cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

••🍃عطــر خـღـدا🍃••

گروه تخصصی تبلیغی مبشران حقیقت ● خواص سوره، آیہ و اذڪار: ✔ وسعت رزق و روزے ✔ گشایش کار ✔ و ... ۞ قرآن، ادعیـہ و احادیـث ۞ رازهاے همســردارے ۞ حڪایت و داستان ۞ تربیــت ڪودک ۞ طب سنتـے ۞ مهدویت ۞ کلیپ تبادل 👈 @HYK_313

Больше
Рекламные посты
1 260
Подписчики
Нет данных24 часа
+27 дней
+930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:04
Видео недоступноПоказать в Telegram
الهی امشب هرچی خوبیه وخوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه وآرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه شبتون آروم ودرپناه خدا...❣ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показать все...
PhotoEffect۲۰۱۹۰۵۳۰_۱۸۲۳۳۸.mp43.77 KB
01:01
Видео недоступноПоказать в Telegram
بابت درهای بسته زندگی ات از خدا شکر گزار باش چون اونا تو رو به سمت بهتری هدایت میکنن خدایا حکمتت رو شکر ❤️ ‎‌ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показать все...
153954935_166396755126074_8843845920247078959_n.mp42.77 MB
Фото недоступноПоказать в Telegram
#ذکر_درمانے ✨امام رضا؏ ؛ ✨هرڪس دربستر خواب پیش ازآنکہ باحلال خود صحبت ڪند، ۱۰ بار اسم شریف 👈 " #المتڪبر "را بگوید خداوند متعال بہ اوفرزندصالح می‌دهد.💫 📚بحرالغرائب ،ص۳۳ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
#اذکارمعجزه_آسای_طلایی☝️ #اجابت_صد_حاجت ✍🏼 امام رضا؏؛ هر ڪس پس از نماز صبح یا مغرب بلافاصله این صلوات را بگوید خدا صد حاجتش را برآورده کند هفتاد در دنیا و سی درآخرت 📚 ثواب الأعمال ۳۳۵ #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
#پندانـــــــهـــ هیچ وقت بخاطر اینکه همرنگ جماعت بشی، نقاب به صورتت نزن!!! شجاع باش! خاص باش! خودت باش! افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند. آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند. #کانال_عطر_خدا ༺⃟💞 @AtrKhuda ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
Показать все...
رمان #ضد_نور قسمت صدوچهلم نیم نگاهی روانه من میکنه و با گره ای که بین ابروهاش افتاده و قصد باز شدن نداره سمت ساختمون میره. بی معطلی در رو باز میکنم و روی صندلی جاگیر میشم. کمی بعد، جمع کامل میشه و با سلام و صلوات های شیرین خانم که اینبار کنار من و پشت صندلی راننده نشسته، راهی تهرانمیشیم. - پاکتو آوردی؟ گوشهام به سوال پیمان واکنش نشون میدن و تیز میشن. - هنوز تو کیفه اصلا درش نیاوردم.خداروشکر میکنم که همون یکبار کافی بوده و دیگه سراغ محتویات پاکت نرفتن و شر بیشتری گریبان گیرم نشده. پیمان برخلاف مسیر رفت، از هر دری حرف میزنه و با شوخی هاش جو خوبی ایجاد میکنه. بیشتر از همه شیرین خانم خوشحاله و همونطور که با تسبیح دستش ذکر میگه،برای پیمان دعای خیر میکنه. - الهی خیر ببینی مادر که دل مارو باز میکنی، خدا یه زن خوب قسمتت کنه خوشبخت بشی. پیمان با شیطنت از آینه نگاهش میکنه.اینهمه خندیدید فقط یکی قسمتم کنه؟ زیادش کن شیرین خانم یکی کمه! شیرین خانم ریسه میره و من حرفی که این یکی دو روز بدجور روی دلم تلنبار شدهرو به زبان میارم. - از تو بعید بود پیمان، مرد باید باوفا باشه! - نه عزیز من، ایناهاش مهراب یه وفا داره ولی بعید میدونم کفایت کنه. رو به سعادت سوال میپرسه. - میکنه؟صدای تک خنده سعادت توی اتاقک میپیچه و من چشمهای خندونش رو از توی آینه بغل ماشین میبینم که با تای ابروی بالا رفته بهم نگاه میکنه و نمیدونم چه چیز خنده داری توی جواب پیمان دیده که اینطور قهوه ای هاش براق شدن! پشت چشم نازک میکنم و به جاده چشم میدوزم و بین تکونهای گاه و بیگاه ماشین، ذهن خستهام رو به کمی استراحت مهمان میکنم. نزدیک تهران چشم باز میکنم صاف میشینم. با پشت دست چشمهام رو ماساژ میدم و برای اولین بار از رسیدن به دود و دم تهران احساس شعف میکنم.خمیازه بلندم، نیمرخ سعادت رو به سمت صندلیهای عقب میچرخونه و بهونه جدیدی برای سر به سر گذاشتن دست پیمان میده. - دختر تو کف نکردی؟ پنج ساعته یه تخته خوابی! - هنوزم خوابم میاد. شیرین خانم برشی سیب به دستم میده. - بیا اینو بخور سرحال بشی. - ممنون. آقا مهراب من امروزو برم خونه با اجازتون؟ _ممنون بابت این چند روز _خواهش میکنم. پیمان پس هرجا شد منو پیاده کن خودم میرم به شوخی ماشین رو کنار اتوبان میکشه. -همینجا خوبه؟ - میرسونیمت! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показать все...
رمان #ضد_نور قسمت صدوسیونهم نمیدونم شیرین خانم کجاست که توی این لحظه ها هیچ خبری ازش نیست. با تماس دستی که روی سرشونم حس میکنم شوکه میشم. تیز بر میگردم تا بیش از این پیشروی نکنه. خیره به پوستم با خونسردی لب میزنه. - چیشده؟ یقه لباسرو مرتب میکنم تا سرشونه ام رو بپوشونه. - ماه گرفتگیه! فاصله بینمون رو به بهونه سر زدن به یخچال و ژله بستنیها بیشتر میکنم. دلم نمیخواد لمس دیگه ای بینمون صورت بگیره. برخلاف من، از جاش جم نمیخوره و دست به سینه، تمام کارهام رو زیر نظر میگیره! کمی چرخ میزنم و هربار به بهونه ای از نزدیک شدن بهش خودداری میکنم تا ببینم کی میخواد بره. وقتی سماجتش رو میبینم، ناامید میشم و تصمیم میگیرم من تنهاش بذارم. لبخند زورکی ای میزنم تا عادی جلوه کنم ولی خودم بهتر از هرکسی میدونم که حتی ذرهای موفق نیستم. میخوام از کنارش عبور کنم که اینبار، آستین تیشرت کشیده میشه تا از حرکت نگه م داره. باز خوبه که همون بار اول منظورم رو گرفت و اینبار تماسی در کار نیست. - چیشده؟چیزی نمیگم و نامحسوس دستم رو کنار میکشم اما بیفایده است و این مرد کوتاه بیا نیست. - با شمام! کلافه از این یکدندگیش چشم میبندم و به خودم تشر میزنم تا رفتار ناشایستی نشون ندم. مردک زیاده خواه! حالا خوبه وفا خانمی که توی عکس دیدم به قول پیمان لعبتی بود برای خودش! - از چیزی ناراحتی؟ - ببخشید!؟جوری ببخشید میگم که انگار اصلا دلیل رفتارش رو نمیفهمم. انتظار این حرف رو نداره چون با صورت جدی، ابرو بالا میندازه. - عجب! پس ببخشید!؟ از اینکه منم تونستم غرورش رو هدف بگیرم حس خوبی دارم. حداقل کمی از خدشه ای که به عزت نفسم وارد کرد جبران شد. اتصال نصفه و نیمهامون رو رها میکنه، هووف کلافه ای میکشه و ته ریشی که این چند روز روی صورتش اومده رو لمس میکنه. بی حرف تنهام میذاره و از پله ها بالا میره. نفس عمیقی میکشم و آرزو میکنم فردا زودتر از راه برسه.خوشحال از تموم شدن این سفر، لباس میپوشم و با سوغاتیهایی که دیروز به خواست سعادت برای هممون گرفته شد، اتاقرو ترک میکنم. به آشپزخونه سر میزنم و گاز و وسایل رو چک میکنم که شیرین خانم کنارم میاد. - اینجا دائم سرکش داره این کارا لازم نیست. - خب چه بهتر پس من میرم کنار ماشین. - برو عزیزم منم میام الان. اینا کجا موندن پس؟ تا رسیدن بقیه، به ماشین تکیه میدم و از ویلا فیلم و عکس میگیرم تا بعدا به سرور و مامان نشون بدم. ازتنها بودنم نهایت استفاده رو میبرم و نامحسوس چندتا سلفی هم با ماشین میگیرم. با صدای تیک باز شدن درها از جا میپرم و زود گوشیرو کنار میذارم. دور و اطرافمرو نگاه میکنم و سعادت رو میبینم که با صورت اخمالود در ماشین رو باز میکنه و سوغاتیهایی که خریده توی صندوق عقب میذاره. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показать все...
رمان #ضد_نور قسمت صدوسیوهشتم از اینهمه کار بیهوده داغ میکنم. کنار استخر میرم و پاهام رو توی آب میذارم و فکر میکنم دقیقا توی این بلبشو چه کاری میتونیم بکنیم؟ یعنی روابط مهراب سعادت انقدر پیچیده و حساسه که ترس از فاش شدنشون همچین هزینه هایی داره؟! اصلا نکنه مرادی کلک زده و خود سعادت هم نمیدونه محتویات فلش چیه؟ پس اون گوشه پاره شده پاکت چی؟ وفا همین بود؟با احساس سنگینی نگاهی سر میچرخونم و پشت دیوار شیشهای ویلا، مردی رو میبینم که توی این روزها هربار به نحوی مارو به چالش کشیده. با ژست مخصوص خودش، دست توی جیب شلوار راحتیش برده و نگاه متفکرش من رو زیر نظر داره. رو میگیرم و دستهام رو روی لبه استخر اهرم بدنم میکنم و به آسمون چشم میدوزم. نمیدونم چه حکمتیه که با هر قدم رو به جلو دو قدم به عقب برمیدارم و راه پیش روم کوتاه شدنی نیست. پاهامرو از آب بیرون میکشم و زیر نگاهی که گویا قصدی برای عقب نشینی نداره، سمت ساختمون میرم. از کنارش دو قدم بیشتر نگذشتم که صداش به گوشم میرسه.خوبی؟ نیم چرخی میزنم. -ممنون! - مهراب مامانت اینا میخوان بیان اینجا! حضور ناگهانی پیمان، جهت صحبت رو عوض میکنه.زیاد از خبری که شنیده راضی به نظر نمیرسه. - اینجا چه خبره؟ پیک نیک که نیومدیم!برخلاف میلم میایستم و بعد از کمی مِنومن و بازی با گردنبندم،، اظهار وجود میکنم. - ببخشید! نگاه شاکیش رو از پیمان میگیره و به من میده. - جان؟ گلویی صاف میکنم. - تا کِی قراره بمونیم؟ یعنی شرمنده ها اما برادر من یکم شاکی شده؟ لبی کج میکنه و نگاهش از حس و حال خوب چند لحظه قبل خالی میشه. - فردا برمیگردیم.مهراب! توجهی به اعتراض پیمان نمیکنه و پای حرف خودش میمونه. - به برادرت بگو فردا برمیگردیم. پیمان بیزحمت به نادر میگی یه سری سوغات بخره برامون؟ - مرسی! حرفهاش رو توی نگاه مستقیمش جا میده و به تکون دادن سر اکتفا میکنه. خیلی دلم میخواد بدونم چه فکری توی سرش داره که گاهی اینطور طولانی و من رو من رو دنبال میکنه و کوتاه بیا نیست. سراغ کار خودم میرم و با چک کردن ساعت،زیر مرغم رو روشن میکنم. پیمان که مشخصه از گیرکردن بین اعضای این خانواده کلافه شده، بیرون میره و مارو تنها میذاره. قدمهایی که به سمت آشپزخونه برداشته میشن رو حس میکنم اما به روی خودم نمیارم و پشت به سالن، تند و تند کارهایی که بایدرو انجام میدم ادامه دارد .ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показать все...
رمان #ضد_نور قسمت صدوسیوهفتم بدنی که معلومه زیادی براش زحمت کشیدهرو زیر آب میبره و شروع به شنا میکنه. با نگاهم توی مسیری که میره و برمیگرده همراهیش میکنم. بالاخره بالا میاد و سر از آب بیرون میاره و موهای خیسش رو کنار میزنه. قطرههای آب روی سرشونه هاش برق میزنن. مدالی که همیشه توی گردنش داره اینبار کامل مشخصه اما فاصله زیاد و نور آفتابی که روی سطحش انعکاس پیدا میکنه مانع از دیدن طرحش میشن. بی هوا سر بلند میکنه و مچ نگاهم رو میگیره. فاصله میگیرم و تا توی تله این نگاهها اسیر نشدم پرده رو میکشم.برای شام میرزا قاسمی و مرغ شکم پر درست میکنم و برای گذروندن وقت و خالی کردن ذهنم تدارک دسر هم میبینم و ژله بستنی درست میکنم. با تموم شدن کارهام سر و کله سعادت و پیمانهم پیدا میشه.چطوری سپید؟ برخلاف جهتشون سمت حیاط میرم تا کمی قدم بزنم و برخورد کمتری هم با بقیه داشته باشم. بالاتنه تقریبا رنگ گرفته پیمان رو کوتاه از نظر میگذرونم و تای ابروم رو بالا میندازم. - خوبم. میبینم که مرزهای جذابیتو جابهجا کردی! صدای قدمهایی که قبل از پیمان از کنارم گذشت و سمت پله ها میرفت، متوقف میشه و من چرخش نیم تنه اش به سمتمون رو از کنار چشم میبینم. پیمان با خجالتی ظاهری سر پایین میندازه و دست روی سینش میزاره.چاکریم! صندلهایی که سعادت داده رو میپوشم و توی حیاط میرم. کمی قدم میزنم که گوشی توی دستم میلرزه و پیام درخواست تماس مجتبی رو میبینم. نگاهی به دور و اطرافم میکنم و وقتی از نبود محافظها مطمئن میشم باهاش تماس میگیرم. به جای صدای نفس یا سرور صدای عصبی خودش توی گوشی میپیچه و برخلاف همیشه، بی رمز و راز حرف زدنش، ترس به دلم میاره. - اینو از کجا آوردی؟ -سلام. از همونجایی که آدرس دادید!پووف کلافهای میکشه و من صدای حرفزدن سرور و نفس رو از کمی دور تر میشنوم. نمیدونم توی فلش چی بوده که اینطور جمع مارو بهم ریخته! - مطمئنی؟ اره چیشده مگه؟ صدای برخورد چیزی با سطح شیشهای رو میشنوم و ندید میتونم حدس بزنم که قوطی هایپش رو داره روی میز میکوبه. -واتساپتو چک کن!تماس قطع میشه و من شوکه از اینهمه بی احتیاطی کسی مثل مجتبی سراغ واتساپ میرم و چندتا عکسی که برام فرستاده باز میکنم و با دیدنشون، آب سردی روی تمام وجودم ریخته میشه. نه چون توی عکسها مهراب سعادت با دختر زیبایی نشسته و داره غذا میخوره. نه چون توی عکس دیگهای توی ماشین کنار هم نشستن و نه حتی بخاطر عکسی که سعادت کیف خانم رو روی دوشش مرتب میکنه؛ فقط بخاطر اینکه بنظرم این عکسها حکم کاه رو داره و اگه محتویات اون فلش اینا بودن؛ یعنی ما رسما به کاهدون زدیم! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показать все...
رمان #ضد_نور قسمت صدوسیوششم باشه، هیج شاهزاده سوار بر اسب سفیدی سراغ دزد شهرش نمیاد و خدا هیچ فرشته و چوب جادویی برای آدمی مثل من کنار نذاشته. اما میمونم. دوست ندارم با رفتارم نشون بدم که من همون باده احمقی هستم که بودم. میمونم تا حرفاش داغ بشه برای پشت دستم، بلکه از این به بعد تو رویا غرق نشم. میز رو آماده میکنم و بی توجه به نگاه سعادت، نوش جان میگم و پیش شیرینخانم میرم.اما صدای صحبتشون به گوشم میرسه. -وقتی دست رو همچین لعبتی میذارری باید خیلیم مراقب باشی! بریم تهران حواسم بیشتر بهش هست شاید اگر یک شب زودتر این حرفهارو میشنیدم، به وفا و شانس خوبش غبطه میخوردم که همچین پسری با این شرایطرو تو زندگیش داره؛ اما الان دلم براش میسوزه که با مرد بیوفایی مثل سعادت در ارتباطه. شیرین خانم جون من برم بالا یکم استراحت کنم خیره به صفحه تلویزیون، تکرار عاشقانه های شب قبلرو با هیجان دنبال میکنه و مثل بار اول لذت میبره. کاش یه همدم برای شیرین خانم پیدا بشه تا سهمش از عاشقانه های دنیا، محدود به فیلموسریالها نباشه. - برو مادر من میزو جمع میکنم. رو به سعادت میکنم. -شام چیز خاصی درست کنم؟ مستقیم نگاهم میکنه و با کمی مکث جواب میده.هرچی خودت میدونی لبخندی که در جواب لبخندش میزنم، انقدر عادی و کوتاهه که منحنی زیبایی که روی صورتش داره رو به یک خط صاف تبدیل میکنه. راه اتاق رو پیش میگیرم و تا آخرین لحظه، سنگینی نگاهی که دیشب برام جذاب و امروز برام ناخوشاینده روی خودم حس میکنم. - به کاوه بگم یه سر بزنه؟ اوی مهراب! -بگو!پیمان یک ریز باهاش صحبت میکنه ولی جواب درستی نمیگیره و اصلا برام مهم نیست که چرا! روی تخت ولو میشم و به مجتبی پیام میدم و ازش میخوام زودتر دست بجنبونه . موندن من کنار این آدما خطرناکه. رضا حق داشت نگران باشه، چی میگفت؟ 》 مردم همه گرگن کسایی که ما میایم سراغشون از بقیه درنده تر!《 خدا میدونه اون لحظهای که من با پروانه های صورتی که دور سرم میچرخیدن سرگرم بودم و از نگاه کردن به چشمهاش حالی به حالی میشدم، این آقا تو چه فکری بوده. چشمهام رو روی هم میذارم و زمان زیادی به انتظار خواب نمیمونم. سر و صداهایی که از حیاط میاد بیدارم میکنه.از تخت جدا میشم و پرده تراس رو کنار میزنم. پیمان و سعادت مایو پوشیدن تا توی استخر شنا کنن. شیرین خانم کنار صندلیهای آفتابگیر براشون میوه و آبمیوه گذاشته و اینطور که معلومه میخوان آفتاب هم بگیرن. پیمان طبق معمول رگ شیطنتش بالا زده. دورخیز میکنه و توی آب چنان شیرجه میره که صداش به من هم میرسه. پشت سرش رئیسش وارد آب میشه ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
Показать все...