209
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
:
مردن روستا چه کسی را غمگین میکند ؟
این عکس را به چند نفر نشان دادم.
خانمی نوشت: «وای اینا چه با مزهان!»
خانم دیگری گفت: «الهی! اینا کیان؟»
یکی از آقایانِ همکار گفت: «اینا دوستدختراتن؟»
(من هم در جوابش گفتم: «پس چشمات رو درویش کن؛ روی عکس هم زوم نکن!»)
دوستی که داستاننویس است و تاریخپژوه، گفت: «اه! چقدر اینا زشتن؟!»
(اما چند ثانیه بعد از حرفش پشیمان شد و گفت: «چه حرف زشتی زدم!»
من اما هر بار این عکس را میبینم، افسوس میخورم و میگویم: «کاش به شمائل خانم که کنارم نشسته است، گفته بودم: «به دوربین نیگا کن و لبخند بزن. چارقدت رو هم مرتبتر کن.» به فاطمه و سکینه که روی زمین نشستهاند، میگفتم: «شما هم لبخند بزنین؛ به دوربین نگاه کنین. میخوام عکستون عالی بیفته.»
کاش سکینهسادات کمی چادرش را کنارتر میزد تا صورتش پیداتر باشد. کاش شمائل خانم رو به دوربین مینشست.
و کاش به همگی آنان میگفتم: «شاید این اولین و آخرین عکسی است که در کنار شما ثبت میکنم. حالا کو تا دوباره گذرم به معینآباد بیفتد؟» شاید اصلا بار دیگری در کار نباشد. زندگی بیرحمتر از آن است که به ما فرصت دیدار بدهد.
کاش اصلا به جای عکس، چند دقیقه فیلم میگرفتم تا صدایشان هم ضبط شود. از روی عکس معلوم نمیشود که سکینه فقط یک دندان در دهانش باقی مانده است. عکس به ما نمیگوید که این دو خواهر چگونه امرار معاش میکنند. از روی عکس معلوم نمیشود که «اسفندچینی» یعنی چه. از روی عکس هیچ کس نمیفهمد که شمائل خانم مادر یازده فرزندِ زنده است و چند فرزند مرده.
.... بگذریم....
روستای ما دیگر کودک ندارد. نوجوان ندارد. جوان ندارد. فقط تک و توکی میانسال دارد. بقیه یا پیرمردند یا پیرزن. روستای پیر برای زنده ماندن به جوان نیاز دارد، اما جذابیت شهر نگذاشته است کسی در روستا بماند. مسکن مهر هم مزید بر علت شده است و تقریباً تمام جوانان و میانسالان به هوای دریافت مسکن مهر روستا را ترک کردهاند. روستاها دارند میمیرند. مردن روستاها چه کسی را غمگین میکند؟!
#روستا
#زادگاه
#معین_آباد
#زواره
#سید_اکبر_میرجعفری
https://www.instagram.com/p/Cz0op-9qbGH/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
حکایت مردی که حق خود را با خانمانسوزی
گرفت!
(نسخهٔ صوتی آن در پست بالاست👆👆👆👆)
(با لهجهٔ قمی بخوانید)
«مادر نزاييده كسْیو كه بخواد حق منی بخوره.....»
اين جمله را وقتی پرههای بينیاش گشاد شده بود و غبغبش را باد بالا آورده بود، گفت.
ساندويچترشی میفروخت، روبهروی گلزار علیبن جعفر. چرخگاری كوچكی داشت و كل سرمايهاش یک سبد سيبزمينی آبپز، يك دبه ترشی، يك سبد تخم مرغ آبپز و چندتايی نان لواش بود، اما طوری از حق خود و كار خود و موفقيت خود تعريف میكرد كه گويی طايفهای نانخور اويند.
چه شد كه وی شروع كرد از جنم و جربزهاش قصه بگويد، بماند. ادامه داد:
«بيس سی سال پیش از این يه چرخگاری داشتم مثْ همين. سانجیویتترشی میفروختم تو همين كوچی پسكوچهها. يه روو يه قرمساقی بهم آونگون شد كه نباس بيای تو كوچهمون. میگف چندبار خواسَم ماشينْمو دم در خونهَمون پارك كنم، نَمیشه. همیشه تو اینجی وایسودی با مشتريات. خلاصه دردسرت ندم. با هم گلاويز شديم . اونُم چرخْمو هل داد. يوهو همه سيبزمينييا و تخممرغام ريخ تو جوق. حال من تا اومدم بساطیمو جَم كنم، اون نامرد پريد پشت ماشنيشو گازشو گرفت و رف.
منُم گفتم: به حسابت میرسم! شب يه چارليتری بنزين خريدم اومدم در خونهشون. پاچیدم رو ماشين؛ يه كبريت كشيدم و دِ فرار....»
گفتم:
«عجب آدمی هستی تو! به خاطر چنتا تخممرغ ماشين بدبخت رو آتيش زدی؟»
گفت: «اونُم كه منو ول نَكِه. رفت دنبال پاسبان و پاسبانكشی . افتیدم زندان. حال كار نديرم. بچههام ( منظورش زنش بود) رفته بود ا َ اون مرتيكه نسانس رضايت گرفتهَ بوو؛ چنما بعدیش آزاد شدم. ولی بیبينو! من نمذارم كسی حق منی بخوره!»
گفتم: «پس خسارت ماشين اون بابا رو كی داد؟
گفت: دقيق که نمدونم. اصَِش یادِم نیی... به گمونم بچههام از داداشا و داييا و عموهاش قرض كهِ؛ پول اون قرمساقی دادن.»
(«هیچم و چیزی کم» از اخوان ثالث است.)
#سید_اکبر_میرجعفری
https://t.me/akabr_mirjafari
در خواب خیابان
نوشتههای سید اکبر میرجعفری
👌 1
با صدای #محمدرضا_شیخالاسلامی بشنوید و اصالت #لهجهٔ_قمی را دریابید.
*حکایت مردی که حق خود را با خانمانسوزی گرفت.
#سید_اکبر_میرجعفری
AUD-20231112-WA0000.m4a1.23 MB
👌 1
هی زهر هلاهل بخوری بشر!
چه شد كه آدمي باور كرد اشرف مخلوقات است؟ چه كسي گفته است كه آدميزاد بهترين حيوان دنياست؟ باشد؛ قبول؛ باريتعالي بنیآدم را تكريم كرده است و اين پيام را به پيامبرش سپرده كه براي ما مثلا آدميان بياورد. خب ما كه از رابطهٔ حيوانات ديگر با خدا خبر نداريم. از كجا معلوم خداوند عين همين پيام را به فيلها نداده باشد؟ به اكيدنهها، كانگورها و خرخاكيها نداده باشد؟ خدا به كوآلاها هم – براي اينكه دلشان به زندگي خوش باشد- گفته است: «شما بهترین مخلوقات من هستيد. هيچ كس مثل شما قدر خواب را نميداند»؛ نگفته است؟ شما ثابت كنيد نگفته است. از كجا معلوم سرگينغلتانها وقتي ميخواهند به يكديگر فحش بدهند، به طرف حسابشان نميگويند: «هي! آدميزاد»!
اصلا چون ما باورمان شده كه اشرف مخلوقاتيم، به خودمان اجازه داديم كه از حيوانات ديگر استفاده و سوء استفاده كنيم. گوشت يكي را بخوريم؛ پوست يكي را بكنيم؛ يكي را سوار شويم؛ يكي را همدم خود بكنيم و يكي را محافظ خودمان. اما كاش سوء استفادههاي آدمي از حيوانات تمامي داشت. روغن كبد نهنگ، جنين گوسفند، پوست برهٔ يك روزه، روغن كلهٔ مورچه، فلان عضو كفتار، استخوان كعب شتر، رودهٔ خوک، زهر مار، پشكل ماچه الاغ، پوست تمساح، دم روباه، تخم لاكپشت، ترشي سوسك و هزار و يك چيز ديگر كه به عقل جن هم نميرسد، از مواردي است كه زندگي بشر امروز و ديروز را ميسازد. گفتم جن؛ بشر به جن هم رحم نميكند؛ دستش برسد؛ آن را بردهٔ خود ميكند. اگر شير و پلنگ و گرگ، گوشت چند نوع حيوان برايشان مطبوع است، ما عضوي از حيوانات نيست، كه جزو سبد غذاييمان نبوده باشد. تصورش را بكنيد: آدمي تخم اردكي را كه درآستانهٔ جوجه شدن است، آبپز ميكند و ميخورد! ماهي زنده را در ماهيتابه مياندازد؛ طوري گوشت تنش را سرخ ميكند كه تا آخرين لحظه زنده بماند؛ بعد آن را ميخورد. بازوي اختاپوسِ زنده را قطع ميكند و ميخورد! اگر اختاپوس را بكشد، گوشت بازويش بيات ميشود! (هي زهر هلاهل بخوري بشر!) نميدانم چطور به ذهن بشر رسيد كه مغز ميمون فلان خاصيت را دارد؟ باز هم گلي به جمال اديان ابراهيمي كه خوردن بعضي چيزها را براي پيروانشان حرام كردهاند، واقعا دم دينداران گرم كه اگر گوشت حيواني را ميخوردند؛ آن را زجر كش نميكنند. بشر بیشعور مرغابي بدبخت را بيمارش ميكند تا كبدش چرب شود، چون كبد چرب اين حيوان خوشمزهتر و گرانتر است! هي كارد بخورد توي آن كبدت آدم!
گمان نكنيد اينها را نوشتم كه از حقوق حيوانات دفاع كنم و بگويم بنده آزارم به هيچ حيواني نرسيده است. اصلا كدام انسان را ميشناسيد كه زندگياش وابسته به حيوانات نباشد. چه كسي را مي شناسيد كه آزارش به مورچه هم نميرسد. دم آنها كه گوشت نميخوردند، گرم. اما بنده اگر در هفته سه وعده غذاي گوشتي نخورم، بايد براي هميشه از خدمتتان مرخص شوم. اگر تخم مرغ نبود، زندگي دانشجويي و كارگري و طلبگي اساسا مختل ميشد. آرزوي قلبي بنده اين است كه به حيوانات كمترين آسيب را برسانم. براي همين نه پرنده را در قفس ميپسندم و نه گربه و سگ را در آپارتمان. اكر افرادي از سگ بيگاري ميكشند كه مراقب گوسفندان باشد، دست كم به اين حيوان اجازه ميدهند كه با رضايت خود ازدواج كند. اما خيليها گربه و سگ را عقيم ميكنند كه همدم آپارتماني آنها باشد. واقعا به چه حقي لذت توليد مثل را از حيوان زبان بسته مي گيريد؟ چوپان محترم! گمان ميكني اگر دم و گوش سگ گلهات را ببُري، به او خدمت كردهاي؟ يعني شعور تو از خدا كه نعوذبالله نه، از طبيعت بيشتر است؟
بله! تصور اينكه آدمي براي حيوانات حقوقي معادل حقوق خودش قائل شود، تقريبا محال است. استفاده از حيوانات جزئي از زندگي بشر شده است. اميدوارم روزي برسد كه اين سوء استفاده به حداقل برسد و ما به عنوان نوع بشر بتوانيم در حضور حيوانات سرمان را بالا بگيريم.
#سيد_اكبر_ميرجعفري
#روزنامه_اعتماد
https://t.me/akabr_mirjafari
در خواب خیابان
نوشتههای سید اکبر میرجعفری
👍 1👏 1
:
کمی کمتر از هیچ
(با لهجهٔ قمی بخوانید)
«مادر نزاييده كسْیو كه بخواد حق منی بخوره.....»
اين جمله را وقتی پرههای بينیاش گشاد شده بود و غبغبش را باد بالا آورده بود، گفت.
ساندويچترشی میفروخت، روبهروی گلزار علیبن جعفر. چرخگاری كوچكی داشت و كل سرمايهاش یک سبد سيبزمينی آبپز، يك دبه ترشی، يك سبد تخم مرغ آبپز و چندتايی نان لواش بود، اما طوری از حق خود و كار خود و موفقيت خود تعريف میكرد كه گويی طايفهای نانخور اويند.
چه شد كه وی شروع كرد از جنم و جربزهاش قصه بگويد، بماند. ادامه داد:
«بيس سی سال پیش از این يه چرخگاری داشتم مثْ همين. سانجیویتترشی میفروختم تو همين كوچی پسكوچهها. يه روو يه قرمساقی بهم آونگون شد كه نباس بيای تو كوچهمون. میگف چندبار خواسَم ماشينْمو دم در خونهَمون پارك كنم، نَمیشه. همیشه تو اینجی وایسودی با مشتريات. خلاصه دردسرت ندم. با هم گلاويز شديم . اونُم چرخْمو هل داد. يوهو همه سيبزمينييا و تخممرغام ريخ تو جوق. حال من تا اومدم بساطیمو جَم كنم، اون نامرد پريد پشت ماشنيشو گازشو گرفت و رف.
منُم گفتم: به حسابت میرسم! شب يه چارليتری بنزين خريدم اومدم در خونهشون. پاچیدم رو ماشين؛ يه كبريت كشيدم و دِ فرار....»
گفتم:
«عجب آدمی هستی تو! به خاطر چنتا تخممرغ ماشين بدبخت رو آتيش زدی؟»
گفت: «اونُم كه منو ول نَكِه. رفت دنبال پاسبان و پاسبانكشی . افتیدم زندان. حال كار نديرم. بچههام ( منظورش زنش بود) رفته بود ا َ اون مرتيكه نسانس رضايت گرفتهَ بوو؛ چنما بعدیش آزاد شدم. ولی بیبينو! من نمذارم كَسْ حق منی بخوره!»
گفتم: «پس خسارت ماشين اون بابا رو كی داد؟
گفت: دقيق که نمدونم. اصَِش یادِم نیی... به گمونم بچههام از داداشا و داييا و عموهاش قرض كهِ؛ پول اون قرمساقی دادن.»
(«هیچم و چیزی کم» از اخوان ثالث است.)
#سید_اکبر_میرجعفری
https://www.instagram.com/p/CzYF7KlqByL/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
جنگ همين است! 2
مراسم «خشم مقدس در تجلیل از طوفان الاقصی» که تمام شد، باید از میدان فلسطین راهی خانهاش میشد. یادش آمد، دیشب همسرش به او گفته بود: «بكينگپودر بخر با يه بسته وانيل. بكينپودرش "سحر" باشه؛ مارك ديگه اگه بود، نخر. یادت نره تاریخ انقضاشون رو حتما ببینی.» رفت سمت فروشگاهی که یکی دو خیابان تا میدان فاصله داشت. بعد همانجا چشمش افتاد به خوراكیها. برای دختركش يك بسته پاستيل نوشابهای و يك بسته بيسكويت باغ وحشی و يك چپس نعنايی هم خرید . میدانست دخترش اينها را خيلی دوست دارد. ابتدا به ایستگاه مترو فکر کرد. بعد یادش آمد که مترو دم غروبی چقدر شلوغ است و او بسیار خسته و بیرمق. به خودش نمیدید که تا قیطریه سر پا در مترو تلوتلو بخورد. روی موبايلش «اسنپ» را باز كرد. كرايه: 170 تومن. مردد بود كه با اين كرايه میارزد كه اسنپ بگيرد يا با مترو برود و خستگی و خوابآلوگي را تحمل كند.
ناچار اسنپ گرفت. سوار شد و شاید یک ساعت بعد سر كوچهشان از ماشین پياده شد. میخواست وارد كوچه شود، اما راه را بسته بودند و او همه جا بیخبر. حیرت کرده بود از گرد و غباری که به هوا برخاسته بود. مردم همه وحشتزده به این سو و آن سو میدویدند. به زحمت خودش را از لابهلای جمعيت تا نزديكای خانهاش رساند، اما انگار نيمی از محله فرو ريخته بود؛ بهطوری كه حتی نمیتوانست تشخيص دهد دقيقا ساختمان محل سكونت او خانوادهاش كجا بوده است.
یکی میگفت: بمبهاشون هوشمند بود. همین که به پای ساختمون میخورد، کل یه برج رو پایین میآورد.
دیگری گفت: انگار نصف محل پودر شد و رفت هوا. دست کم ده دوازدهتا برج...
زنی گفت: معلوم نيست چندتا خانواده زير آوار موندهن.... چندتا بچه.... چندتا زن .....چندتاشون در دم كشته شدن... چند نفر اون زير هنوز زندهان.... وای.... وای...
در آن لحظه نمیدانست به چه فکر کند. به دخترش؟ به همسرش؟ به وسايل خانهاش؟ يا به اتومبيلش که روز خرید آن سر انتخاب رنگش با همسرش دعوایش شده بود و اکنون زير آوار مانده بود؟ يا به خودش كه زير آوار تنهایی هزار مصیبت له شده بود؟ حتی به يادش آمد چند كلاغ شيشة عقب ماشينش را كثيف كرده بودند و به همين دليل – دقيقا به همين دليل- میخواست آخر هفته ماشينش را به كارواش ببرد.
ناگهان سیل جمعیت کنار رفتند و با چشمهای وحشتزده میدید:
تا آنجا که چشمش میکرد ساختمانها فرو ریخته بودند و معلوم نبود چند صد نفر زیر آوارند. یک آن فکر کرد: دخترم!. ..وای دخترم... دخترم كه پاستيل نوشابهاي دوست داره .... دخترم كه .... همسرم که میخواست امشب کیک بپزه....
در همین حین صدای راننده او را به خود آورد: «آقا رسیدیم؛ چه خوابی کردیدها....».
تازه فهميد كجاست. با عجله كرايهٔ راننده را حساب كرد و از ماشين پياده شد. خشكش زده بود و داشت به تمام چيزهايي كه ديده بود فكر ميكرد و در عين حال با چشمانش ماشينی كه او را رسانده بود، دنبال میكرد. ناگهان غرش مهيبی گوشش را خراشيد و در كسری از ثانيه همان ماشين منفجر شد و چند ماشين ديگر را پرت در پياده رو . دود غليظی او را در خود گرفته بود؛ آنقدر كه كه ديگر ديده نمیشد.
#سید_اکبر_میرجعفری
❤ 6
- تو اطلاعاتت راجع به ناف ناقصه كه اينجور فكر میکنی. همين الان توی دنيا با سلولهای بنيادی خون بند ناف بيماریهای زيادی رو درمان میكنن. اصلا میدونی تو كشور خودمون هم بانك نگهداری خون بند ناف داريم؟! و ...
خلاصه ايشان به جز اين اطلاعات علمی، فصلی مفصّل راجع به بيهوده نبودن كارهای خداوند گفت و گفت و مرا ارشاد كرد. من هم ناچار سكوت كردم . فقط گفتم: «اگر خون بند ناف چیز خوبی است، ناف هم خوب است.»
#سید_اکبر_میرجعفری
#ناف
#خون_بند_ناف
https://t.me/akabr_mirjafari
در خواب خیابان
نوشتههای سید اکبر میرجعفری
ناف؟!
قبلا هم نوشتهام كه بنده يك فقره مامايی در سابقهٔ كاریام دارم. قضيه از اين قرار بود كه وقتی بچه بودم، روزی ديدم يكی از بزهای صاحب ناممان مشهور به «بز مهابادی»، قصد دارد وضع حمل كند؛ اما ظاهرا هرچه تلاش میكند، نمیتواند . برای همين به كمكش شتافتم . بعد همين كه سر و كلهٔ بزغاله از شكم بز درمانده بيرون زد، آن را دو دستی گرفتم و بيرون كشيدم. الان كه به اين ماجرا فكر میكنم با خودم میگويم خدا را شكر كه بز بینوا زايمانش طبيعی بود و نياز به سزارين يا به قول فرهنگستان «رُستمزايی» نداشت!
حرف حرف میآورد. پس بهتر است همين جا يادآوریكنم: اگر ميش يا بزي نتوانست به طرز طبيعی زايمان كند و مجبور شد تن به تیغ جراحی دهد، به نظر علمای فرهنگستان باز هم بايد گفت: «فرزند اين زبان بسته به روش رستمزايی به دنيا آمده است؟!»
البته كه دور از جان رستم!
برگرديم سر اصل مطلب: نوزاد بُز را كه از شكم مادرش بيرون كشيدم، نگاهم افتاد به چيزی شبيه روده كه از وسط شكم نوزاد آويزان بود. همان چيزی كه به آن بند ناف میگفتند. بعدها هم ديدم كه رودهای خشكيده از وسط شكم برههای چندروزه آويزان است كه به مرور زمان میافتد. تصور كنيد: رودهای خشكيده و بد شكل در ميان پشمهای ناز و لطيف يك برّهٔ با مزّه!
اين اولين مواجههٔ جدیام با ناف بود؛ پس به من حق بدهيد كه از ناف دل خوشی نداشته باشم.
بعدها وقتی در حمام يا موقع آبتنی ناف بچهها را میدیدم، با خودم میگفتم: «ناف چه عضو به درد نخوری است در بدن! يك سوراخ كور كه راه به جايی نمیبرد!»
از آن گذشته وقتی میديدم ناف بعضیها شكلهای عجيب و غريبی دارد ؛ مثلا ناف يكنفر قلمبه بيرون زده يا ناف يك نفر چيزی مثل بند انگشت قطع شده است، از هرچه ناف بود حالم به هم میخورد.
ماجرای من و ناف به همين جا ختم نشد. وقتی با ناف به طرز علی حدّهای دچار مشكل شدم كه فهميدم خواهر شش روزهام كزاز گرفته و مرده است! آن هم از راه ناف! يعنی ميكروب بیمروت از راه ناف وارد بدن آن طلفك شده بود! شما هم جای من بوديد، با ناف دچار كينهای در حد پدر كشتگی میشديد!
حتی گاه گفتهام:
« اگر من جای خدا بودم، كاری میكردم كه جای ناف در بدن صاف شود؛ چيزی در حد بتونهکاری. گيرم ناف در دورهٔ جنينی بدن كارايی داشته؛ اما حالا كه يك چالهٔ بیفايده در بدن است؛ پس بهتر است شكم ما آدمها صاف صاف تا نزدیک اعضای مهم بدن پايين آمده باشد؛ بدون هيچ چالهچولهای.
يك بار هم در عالم بچگی قصهگویی برايم تعريف كرد:
« خدا وقتی آدم رو با گل درست میکنه، اون رو میذاره يه گوشهای كه خشك بشه. اما يكی از فرشتهها يواشكی میره انگشت میزنه كه ببينه خشك شده يا نه. جای انگشت اون فرشته همون ناف آدمه».
در جوابش گفتم:
- ولی من فكر میكنم ناف جای انگشت يه فرشته نيست. به نظر من ناف بيشتر به جای انگشت يه جنّ فضول شباهت داره؛ نه يه فرشته.
بزرگ هم كه شدم مشكلم با ناف حل نشد كه نشد! به ياد دارم، روزی معلم ما از قاسم ملكی پرسيد:
- بچهٔ كجايی؟
ملكی بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت:
- بچهٔ ناف قم!
همه فهميدند كه منظور قاسم از اين حرف آن است كه وی يك قمی اصيل است؛ اما من چيز ديگری هم در ذهنم آمد: آن روزها چارراه بازار كه نقطهٔ وسطی قم محسوب میشد، به جای ميدان، دايرهای سيمانی و كوچك داشت كه مثل يك ناف ورقلمبيده بود. يك آن تصور كردم: « يعنی قاسم درست وسط اين ميدان به دنيا آمده است؟)
روزبهروز داشت به مشكلات من و ناف افزدوه میشد كه يك روز رفته بودم ديدن ليلا خانوم سهچار ساله؛ دختر برادرم. ليلا خانوم تازه از خواب بيدار شده بود كه مادرش از او پرسيد:
- تو قبل از اينكه بخوابی، داشتی آدامس میخوردی؛ آدامست كو؟ نكنه قورتش دادی؟!
ليلا پيرهنش را بالا زد و آدامس جويده را از نافش بيرون كشيد و گفت:
- ايناهاش! اينجا قايمش كردم!
اين ماجرا باعث شد كه دربارهٔ ناف تجديد نظر كنم. هرچه بود ليلا خانوم توانسته بود از ناف به عنوان مخيفگاه آدمسش استفاده كند.
يك روز هم طاهای چارساله آمد رو به روی من ايستاد؛ در حالی كه يك پرتقال تامسون در دستش داشت و آن را طوری جلوی روی من گرفته بود كه نقطهٔ انتهايی پرتقال را با دقت نگاه كنم. بعد مثل كسی كه به كشف بزرگی دست يافته باشد، پيرهنش را بالا زد و گفت:
- آقای ميرججفی! ما ناف داريم؛ پرتقال هم ناف داره!
هر كس ديگری هم جای من بود، نظرش راجع به ناف عوض ميشد. طاها نشانم داد ناف ما هم زيباست مثل ناف پرتقال.
پينوشت:
داشتم به پايان بندی اين نوشته فكر میكردم كه دوست بزرگواری وارد اتاق شد و مجبور شدم تا اين جای اين متن را برای او بخوانم . او چون از كسانی است كه در هر صورت میخواهد از خدا و كارهای خدا دفاع كند (گو اينكه بنده نعوذبالله از دستگاه خدا عيب و ايرادی گرفتهام و همين حالا خدا مظلوم واقع شده!)، چهره درهم كشيد و گفت:
در خواب خیابان
نوشتههای سید اکبر میرجعفری
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.