cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

☽︎ډڵډآڕۿآڴۇڕجٌاہٖےڪٰٖہٗ‌مٖۧۘاہٖٗ‌مٌِٓےمٕٗیٰٰرٖدٌْ☾︎

🌸بسمه تعالی🌸 تنها چنل اصلی و رسمی✅ 🪶نگارنده‌ی رمان‌های🪶 ✍️جایی‌ که ماه می‌میرد ( #آنلاین ) ✍️پر‌های دشنه ( #به‌زودی ) ✍️روح‌ماه ( #آفلاین ) کپی حتی با نام #نویسنده هم #ممنوع، #حرام و #پیگردقانونی دارد. 🎆عضو انجمن هنر مهبانگ: @mahbangg🎆

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
1 137
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

ْ حضور دلماه چطور بود؟😈 ناشناسم👇🎍 https://t.me/BiChatBot?start=sc-705276-PmpCgtH ✧🖤═════•❁💙❁•═════🤍✧
Показать все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

╔══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╗ #پارت۴۰۷ #دلدارهاگور #جایی‌که‌ماه‌می‌میرد #کپی‌ممنوع_انسان‌باشیم❣ ☾࿐ཽ༵°•✮•°༺༒༻°•✮•°࿐ཽ༵☽ همینطور که حدس می‌زد، دیواره‌ها به شکل منحنی به جاده متصل شده بودن و امکان حرکت روشون وجود داشت. چند باری به سمت دیواره روند و عقب کشید. محاسبات لحظه‌ای، نگاه به مانیتور سرعت و وجود شتاب کافی لبخند روی لبش رو به ژرفای دره‌ای که پشت سر گذاشت عمق زخشید و با شتاب فرمون رو چرخوند. تایرها از روی جاده جدا شدن و به جای آسفالت زمین روی بتن دیواره‌ها بود. فرمان رو همچنان در همون سمت نگه داشت و ماشین در حرکت گرد مانند با شتاب بی‌نظیری همه رقب‌ها رو پشت سر گذاشت و با گذشتن از دیواره و سقف گرد و رفتن به سمت دیوار مقابل، با ضرب تندی بیرون تونل در روشنایی خیره کننده به زمین نشست. تک تک چهره‌های متعجب، هیجان‌زده و ناباروری که از زیر شاهدش حرکتش روی سقف بودن از نظر گذروند و ترمز گرفت. با سرعت سرسام‌آوری حرکت می کرد. پدال گاز خالی میشد و این یعنی ترمز بریده و مقابلش پیچ مرگباری احاطه شده با سیل تماشاگران، کوهستان و دره‌ای با عمق زیاد بود. - به نظرت نباید حلالت بطلبی؟ - هنوز زوده! خودش رو جمع و جور کرد و آماده شد. رقیب‌هاش با سرعت زیادی عقب موندن و مقابلش اشکان، گوماتو، جانسو و الیار از سرعت رو به افزایش و کم نشده‌ی ماشین قالب توهی کردن. آب دهنش رو قورت داد. از خط پایان گذشت، با سرعت بی‌نهایت به سمت دره می رفت و فقط به اندازه صدم ثاینه با مرگ فاصله داشت! اما دلماه هرگز نمی‌مرد، نه به این زودی! درست یک لحظه قبل برخورد سنگین ماشین به تنه‌ی درخت لب دره و سقوط هر دو به کف دره، جسمش رو رها کرد و به جسم خودش توی قصر برگشت. * " جانسو " سینه‌م به زمین چسبیده و ضربان قلبم به جای سینه توی حلقم می‌کوبید. انگشت‌هام دست یخش رو چسبیدن و مردمک‌هام از لاشه‌ی غرق در آتش ماشین کنار رودخانه‌ جریان آب تند جدا نمیشد. فقط یک لحظه قبل برخورد، بیرون پرید و حالا در حالی که نگاهش ناباورش از درک موقعیت عاجز مونده، از دره آویزون شده بود. صدای گوش خراش و تندش خورد شدن تنه‌ی درخت و مچاله شدن بدنه‌ی ماشین بارها توی گوشم اکو شد و سوزش کف دستم از ساییده شدن به روی آسفالت خبر می‌داد که خواب نیستم. ╚══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╝
Показать все...
╔══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╗ #پارت۴۰۶ #دلدارهاگور #جایی‌که‌ماه‌می‌میرد #کپی‌ممنوع_انسان‌باشیم❣ ☾࿐ཽ༵°•✮•°༺༒༻°•✮•°࿐ཽ༵☽ آگاه از قدرت موتور ماشین زیر دستش تمام جاده رو از نظر گذروند. به تنشی که از جانب روح دلدار برای پس گرفتن جسمش بهش وارد میشد اهمیت نداد و هوفی از گرما و کلافگی کشید‌. هر دو خون‌آشام بودن و توی هر دو جسم رابطه‌ی خوبی با خورشید سوزان نداشت. - یه تونل توی پایان مسیر هست که می‌تونی ازش استفاده کنی. نیم نگاهی سمتش انداخت. ریلکس کنارش نشسته و از مناظر لذت می‌برد. - اعتراف می‌کنم از چشم‌های دلدار واقعا زشتی! تعجب می‌کنم چه جوری تو رو می‌بینه و سکته نمی‌کنه! پوزخندی زد و توجهش معطوف مقابل و شکاف عریض و عمیق بین جاده شد. - لطف پدر بزرگ متعالیته! ماشین‌های مقابلش با سرعت بی‌نظیری از روی شکاف پریدن. تعدادی رد شدن و اندکی به خاطره محاسبات اشتباه ته دره سقوط کردن. آهی کشید و شتاب گرفت. جز آخرین نفرات بود، تایرها با سوت کوتاهی از جاده جدا شدن. پرواز با لامبورگینی سنگینی و معلق شدن بین دره مرگ و جاده مخروبه و احتمال مرگ آخرین حرکتی بود که توی تمام برنامه فشرده زندگیش برای این مدت کوتاه می‌تونست بنویسه! هر چند قدرت‌های بی‌شمارش هر لحظه برای نجات پشتیبانش میشدن. ماشین با ضرب تندی روی زمین نشست و به راه افتاد. - اعتراف می‌کنم خیلی خوش دسته! اومدیم زمین یادت باشه اول این برند رو امتحان کنیم! بی‌حوصله لای کشیدن‌های ماهرانه و بی‌نقصش رو تماشا کرد و شونه‌ای بالاانداخت. از نگاه دلماه دختر زیبایی با ویژگی‌های منحصر به فرد مثل رنگ چشم‌های ناب بود و از نگاه دلدار موجودی پوست و استخوان تماما آبی وحشتناک! - گایا به سلامتی داره میاد اینجا لنگر بندازه؟ نوچی کرد. ورودی تاریک تونل هر لحظه داشت نزدیک‌تر میشد. - نه با بابام میایم، شاید هم همراه چندتا از عموهام. نیشخندی از لقب‌های نسبی که به زبونش جاری شد، لب‌های سرخ شاین رو مزین کرد ولی زبان عاقلش به گفتن حرفی باز نشد. نه بعد بلا و نفرینی که بعد خیانت به گایا دچارش شد در سر زمین غریب دچارش شد! آخرین نفر وارد تونل شد. بر خلاف نور ناچیز و تاریکی شکسته شده تونل با چراغ ماشین‌ها، مقابلش حتی از روشنایی روز هم واضح‌تر بود. جریان خورسندی از شباهت جسم خودش و دخترک به هم روی لب‌هاش نشست و به سمت دیوارها روند. چرخ‌ها به محض برخورد با دیوارها، ماشین کمی شیب پیدا کرد. ╚══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╝
Показать все...
╔══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╗ #پارت۴۰۵ #دلدارهاگور #جایی‌که‌ماه‌می‌میرد #کپی‌ممنوع_انسان‌باشیم❣ ☾࿐ཽ༵°•✮•°༺༒༻°•✮•°࿐ཽ༵☽ * احمق! تنها اسمی که به محض حس خطر از جانب مدال تونست روش بزاره و زودتر دست به کار بشه. جسم دخترک برای تحمل روح دلماه زیادی فانی بود و تنگ بودنش کاملا حس می‌شد. مثل پوشیدن لباس کودکی خودت! فرمان رو چرخوند و پیچ رو در نهایت مهارت رد کرد. آخرین نفر بود و باعث شد با فرصت کافی و دقت زیاد رقیب‌های مکارش رو زیر نظر بگیره و الگوهای حیله‌گریشون رو بهتر بشناسه. به لطف قدرت‌هایی که خودش به دلدار بخشیده، حالا جسم دخترک در مقابل روحش تاب آورده بود و از هم نمی‌پاشید. نیشخند به لب با نهایت دقت و راحتی از جاده‌ی پر پیچ خم و تله مرگ کوهستان گذشت. کماکان آخرین نفر بود و با حوصله شاهد حذف شدن یک به یک رقبا! مشکلی توی کنترل جسم دخترک نداشت و انگار که با جسم یکی شده بود، به راحتی و سرعت بی‌نظیری انگار از بدو تولد جسم خودش بود کنترل می‌کرد. راه زیادی تا خط پایان باقی بود و دلماه عجله‌ای برای مردن نداشت. نه در جسم دلدار در حالی که روحش سرگردون و آشفته شده و توی یک مسابقه‌ی مسخره! روی صندلی جا به جا شد و دم عمیقی گرفت. جاده کمی پهن‌تر شد و مانور‌ها برای کنار زدن رقیب‌ها از مسابقه و زندگی شروع و دلماه تماشاگر مهلکه. به کنار اولین از شونزده رقیب رسید. آئودی آبی متالیکش به زیبایی زیر نور خورشید می‌درخشید و چهره‌ پر خط و اخم راننده‌ش با دیدن صورت دخترک هجده ساله از شگفتی گشاد شد و نگاهش برق شرارت زد. دلماه لبخندی به چهره‌ی مکارش زد و با علم به حواسش پرتیش فرمان رو پیچوند. ضربه سختش کنترل ماشین رو از دست حریف ربود و در کمال حیرت به سمت دره کم عمق منحرف شد. پانزده نفر! بادی به غضب انداخت. تنها کمی کمک از جادو می‌تونست در کسری از ثاینه به این مسابقه‌ی مسخره پایان بده اما، ایرادی داشت اگه فارغ از مشکلات بی‌شمارش توی دنیای خودش، کمی تفریح می‌کرد؟ خندید و با ترمز به بنزی که قصد کوبیدن بهش داشت جای خالی داد و با افزایش سرعت از پشت سر بهش حمله کرد. ╚══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╝
Показать все...
╔══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╗ #پارت۴۰۳ #دلدارهاگور #جایی‌که‌ماه‌می‌میرد #کپی‌ممنوع_انسان‌باشیم❣ ☾࿐ཽ༵°•✮•°༺༒༻°•✮•°࿐ཽ༵☽ * - برای چی باید به خاطره فرانکلین توی همچین جهنم دره‌ای مسابقه بدی؟ می‌میری! جاده‌هاش‌و دیدی؟ بالآخره تکیه از ماشینش برداشت و به داخل صحرا قدم گذاشت. قد و قواره‌ش حتی از جانسو هم بلندتر بود و گردن دلدار از خم شدگی زیاد تیر می‌کشید. - چون بدهی که بهش دارم‌و تنها از این راه می‌تونم پرداخت کنم! پول جایزه یه مبلغ زیادی هست که می‌تونم باهاش تمام بدهی مونده‌م رو صاف کنم و راحت بشم! چینی به صورتش داد. غد و یک دنده‌بازی جانسویی که همیشه از دور شاهدش بود به وجود دخترک مو سفید مقابلش هم سرایت کرده. از اغراق به شباهت بی‌نهایت دلدار و میا به هم بی‌زار بود. یادآور آرزوهای برباد رفته‌ی مادرش. - بعدش چی؟ بعدش آزادی و برمی‌گردی پیش جانسو؟ شونه‌ای بالا انداخت و نگاهش برای فرار از صورت آشنای دخترک متوجه گرد و خاکی شد که از مکان ناپدید شدن جانسو و اشکان به هوا برخواست. هنوز داغی خیره‌گی احساس خطر و آشنایی دخترک در شب تاریک و توی جنگل رو به چشم‌هاش رو حس می‌کرد. - بعدش معلوم نیست. شاید آره، شاید هم نه. دست کش‌های چرمش رو توی مشتش گرفت. دخترک آب دهنش رو قورت داد و بی‌صدا و با حرکت دست شمشیر رو از شاین گرفت. طرح ماه و پیچک‌های آبی رنگ دورش روی غلاف سنگین و سیاهش می‌درخشید. - متاسفم الیار. - هان؟ منگ سمتش چرخید ولی قبل درک اوضاع، غلاف سنگین شمشیر پس سرش فرود اومد. آخ بلندی از تیرکشیدگی گردن، سر و ستون فقراتش از بین لب‌هاش بیرون پرید و گیج روی زانو سقوط کرد. دخترک دستکش‌های چرمش رو قاپید و با تمام سرعت به سمت ماشینش دوید. توی ماشین که نشست، قلبش بیرون جسمش می‌کوبید و صدای تندش توی گوشش یک دست می‌نواخت. دم‌هاش به لجبازی اکسیژن کافی رو از ریه‌هاش می‌روند و تا لحظه‌ای که در رو نبست و نگاهش رو توی اتاقکش نچرخوند، نفهمید که ماشین از قبل روشن بود! مسابقه با صدای شیپور بلندی شروع شد و ماشین‌ها با جیغ کر کننده و گرد و خاکی کور کننده به پرواز در اومدن. الیار ناباور سرش رو چرخوند و به محض دیدنش دهن باز کرد ولی با فشرده شدن پدال گاز، فریادش توی غرش موتور ماشین ناپدید شد و ماشین با سرعت بی‌نظیری از جا کنده شد. فاصله‌ش با رقیب‌هایی که حتی شناختی ازشون نداشت کم بود و به محض دیدن پیچ تند پیش رو، چرخ دنده‌های تار بسته‌ی عقلش به کار افتادن. - من چیکار کردم! ╚══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╝
Показать все...
╔══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╗ #پارت۴۰۲ #دلدارهاگور #جایی‌که‌ماه‌می‌میرد #کپی‌ممنوع_انسان‌باشیم❣ ☾࿐ཽ༵°•✮•°༺༒༻°•✮•°࿐ཽ༵☽ با کلنجار و هل دادن جمعیت و گاه عذرخواهی برای جلوگیری از هر دعوای احتمالی، به محوطه خالی رسیدیم. ابروهای اشکان از دیدنمون بالا پریدن و الیار متعجب به بالا انداختن یک تای ابرو قناعت کرد. - این دیدار غیر منتظره رو میدون چی هستیم؟ دست روی کمر دلدار گذاشتم و نامحسوس به سمت الیار هلش دادم. - می‌خواست باهات حرف بزنه. بدون منتظر موندن برای شنیدن جواب‌های احتمالیش، ساعد اشکان رو‌ گرفتم و دنبال خودم به پشت تخت سنگ‌هایی بلندی کشوندم. - داری می‌بری مار بالدار نشونم بدی؟ نیشخندی زدم و یقه‌ش رو چسبیدم. - ای ناقلا از کجا فهمیدی؟ تازه رنگش آبیه! نوعی خنثی بودن محض توی نگاهش نهفته بود. خونسردی از آگاه بودن اتفاقی که در شرف افتادن هست و بی‌هیچ مخالفتی دنبالم راه افتاده بود. به محض رسیدن به مکان مورد نظر، بازوش رو گرفتم و با پیچوندن محکم به زمین کوبیدمش و روی شکمش نشستم. - خوب الان مار رو بهت نشون بدم یا زوده؟ سرفه‌ای از غبار برخواسته کرد. بی‌حرکت ابرویی بالا انداخت و موقعیت رو از نظر گذروند. - دیدن این مار رو مدیون چی هستم؟ احساس می‌کنم قراره درد زیادی داشته باشه! خنده‌ای شیطانی روی لبم نشست. هر چند دلم برای مظلومیت نگاهش سوخت. قبلا جسور‌تر و هارتر بود اما، انگار رفتنش حتی روح خودش رو هم شکونده. - مدیون گندی که به گله زدی و دلدار به خاطرش به دردسر افتاد! متقابلاً لبخند پهنی روی لب‌هاش نشست و نگاهش از هیجان و رضایت درخشید! - منظورت تمیز شدن گله ازپسماندهای باستانیش بود؟ توی گلو خندیدم و حلقه‌ی طرح ماری که از زیورآلات دلدار کش رفته بودم و انگشت دست مشت شده‌م کردم. - دقیقا! خنده‌های خفه‌ی جفتمون به هم آویخت، یقه‌ش رو گرفتم و مشتم عقب رفته در مسیر هدفش به سمت بینی شکسته اشکان قرار گرفت. ولی قبل فرود ضربه محکم مشتم به صورتش، با نعره‌ی بلند الیار از جا پریدم. ╚══•🖤•❖•ೋ° 💙 °ೋ•❖•🤍•══╝
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.