زئـــوس | آرزو نامداری
33 456
Подписчики
-4324 часа
-1977 дней
-1 07130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
پکیج رمان کامل زهــار+رمان کامل زئوس ، بهجای 100👈 80
رمان زئـوس به تنهایی45الی50 بنا به توان شما
توجه داشته باشید بعد از پاک شدن پارتهای زئوس از کانال زهار، مبلغ رمان زهار به تنهایی50تومان است. شات واریز برای ادمین قرار دهید👇
5892101407120183
آرزونامداری
@Arezunamdarii
عیارسنج رمان زهار👇
https://t.me/c/1374782137/20687
میانبر پارتها🌹
👍 1
84100
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
https://t.me/+QRDhRlK9uiFkNzJk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
31100
Repost from N/a
♥️♥️♥️
#عشق_بعداز_جدایی
- جونمی، عزیزمی ، درد و بلات تو سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
لعنت به من بیشرف که پشت تلفن با حرفهای نیشدار اذیتش کردم.
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میدهم...
چطور شد مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
سر و صورتش را میبوسم، قربان صدقهاش میروم و ملتمسانه میخواهم مرا ببخشد.
دستم را میفشرد . میخواهد چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد. تقلا میکند کلماتش بریده بریده است.
- آقا ... غوله..... این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
اخم میکنم. حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست.
- آتيش پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته...
طوری به خودم نزدیکش میکنم که میلیمتری بینمان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه میکنم:
- چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره!
پلکهایش روی هم میافتد. در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم میشوم و ......
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
📱میسکال 📱
✍#کیوانعزیزی عضوانجمناهلقلم،خانهیکتابایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار میگیرد. 🔴صرفاً رمان پارتگذاری میشود. کانال سیاسی نیست.
14400
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
👍 2
44320
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
18700
Repost from زئـــوس | آرزو نامداری
من گیلام...
یه دختر هفده ساله که داشتم عروس میشدم.
تو شب عروسیم دوست پسرم عکسهایی ازم پخش میکنه که باعث بهم خوردن عروسیم میشه!
دست پدرم بهم میرسید بدترین بلاها رو سرم میآورد.
باید دور میشدم تا عصبانیتش فروکش میکرد و بعد برمیگشتم.
از آرایشگاه فرار کردم و برای فرار از دست خانوادم فقط یه جا رو بلد بودم.
خونهی کسی که فکر میکردم صاحبش خیلی وقت بهش سر نزده.
اما همین که پام به خونهاش رسید، باهاش رو در رو شدم و...
https://t.me/+ugqrG26Zee04ZWQ0
https://t.me/+ugqrG26Zee04ZWQ0
#توصیهیویژهنویسنده🔥❤️
👍 1
1 16020
من گیلام...
یه دختر هفده ساله که داشتم عروس میشدم.
تو شب عروسیم دوست پسرم عکسهایی ازم پخش میکنه که باعث بهم خوردن عروسیم میشه!
دست پدرم بهم میرسید بدترین بلاها رو سرم میآورد.
باید دور میشدم تا عصبانیتش فروکش میکرد و بعد برمیگشتم.
از آرایشگاه فرار کردم و برای فرار از دست خانوادم فقط یه جا رو بلد بودم.
خونهی کسی که فکر میکردم صاحبش خیلی وقت بهش سر نزده.
اما همین که پام به خونهاش رسید، باهاش رو در رو شدم و...
https://t.me/+ugqrG26Zee04ZWQ0
https://t.me/+ugqrG26Zee04ZWQ0
#توصیهیویژهنویسنده🔥❤️
90810
1 64500
Repost from N/a
_ بچه ام داره میمیره نفس نمیکشه یکی کمک کنه
با گریه وسط بیمارستان مینالد و درکسری از ثانیه دور تخت طفلش از پزشک و پرستار پرمیشود
خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند
ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد
_یه کاری کنید..خواهش میکنم
با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند
_لطفاً بیرون منتظر باشید
با گریه سر تکان میدهد:
_برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم
پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد
_لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید
نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید
قطره اشکی از چشمانش میچکد
دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود
هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند
_دخترم خوب میشه مگه نه
پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند
سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد
ماهک سراسیمه عقب گرد میکند
نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود
برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده
چشمانش به اشک مینشیند
هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا
_خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید
_ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم
_شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم
با گریه لب میگزد
جان دخترکش به آن دارو بسته بود
ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود
اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش
دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود
حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد
_این تنها چیزیه که برام مونده
لطفاً به جای پول قبولش کنید
زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند
_ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه
رو به یکی از تکنسین ها میکند
_جناب آریا تو اتاقشونن؟
مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد
_سام آریا؟
انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً
رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟
مردی که عاشقش بود و
پدر دخترش؟
_خانوم
با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد
_گفتید اسم رئیستون س..سام..
هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند
_سام آریا
بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن
دنیا روی سرش آوار میشود
لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند
حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود
نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد
به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند
_میبخشیدحواسم نبود..من..
سرش را بالا میگیرد و لال میشود
قلبش شروع به تپیدن میکند
نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود
سام روی دو زانو مینشیند
حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو
با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید
چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود
چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و
او عاشق رنگ چشمان او
دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود
روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود
_خانوم یه چند لحظه
صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد
_جناب آریا اینجایید
نسخه را بالا میگیرد
_نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم
ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن
دخترش؟
نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود
زیرلب نجوامیکند
_ماهور آریا
خاطرات در ذهنش نقش میبندد
《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》
دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند
_دخترِ..مـ..منه؟
ماهک به گریه می افتد
ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد
ازخشم مرد وحشت داشت
باید از آنجا میرفت
برمیگردد،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود
میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد
_فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟
خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمیآوردو
او پوزخند میزند
_دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
https://t.me/+Mx1iRRyHkC9kYWFk
88800