cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ترانه‌ی سازم باش

﷽ 🦋 ترانه‌ی سازم باش 🦋 🦋 ارتباط بانویسنده 🦋 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-100953-qMih7OP

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
523
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_10 دختر باز هم حضور من رو نادیده گرفت و رو به هامون گفت: این لبا‌س‌هامون از آخرین ژورنال‌های روز. چندتا لباس بیرون اورد و به هامون نشون داد اما هامون گفت: اجازه بدید خودمون انتخاب کنیم. دختر یه کم که از ما فاصله گرفا بالحن مشمئز کننده‌ای گفت: ملت شانس دارند والا. دختره میمون مثل دبه میمونه اون وقت معلوم نیست چی به خورد پسره داده که اینجوری مثل پروانه دورش می‌گرده. بغضی که تو گلوم اومد رو قورت دادم و تو آیینه به خودم نگاه کردم. بیراه نمی‌گفت اما مگه من خودم خواستم که این شکلی باشم؟ منم دوست دارم پوست صاف و موهای قشنگ داشته باشم. یعنی حالا که من زشتم حق زندگی کردن ندارم؟ بیخیالش باش ترانه، تو بدتر از این حرف‌ها رو شنیدی. این طفلی هم بخاطر فشار حسادت اینجوری میگه. نتونست خودش رو کنترل کنه و اینجوری خودش رو خالی کرد. ولی اخه حسادت به چی؟ به من؟ منی که ارزو دارم جای اون باشم؟ خوب تاکی قراره تحمل کنی و در برابر بیشعوری بقیه تو خودت بریزی و ساکت بمونی؟ خوب گیرم که جواب دادم اون وقت منم میشم یکی مثل این، بی‌شخصیت و بیشعور. هامون تو لباس‌های رگال دنبال لباس مدنظرش می‌گشت. بالاخره یه لباس بیرون کشید و با وسواس نگاهش کرد و بعد به من نشون داد. _ نظرته؟ برو بپوش ببین بهت میاد؟ دختر جلو اومد و بالبخند لوند رو‌به هامون گفت: بذارید ببینم این لباس رو سایزشون دارم. باتحقیر نگاهم کرد و تو رگال دنبال سایز می‌گشت. دوباره دهنش رو باز کرد و شروع کرد به حرف زدن منتها این بار مخاطبش من بودم. _ میدونی عزیزم نه اینکه شما چاقی سایزت سخت پیدا میشه. هامون تو سکوت لبخند زد و من رو نگاه کرد. توقع داشتم حرفی بزنه و اجازه نده بیشتر از این بهم توهین کنه اما فقط نگاه کرد. بالاخره بعد از چند دقیقه بزرگ‌ترین سایز رو به سمتم گرفت و گفت: این اخرین سایزمونه ولی بعید میدونم به شما بخوره. لباس رو از تو دستش گرفتم و به سمت اتاق پرو رفتم قبل از اینکه وارد اتاق بشم دوباره گفت: اگر سایزتون نبود تن‌تون نکنید. حرصم رو سر لبم که زیر دندونم بود خالی کردم و انقدر لبم رو با دندونم فشار دادم که طعم شور خون تو دهنم پخش شد.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_7 هامون که در اتاق رو باز کرد سرم رو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و خودم رو پشت اندام هیکلی و درشت هامون قایم کردم. هامون هم باخنده جلو می‌رفت. خدایا خواهش می‌کنم حداقل تو این وضعیت آشنایی ما رو نبینه. هامون یکدفعه سرجاش ایستاد. باشنیدن صدای استاد معتمد شوکه سرجام ایستادم و باگلایه به خدا گفتم: دورت بگردم حداقل اجازه می‌‌دادی جمله‌ام تموم بشه بعد اینجوری ضایعم می‌کردی. _ سلام هامون خوبی؟ _ سلام عمو جون شما خوبی؟ بدون اینکه حرفی بزنم خودم رو بیشتر قایم کردم. هرچند بعید می‌دونم با این هیکل داغونم من رو نبینه. _ مادربزرگ هستند؟ خدا بد نده چه اتفاقی افتاده؟ هامون باخنده خودش رو کنار کشید و گفت: مادربزرگم نیست، عمو جون ایشون ترانه تهرانی هستند. باخجالت سرم رو بالا اوردم اما هرکاری کردم نتونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم. _ سلام استاد. معتمد متعجب و باخنده گفت: تهرانی این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟ _ استاد من رفتم جلوی در نذری بگیرم یکدفعه حالم بد شد. آقای مهراد هم زحمت کشیدن من و آوردن بیمارستان. _ الآن خوبی؟ _ خوبم استاد فشارم افتاده بود. _ مواظب خودت باش دخترم. _ چشم استاد. هامون باخنده گفت: عمو فعلا بااجازه‌تون. _ برو پسرم به بابات هم سلام برسون. با رفتن استاد معتمد دوباره پشت هامون خودم رو قایم کردم. _ همه جوره بانمکی جودی ابت. بیا بیرون. _ هامون تو رو خدا زود برو تا یکی دیگه از استادها ما رو ندیده. بی اهمیت به نمکدون بازی‌های هامون خودم رو بیشتر قایم کردم و سرم رو روی کمرش گذاشتم. تا لحظه‌ایی که به ماشین برسیم از خجالت آب شدم. تو ماشین که نشستم نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی صندلی ول کردم. هامون باخنده تو ماشین نشست و گفت: آخ وقتی خجالت می‌کشی گوله‌ی نمک میشی.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_9 باتردید کیسه‌هایی که به سمتم گرفته بود رو گرفتم و پرسیدم: هزینه‌شون چقدر شد؟ _ این چه حرفیه؟ بعد از دو سال واسه دوست دخترم کادو گرفتم. _ اگر نگی بهشون دست نمیزنم. _ آخه عزیزم لازم نیست. قیمت هدیه رو که نمی‌پرسن. _ آدم که واسه بقیه الکی هدیه نمیخره. این هدیه هیچ مناسبتی نداره. نمی‌تونم قبول کنم. _ ترانه چرا لجبازی می‌کنی؟ گیرم که بهت گفتم می‌خوای چیکار کنی؟ _پولش رو بهت میدم. _ اوکی شد دو میلیون و چهارصد. داری بدی؟ از شنیدن عددی که گفت بهت زده آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مگه چی خریدی؟ _ آخه ترانه جان چرا الکی گیر میدی؟ چیز خاصی نخریدم یه دست مانتو شلوار با کیف و کفش و روسری گرفتم برات. بپوش ببین خوشت میاد؟ بهشون گفتم اگر خوشت نیومد میام عوض می‌کنم. _ پس نمیگیرن؟ _ ترانه بس کن لازم نیست پولش رو بهم برگردونی. من اینا رو برات هدیه گرفتم. حالا بپوش بریم. مانتو رو تو دستم گرفتم بی حس نگاهش کردم مگه از چی دوختنش که انقدر گرونه؟ حالا حتما باید برند پوشید؟ نمیشه با یه مانتو ارزون‌تر تیپ زد و خوش تیپ بود؟ آخه دو میلیون بابت یه دست مانتو شلوار؟ با این پول میشه برای یکسال مامان پوشک خرید. حالا چطوری این پول رو جمع کنم و برگردونم؟ ناراحت و مغموم، نشسته مانتو شلوار رو تنم کردم. روسری رو روی سرم انداختم و کفش‌ها رو هم پام کردم. از ماشین پیاده شدم و به خودم، تو شیشه‌ی دودی ماشین نگاه کردم. این صورت بی‌روح تو این مانتو شلوار برند و مثلا لاکچری وصله‌ی ناجوری. همراه هامون وارد پاساژ شدیم اما یه حس غریبی تو وجودم شکل گرفته که باعث میشه از چیزی لذت نبرم. انگار یه چیزی تو سرم هی تکرار می‌کنه که تو حتی اگر ظاهرت رو هم بتونی مثل این جماعت بکنی اما تو قلبت نمی‌تونی مثل اینا بی درد باشی. هامون دستم رو گرفته و مثل یه عروسک من رو با خودش این ور و اون ور میبره. دوتایی وارد مغازه‌ی بزرگی شدیم. فروشنده که دختر جوون خوشگل و جذابی بود به سمت‌مون اومد و باخوش رویی رو به هامون گفت: خوش اومدید. اگر چیزی می‌خواید راهنمایی‌تون کنم. _ برای خانمم لباس می‌خوام. _ بفرمایید این طرف. متعجب نگاهش کردم اما بی اهمیت به نگاهم دستش رو پشت کمرم گداشت و تقریبا به جلو هولم داد.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_8 چپ چپ نگاهش کردم اما بی اهمیت به من ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و از شیشه به خیابون نگاه کردم. خدایا کاش فردا وقتی میرم بیمارستان دکتر بگه مامان خوب شده و لازم نیست شیمی درمانی کنه. خدا کنه محمد اشتباه تشخیص داده باشه. کاش تو این وضعیت مجبور نشم زیر دین محمد برم، هرچند خودم کار می‌کنم و پولش رو برمی‌گردونم اما دوست ندارم سربار کسی باشم. با ایستادن ماشین به سمت هامون چرخیدم و سئوالی نگاهش کردم. _ می‌خوام ببرمت خرید. تقریبا جیغ کشیدم و گفتم: دیونه شدی؟ من با این سر و وضع بیام تو پاساژ بین دخترای برند پوش و چیتان پیتان شده چیکار کنم؟ لپم رو کشید و باخنده گفت: نترس جودی خوشگله، قبل از اینکه ببرمت بین این دخترا خودم برند پوشت می‌کنم. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و رفت. خدایا چی میشد منم مثل یکی از این مرفهین بی درد بودم؟ مثلا همین هامون اصلا براش مهم نیست چقدر خرج میکنه اون وقت من اگر بجای اتوبوس با تاکسی برم دانشگاه دخل و خرجم بهم میریزه. یکی مثل این و امثال این که میلیون میلیون خرج کنه ککش هم نمیگزه یکی هم مثل منه بدبخت که واسه درمان مامانم کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستم گرفتم. خدایا شکرت ولی هرموقع حال داشتی به منم نگاه کن. به خدا به جون خودت که دیگه خسته شدم دیگه نمی‌کشم یکم هم به من حال بده یکم هم بذار من زندگی کنم. من چه فرقی با این بچه پولدارها دارم؟ چرا من نباید طعم آرامش رو بچشم؟ با نشستن هامون تو ماشین بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم. کیسه‌هایی که تو دستش بود رو به سمتم گرفت. _ برات مانتو شلوار گرفتم بپوش بریم. _ من چطور تو ماشین لباس عوض کنم؟ _ خیالت راحت شیشه‌ها دودیه هیچ‌کس نمی‌بینه.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_6 در اتاق که باز شد با استرس ملحفه رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. بادیدن پرستارِ خانم، باصدای آرومی گفتم: خانم پرستار چادری که سرم بود نیست شما می‌دونید کجاست؟ _ آره عزیزم دست شوهرته. _ شوهرم؟ هامون باخنده وارد اتاق شد و گفت: من و میگه دیگه. _ آقاتون خیلی نگران‌تون بودند. _ از بس مرد زندگی‌ام من. پرستار که از اتاق بیرون رفت هامون باخنده جلو اومد و لپم رو تو دستش گرفت و گفت: حالت بهتره خانمم؟ توبیخ‌گر نگاهش کردم و گفتم: هامون. خنده‌اش بیشتر شد و باخنده دستش رو بالا برد. _ بخدا من بی‌تقصیرم وقتی تو رو با این وضع آوردم اینجا خودشون فکر کردند تو زنمی. _ تو هم از خدا خواسته از اشتباه درشون نیاوردی؟ _ خوب کی دلش میاد از همچین هلویی بگذره و بگه زنش نیست؟ _ هامون. _ بابا یه نگاه به خودت بنداز بعد بگو هامون! معذب ملحفه رو بالاتر کشیدم و گفتم: چادرم رو بده. باخنده چادرم رو به سمتم گرفت. _ چرا من و با این وضع آوردی؟ _ خوب به من چه که سرکار خانم با لباس خواب تشریف میارید تو خیابون و اون وسط از حال میری. چپ چپ نگاهش کردم و چادرم رو سرم کردم. از رو تخت پایین اومدم و دمپایی‌هام رو پام کردم. هامون باخنده کنارم ایستاد و دستم رو تو دستش گرفت. _ چقدر زوج باحالی هستیم ما. مگه نه؟ طفلی هامون که مجبوره کنار من باشه. فکر کن پسر به این جذابی و خوش تیپی قراره من و با چادر گل منگلی همراهی کنه.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_5 _ هامون اگر تو ولم کنی حالم خوبه. دستم رو خشن تو دستش گرفت و گفت: تو نمی‌تونی وقتی ازت سئوال می‌پرسم مثل آدم جواب بدی؟ شعور داشته باش وقتی حالت رو می‌پرسم درست جوابم رو بده. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بابغض گفتم: هرموقع تو شعور حرف زدن و یاد گرفتی منم جوابت رو میدم. _ ترانه بخدا داری سگم می‌کنی‌ها. نذار اون روی سگم بالا بیاد.. نمی‌دونم چرا تصویر هامون چندتا شد. صداش توی سرم می‌پیچه و نمی‌فهمم چی میگه. چشم‌هام رو روی هم میذارم اما وقتی می‌خوام چشم‌هام رو باز کنم دیگه نمی‌تونم. چشم‌هام رو باز کردم اما بجای اینکه جلوی در باشم رو تخت بیمارستان خوابیدم. باسستی سرم رو می‌چرخونم که این بار بانگاه نگران هامون گره می‌خوره. مهربون جلو میاد و میگه: د آخه دختر خوب چرا اینجوری می‌کنی؟ خوب نگرانت شدم عزیزم. بدون حرف سرم رو می‌چرخونم و دستی که توش سرم نیست رو حائل چشمم می‌کنم. _ الآن با من قهری؟ نمی‌دونم من خیلی دل نازک شدم یا حرف‌های هامون واقعا زهر داشت و به دلم نشست؟ _ خوب ببخشید دیگه، از دیروز که رفتی هربار زنگ زدم جواب ندادی. _ جواب ندم تو باید اینجوری حرف بزنی؟ _ حق داری عزیزم. حالا آشتی؟ _ اوهوم. _ سرمت تموم شد باهم بریم قدم بزنیم. _ هامون حوصله ندارم. _ یه کاری می‌کنم حوصله‌ات بیاد سرجاش. از جاش بلند شد و دستم رو تو دستش گرفت و سوزن سرم رو بیرون کشید. _ من برم کارای ترخیصت رو انجام بدم. از اتاق که بیرون رفت تو جام نشستم باحس سبک بودن به خودم نگاه کردم. بادیدن وضعیتم جیغ خفه‌ایی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. تاپ بندی صورتی با عکس کوالا و شلوارک صورتی خال خالی. تنها پوششم همون چادر نماز گل گلی مامان بود. خدا لعنتت کنه هامون حالا با این وضعیت چطور پام رو از اتاق بیرون بذارم؟
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_3 جلوی در icu که رسیدیم پرستار جلوی من رو گرفت و گفت: خانم تایم ملاقات تموم شده. محمد رو به پرستار گفت: خانم امیرآبادی همراه من هستند. این بار من جلو رفتم تا مامان رو نشونش بدم‌. کنار تخت مامان ایستادم و منتظر به محمد نگاه کردم. محمد جلو اومد و بعد از چک کردن شرح وضعیت مامان گفت: احتمال خیلی زیاد باید شیمی درمانی بشه. مضطرب و نگران گفتم: اوضاعش خیلی وخیمه؟ سرطان داره؟ _ ترانه خانم لطفا بریم اتاقم تا باهم صحبت کنیم اینجوری ممکنه مادرتون از خواب بیدار بشن. بااسترس به مامان نگاه کردم و بعد از بوسیدن دستش از روی لباس پشت سر محمد راه افتادم. محمد جلوی در اتاقش ایستاد و بعد از باز کردن در کنار رفت تا اول من وارد اتاق بشم. روی اولین مبل نشستم و نگاهش کردم. پشت میزش نشست و بعد از جند دقیقه گفت: ترانه خانم راستش وضعیت مادرتون در حال حاضر ثابته و خطری تهدیدش نمی‌کنه. دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم و نفس راحتی کشیدم. اما وقتی محمد گفت اما دوباره نفسم رو تو سینه حبس کردم. _ اما راستش من وقتی وضعیت‌شون رو چک می‌کردم فهمیدم که این ثبات دائمی نیست. _ من باید چیکار کنم؟ _ احتمال نود درصد دکتر براش شیمی درمانی و پرتو درمانی تجویز می‌کنه. وا رفته به مبل تکیه دادم و تو دلم خدا رو صدا کردم. خداجونم قربونت برم نمی‌خوای تمومش کنی؟ من خسته شدم تو خسته نشدی؟ تنها شاگرد کلاست منم که هرچی امتحان سخته برای من آماده کردی؟ _ پدرم رئیس بیمارستان عرفانه. می‌تونیم اونجا مادرتون رو بستری کنیم. _ ممنون از لطف‌تون اما می‌خوام ببرمش بیمارستان دولتی. _ خواهش می‌کنم لطف نیست وظیفه است. طاها بیشتر از این حرف‌ها در حقم خوبی کرده حالا نوبت منه که در حق مادرش جبران کنم. _ آقا محمد خیلی ممنون. نمی‌دونید مامان کی مرخص میشه؟ _ احتمالا امروز فردا میاد تو بخش و بعد هم ایشالله اگر همه چیز اوکی بود مرخص میشن. _ باز هم ممنون لطف کردید.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_2 دیگه صبر نکردم تا حرفش رو تموم کنه گوشی رو قطع کردم و بعد از خاموش کردنش گوشی رو تو کیفم انداختم. پاهام رو تو بغلم جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. غریبانه برای حال و روز خودم گریه کردم. هوا کاملا تاریک شد اگر ترانه‌ی هجده ساله بودم از ترس سکته می‌کردم اما الان همه چیز فرق میکنه! کیفم رو روی زمین گذاشتم و آروم بین بابا و طاها دراز کشیدن.دستم رو روی قبر بابا کشیدم و گفتم: دلم برای بغل کردنت تنگ شده اجازه میدی امشب کنارت بخوابم؟ میشه امشب بغلم کنی؟ بابا جونم مگه همیشه نمی‌گفتی من دردونه‌ی قلبتم؟ پس چطور دلت اومد دردونه‌ات رو بااین همه درد تنها بذاری؟ میشه موهام رو ناز کنی؟ باز هم برام لالایی می‌خونی؟ در حال حرف زدن چشم‌هام رو بستم و تصور کردم به جای سنگ سرد و سخت قبر، بابا رو بغل کردم. نفهمیدم کی خوابم برد.صبح زود با صدای پرنده ها چشمهام رو باز کردم. تکونی به خودم دادم که آهم درامد. بدنم حسابی خشک شده. دستم رو روی سر سنگینم گذاشتم و سعی کردم از جام بلند بشم. همین که تو جام نشستم ناله‌ی استخون‌هام دراومد. دستم رو روی زمین گذاشتم و کمرم رو چرخوندم. صدای لذت بخش شکستن قولنجم که بلند شد به سمت مخالف چرخیدم تا قولنج این سمت بدنم هم بشکنه. بالبخند به عکس روی قبر نگاه کردم و گفتم: دوستتون دارم لطفاً مواظب من و مامان باشین. ______________ جلوی در بیمارستان که رسیدم یک نفر اسمم رو صدا کرد. _ترانه خانوم؟ با تعجب به سمت صدا چرخیدم و دنبال صاحب صدا گشتم. پسر جوانی جلو اومد و با خوشرویی گفت: سلام ترانه خانوم، خوب هستید؟ هرچقدر نگاهش کردم اما ردپایی از آشنا بودن تو صورتش پیدا نکردم. ‌ _سلام خیلی ممنون. شما خوب هستید؟ اما ببخشید به جا نمیارم. با لبخند گفت: بله حق دارید من محمد دوست طاها هستم. چندبار شما رو کنارش دیدم. _ آهان! خوب هستید؟ _ ممنون، طاها شمارش را عوض کرده؟ آخه هرچی می زنگ میزنم جواب نمیده. تو تلگرام و اینستا هم هر چقدر پیام دادم سین نکرده. اشک دوباره به چشمم هجوم آورد هر چقدر سعی کردم خودم رو کنترل کنم اما نتونستم. نهایت یک قطره اشک روی گونه‌هام افتاد. محمد دستپاچه گفت: ای وای اتفاقی افتاده؟ خوبید؟ چی شد یک دفعه؟ با بغض نگاهش کردم و گفتم: شما از اتفاق های اخیر خبر ندارید. متاسفانه طاها دیگه بین ما نیست. بهت زده نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ کجاست؟ بغضم رو قورت دادم و گفتم:تو تصادف کشته شد. هین بلندی کشید و گفت: آخه چرا؟ این اتفاق برای کیه؟ _ تقریبا هفت سال پیش. _ متاسف شدم.خدا صبرتون بده. _ خیلی ممنون. _ اگر فضولی نباشه می تونم بپرسم اینجا چیکار می کنید؟ پزشک این بیمارستان هستید؟ _هنوز نه ولی الان به خاطر مامان اینجام. _ خدا بد نده چه اتفاقی افتاده ؟ _ بد نبینید. _ تو کدوم بخش هستند؟ کلافه از این همه سوال جواب الکی نفسم رو برای چند لحظه تو سینه حبس کردم و گفتم: تو مراقبت‌های ویژه بستری هستند. دوباره با تعجب گفت: چرا؟ _ عمل نمونه برداری داشتن. _ خب پس با هم بریم ببینیم وضعشون چطوره. برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم: اما ملاقات تموم شده. محمد بدون این که اهمیتی به من بده راه افتاد و گفت: من برای دیدن بیمار نیازی به اجازه کسی ندارم. خودم میتونم ویزیت کنم.مخصوصاً اینکه مادر بهترین دوستم بستری باشه. با خوشحالی گفتم: شما پزشک این بیمارستان هستید؟ سرش رو تکون داد و به سمت مراقبتهای ویژه راه افتاد خوشحال از اینکه توی بیمارستان یه آشنا پیدا کردم پشت سرش راه افتادم.
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_1 از دختر کوچولویی که وسط چهارراه گل می‌فروخت یک دسته گل خریدم و پیاده به سمت ایستگاه مترو رفتم. در واگن که باز شد بی‌حس پام رو تو واگن گذاشتم و روی اولین صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. دلم می‌خواد برای چند لحظه هم که شده بی خیال همه چیز بشم به هیچی فکر نکنم و فقط استراحت کنم اما این روزها آرامش، عجیب غریبه شده. دلم برای لحظه هایی که بی غم بودم تنگ شده لحظه هایی که تنها دغدقه‌ام مدل لباس و سر به سر گذاشتن طاها بود. کاش میشد زمان رو به عقب برگردونم و تو اون روزها بمونم همون قدر خوشحال و بی‌دغدغه. با دل خسته و ذهن ناآروم از مترو بیرون اومدم و به راه افتادم. بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی بالاخره به خونه‌ی بابا و طاها رسیدم. به عکش بابا نگاه کردم و بابغض گفتم: خیلی خسته‌ام باباجونم، امشب مهمون نمی‌خوای؟ این بار به عکس طاها نگاه کردم و بالبخند گفتم: تو چی داداش جونم؟ خیلی وقته باهم حرف نزدیم. امشب اومدم تا کلی حرف بزنم و باهاتون درد و دل کنم. بین قبر بابا و طاها نشستم و دستم رو روی قبرشون کشیدم. آخ که این روزها چقدر نبودتون رو بیشتر حس می‌کنم. چقدر سخته تو روزهایی که به کمک نیاز داری مجبور باشی تنهایی جلو بری! کیفم رو باز کردم و شیشه‌ی گلاب رو بیرون آوردم و درش رو به سختی باز کردم. قبر بابا و طاها رو با وسواس شستم. عطر گلاب حسابی تو هوا پخش شد. یه شاخه گل از تو دسته گلی که خریدم رو بیرون کشیدم و دونه به دونه گلبرگ‌هاش رو کندم. تک تک حرف‌هام رو گفتم و گل‌ها رو دونه به دونه پرپر کردم. شکایت کردم و زار زدم. بابایی تو بگو چیکار کنم؟ پول عمل مامان رو از کجا بیارم؟ تازه مگه فقط عمله؟ تا همین‌جا هم که دوام آوردم با حقوق بازنشستگی تو بوده اما از این جا به بعد و چیکار کنم؟ دکتر گفته تازه این عمل برای نمونه برداریه اگر دوباره عمل بخواد چی؟ باباجونم تو بگو من چیکار کنم؟ بخدا کم آوردم دلم می‌خواد دانشگاه رو ول کنم اما مامان راضی نمیشه. بابایی من خسته‌ام داغ تو و طاها کمرم رو شکسته. من طاقت یه داغ دیگه رو ندارم. اگر مامان هم بخواد تنهام بذاره بخدا که دیوانه میشم. اصلا اون وقت منم خودم رو می‌کشم تا همه‌مون دوباره دور هم جمع بشیم. تو به خدا بگو دیگه بسه... بگو که دختر کوچولوت دیگه جون نداره. دستم رو روی سنگ قبر طاها کشیدم و گفتم: تو چی؟ نمی‌خوای حرف بزنی؟ دلم برات تنگ شده کاش نمی‌رفتید. کاش من و مامان رو تنها نمیزاشتید. طاها خیلی تنهام داداشی. با صدای زنگ گوشیم اشکام رو با پشت دستم پاک کردم. با دیدن اسم هامون کلافه نفسم را فوت کردم. _ الو.بله؟ _ چرا نیومدی دانشگاه؟ _ حوصله نداشتم. _ مسخره بازی در نیار،گفتم چرا نیومدی؟ _ فارسی حرف زدم. گفتم حوصله نداشتم. _ ترانه! جلو در خونه‌تونم. بیا بیرون می‌خوام ببینمت. _ هامون خونه نیستم گیرنده. _ ترانه مثل آدم حرف بزن ببینم کجایی. _ قبرستون! بلند سرم داد زد و گفت: بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی؟ دلم به شدت نازک شده با دادی که زد حس کردم شیشه دلم ترک خورد. دوباره داد زد و گفت: پس چرا لال شدی؟ بابغض گفتم: هامون چته؟میگم قبرستونم. صداش رو بلند تر کرد و گفت: قبرستون قبر بابات رو می‌کنی؟ بلند داد زدم گفتم: یکم فقط یکم شعور داشته باش. اومدم سر قبر بابام. ساکت شد و دیگه هیچی نگفت. صدای نفس‌هامون تو گوشی میپیچید. _ ترانه جانم؟ ببخشید من....
Показать все...
🎵🎶🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶🎵🎶 🎵🎶🎵🎶 🎶🎵🎶 🎵🎶 🎶 #پارت_4 از اتاق محمد که بیرون اومدم باچشم‌هایی که لبریز از اشک بود به سمت icu رفتم اما پرستار بازهم اجازه نداد. ناچار به سمت خونه رفتم تا یه کم استراحت کنم. همین که پام رو تو خونه گذاشتم قبل از هرکاری به سمت حموم رفتم تا بوی گند بیمارستان رو ازتنم پاک کنم. از حموم که بیرون اومدم، باحوله روی تخت مامان خوابیدم و بالشش رو تو بغلم گرفتم و سرم رو تو بالش بردم و باصدای بلند خدا رو صدا کردم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادی بغضی که توی گلومه بشکنه. خداجونم مامان میگه تا تو نخوای برگ از درخت نمیوفته پس نذار از این تنهاتر بشم تو خودت می‌دونی تو این شرایط فقط حضور مامان می‌تونه آرومم کنه پس نذار بی‌قرارتر از این بشم. باگریه همون شکلی خوابم برد. چشم‌هام رو که باز کردم حس کردم تو گلوم تیغ گذاشتند. چشم‌های تب دارم رو دوباره بستم تا شاید خوابم ببره اما هرکاری کردم نتونستم بخوابم. ازجام بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس‌هام به سمت آشپزخونه رفتم. با دیدن قابلمه‌ی ماکارانی که روی گاز بود بغض کردم. موقع آبکش کردن ماکارانی حال مامان بد شد و من آبکش رو روی زمین انداختم و به سمت مامان رفتم. جلو رفتم و ماکارانی‌های خشک شده رو از روی زمین جمع کردم. بعد از طی کشیدن زمین و پاک کردن گاز،در یخپال رو باز کردم و با خوردن قرص سرماخوردگی و یه دونه سیب به اتاقم رفتم و دوباره خوابیدم. باصدای زنگ در چشم‌هام رو باز کردم و تو جام نشستم. وقتی صدایی نشنیدم تو جام دراز کشیدم. بیخیال ترانه از خستگی زیاد توهم زدی والا کی و داری که بخواد بیاد جلوی در خونه؟ همین که خواستم دوباره بخوابم صدای در بلند شد. به سختی از جام بلند شدم و ایفون رو برداشتم. _ کیه؟ _ ترانه‌ بیا جلو در کارت دارم. _ هامون حالم خوب نیست برو حوصله ندارم. _ ترانه بخدا اگر نیای اینجا دیونه بازی در میارم‌ها. همین الآن پاشو بیا باید ببینمت. عصبی گوشی آیفون رو کوبیدم و چادر نماز مامان رو سرم کردم و در خونه رو باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. در رو باز کردم و عصبی گفتم: چی می‌خوای؟ بادیدن حالم نگران شد و گفت: خوبی؟ چرا انقدر رنگت پریده؟
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.