cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

زنجیـرِ دلدادگـــی

یا حق نازنین دیناروند خوبِ همخون (در دست ویرایش) زنجیر دلدادگی( در حال تایپ) لینک کانال برای دعوت دوستان‌تون: https://t.me/+v7vs2Bi9T1djMmE0

Больше
Рекламные посты
23 947
Подписчики
-9024 часа
+1037 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
با دو جلو رفتم،و به در که رسیدم...از پشت کشیده شدم،و تو بغل تنومندش پرت شدم و دستاش دورم پیچیده شد،گفته بودم که مغزم کار نمیکرد،اگه کار میکرد میفهمید من از دست این شیطان نمیتونم فرار کنم،سرش پایین اومد و گرمای نفساش به گوشم خورد _کجا میری ماهور؟...از دست کی میخوای فرار کنی؟...از دست من؟ صدای هق هقم دل هر سنگی رو آب میکرد _تروخدا بزار برم... https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0 من...مسیحا...بعد از سی سال زندگی عاشق شدم. بین تموم دخترای رنگ و وارنگی که دورم بودن...قلب زبون نفهمم دست گذاشت رو اونی که نباید...رو اونی که مدام باهام ساز مخالف میزد و به قول خودش من و نمیخواست...و...و مگه برام اهمیت داشت؟اون باید برای من میشد...حالا به هر قیمتی...دزدیدن یا تجاوز...چه فرقی داشت؟🔥❌🔞 https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0
Показать все...
Repost from N/a
با دو جلو رفتم،و به در که رسیدم...از پشت کشیده شدم،و تو بغل تنومندش پرت شدم و دستاش دورم پیچیده شد،گفته بودم که مغزم کار نمیکرد،اگه کار میکرد میفهمید من از دست این شیطان نمیتونم فرار کنم،سرش پایین اومد و گرمای نفساش به گوشم خورد _کجا میری ماهور؟...از دست کی میخوای فرار کنی؟...از دست من؟ صدای هق هقم دل هر سنگی رو آب میکرد _تروخدا بزار برم... https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0 من...مسیحا...بعد از سی سال زندگی عاشق شدم. بین تموم دخترای رنگ و وارنگی که دورم بودن...قلب زبون نفهمم دست گذاشت رو اونی که نباید...رو اونی که مدام باهام ساز مخالف میزد و به قول خودش من و نمیخواست...و...و مگه برام اهمیت داشت؟اون باید برای من میشد...حالا به هر قیمتی...دزدیدن یا تجاوز...چه فرقی داشت؟🔥❌🔞 https://t.me/+VnqsIiPULHFlZjE0
Показать все...
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
#گناهم‌باش #پارت1 یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم: _آیــی خیلی گرممه ماهــان! تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد. _نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم می‌کنی بچه! انگار مستی عقلم و زایل کرده بود! حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام. _مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟ به تندی دست پس کشید. _نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی. عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم می‌کنه. غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم. _نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام. نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد. سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم. گلوم سوخت و صورتم درهم شد. تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم. دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش. _زُلفا!! تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم. _گــرمم بود. نگاهش  روی بالا تنه‌ام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد. حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم. کاش این زهرماری و نمی‌خورم. بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید. _سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟ چه بزرگن! چشمکِ ریزی زدم و گفتم: _پسندیدی؟ هشتاد میزنم. انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و  اون  پایینی. با سر به پایین تنم اشاره زدم. نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود. تنم داغ بود و بین پام نبض میزد. چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم. نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا. تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش. تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد. هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از اراده‌ام خارج بود! کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم. _چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟ هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد _نکن زُلفا، داری تحریکم می‌کنی. شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش. _اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟ به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند. روی تنم خیمه زد و غرید: _این میشه لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم. ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇 https://t.me/+CO9MWRopWIE0MjM8 https://t.me/+CO9MWRopWIE0MjM8 https://t.me/+CO9MWRopWIE0MjM8 زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن. زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش می‌فهمه حاملست!
Показать все...
گنــاهــم بــاش

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...

Repost from N/a
_نخوووووول می می های منو... نخوووول.... تمون شدن... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk گندم بدو بدو خود را روی تخت می اندازد و بهار هول زده ملافه را روی تن‌ برهنه اش می کشد... _خیلی بابای بدی هستی سِدبابا... خیلی.. با مشتهای کوچکش روی تن و بدن مرد می کوبد. عماد دستهای کوچکش را می گیرد و در آغوشش می کشد. _چی شده عروسک بابا؟! چرا انقدر عصبانی هستی... خوشگلم... _تو داشتی می می های منو می خولدی! عماد سرخ می شود و بهار از زیر ملافه روبدوشامبرش را آرام بر می‌دارد تا تن کند. _بابا جان کی گفته من می می های تو رو خوردم آخه... _خودم دیدم... افتاده بودی روی مَیّم مامان داشتی می می های منو می کلدی دهنت... عماد پدر سوخته ای زیر لب نثار گندم می کند و عاجزانه به بهار نگاه می کند _ مامان جان کسی با می می های شما کاری نداشت..می می ها اوف شده  بابایی داشت بوسشون می کرد خوب شن... _نخیررررررم... خودم دیدم شیل میخولد... -گندم جان مامان اشتباه دیدی... دخترک سر تق کوتاه نمی آمد. _ صبح دُفتی می می ها اوف شده بهم شیل با لیبان دادی، که می می ها رو بدی سِدبابا بوخوله... اصن باهات قهلم... به من شیل تو لیبان میدی به بابا شیل با می می... عماد گوشه ی لبش را به دندان می گیرد. _ دخترم... خوشگلم... من داشتم می می های مامان رو بوس می کردم اوفش خوب شه... اگه اوف نبود که بهت شیر میداد... گندم تقلا می کند و خود را از آغوش عماد بیرون می کشد. از تخت پایین می پرد و با جیغ جیغ می گوید... _الان می لم به زری ماما می گم... می می های منو می خلدی... زری ماما... زری ماما... سدبابا.... می..... می... عماد دستپاچه لب می زند. - صبر کن نیم وجبی... صبر کن بهت می گم.. اما تا به خود بجنبد گندم از اتاق فرار می کند و او با پوف کلافه ای رو به بهار می گوید. _این اگه هر شب شرف ما رو نبره خوابش نمی بره..نه؟ بهار ریز می خندد. _آره بخند، تو نخندی کی بخنده.. آبروی منِ گنده بک رو همین یه الف بچه هر شب چوب حراج می زنه... یکی نیست بگه آخه من کی و کجا با زنم خلوت کنم که این پاسبون کوچولو سر نرسه... صدای زری خانم می آید که نزدیک اتاق می‌شود... _عماد مادر این بچه چی می گه؟ مرد گنده چیکار به خوراکی های بچه داری آخه! نصف شبی زا برامون کرده... چی چی تو خورده مادر؟ دخترک تابی به گردنش می دهد. - می می هامو... همه رو خولده _الان خودم دعواش می کنم تا دیگه به خوراکی های تو دست نزنه... سید مادر... بیا برو هر چی رو خوردی بخر.. این بچه نمی ذاره تا صبح بخوابیم ها عماد دو دستی بر سرش می کوبد... _خدایا به تو پناه می برم.... https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk https://t.me/+q3N7h2VVS5E2ZDJk یه گندم کوچولو داریم که شده گشت ارشاد این آقا سید و بهار خانم ما... هر شب تو مواقع حساس سر می رسه و همه چی رو کوفت این دوتا می کنه 😂😂🙈🙈 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Показать все...
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 https://t.me/+X_WLkGy0mwYxNDI0 زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показать все...
Repost from N/a
_بهم دست نزن سدعباس...دستات بوی مرده ها رو میده... دست از روی تور عروس روی صورتم پس کشید. _ببخشید خورشید...تور نمیذاره ببینمت. از پشت تور دیدم که مردمکهای قهوه ای اش لرزید، اما لبهایش به من لبخند خجالت زده ای زد و عقب کشید و من همان لحظه از حرف پشیمان بودم. _چرا می گی ببخشید؟ ... چرا مثل بقیه نمی زنی تو دهنم؟ عروس عاصی و ویران شده من بودم...و داماد مظلوم و مرد او.  _چای میخوری خورشید خانم؟ هنوز صدای دف و کلرکشیدن می آید، آن بیرونی ها منتظرند...و من به اتاق کاهگلی بزرگ با طاقچه های گنبدی نگاه می کنم. خانه ام. _نمی خوام، بیا کارتو کن اون بیرون... نگاه هر دویمان به رختخواب عروس که پر از برگ گلهای سرخ بود نگاه می کنیم، راحله درستش کرده بود، حجله‌ی من و عباس. _راحله برامون غذا و کبک گذاشته، از دیروز هیچی نخوردی. انگار حرفم را نشنیده باشد. دلم میخواهد از غم بمیرم و اما خنجر به تن بی ازارترین ادم زندگی ام فرو می کنم. _نشنیدی سید؟...فقط بیا تمومش کنیم... اوم دستمال کوفتی و ببر بکوب تو دهن خانواده‌ی من... با سینی پر از غذا و کیک از اشپزخانه‌ی کوچک اتاق می اید، من شاهد بودم که چگونه با دستهایش آن قسمت را ساخت...سدعباس اقابالا نگاه هیچ زنی نمی کرد اما من... _بیا اول شکمت و سیر کنم، تا جون داشته باشی بابای منو در بیاری خورشید خانم... قد و بالای بلندش در این اتاق سقف کوتاه بزرگتر دیده می شود، صدای ضمخت مردانه اش هم بم تر ... کلافه از لباس عروس، تور سرم را می کنم و پرت می کنم. _کوفت بخورم...زودتر دستمال و بده ببرم بکوبم توی صورت آقاخان... بالاخره بغضم سر باز می کند، من عروسی بود که مثل زباله ای متعفن از خاندان خودش بیرون پرت شد بخاطر تهمتی دروغ. _تو بیا از این کیک بخور...بعدم تو عروس سدبالا ها شدی، این خودش از دستمال کوبوندن بدتر خورشید... چرا آنقدر مهربان نگاهم می کند وقتی هیچوقت روی خوش نشانش ندادم؟ همین هم بغض می شود بیخ گلویم. _ازت بدم میاد سدعباس... قطره اشکی روی گونه ام می چکد و او فقط دستمال کاغذی تعارفم می کند، گفته بودم دستهایش بوی مرده می دهد... اما نمی داد. _بهتره که دوستم داشته باشی خورشید، همون یکم علاقه که من دارم بهت توام داشته باشی بسه. شوکه به چشمان جدی اش خیره می شوم، " یک کم علاقه؟" و نه " عاشق من بودن؟" _تو عاشقم نیستی سد عباس؟ آرام تکه ای کیک داخل بشقاب می گذارد و می رود روبرویم به دیوار تکیه می زند و نگاهش جدی و خیره است.  فقط آبرویم را خریده بود؟ فقط... _دروغ بگم که عاشقتم خورشید؟ ... حداقل مثل تو متنفر نیستم...تو قشنگترین زنی هستی که دیدم، ولی قشنگی چی میشه؟ تکه ای کیک به دهان برد، او بدترین روزهایم را دیده بود، وقتی حکم مرگم را دادند او و آقابالا نجاتم دادند... حالا فقط آبرویم را خریده بود... عشقش به من فقط توهم بود... _پس گولم می زنی وقتی عین ادم عاشق باهام رفتار می کنی؟ چند ضربه به در چوبی اتاق می خورد و بعد صدای راحله آرام می اید. " بچه ها!... نمیخوام عجله کنید ولی آقاخان ادم فرستاده برای دستمال، دنیا برعکس شده، ما خانواده پسریم... سد عباس در و باز کن، بی بی بیگم یه چیزی برات فرستاده" https://t.me/+E0gs9qWsCEA3YjQ8 https://t.me/+E0gs9qWsCEA3YjQ8 https://t.me/+E0gs9qWsCEA3YjQ8
Показать все...
در چنل vip از پارت ٧٠٠ هم گذشتیم😈 یک عالمه اتفاق شوکه کننده برای امیرعلی و لئا افتاده و در کنارش، پای یک زوج جدید به داستان باز شده😈 اگه برای خوندن ادامه قصه عجله دارید میتونید مبلغ ٢٨ هزار تومان رو به این شماره کارت 👇🏻 6219 8619 1260 6802 نازنین دیناروند /بانک سامان واریز کنید و عکس از رسیدتون رو به آیدی ادمین ارسال کنید💚 @nazdoneh1206
Показать все...
در چنل vip از پارت ٧٠٠ هم گذشتیم😈 یک عالمه اتفاق شوکه کننده برای امیرعلی و لئا افتاده و در کنارش، پای یک زوج جدید به داستان باز شده😈 اگه برای خوندن ادامه قصه عجله دارید میتونید مبلغ ٢٨ هزار تومان رو به این شماره کارت 👇🏻 6219 8619 1260 6802 نازنین دیناروند /بانک سامان واریز کنید و عکس از رسیدتون رو به آیدی ادمین ارسال کنید💚 @nazdoneh1206
Показать все...
در چنل vip از پارت ٧٠٠ هم گذشتیم😈 یک عالمه اتفاق شوکه کننده برای امیرعلی و لئا افتاده و در کنارش، پای یک زوج جدید به داستان باز شده😈 اگه برای خوندن ادامه قصه عجله دارید میتونید مبلغ ٢٨ هزار تومان رو به این شماره کارت 👇🏻 6219 8619 1260 6802 نازنین دیناروند /بانک سامان واریز کنید و عکس از رسیدتون رو به آیدی ادمین ارسال کنید💚 @nazdoneh1206
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.