cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رضا مهدوی هزاوه

Рекламные посты
652
Подписчики
Нет данных24 часа
+17 дней
+530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

آلبوم دلبری (موسیقی متن فیلم) از فرید سعادتمند | نواک https://navaak.com/album/farid-saadatmand-delbari/track/mosighi-matn-6 🔸این آلبوم را باید آنلاین بشنوید. چه شب‌هایی قطعاتِ این آلبوم رفیقم شد و زدیم به دلِ خیابان‌های شهرصنعتی. یک‌‌شب جلوی برج پامچال راه می‌رفتم. ماه مواظب آدم‌های روی زمین بود. چند تکه ابر از مادر و پدرشان جدا شده بودند و آمده بودند گردش شبانگاهی. ناگهان یکی از آن تکه ابرها محو شد.‌ رفتم کنار جاده. یک اتوبوس قرمز رنگ می‌رفت به سمت خوزستان. روی یکی از صندلی‌های اتوبوس، همان تکه‌ابر نشسته بود. برایش دست تکان دادم. برایم دست تکان داد. رفت. برای همیشه. گفت پارسال بهار خوزستان بودند و یکی از درخت‌های آنجا وقتی خیس از باران شد برایش رقصید.‌ می‌خواهد برود او را ببیند. جوری رقصید که تا حالا ندیده بود.‌ ابر، روی شیشه‌ی اتوبوس شکل درخت را کشید.‌ عاشق شده بود؟ بعد برگشتم در میان آپارتمان‌های شهرصنعتی‌. ابرهای بزرگ حالا ماه را پنهان کردند. باریدند. آدم‌ها آمده بودند در میان کاج‌ها راه می‌رفتند و ذوق می‌کردند از باران. ماشین‌ها دور دور می‌کردند. بوق می‌زدند. هیچ‌کس نمی‌دانست ابرِ بزرگ، مادر است. آمده بود به سراغِ ابرکِ خودش. آنجا بود که فهمیدم فرجام همه‌چیز گم‌شدن است. یکی را می‌بینی و دل می‌بندی. می‌روی و همان کس هم تو را گم می‌کند. همه‌ی ما گمشده‌های دیگرانیم. https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
http://vaghayeostan.ir/لطفا-با-من-مدارا-کنید 🔸یادداشت رضا مهدوی هزاوه با عنوان: "لطفا با من مدارا کنید!" 🔸منتشر شده در روزنامه وقایع استان 🔸برای خواندن متن روی لینک بزنید.
Показать все...
لطفا با من مدارا کنید!

سه شنبه 18 اردیبهشت 1403  شماره 1823 به بهانه انتشار رمان «پشت برج شیشه» نوشته محمدمحسن سوری رضا مه...

▫️در حاشیه‌‌ی مراسم رونمایی از کتاب: "پشت برج شیشه" ▫️نوشته‌ی محمد محسن سوری ▫️اراک. هتل امیرکبیر. تالار خیام. ۷ اردیبهشت
Показать все...
🔸قسمت پایانی* 🔸"لطفا با من مدارا کنید!" ....به این فکر می‌کنم که ابزار نویسنده آدم است. و نویسندگان اراکی باید بیش از پیش تاریخ بدانند و بلد باشند روایت درست و بی‌نقصی داشته باشند. شناخت آدم‌ها از اولین کارهای یک نویسنده است. و نیز از اهمیت تجربه‌ی زیستی غافل نشویم. نویسنده‌ی این کتاب، گویی رخدادهای مکتوب شده را زندگی کرده است. دیگر به انتها رسیده‌ایم و باز به یاد افشین افتادم. کسی که می‌توانست نویسنده‌ی برجسته‌ای باشد.‌ ما باید آینه‌ی جامعه باشیم. آینه‌ی آدم‌های دردمند. آدم‌هایی که دیده نشده‌اند. جامعه اگر آدم‌های مستعد خودش را نبیند بدیهی است که همان آدم‌ها عصیان‌گر می‌شوند. آستانه‌ی تحمل‌شان پایین می‌آید و پرخاشگر هم می‌شوند. امیدوارم در بطن ادبیات داستانی شهرمان، منِ فردی با منِ جمعی ترکیب شود. بی‌شک ما در ابتدای راه هستیم. موانع زیادی هم بر سر راه است. ما موظف هستیم روزگار خود را در آثارمان متجلی کنیم. رمان صرفا بیان ماجرا نیست. رمان خود زندگی است. تجربه‌ی زیستی نویسنده است و بدیهی است صرفا با مدد گرفتن از تخیل نمی‌توان رمان نوشت. در ابتدا از افشین‌،  دانشجوی قدیمی‌ام صحبت کردم‌. در دایرکت اینستاگرام برایم نوشته بود که ناامید است و حوصله ندارد. برایم نوشته بود: "دیدی کاغذ که دستتو میبره بیشتر از تیغ می‌سوزه. واسه اینکه از کاغذ انتظار بریدن نداری. ببین چقدر خسته‌ام که حاضرم ده ساعت تو جاده باشم و فقط زیر یه سقف نباشم. پرسیده بودی این سال‌ها کجا بودم. تقدیر آدم ناامید، پنهان شدن است." نویسندگان ما چقدر به این مسائل و این سرگشتگی‌ها و ناامیدی‌ها فکر می‌کنند؟ نظیر افشین بسیار زیاد است. ما تا تجربه‌ی زیستی مناسبی نداشته باشیم امکان خلق اثر ناب نداریم. افشین‌ ممکن است خود ما باشیم. خودمان را بازتاب بدهیم. خودمان و رؤیا‌های‌مان را بازتاب دهیم. که آیندگان بدانند ما چگونه گذران عمر کردیم. و راه‌حل را پنهان‌شدگی نبینیم. درها را باز کنیم تا نور را ببینیم. و آخرین پیامی که افشین برایم نوشته را برای‌تان می‌خوانم: "دلم می‌خواد یه پلاکارد بگیرم دستم روی‌ش بنویسم من با یه نخ نازک به دنیا وصلم لطفا با من مدارا کنید!" #رضا_مهدوی_هزاوه https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13

🔸قسمت سوم* 🔸"لطفا با من مدارا کنید!" ....با پا گرفتن حکومت پارلمانی، سازمان‌های اداری جدیدی برای اداره‌ی کشور به‌وجود آمد. ادارات پناهگاه کسانی بود که از طبقه‌ی اجتماعی خود بنا به دلایلی فرار کرده‌اند. کسانی چون اشراف ورشکسته. فئودال‌های بی زمین و بعد طبقه‌ی روحانیون. سهراب رمان هم به واقع این‌چنین است. این طبقه‌ی جدید اجتماعی درآمد ثابت داشتند و وقتی به رفاه اولیه می‌رسند حالا به نیازهای دیگر خودشان می‌اندیشند‌. رمان می‌خوانند. تفریح می‌کنند. سفر می‌روند. به دیدن تاتر و کنسرت موسیقی می‌روند.   از درون چنین طبقه‌ای بعدها در ‌های ۴۰ و ۵۰ روشنفکران و نویسندگان سری توی سرها درمی‌آورند. رمان اجتماعی بازتاب دهنده‌ی گذشته‌های دور نبود و به زندگی روزمره می‌پرداخت. نویسندگان این جریان ادبی چندان به علت‌های اصلی فقر، فساد و...توجه نمی‌کردند و بیشتر برداشت های احساسی خودشان را بیان می‌کردند. البته انتشار رمان "تهران مخوف"،  اثر مرتضی مشفق کاظمی یک نقطه‌ی عطف تاریخی است. مشفق کاظمی در برلین ساکن بود‌. عضو هیات تحریریه‌ی مجلاتی چون ایران شهر و نامه‌ی فرنگستان بود و در سال ۱۳۰۵ به ایران می‌آید. مدیر انجمن ایران جوان  در تهران می‌شود. این رمان ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه‌ی ستاره ایران منتشر می‌شود و مدتی بعد در قالب کتاب به عموم عرضه می‌شود. در این رمان و رمان‌های دیگر مباحث مهمی در رابطه با جابجایی طبقاتی، فرو ریزی ارزش‌های قدیم، زوال اخلاقی و اجتماعی اشرافیت، عادت‌ها و مظاهر غربی و  مساله‌ی آزادی زن مطرح می‌شود. زن از رؤیای شعر کلاسیک به واقعیت رمان تبدیل می‌شود. ما با زن‌های واقعی و نه ذهنی مواجه می‌شویم. ادبیات از ذهن‌گرایی و کلی نگری به جزء نگری هدایت می‌شود. البته  نویسندگان آن دوره‌ گوشه‌ی چشمی هم به نویسندگان رمانتیک فرانسوی هم داشتند. کسانی مثل ویکتورهوگو و آلکساندر دوما. در سال ۱۳۰۱ انجمن ایران جوان در تهران تاسیس می‌شود. اعضای انجمن بیشتر شامل تحصیل‌کردگان اروپایی هستند. محور این انجمن این بود که ایران ناچار است که در راه تجدد گام بردارد و مردم  باید معارف و علوم جدید را یاد بگیرند. هدف نهایی انجمن ترویج روحیات و افکار غربی‌هاست. مثلا حسن مقدم در همان انجمن عضو است و نمایشنامه‌ی معروف جعفرخان از فرنگ آمده را می‌نویسد. حسن مقدم نیز نسبت به محرومیت زنان ایرانی بسیار حساس بود. تهران مخوف ماجرای عشق فرخ، پسر یکی از درباریان قاجار است که بر اثر انقلاب مشروطه مقام و ثروت خود را از دست داده و عاشق مهین است. مقابله‌ی احساسی قهرمان رمان با جامعه که عاقبت به شکست قهرمان و پذیرش وضع موجود توسط او می‌انجامد خصلت اکثر رمان‌های اجتماعی است. عباس خلیلی روزگار سیاه را می‌نویسد و یحیی دولت‌آبادی شهرناز را ارائه می‌کند و احمدعلی خداداده تیموری رمان‌های روز سیاه کارگر و روز سیاه رعیت را در سال‌های ۱۳۰۵ و ۱۳۰۶ می‌نویسد. نویسندگان رمان‌های اجتماعی اصلاح‌طلبانی  بودند که به دگرگونی‌های بنیادین فکر نمی‌کردند و معمولا پایان‌بندی داستان‌های خودشان ناامید کننده بود. انگاری فرجام را می‌دیدند. وقتی ته تونل معلوم نباشد خیال نور  در ذهن به‌وجود نمی‌آید. بعدها محمد مسعود که هم روزنامه‌نگار است و هم نویسنده در آثارش داستان جوانانی را می‌گوید که عمرشان با کار بی حاصل اداری و سیر مداوم در مراکز تفریحی و کوچه‌های شهرنو تباه می‌شود. باز هم ما شاهد فضای تیره و تاریکی هستیم. بسیاری از این نویسندگان، ترسان از حبس و قتل و متاثر از ادبیات رمانتیک اروپا در آثار خود چاره‌ی نابسامانی اجتماع را در اصلاح فرد از راه احساسات بشردوستانه و اخلاق می‌دانند. اولین رمان‌های ایرانی آمال و خواسته‌های طبقه‌ی متوسط را بازتاب می‌دهند. طبقه‌ی متوسط در هر جامعه‌ای عامل شکوفایی و تغییر وضع موجود است. به این فکر می‌کنم که بستر نوشتن از واقعیت جامعه چقدر مهیاست؟ آیا امکان پرداخت دقیق واقعیت جامعه و نشان دادن پلشتی‌ها وجود دارد؟ شما نگاه کنید به آثار چخوف. مثلا در داستان "نینوچکا"  خیانت را به عنوان‌ یک معضل اجتماعی به صورت طنزی تلخ مطرح می‌کند. آیا نمایشِ خیانت  مهر تاییدی است بر خیانت؟ آیا با ادبیات ما با آدم‌ها و رؤیا‌های‌شان آشنا نمی‌شویم؟ و مگر شناخت آدم‌ها ما را به درک حقیقت نزدیک نمی‌کند؟ یک‌بار دیگر انگار باید همگی دیباچه‌ی مجموعه داستان یکی‌بود یکی نبود جمالزاده را بخوانیم. آن‌جا که در مورد اهمیت ادبیات داستانی می‌گوید. استاد سوری حالا رمانی دارد که رگه‌هایی از رمان اجتماعی دارد و می‌بایست توسط منتقدان نقد شود و مسیر برای سایر نویسندگان اراکی هموارتر شود..... #رضا_مهدوی_هزاوه ادامه دارد.... https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13

🔸قسمت دوم* 🔸"لطفا با من مدارا کنید!" به قول چهلتن خوانندگانِ میان‌مایه‌ای که ترجیح می‌دهند به جای نقب زدن به ریشه‌ها همان اوضاع شخصی خودشان را بخوانند و  کیف هم بکنند. موضوعاتی مثل اینکه معشوقه جواب سرد می‌دهد و عاشق سرگشته در پائیز بدنبال برگ‌ِ خزان است و در فراقِ یار سوگواری کند و نفهمد که انسان علاوه بر فردیت، موجودی اجتماعی هم هست. و البته این به معنای حذف نیازهای فردی  در اثر ادبی نیست. که باید باشد. در بسیاری از شاهکارهای ادبیات، دغدغه‌های شخصی حضور دارند منتها با رعایت اصل تعمیم پذیری. حافظ موسوی هم می‌گوید: در ادبیات مطرح دنیا کسی مثل میلان کوندرا برشی از زندگی اجتماعی اروپای شرقی را بیان می‌کند. مارکز هم بازتاب دهنده‌ی روح جمعی مردم آمریکای لاتین است. در ادبیات ایران‌ گریز از این گرایش اجتماعی فضیلت محسوب می‌شود. موسوی استدلال می‌کند که این مساله برمی‌گردد به سوتفاهمی که در دهه‌‌های چهل و پنجاه شکل گرفت که اجتماع در ادبیات فقط به معنای سیاسی آن نمود پیدا می‌کرد. و سیاست هم که البته  ترسناک است. احمد غلامی پاسخ می‌دهد که: دلیل پناه بردن به ادبیات فردی و شخصی، اعتقاد نویسنده به چنین مساله‌ای‌ است که سیاست نمی‌تواند به آن محدوده‌ی خوش‌آب و رنگ دست‌اندازی کند. و علت مهم نپرداختن ادبیات به واقعیت‌های بیرونی، بحث آزادی است. هوشنگ گلشیری در آخرین مطلبی که در مجله‌ی کارنامه منتشر کرد نوشته بود ما هنوز به دوران رئالیسم هم نرسیده‌ایم. ابتدا باید رئالیسم به رسمیت شناخته شود تا بعد از آن به صورت طبیعی مکاتب دیگر خودشان را نشان بدهند. مسعود احمدی هم می‌گوید: انسان موجودی اجتماعی است. کافکا نویسنده‌ی درونگرایی بود ولی در آثارش نسبت به مسائل اجتماعی غافل نبود‌. در همان مسخ، بحران سرمایه‌داری را مطرح می‌کند. احمد غلامی در جواب مسعود احمدی می‌گوید ما زمانی می‌توانیم منتظر کافکا در ادبیات خودمان باشیم که  فردیت در جامعه به رسمیت شناخته بشود. کتاب را می‌بندم. چای می‌نوشم و به یاد افشین همان دانشجوی سابق می‌افتم. یک‌بار افشین شعری نوشته بود و می‌خواست در کلاس بخواند. خواند. یکی از دانشجویان به او گفت در شعرت "اینجا" زیادی حضور داشت. شعرهایت را ببر "آنجا"، تا "اینجا" اذیتت نکنند. افشین بعد از آن سعی کرد "اینجا" را حذف کند. جواد مجابی در همان میزگرد گفته  که غزاله علیزاده مکان داستان خانه‌ی ادریسی‌ها را برده بود عشق‌آباد. گاهی نویسنده، مکان را تغییر می‌دهد لابد برای اینکه مشکلی پیش نیاید. مکان که قلابی بشود، آدم‌ها هم قلابی می‌شوند. هر آدمی در محیط خودش واجد معناست.  در سال‌های اخیر موجی از جستار‌نویسی شروع شده  که امیدوار‌کننده‌ است.‌ کسانی چون محمد طلوعی، عالیه عطایی، محمد هاشم اکبریانی، علی خدایی و.... شروع کرده‌اند به نوشتن کتاب‌هایی با محوریت ناداستان و به نوعی دست به خودافشاگری زده‌اند. در ادبیات ایران  سابقه‌ی چندانی در این زمینه وجود ندارد. اصلا روح حاکم بر ادبیات ما ضد خود افشاگری است. پنهان کردن است. بیان تلویحی است. اشاره است و نه صریح و رک. رمان "پشت برج‌ شیشه" تا حدودی میل به خودافشاگری دارد. البته با رویکردی اجتماعی.  برای درک این فضای ترکیبی ناچاریم در مورد آغاز پیدایش رمان در ایران  مروری داشته‌ باشیم. که بدانیم اولین‌ها چگونه ریل‌گذاری کردند. از قفسه‌ی کتابخانه،  "صد‌سال داستان نویسی در ایران" را برمی‌دارم. حسن میرعابدینی نويسنده‌ی این اثر فصلی را در مورد آغاز نوشتن رمان اجتماعی اختصاص داده است. قبل از بحث درباره‌ی تاریخ ادبیات داستانی معاصر باید اذعان کرد که اثر استاد سوری می‌تواند به عنوان گامی در راستای ترکیب فردیت و بیان مسائل اجتماعی معاصر قلمداد شود. این رمان به نوعی می‌تواند اثری خودنوشت و با اشاراتی به تاریخ معاصر، وقایع قبل از انقلاب و اتفاقاتی که در جریان پیروزی انقلاب افتاد باشد. بحث جدی در مورد این رمان البته در مراسم رونمایی چندان موضوعیتی ندارد و منتقدین باید سر فرصت کتاب را بخوانند و نقد کنند. مهم  دغدغه‌ی نویسنده در این راستاست. و به این بهانه مروری مختصر در تاریخ خواهیم داشت. اولین نمونه‌های رمان اجتماعی در سال‌ ۱۳۰۰ شمسی پدید می‌آید. توصیف فحشا، فساد سیاسی و اداری، ناامنی‌های اجتماعی سال‌های بعد از مشروطه و یاس عمومی از به نتیجه نرسیدن انقلاب مشروطه از مواردی است که در رمان‌ها بازتاب پیدا می‌کند. کارمندان از اصلی‌ترین شخصیت‌های رمان فارسی می‌شوند. در رمان "پشت برج شیشه" هم ما شاهد شخصیت سهراب هستیم که کارمند شرکت نفت می‌شود.... #رضا_مهدوی_هزاوه https://t.me/rezamahdavihezaveh ادامه‌ دارد....
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13

🔸قسمت دوم* 🔸"لطفا با من مدارا کنید!" ....امیرحسن چهلتن در آن میزگرد سوالی مطرح می‌کند: چرا ادبیاتی که از حیث طرح مسائل اجتماعی ضعیف هستند خوانندگان بیشتری دارند؟ شما شاهد هستید که مثلا پدیده‌ی دلنوشته‌نویسی چقدر در شبکه‌های اجتماعی طرفدار دارد. دل‌نوشته‌هایی شخصی و ناله‌های جانسوز عاشقانه‌ای که هیچ ردی از مسائل کلان اجتماعی در آن‌ها اقِ یار سوگواری کند و نفهمد که انسان علاوه بر فردیت، موجودی اجتماعی هم هست. و البته این به معنای حذف نیازهای فردی  در اثر ادبی نیست. که باید باشد. در بسیاری از شاهکارهای ادبیات، دغدغه‌های شخصی حضور دارند منتها با رعایت اصل تعمیم پذیری. حافظ موسوی هم می‌گوید: در ادبیات مطرح دنیا کسی مثل میلان کوندرا برشی از زندگی اجتماعی اروپای شرقی را بیان می‌کند. مارکز هم بازتاب دهنده‌ی روح جمعی مردم آمریکای لاتین است. در ادبیات ایران‌ گریز از این گرایش اجتماعی فضیلت محسوب می‌شود. موسوی استدلال می‌کند که این مساله برمی‌گردد به سوتفاهمی که در دهه‌‌های چهل و پنجاه شکل گرفت که اجتماع در ادبیات فقط به معنای سیاسی آن نمود پیدا می‌کرد. و سیاست هم که البته  ترسناک است. احمد غلامی پاسخ می‌دهد که: دلیل پناه بردن به ادبیات فردی و شخصی، اعتقاد نویسنده به چنین مساله‌ای‌ است که سیاست نمی‌تواند به آن محدوده‌ی خوش‌آب و رنگ دست‌اندازی کند. و علت مهم نپرداختن ادبیات به واقعیت‌های بیرونی، بحث آزادی است. هوشنگ گلشیری در آخرین مطلبی که در مجله‌ی کارنامه منتشر کرد نوشته بود ما هنوز به دوران رئالیسم هم نرسیده‌ایم. ابتدا باید رئالیسم به رسمیت شناخته شود تا بعد از آن به صورت طبیعی مکاتب دیگر خودشان را نشان بدهند. مسعود احمدی هم می‌گوید: انسان موجودی اجتماعی است. کافکا نویسنده‌ی درونگرایی بود ولی در آثارش نسبت به مسائل اجتماعی غافل نبود‌. در همان مسخ، بحران سرمایه‌داری را مطرح می‌کند. احمد غلامی در جواب مسعود احمدی می‌گوید ما زمانی می‌توانیم منتظر کافکا در ادبیات خودمان باشیم که  فردیت در جامعه به رسمیت شناخته بشود. کتاب را می‌بندم. چای می‌نوشم و به یاد افشین همان دانشجوی سابق می‌افتم. یک‌بار افشین شعری نوشته بود و می‌خواست در کلاس بخواند. خواند. یکی از دانشجویان به او گفت در شعرت "اینجا" زیادی حضور داشت. شعرهایت را ببر "آنجا"، تا "اینجا" اذیتت نکنند. افشین بعد از آن سعی کرد "اینجا" را حذف کند. جواد مجابی در همان میزگرد گفته  که غزاله علیزاده مکان داستان خانه‌ی ادریسی‌ها را برده بود عشق‌آباد. گاهی نویسنده، مکان را تغییر می‌دهد لابد برای اینکه مشکلی پیش نیاید. مکان که قلابی بشود، آدم‌ها هم قلابی می‌شوند. هر آدمی در محیط خودش واجد معناست.  در سال‌های اخیر موجی از جستار‌نویسی شروع شده  که امیدوار‌کننده‌ است.‌ کسانی چون محمد طلوعی، عالیه عطایی، محمد هاشم اکبریانی، علی خدایی و.... شروع کرده‌اند به نوشتن کتاب‌هایی با محوریت ناداستان و به نوعی دست به خودافشاگری زده‌اند. در ادبیات ایران  سابقه‌ی چندانی در این زمینه وجود ندارد. اصلا روح حاکم بر ادبیات ما ضد خود افشاگری است. پنهان کردن است. بیان تلویحی است. اشاره است و نه صریح و رک. رمان "پشت برج‌ شیشه" تا حدودی میل به خودافشاگری دارد. البته با رویکردی اجتماعی.  برای درک این فضای ترکیبی ناچاریم در مورد آغاز پیدایش رمان در ایران  مروری داشته‌ باشیم. که بدانیم اولین‌ها چگونه ریل‌گذاری کردند. از قفسه‌ی کتابخانه،  "صد‌سال داستان نویسی در ایران" را برمی‌دارم. حسن میرعابدینی نويسنده‌ی این اثر فصلی را در مورد آغاز نوشتن رمان اجتماعی اختصاص داده است. قبل از بحث درباره‌ی تاریخ ادبیات داستانی معاصر باید اذعان کرد که اثر استاد سوری می‌تواند به عنوان گامی در راستای ترکیب فردیت و بیان مسائل اجتماعی معاصر قلمداد شود. این رمان به نوعی می‌تواند اثری خودنوشت و با اشاراتی به تاریخ معاصر، وقایع قبل از انقلاب و اتفاقاتی که در جریان پیروزی انقلاب افتاد باشد. بحث جدی در مورد این رمان البته در مراسم رونمایی چندان موضوعیتی ندارد و منتقدین باید سر فرصت کتاب را بخوانند و نقد کنند. مهم  دغدغه‌ی نویسنده در این راستاست. و به این بهانه مروری مختصر در تاریخ خواهیم داشت. اولین نمونه‌های رمان اجتماعی در سال‌ ۱۳۰۰ شمسی پدید می‌آید. توصیف فحشا، فساد سیاسی و اداری، ناامنی‌های اجتماعی سال‌های بعد از مشروطه و یاس عمومی از به نتیجه نرسیدن انقلاب مشروطه از مواردی است که در رمان‌ها بازتاب پیدا می‌کند. کارمندان از اصلی‌ترین شخصیت‌های رمان فارسی می‌شوند. در رمان "پشت برج شیشه" هم ما شاهد شخصیت سهراب هستیم که کارمند شرکت نفت می‌شود.... #رضا_مهدوی_هزاوه https://t.me/rezamahdavihezaveh ادامه‌ دارد....
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13

🔸🔸"لطفا با من مدارا کنید!" 🔸متن سخنرانی در مراسم رونمایی از کتاب " پشت برج شیشه" نوشته‌ی: محمد محسن سوری نشر همسایه. تهران. 🔸قسمت اول* حدود یک‌ماه پیش را به یاد می‌آورم. کنار پنجره‌ی آشپزخانه نشسته‌‌بودم و اینستاگرامم را چک می‌کردم. در دایرکت پیامی برایم آمده بود.‌ برای چند لحظه دچار شوک شدم.  پیام‌ متعلق به یکی از دانشجویان قدیمی‌ام بود. کسی که او را گم کرده بودم. کسی که هیچ‌کس خبر نداشت کجاست. سال‌ها پیش افشین، دانشجوی دانشگاه آزاد بود‌. مثل خیلی‌های دیگر استعداد نوشتن داشت.‌ اهل شعر بود و از نور ماه بیشتر الهام می‌گرفت تا خورشید. می‌گفت شب‌ها را دوست دارد و دلش می‌خواهد نویسنده‌ی بزرگی بشود. بچه‌ی جنوب بود و خونگرم. داستان و شعر می‌نوشت. تا اینکه سرنوشت جوری رقم خورد که هیچ‌کس خبری از افشین نداشت. انگار گم‌ شده بود. از سال ۸۲ دیگر خبری از او نبود. نوشته بود: دلم می‌خواهد سرم را روی شانه‌هایت بگذارم و های‌های گریه کنم. نوشتم: کجایی تو! گفت: شیراز. گفت:  بزودی برایت می‌گویم در این‌ سال‌ها کجا بودم. * ده پانزده روز پیش پوریا سوری تماس گرفت و خبر چاپ کتاب پدرش محسن سوری را داد و گفت در مراسم رونمایی کتاب  پشت برج شیشه صحبت کنم. پوریای شاعر را از سال‌ها قبل می‌شناسم. مجله‌ی وزین "وزن دنیا" را در می‌آورد و لابد خوب می‌داند این دنیا چقدر بار بر دوش دارد. همان که میلان کوندرا اسمش را گذاشته بود "بار هستی". مگر می‌شد درخواست پوریا را اجابت نکرد. قرار گذاشتیم بروم‌ دمِ در خانه‌‌ی استاد سوری در خیابان ملک.‌ با دوستم علی درویشی به محل قرار رفتیم. همیشه کوچه‌پس‌کوچه‌های ملک برای من پر از داستان است. خانه‌هایی که در دوران نوجوانی‌ام در آن محله می‌دیدم هر ثانیه انگار رشد می‌‌کنند و ارتفاع بالاتری پیدا می‌کنند. خانه‌های حیاط‌دار مبدل شده‌اند به برج‌ها و آپارتمان‌های سر به فلک کشیده. در روزگاری که قد آدم‌ها کوتاه‌تر می‌شود؛ آپارتمان‌های با طرح رومی بلندتر می‌‌شود. کتاب، در دست محسن سوریِ سفید‌پوش بود. گپی زدیم. حرف‌ها در دلِ شب و تاریکی، گرم بود.  خوشحال بودم که بعد از مدت‌ها استادِ شاعر را می‌دیدم. در راه برگشت علی درویشی از روزگار گفت. از شب. از اینکه آینده چه رنگی بر تن دارد. همان‌شب شروع کردم به خواندن رمان. شخصیت‌های رمان حالا به تدریج وارد ذهن می‌شدند و کلمات را ملاقات می‌کردم. سهراب بود و مرضیه و پدرِ سهراب. شغل پدر سهراب نظامی است که پدر من هم همین‌ شغل را داشته و حالا با ولع بیشتری کتاب را ورق می‌زدم. شب‌ها در روی صندلی آشپزخانه می‌نشستم و کتاب را می‌خواندم. ماه بود و چای. موسیقی بود و نمِ باران. کلمات بود و رازهای مگو. گاهی کتاب را می‌بستم و به این فکر می‌کردم که چقدر  این شهر نیاز به روایت دارد.  و چه خوب که استاد سوری علاوه بر شعر، شروع کرده است به روایت کردن. و ما در این روزگار که همه چیز را به سرعت فراموش می‌کنیم چقدر نیاز داریم به روایت. چقدر نیاز داریم به خلق آثار اجتماعی که آینه‌ای بشویم برای روزگارمان. حورا یاوری کتابی دارد به نام "داستان فارسی و سرگذشت مدرنیته در ایران". در بخشی از کتاب میزگردی ادبی است با حضور چند نفر از بزرگان ادبیات. کسانی چون علی میرزایی، جواد مجابی، امیرحسن چهلتن، حورا یاوری، حافظ موسوی، احمد غلامی و مسعود احمدی. علی میرزایی می‌گوید: نویسندگان امروزی کمتر علاقمند هستند که مسائل اجتماعی را نشان بدهند. قبل از انقلاب نویسندگان گرایش بیشتری به ارائه دیدگاه‌ اجتماعی نشان می‌دادند. جواد مجابی معتقد است که: وجه غالب ادبیات و شعرِ قبل انقلاب بیشتر جمع‌گراست و بعد از انقلاب فرد‌گرایی نمود بیشتری دارد. این رویه البته از نظر مجابی مثبت است اما افراط در آن ما را می‌برد به سمت خودشیفتگی و انزوا. اگر فردیت متوجه‌ی فردیت شخص دیگر هم بشود این مساله می‌تواند راه‌گشا باشد. با درک حضور دیگری باب روند دموکراتیک باز خواهد شد. در گذشته ما دیکتاتور منشانه بر آرمان‌گرایی تاکید داشتیم و حالا با دیکتاتوری فردی بر فردیت خودمان تاکید می‌کنیم. با درک حضور دیگری ما از بن‌بست دیکتاتوری خلاص خواهیم شد. محمد مختاری هم در کتاب "انسان در شعر معاصر" نوشته بود راه نجات ما "درک انسانِ دیگری" است. امیرحسن چهلتن در آن میزگرد سوالی مطرح می‌کند: چرا ادبیاتی که از حیث طرح مسائل اجتماعی ضعیف هستند خوانندگان بیشتری دارند؟ شما شاهد هستید که مثلا پدیده‌ی دلنوشته‌نویسی چقدر در شبکه‌های اجتماعی طرفدار دارد. دل‌نوشته‌هایی شخصی و ناله‌های جانسوز عاشقانه‌ای که هیچ ردی از مسائل کلان اجتماعی در آن‌ها نمی‌بینید... #رضا_مهدوی_هزاوه ادامه دارد.... لینک ورود به کانال: https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13

🌧 پنجره‌‌ی اتاق را باز کردم. اردیبهشتِ بارانی آمد به مهمانی. نشست روی مبل. گفت در کوله‌اش باران و  خاطره‌ای قدیمی آورده است.‌ خاطره‌ را لای کاغذ کاهی پیچیده بود. گفت وقتی رفتم از اینجا و پائیز شد بازش کنم. تکه‌ای از خانه همیشه چتر بالای سرش است و زمستان است. گوشه‌ای از خانه، لبِ پنجره‌ی آشپزخانه، پائیز است.‌ روی موکتِ آبی‌رنگِ اتاق کتاب‌ها، تابستان لم داده است. فروردین هم رفته سوپری، چای لاهیجان و عطر هرمس بخرد. اردیبهشت ناهارش را خورد و بعدش رفت. کاغذِ کاهی را بردم آشپزخانه. فروردین آمد. با چای سیاه. با هرمس. خیس بود سرش. می‌خندید چشمانش. کاغذ را باز کردم‌. موسیقی بود. همین که می‌شنویدش. #رضا_مهدوی_هزاوه https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
🔸قسمت سوم‌* 🔸"ما این دنیا را عوض می‌کنیم! 🔻...به دیالوگ مونا فکر می‌کنم: امیدوارم قدم دوربین به زندگی ما خیر باشه. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. فرض می‌کنم رضا داودنژاد هستم. در قرنطینه‌ام. نوجوان می‌شوم. بابا می‌گوید اگه می‌خواهی در فیلم بازی کنی باید تا کلار آباد بدوی! قبول می‌کنم. از خانه بیرون می‌روم. هوا شرجی است. می‌دوم. خسته می‌شوم. سر راه دختر فراری فیلم فِراری را می‌بینم. آدمِ امن او می‌شوم. سوار ماشینِ پیکان‌ام  می‌شود. به تهران می‌رویم. دوستم حاجی جانباز جنگ است. می‌گویم حاجی اینقدر دلت می‌خواد ببینی بیرون چه خبره بیا اینم‌ بیرون! حاجی سرفه می‌کند. دختر فراری بی‌پناه است. پناهش می‌شوم. از مامان اتی یاد می‌گیرم که خطاکاران را دوست داشته باشم.  یاد می‌گیرم که بفهمم عشق راه نجات است. به شمال می‌روم. کوله‌پشتی دختر فراری که تصادف کرده است را به خانواده‌اش تحویل می‌دهم. به ویلا می‌روم. مامان اتی  روزه‌ی سکوت گرفته است. شرط‌اش برای حرف زدن، مهربانی آدم‌هاست. خسته‌ام بابا جان! تا کلارآباد چقدر مانده؟ متل قو حالا در میان مه و غبار است. خوب هستم برای بازی در مصائب شیرین؟ به اندازه‌ی کافی مهربان هستم؟ سکانس آخر کلاس هنرپیشگی را یک‌بار دیگر می‌بینم. وقتی نیکی با چشمان اشک‌بار رو به دوربین می‌گوید: "این دنیایی که شما آدم‌بزرگا واسه ما ساختین دنیای قشنگی نیست. ما دوستش نداریم. از ما توقع نداشته باشید این دنیا رو عوض نکنیم. ما این دنیا رو عوض می‌کنیم...." بعد از حرف‌های نیکی، علیرضا داودنژاد روی تخته می‌نویسد: دنیا عوض می‌شود! و می‌گوید: در دنیای سینما عوض کردن دنیا مثلِ آبِ خوردنه! کار ما همینه! و حداقل در سینما همه‌چیز روبراه می‌شود. سینما می‌شود محلی برای حضورِ غیاب. می‌شود توصیفِ آدم امن. می‌شود جایی که دوستِ محمدرضا داودنژاد، حسین میرآقایی، به مهمانی بیاید و در کلاس هنرپیشگی بگوید برای بازیگر خوب شدن باید "خوش‌باور" باشیم‌. و از قول کنفوسیوس می‌گوید: اولین قدم رو که برداشتیم؛ تو مقصد هستیم. آقای علیرضا داودنژاد باز هم برای ما فیلم بسازید. فیلمی درباره‌ی حضورِ غیاب بسازید. اجازه بدهید آدم‌های امن بیشتر بشوند. و "نیکی"، دنیا را عوض می‌کند. و این جمله را البته دو‌جور می‌توان خواند. و حالا صبح شده است. خورشید می‌تابد. دیگر از باران خبری نیست. باران هم مثل هر چیز زیبای دیگری پایانی دارد‌. اما خوبی‌اش این است که می‌توانیم به یاد بیاوریم که شبِ قبل باران فرح‌بخشی را دیدیم. و باز هم خوبی‌اش در این است که باران باز هم خواهد آمد. شاید دیر، اما حتما می‌آید. حالا باید بخوابم. و جمله‌ی رضا داودنژاد را که در برنامه‌ی محاکات گفته بود به یاد می‌آورم: "زندگی ارزش این‌ را ندارد که با عذاب‌ِ وجدان بخوابی." و رضا داودنژاد در آخرین پلان فیلم مصائب شیرین رو به دوربین می‌گوید: "کات دیگه آقای رفیعی‌جم!" #رضا_مهدوی_هزاوه پایان. https://t.me/rezamahdavihezaveh
Показать все...
رضا مهدوی هزاوه

@reeeza13