"منازقبلنفرینشدم" عایشه عربی
﷽ آثار نویسنده ✅احساس پوچ ( در حال ویرایش) ✅من از قبل نفرین شدم( در حال پارتگذاری) هر روز 1 پارت بجز جمعهها ساعت21 الی 22 @ayshearabi_bot 👈ارتباط با نویسنده
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
205
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
پارتهای رمان《 #منازقبلنفرینشدم 》جهت دسترسی راحتتر به پارتها♥️
https://t.me/c/1373334338/3557 پارت1♦️
https://t.me/c/1373334338/3566 پارت10♦️
https://t.me/c/1373334338/3618 پارت20♦️
https://t.me/c/1373334338/3662 پارت30♦️
https://t.me/c/1373334338/3693 پارت40♦️
https://t.me/c/1373334338/3748 پارت50♦️
https://t.me/c/1373334338/3811 پارت60♦️
https://t.me/c/1373334338/3837 پارت70♦️
https://t.me/c/1373334338/3889 پارت 80♦️
https://t.me/c/1373334338/3959 پارت 90♦️
https://t.me/c/1373334338/4054 پارت100♦️
https://t.me/c/1373334338/4123 پارت110♦️
https://t.me/c/1373334338/4151 پارت120♦️
https://t.me/c/1373334338/4185 پارت130♦️
https://t.me/c/1373334338/4275 پارت140♦️
https://t.me/c/1373334338/4303 پارت150♦️
https://t.me/c/1373334338/4858 پارت160♦️
ارتباط با نویسنده👈🏻 @ayshearabi_bot
17600
Фото недоступно
#معرفی_کتاب
دختر بزرگ خانواده شاگرد خیاط بود و هفته ای یک شیلینگ و شش پنی مزد می گرفت که دستمزد روزانه اش چیزی در حدود پنج سنت می شد. کار خیاطی که تعطیل شد و نان این بیچاره هم آجر شد.
رفت سراغ کار دیگر و در دوچرخه فروشی کار گیرش آمد. مزدش هفته ای پنج شیلینگ تعیین شد ولی فاصله خانه تا محل کارش در حدود دو کیلومتر و اندی بود که مجبور بود پای پیاده برود و برگردد...
📘#تهی_دستان
👤#جک_لندن
14600
#پارت169
#منازقبلنفرینشدم
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد❌
سامح با مکث به سوی او میچرخد و هیچ حرفی نمیگوید فقط، مانند او نگاه میکند و نگاه میکند. در آن لحظه بود که رضوان حس کرد میتواند این کار را انجام بدهد. نمیدانست چگونه ولی انجام داد فقط این را میداند که قوت روحی از کسی گرفت که در گذشته فکر میکرد قلب و روح ندارد.
این بار رضوان است که حرف دیگری را در پیش میگیرد تا هم حواس سامح، هم سرخی گونهها و تپش لحظهای قلبش را پنهان کند:
- من چه طوری رفتم تو اتاق؟ یادم نمیآد خوابیده باشم، اونم تو اون اوضاع!
سامح گاز آخر را که میزند باقی مانده آن را به سوی مارماهیها پرت میکند و در همان حین یکی از آنها از آب بیرون آمده، آن را با دهان هزار دندانیاش در هوا میقاپد:
- از هوش رفتی. هر کاری کردم بیدار نشدی مجبور شدم بغلت کنم... ناراحت نشدی که؟
ناراحت؟ این را باید به قلبی گفت که به او حسی تازهای نداشته باشد نه دل رضوانی که این روزها دارد روزهای نو و هیجانی را با هر کلمه "او" رقم میزند. رضوان تند و کوتاه سرش را به اطرافش تکان میکند:
- نه، چرا ناراحت بشم. ممنون.
از راحتی سامح نسبت به خودش سر در نمیآورد.
هر بار طور دیگری با او رفتار میکند. گاهی تیکه و زخم زبان میاندازد. گاهی با او آرام رفتار میکند، گاهی تند و هزاران تناقض دیگر در رفتار و اخلاقش هویداست که دلیل هیچ یک را نمیتواند پیدا کند. لحظاتی سکوت حکم فرما میشود اما رضوان نمیتواند کنجکاویاش را مخفی کند و سوالی که در ذهنش رژه میرفت را به زبان میآورد:
- گفتین پریها با خوندن آواز میتونن توجه مردها رو نسبت به خودشون جلب کنند پس چرا وقتی شکارچی و جوئل خودشون رو اتاق حبس کردن، تو نرفتی؟
لبخند سامح رنگ میبازد و او هم برای فرار از نگاه کنجکاو رضوان، نگاهش را به جلو رویش میدوزد اما خیلی زود تک خندهای شبیه به پوزخند میزند و به سوی میچرخد:
- نفرینی که به من شده جلوی قلبم رو هم گرفته... کسی که قلب نداشته باشه چه طوری میخواد شیفته کسی بشه؟! اگه یه ذره قلبم تکون بخوره کارم تمومه، دیگه ضعیفتر از من وجود نخواهد داشت.
نمیداند چرا ولی قلبش میگیرد. جمله آخر او را به خودش میگیرد انگار که سامح بخواهد به او هشدار بدهد و بخواهد جلوی پیشروی چیزهای غیرمنتظره و الکی را از جانبش بگیرد. رضوان سریع پلک میزند و با لبخند کج و کولهای نگاهش را میگیرد:
- بله، میفهمم! ولی اگه بتونی اژدها رو از نفرینش خلاص کنی خودتم آزاد میشی، مگه نه؟ دیگه نفرین دور قلبتم از بین میره؟
سامح شانههایش را به معنی نداستن بالا میاندازد و دستهایش را از پشت به نردهها تکیه میدهد:
- نمیدونم. شاید. موضوع اصلی اینه که باید آزادم کنه و گر نه همین زندگی رو ادامه میدم.
- از زندگیت خوشحالی؟
نگاه منتظر رضوان روی اویی است که چهرهاش با چشمهایی بسته رو به آسمان است:
- خانمها و آقایون!
با شنیدن صدای شکارچی از رو به رو که در حال هدایت کشتی با فرمانش است، سرها به سوی اوی هیجان زده میچرخد:
- لطفا کمربندهاتون رو ببندید و هر چیزی که دم دستتون هست رو سفت بچسبید... قراره سقوط جالبی باشه!
حرف شیطنتوار و خبیث شکارچی رضوان را گیج کرده زیر لب کلمه "سقوط" را زمرمه میکند. در آن حال سامح، در یک دستهایش را دو طرف رضوان گذاشته او را با قلبی هیجان زده و تنی گُر گرفته به نردهها میچسباند. چشمهایش از نزدیکی سامح نسبت به خودش تا حدالامکان گرد میشود و از پشت، نردهها را چنگ میزند. لبخند معنادار سامح گیج کننده و نفسگیر است:
- داری چی کار میکنی؟ برو اون ورتر!
سامح کمی خودش را خم میکند تا هم قد رضوان شود:
- کاری که توش مهارت دارم رو انجام میدم دیگه. دارم ازت محافظت میکنم.
رضوان ابرویی بالا میاندازد نگاه عاقل اندر سفیهی به او میاندازد:
- مطمئنی؟
13500
#پارت168
#منازقبلنفرینشدم
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد❌
- خفه شو شکارچی.
شکارچی خندهی تو گلو و بیصدایی میکند و در اتاق را که میبندد همزمان، آب داخل اتاق از درز در به بیرون اتاق سرازیر میشود.
***
با کرختگی چشمهایش را میگشاید و با کمک گرفتن از دستهایش بر روی تخت مینشیند. اولین چیزی که لای چشمهای نیمه بازش دیده میشود نقشه بزرگ آوارا، روی دیوار روبهرویش است.
نگاهی به اطراف میاندازد و خیلی زود موقعیتش را تشخیص میدهد. لحاف را از روی بدنش کنار زنده، از تخت پایین میآید. میخواهد هر چه زودتر بداند که کِی خوابیده و چگونه سر در از این جا در آورده و مهمتر از آن الان اوضاع چه طور است؟ آیا توانستند از دست آن پریها کاملا خلاص شوند؟
دستگیره در را که پایین میآورد و از اتاق قدمی به جلو بر میدارد آبی آسمان با آن خورشید طلاییِ زیبایش در نگاهش به تلاطم در میآید.
خشک و عادی بودن اوضاع در کشتی خیالش را راحت میکند هر چند با نگاه کردن به اطراف، اثری از پسرها نمیبیند.
به سوی جلو با قدمهای ملایمی حرکت میکند. میداند بلایی سر هیچ کدام نیامده است زیرا اگر باشد او هم این جا نبود. آن پریهای دریایی که او امروز دید به او فهماند که که بیش از حد قدرتمند هستند و اگر زودتر اراده میکردند قطعا کشتی را غرق میکردند.
بازوهایش را روی نردههای کنار کشتی میگذارد و کمی به سوی دریا خم میشود. نیاز دارد کمی آرامش داشته باشد و فکر کند. به چیزهای که گذشت و ممکن بود بگذرد. با کشیدن "آه"ی نگاهش را به سمتی میدهد که جثههایی بزرگ، بیمو و نقرهای براقی در دریا توجهش را جلب میکنند:
- از وقتی که از دست پریها فرار کردیم دارن دنبالمون میکنن.
با کمی ترس به پشت سرش برمیگردد که مصادف میشود تا سامح سیب سبزی به سمتش پرت کند. رضوان غیرارادی کمی روی زانوهایش خم شود و با هر دست سیب را بچسبد.
سامح لبخند تحسین برانگیزی نسبت به او بر لب دارد و در حالی که دارد به سمت او میآید سیب در دستش را گاز میگیرد. به نردهها تکیه میدهد و یک دستش را زیر بغل میبرد و دوباره سیب را گاز میزند:
- بخور. شکمت حتما خالیه! تو این مدت ندیدم چیزی بخوری.
رضوان آرام سرش را تکان میدهد و برای فرار از لبخند او، نگاهش را گرفته، گاز کوچکی به سیب میزند.
سامح با سر به مارماهیهای درشت هیکل توی دریا اشاره میکند:
- تو به اینا گفتی ما رو دنبال کنن؟
رضوان سوالی نگاهش میکند:
- کیا؟
- مارماهیها رو میگم. هر کاری کردیم نرفتن. تو تمام راه دنبالمون کردند.
رضوان سرش را به طرفین تکان میکند:
- نه، من کاری نکردم.
- پس حتما بهشون دستور درستی ندادی که نرفتن... راستی، چه طور این کارو کردی؟ اونم تو اولین بار! راستش رو بخوایی فکر نمیکردم بتونی احضارشون کنی!
رضوان با تعلل مانند او به نردهها تکیه میدهد و سیب را گاز میزند. نگاه خیره و منتظر سامح دست و پایش را گم میکند و با صدای ضعیفی لب میزند:
- شد دیگه!
بیشتر از این نمیتواند چیزی بگوید. ذهنش به ثانیههایی میرود که موقع حمله پریها سامح برایش حرف میزد. ثانیهها که در ساحل افکارش غوطهور بود. همان لحظهها که وقتی به پشت سرش برگشت اما هیچ یک از اعضای خانواده و دوستانش را ندید و هر چه قدر سعی کرد نتوانست مارماهیها را هدایت کند. زمانی که شُرشُر عرق ریخت، بدنش به حالتی سستی گرایید دستی مردانه از کنارش گذشته روی دست او نشست. با با اخم ریز و چهرهاب گیج شده سرش را چرخاند به سامحی دوخت که کنارش ایستاده و به دستهایشان نگاه میکند.
100
#پارت168
#منازقبلنفرینشدم
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد❌
- خفه شو شکارچی.
شکارچی خندهی تو گلو و بیصدایی میکند و در اتاق را که میبندد همزمان، آب داخل اتاق از درز در به بیرون اتاق سرازیر میشود.
***
با کرختگی چشمهایش را میگشاید و با کمک گرفتن از دستهایش بر روی تخت مینشیند. اولین چیزی که لای چشمهای نیمه بازش دیده میشود نقشه بزرگ آوارا، روی دیوار روبهرویش است.
نگاهی به اطراف میاندازد و خیلی زود موقعیتش را تشخیص میدهد. لحاف را از روی بدنش کنار زنده، از تخت پایین میآید. میخواهد هر چه زودتر بداند که کِی خوابیده و چگونه سر در از این جا در آورده و مهمتر از آن الان اوضاع چه طور است؟ آیا توانستند از دست آن پریها کاملا خلاص شوند؟
دستگیره در را که پایین میآورد و از اتاق قدمی به جلو بر میدارد آبی آسمان با آن خورشید طلاییِ زیبایش در نگاهش به تلاطم در میآید.
خشک و عادی بودن اوضاع در کشتی خیالش را راحت میکند هر چند با نگاه کردن به اطراف، اثری از پسرها نمیبیند.
به سوی جلو با قدمهای ملایمی حرکت میکند. میداند بلایی سر هیچ کدام نیامده است زیرا اگر باشد او هم این جا نبود. آن پریهای دریایی که او امروز دید به او فهماند که که بیش از حد قدرتمند هستند و اگر زودتر اراده میکردند قطعا کشتی را غرق میکردند.
بازوهایش را روی نردههای کنار کشتی میگذارد و کمی به سوی دریا خم میشود. نیاز دارد کمی آرامش داشته باشد و فکر کند. به چیزهای که گذشت و ممکن بود بگذرد. با کشیدن "آه"ی نگاهش را به سمتی میدهد که جثههایی بزرگ، بیمو و نقرهای براقی در دریا توجهش را جلب میکنند:
- از وقتی که از دست پریها فرار کردیم دارن دنبالمون میکنن.
با کمی ترس به پشت سرش برمیگردد که مصادف میشود تا سامح سیب سبزی به سمتش پرت کند. رضوان غیرارادی کمی روی زانوهایش خم شود و با هر دست سیب را بچسبد.
سامح لبخند تحسین برانگیزی نسبت به او بر لب دارد و در حالی که دارد به سمت او میآید سیب در دستش را گاز میگیرد. به نردهها تکیه میدهد و یک دستش را زیر بغل میبرد و دوباره سیب را گاز میزند:
- بخور. شکمت حتما خالیه! تو این مدت ندیدم چیزی بخوری.
رضوان آرام سرش را تکان میدهد و برای فرار از لبخند او، نگاهش را گرفته، گاز کوچکی به سیب میزند.
سامح با سر به مارماهیهای درشت هیکل توی دریا اشاره میکند:
- تو به اینا گفتی ما رو دنبال کنن؟
رضوان سوالی نگاهش میکند:
- کیا؟
- مارماهیها رو میگم. هر کاری کردیم نرفتن. تو تمام راه دنبالمون کردند.
رضوان سرش را به طرفین تکان میکند:
- نه، من کاری نکردم.
- پس حتما بهشون دستور درستی ندادی که نرفتن... راستی، چه طور این کارو کردی؟ اونم تو اولین بار! راستش رو بخوایی فکر نمیکردم بتونی احضارشون کنی!
رضوان با تعلل مانند او به نردهها تکیه میدهد و سیب را گاز میزند. نگاه خیره و منتظر سامح دست و پایش را گم میکند و با صدای ضعیفی لب میزند:
- شد دیگه!
بیشتر از این نمیتواند چیزی بگوید. ذهنش به ثانیههایی میرود که موقع حمله پریها سامح برایش حرف میزد. ثانیهها که در ساحل افکارش غوطهور بود. همان لحظهها که وقتی به پشت سرش برگشت اما هیچ یک از اعضای خانواده و دوستانش را ندید و هر چه قدر سعی کرد نتوانست مارماهیها را هدایت کند. زمانی که شُرشُر عرق ریخت، بدنش به حالتی سستی گرایید دستی مردانه از کنارش گذشته روی دست او نشست. با با اخم ریز و چهرهاب گیج شده سرش را چرخاند به سامحی دوخت که کنارش ایستاده و به دستهایشان نگاه میکند.
11800
Repost from N/a
Фото недоступно
رمانای عاشقانه باقلمقوی که بااحساساتت بازی کنه میخوای؟😋
یه لیست ازشون و برات آوردم📚😍
♥️༄مطیع لعبت•°•
♥️༄زادهـ مـاه•°•
♥️༄قصر متروکه•°•
♥️༄ Xعشقبهتوان•°•
♥️༄دریا و آسمان•°•
♥️༄ لیرا •°•
♥️༄ معشوقه دلربا•°•
♥️༄ بغض_بیصدا •°•
♥️༄ مننفرینشدم •°•
♥️༄ شراب سرخ •°•
♥️༄ ازجنسمافیا •°•
♥️༄ افسانههای ایرانی •°•
1400
#پارت167
#منازقبلنفرینشدم
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد❌
با نگرانی در را میگشایند و با چهره آرام سامح رو در رو میشوند. جوئل نگران میپرسد:
- چی شده؟ همه چی خوبه؟
- پریهای هرزه. ببینین چه بلایی سر "انتقام" نازنینم آوردن!
منظور شکارچی بیشتر آبی است که تا بالای مچ پا داخل کشتی به خاطر پریها سرازیر شده و همه جا را خیس کرده است. سامح نفسی میگیرد:
- همه چی رو به راهه. از شرشون خلاص شدیم.
شکارچی با نارحتی و خشم از اتاقک بیرون میرود و به قول خودش شروع به بررسی کشتی نازنینش میکند و همزمان زیر لب ناسزاهایی عطای جان پریها میکند. با هر راه رفتن سعی میکند آب داخل کشتی را کنار بزند:
- دختره کو؟
سامح به پشت سرش بر میگردد و به جایی که رضوان قرار داشت اشاره میکند:
- اون جا...
با دیدن جسم بیهوش رضوان که روی زمین افتاده است جا میخورد و با یک جهش و نگرانی به طرفش پا تند میکند:
- بزغاله!
کنارش زانو میزند و با پشت انگشتان دستش روی گونهش ضربههای نسبتا آرامی میزند:
- هی، حالت خوبه؟ چشماتو باز کن. بزغاله!
از طرفی دیگر جوئل با یک دست در جیب با لبخندی معنادار به آنها زل زده است و کف دستش را به سوی شکارچی اخم دراز میکند. شکارچی از جیب بسته پولی را که با کش بسته بود را در آوردا کف دست او میگذارد:
- من که بهت گفته بودم ازش خوشش میآد!
- زر نزن!
جوئل تک خندهای زده، دسته پول را داخل جیبش فرو میبرد.
سامح ناامید از بیدار شدن او نفسی گرفته، دست زیر سر و زانوی او گذاشته از روی زمین بلند میکند. او را محکم میگیرد و کمی در جا جابهجایش میکند و پلههای کوچک را به سوی اتاقک طی میکند. با سر با جوئل اشاره میکند:
- پتو رو کنار بزن!
جوئل فوری اطاعت میکند ولی از سوال پرسیدن هم نمیتواند بگذرد:
- چش شد یکهو؟ زخمی شده؟
- بعدا میگم. زیادی انرژی مصرف کرده واسه همین خسته شده احتمالا.
سامح آرام او را روی تنها تخت خواب اتاقک میگذارد و توجه میکند که سرش را آرام روی بالشت بگذارد. حالا هر سه در سکوت بالای سر او قرار دارند که جوئل سکوت را میشکند:
- لباساشو در بیاریم؟
سرهای سامح و شکارچی با چشمهای گرد شده به سویش میچرخد. اخمی پیشانی سامح را با این حرف پر میکند و شکارچی هم ابرویی بالا میاندازد:
- چرا این جوری نگام میکنید. لباساش خیس شده، کور نیستین که منحرفای عوضی! شاید سرما بخوره. اصلا به درک، به من چه!؟
با این حرف از اتاقک بیرون میرود. هر دو به سوی رضوان که از سرما در خودش پیچیده بر میگردند.
شکارچی بیحرف یک دستش را در هوا بالای سر رضوان برده و به طور سحرآمیزی و با دقت شکارچی، آب از داخل لباسهای رضوان خارج شده؛ در هوا معلق میماند و در آخر شکارچی، آن را داخل اتاقک میریزد. حالا لباسهای رضوان مانند روز اول کاملا خشک است.
نگاه خیره سامح نسبت به رضوان توجه شکارچی را زود جلب میکند. میداند که سامح هیچ از سر به سر گذاشتن خوشش نمیآید و در این مورد هم کاملا جدی است و برای این که سامح فکر نکند مچش را در حین دید زدن گرفته است موضوعی الکی را در پیش میگیرد هر چند نمیتواند جلوی زبانش را بگیرد:
- میگما، بعضی وقتا موهاتو این جوری درست کن. بهت میآد شاید فرجی شد دختره ازت خوشش اومد.
سامح با چهرهتی خنثی ابرویی بالا میاندازد و در سکوت، دست در جیب به سوی در خروجی میرود:
- جدی میگم. هوی؟ محافظ؟ وایسا ببین چی میگم، محافظ؟
21400
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.