•°❤اَربـابـــ⚡ـ هــاتِـ مـَنـ❤°•
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•° ببین قلــ💛ــب من این چیزا حالیش نی یا مال منـ👫ـی یا هیچکسِ دیگه!♡ . لف نده کلی کارای خفن تو راهه❤⚡🌈
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
132
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_328
"" ساحل""
دو روز از اون اتفاق گذشت که یاشار چمدون هر دومون رو آماده کرد تا به قول خودش سانس دوم ماه عسل مون رو شروع کنیم.
اما من این بار گولش رو نمیخوردم.
- من نمیام.
هم زمان که دکمه های پیراهنش رو میبست از توی آینه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
+ تو غلط میکنی... مگه دست تواِ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- این بار واسه چی میخوای منو مخفی کنی؟ نکنه باز بابام میخواد کل عمارت رو بفرسته رو هوا؟
با حرص گفت:
+ این کار و کنه منم کل روستاش رو به آتیش میکشم.
با شنیدن این حرفش بیشتر عصبی شدم و داد زدم:
- من نمیام.
بر خلاف انتظارم خونسرد گفت:
+ میای عزیزم... میای.
تیز گفتم:
- نمیذارم بهم دست بزنی... مثل اتفاق توی غار نمیشه.
چرخید و شیطون نگاهم کرد...
نگاهش باعث شد بدنم گر بیوفته ولی تسلیم نشدم و اخمی کردم.
همون طوری که خیرهام بود با غرور گفت:
+ تو هر چقدر مقاومت کنی وقتی زیرم باشی تسلیم می شی...انکار نکن.
حق با اون بود... خشمم بیشتر شد و با حرص غریدم:
- اون مال موقعی بود که چشمام باز نشده بود.
تک خندهای کرد و گفت:
+ الان چشمات باز شده؟
مطمئن سری تکون دادم... با لبخند تمسخرآمیزی سرش رو تکون داد و گفت:
+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی میگم باید باهام بیای پس تو آماده میشی و با من میای.
با نفرت بهش خیره شدم...
میدونستم که میتونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_327
خاک تو سر من که همیشه رامِش میشم.
دست از تقلا کشیدم اون منو میبرد و به هیچکس توجه نمیکرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.
**********
""یاشار""
کلافه به سمت سپهر رفتم و گفتم:
+ چقدر تلفات دادیم؟
عصبی گفت:
- شیش نفر مردن... سه نفر هم هم زخمی شدن که دارم مداواشون میکنم.
با تفکر سری تکون دادم...
اومدم برم که سپهر ادامه داد:
- خیلی پستی یاشار... اینا زن و بچه داشتن، خانوادههاشون پشت در این عمارت دارن عزاداری میکنن.
با حرص و خشم چرخیدم سمتش و گفتم:
+ مگه من اونا رو کشتم؟ من خواستم که بمیرن؟
مثل خودم جواب داد:
- تو خبر داشتی بابای ساحل با دار و دستهاش اینجا میاد... پس باید میدونستی که آدمات با اونا درگیر میشن و صد در صد بعضی ها هم کشته میشن.
در سکوت نگاهش کردم که نگاهش تلخ و پر از تاسف شد... آروم تر ادامه داد:
- بذار ساحل بره... این بازی رو تمومش کن.
با صدای دورگهای لب زدم:
+ نمیتونم... نمیشه...
- چرا نشه؟ هنوز دیر نشده...
معنی دار نگاهش کردم چند لحظه به چشمام زد زد و شوکه گفت:
- نکنه؟...یعنی...یعنی اون...
ادامه نداد که پوزخندی زدم و گفتم:
+ دکتر تویی... تو باید بفهمی.
با حرص نگاهم کرد که چشمکی زدم و ازش دور شدم...
دیگه برای برگشت دیر شده بود... من الان نصف راه رو برای گرفتن انتقام از اون مرد طی کرده بودم.
دیگه نمیتونستم جا بزنم... حتی به خاطر ساحل.
حسام احمدی باید حسابی سختی بکشه، این که الان دخترش داره عذاب میکشه هم تقصیر خودشه نه من...
اگر ساحل دختر حسام نبود قطعا زندگی رو براش تبدیل به بهشت میکردم اما...
حیف.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_328
"" ساحل""
دو روز از اون اتفاق گذشت که یاشار چمدون هر دومون رو آماده کرد تا به قول خودش سانس دوم ماه عسل مون رو شروع کنیم.
اما من این بار گولش رو نمیخوردم.
- من نمیام.
هم زمان که دکمه های پیراهنش رو میبست از توی آینه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
+ تو غلط میکنی... مگه دست تواِ؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- این بار واسه چی میخوای منو مخفی کنی؟ نکنه باز بابام میخواد کل عمارت رو بفرسته رو هوا؟
با حرص گفت:
+ این کار و کنه منم کل روستاش رو به آتیش میکشم.
با شنیدن این حرفش بیشتر عصبی شدم و داد زدم:
- من نمیام.
بر خلاف انتظارم خونسرد گفت:
+ میای عزیزم... میای.
تیز گفتم:
- نمیذارم بهم دست بزنی... مثل اتفاق توی غار نمیشه.
چرخید و شیطون نگاهم کرد...
نگاهش باعث شد بدنم گر بیوفته ولی تسلیم نشدم و اخمی کردم.
همون طوری که خیرهام بود با غرور گفت:
+ تو هر چقدر مقاومت کنی وقتی زیرم باشی تسلیم می شی...انکار نکن.
حق با اون بود... خشمم بیشتر شد و با حرص غریدم:
- اون مال موقعی بود که چشمام باز نشده بود.
تک خندهای کرد و گفت:
+ الان چشمات باز شده؟
مطمئن سری تکون دادم... با لبخند تمسخرآمیزی سرش رو تکون داد و گفت:
+ خوبه... پس با اون چشمای بازت خوب به اطرافت نگاه کن... تو الان توی قلمرو منی پس باید با قوانین من پیش بری... وقتی میگم باید باهام بیای پس تو آماده میشی و با من میای.
با نفرت بهش خیره شدم...
میدونستم که میتونه نگاه پر از نفرتم رو ببینه اما مثل همیشه نادیده اش گرفت.
باز هم اجبار...
باز هم زور... دیگه کی قرار بود تموم بشه؟
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_325
غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظهاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل میدیدم رو میچیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم میاومد.
بعد از بیست دقیقه به عمارت رسیدیم... یه دسته گل خوشگل از اون گل ها برای خودم درست کرده بودم.
به فکر این بودم که
حتما یه گلدون خوب برای دسته گلم
پیدا کنم اما با دیدن حیاط عمارت خشکم زد...
دسته گل از دستم افتاد!
روی زمین چند تا از آدمای عمارت افتاده بودن و همهی خدمتکار ها با گریه و زاری بیرون جمع شده بودن.
انگار جنگ شده بود...
اون بادیگارد ها مرده بودن یا...
وای خدای من!
با وحشت سمت یاشار چرخیدم و داد زدم:
- یاشار این... اینجا چه خبر شده؟
وقتی قیافهی خونسرد و سردش رو دیدم بیشتر شوکه شدم.
با بهت لب زدم:
- با توام یاشار... چرا چیزی نمیگی؟
فقط نگاهم کرد و پوزخند زد...
چرا اینقدر عادی رفتار می کنه؟
مگه نمیبینه افرادش مردن؟
به سمت حیاط حرکت کرد و گفت:
+ بابات یکم شلوغ کاری کرده... ناراحت نباش.
انگار سطل آب یخ روی سرم ریختن...
گوشام سوت کشید.
بابام؟
یعنی... یعنی اونا رو بابام کشته؟
کار اون بوده؟
با بغض گفتم:
- منظورت چیه؟
یا حرص پوزخندی زد و گفت:
+ یعنی بابا جونت با دیدن دستمالِ خونی به رگ غیرتش برخورد و خواست تلافی کنه.
اشکم چکید!
باورم نمیشد... بابام... بابای بیچارهام!
هق هقام بلند شد که یاشار پوف کلافهای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:
- تقصیر توعه... تقصیر توووو.
با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_324
همین که پایین تنهام توی آب فرو رفت به خودم لرزیدم و به گردن یاشار چسبیدم.
بازم کار خودش رو کرد.
دیگه کم مونده بود از کارها و فانتزی های سک**سی عجیب غریبش شاخ در بیارم!
انگار با این کار ها سعی داشت این همه دوری توی این مدت رو جبران کنه و توی کم ترین زمان لذتی که وقتی نبودم رو به دست بیاره.
به قول خودش منو آورده بود ماه عسل...
همه چیز خوب بود فقط... میترسیدم!
از بعد این روز و اتفاقات بعدش... از نقشه و انتقام یاشار میترسیدم.
**********
بالاخره از توی آب بیرون اومدیم... سردم بود اما نه زیاد.
همون طوری برهنه منو توی غار برد.
واقعا انگار انسان اولیه بودیم.
آخه این کارا چیه که یاشار انجام میده؟
برعکس من که گیج شده بودم اون خیلی بشاش بود که گفت:
+ عالی بود! حالت بهتر شد؟
آروم گفتم:
- خوبم فقط کاشکی یه چیزی بود تنم رو خشک کنم.
چشمکی بهم زد و گفت:
+ فکر اونجاش رو هم کردم.
از توی وسایل یه حولهی متوسط آبی بهم داد.
سریع تنم رو خشک کردم
مجبور شدم لباس های قبلیم رو بپوشم
یاشار هم فقط شلوارش رو پوشید و دکمههاش رو باز گذاشت.
+ بیا یه چیزی بخوریم حتما گرسنهاته.
بیحرف کنارش نشستم
واقعا هم گرسنهام بود... توی سبد و وسایل ها پیراشکی و ساندویج بود که همون ها رو خوردیم.
حالا واقعا خسته بودم و خوابم می اومد.
خمیازه ای کشیدم که یاشار لبخندی زد و گفت:
+ سرت رو روی پاهای من بذار بخواب.
با تعجب نگاهش کردم
رفتارهای امروزش شوکهام کرده بود اما کاری که گفت رو انجام دادم
سرم رو که روی پاهاش گذاشتم چشمام گرم شد...
کاشکی یاشار همین طور مثل امروز مهربون باقی بمونه.
غروب بود که راهی عمارت شدیم
وسایل رو جمع نکردیم یاشار گفت که محافظهاش میان و خودشون جمع می کنن.
چون حس خوبی از اون گردش یا به قول یاشار ماه عسل داشتم توی مسیر لبخند روی لبم بود و هر چی گل زرد و قرمز توی جنگل میدیدم رو میچیدم.
یاشار هم دستاش رو توی جیب شلوارش کرده بود و دنبالم میاومد
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_321
یاشار خمار به اون صحنه نگاه کرد و بعد مثل گرسنه ها به لای پام حمله ور شد
اول میک محکمی به چوچو*لم زد و بعد شروع به لیسیدن کلش کرد.
نتونستم تحمل کنم و نالیدم:
- آه... یا...یاشاااار... واااییی.
یه چیزی شبیه هووووم زمزمه کرد و شدید تر به کارش ادامه داد، تموم بدنم داغ شده بود بین شوک و لذت داشتم دست و پا میزدم.
اصلا بهم امان نمیداد نفسم جا بیاد با حرکت زبونش داشت دیوونهام میکرد.
وقتی کامل سس ها رو خورد سرش رو از بین پام برداشت و با صدای دورگه گفت:
+ اینجا رو ببین ساحل... واسه من خیس کردی، دیدی گفتم تو هم لذت میبری.
خمار نگاهش کردم و چیزی نگفتم، روم اومد و با لحن شهو*تیای گفت:
+ الان میدونی هوس چی کردم؟ هوس مم*ه شکلاتی اوووف چی بشه لعنتی.
روی نوک سی*نههام هم سس ریخت و مشغول شد.
لذتش اونقدر زیاد بود که زیرش فقط وول میخوردم و آه میکشیدم، اونقدر سی*نههام رو لیسید که احساس خنکی بهم دست داده بود.
تموم بدنم رو سس ریخته بود و خورده بود.
دلم میخواست مردو*نشاش رو واردم کنه و زودتر ار*ضا بشم.
با لحنی که برای خودم هم غریب بود نالیدم:
- یاشار بکن تو... خواهش میکنم.
چشماش برقی زد و با شوق گفت:
+جان میخوای ار*ضا بشی؟ بذار یه روش جدید رو امتحان کنم.
از روم بلند شد و از اون سس روی مردونهی خودش و بهشت من ریخت.
چشمکی بهم زد و گفت:
- کی**ر سسی تا به حال امتحان کردی؟ خیلی خوشمزه است ها.
با تعجب نگاهش کردم که حالت 69 روم خوابید و غرید:
+ شروع کن.
با تردید به مردو*نهاش نگاه کردم.. مونده بودم چی کار کنم که با لیسی که بین پام زد آهی کشیدم و بیاختیار سر مردو*نهاش رو لیسی زدم.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_323
جیغم توی صدای جووون کش دار یاشار گم شد... شدت ار**ضا شدنم اونقدر زیاد بود که بی حال افتادم و چشمام رو بستم تا آروم بشم.
یاشار اصلا بهم فرصت نمی داد و توم فقط تند تند تلمبه میزد.
قبلا اینقدر کم طاقت و وحشی ندیده بودمش... یه جورِ عجیبی شده بود، همین که داغیش رو توی خودم حس کردم چشمام بسته شد، از روم بلند شد و کنارم افتاد که نفس راحتی کشیدم.
حالا بدجوری خوابم میاومد.
با نفس نفس کنار گوشم گفت:
+ نخواب.. بین پات خیلی خیس شده ممکنه حصیر کثیف بشه.
با ناله زمزمه کردم:
- وایی... خوابم میاد یاشار... همه جونم درد میکنه.
بدون این که بذاره استراحت کنم دستم رو کشید و بلندم کرد و گفت:
+ یه کاری میکنم که حالت خوب بشه...
- چی کار؟
روی دستاش بلندم کرد که با هول چشمام رو باز کردم.
چرا بلندم کرده؟
میخوایم بریم بیرون؟... اونم لخت؟
با خونسردی گفت:
+ میریم یه تنی به آب بزنیم.
خواب از سرم پرید هینی کشیدم و گفتم:
- نه یاشار تو رو خدا... لختیم ممکنه یکی ببینه یا... یا آب سرده یخ میزنیم.
خندید و گفت:
+ این طرف کسی نمیاد نترس... این وقت روز دمای آب نرمالِ زیاد سرد نیست.
بیرون از غار رفت که با خجالت چشمام رو بستم و با حالت گریه گفتم:
- مگه انسان اولیهایم که اینطوری میکنی؟ تو رو خدا بس کن یاشار.
بی توجه به من رفت توی آب و دستش رو از زیر پام برداشت، همین که پایین تنهام توی آب فرو رفت به خودم لرزیدم و به گردن یاشار چسبیدم.
بازم کار خودش رو کرد.
دیگه کم مونده بود از کارها و فانتزی های سک**سی عجیب غریبش شاخ در بیارم!
انگار با این کار ها سعی داشت این همه دوری توی این مدت رو جبران کنه و توی کم ترین زمان لذتی که وقتی نبودم رو به دست بیاره.
به قول خودش منو آورده بود ماه عسل...
همه چیز خوب بود فقط... میترسیدم!
از بعد این روز و اتفاقات بعدش... از نقشه و انتقام یاشار میترسیدم.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_322
چشمکی بهم زد و گفت:
- کی**ر سسی تا به حال امتحان کردی؟ خیلی خوشمزه است ها.
با تعجب نگاهش کردم که حالت 69 روم خوابید و غرید:
+ شروع کن.
با تردید به مردو*نهاش نگاه کردم.. مونده بودم چی کار کنم که با لیسی که بین پام زد آهی کشیدم و بیاختیار سر مردو*نهاش رو لیسی زدم.
شدت کارش رو بیشتر کرد... منم کنترلم رو از دست دادم و بیشتر مردونهاش رو خوردم.
طعم شکلات توی دهنم پخش شده بود که داشت دیوونهام میکرد خیلی خوشمزه بود حسابی خوردنی شده بود.
بی*ضه هاش رو لیسیدم و سس های روش رو خوردم.
یاشار دست از مکیدن من کشید و آهی سر داد.
چیزی نمونده بود ار*ضا بشم از شدت بی قراری وول میخوردم و نالیدم:
- یاشار بکن توم طاقت ندارم.
با صدای دورگه گفت:
+ باشه الان.
از حالت 69 خارج شدیم
اومد روم خیمه زد و منو بین بازوهاش نگه داشت توی چشمام خیره شد و یه ضرب واردم کرد.
آهی غلیظ و پر لذتی کشیدم!
تو گلو غرید و محکن خودش رو بهم کوبید و مردونهاش تا ته واردم شد جوری که به نقطهی حساسم خورد.
همون موقع چیزی زدم و با شدت ار*ضا شدم.
جیغم توی صدای جووون کش دار یاشار گم شد... شدت ار**ضا شدنم اونقدر زیاد بود که بی حال افتادم و چشمام رو بستم تا آرون بشم.
یاشار اصلا بهم فرصت نمی داد و توم فقط تند تند تلمبه میزد.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_320
مجبورم کرد صاف دراز بکشم و مشغول دید زدن بدن برهنه و سفیدم شد.
توی این غار باورم نمیشه یاشار بخواد همچین حرکتی روم انجام بده.
یه هیجانی ته قلبم احساس کردم!
یه چیزی از توی سبد برداشت... نگاه کردم که دیدم سس شکلاتیِ.
توی اون سبد لعنتی همه چیز انگار پیدا می شد.
یاشار خمار و شیطون توی چشمام خیره شد و لب زد:
+ هوس ک**ص شکلاتی کردم.
لب گزیدم و با خجالت نگاهش کردم که سس رو خم کرد و روی شکمم ریخت، از سردی سس شکمم منقبض شد.
بیاختیار صداش زدم:
- یاشااااار.
همزمان که سمتم خم میشد زمزمه کرد:
+ هیش.
زبونش رو که روی شکمم حس کردم ناگهان همه چیز یادم رفت...
بدی هاشو... تجا*وزش رو... همه چیز یادم رفت غیر از شوک و لذت!
بدن من به کارهای یاشار معتاد شده بود، جوری که تسلیمش میشدم.
خمار به یاشار نگاه کردم که از شکمم تا نزدیکی های بهشتم زبون میکشید، وقتی سس رو با زبونش از روی شکمم خورد غرید:
+ لعنتی عالی بود!
سس رو روی بهشتم ریخت که به خودم لرزیدم و لبام رو گاز گرفتم.
یاشار رفت و لای پام نشست و پاهام رو از هم فاصله داد، حرکت سس رو حس کردم که لیز خورد و روی چوچو*لم ریخت.
نفس هام تند شده بود...
یاشار خمار به اون صحنه نگاه کرد و بعد مثل گرسنه ها به لای پام حمله ور شد
اول میک محکمی به چوچو*لم زد و بعد شروع به لیسیدن کلش کرد.
نتونستم تحمل کنم و نالیدم:
- آه... یا...یاشاااار... واااییی.
یه چیزی شبیه هووووم زمزمه کرد و شدید تر به کارش ادامه داد، تموم بدنم داغ شده بود بین شوک و لذت داشتم دست و پا میزدم.
اڔبــــــــــابـــــخشـــ🔞ݩ و هـــــاتـــ ـݥن
#پارت_326
اشکم چکید!
باورم نمیشد... بابام... بابای بیچارهام!
هق هقام بلند شد که یاشار پوف کلافهای کشید.
با فکری که به سرم زد شدت اشکام بیشتر شد... زیر لب نالیدم:
- تقصیر توعه... تقصیر توووو.
با خشم نگاهم کرد و چیزی نگفت که ادامه دادم:
- تو میدونستی که بابام میاد و این کار و میکنه... حتما میخواست منو با خودش ببره تو... تو منو از اینجا دور کردی که دستش بهم برسه نه؟
پوزخند تلخی زد و با حرص گفت:
+ چه عجب مغزت کار کرد... آره این کار و کردم خیالم راحت باشه پیدات نمیکنه.
جیغی زدم و با مشت به سینهاش کوبیدم که جفت دستام رو گرفت و منو به سمت عمارت برد.
سعی کردم مقاومت کنم ولی
منو کشون کشون به داخل میبرد.
با گریه داد زدم:
- ولم کن نمیام.
داد زد:
+ مگه دست خودته نیای؟ تو غلط میکنی که نیای... امروز به روت خندیدم پرو شدی؟
با یادآوری امروز که چقدر از بدنم استفاده کرد و کیف کرد گریهام بیشتر شد...
خاک تو سر من که همیشه رامِش میشم.
دست از تقلا کشیدم اون منو میبرد و به هیچکس توجه نمیکرد.
منو به سمت اتاق برد و در و باز کرد
توی اتاق ولم کرد و بدون این که حرفی بزنه
دره اتاق رو قفل کرد و بست
همون جا از شوک اتفاق پیش اومده زانو زدم و بیشتر گریه کردم.
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.