cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

یه حس قشنگ

#تبلیغات ارزان، از تبلیغات غافل نشوید بهترین کانال تلگرام ســــاخــــت قــــشــــنــــگــــتــــریــــن ڪــلــــیــــپــــهاے اســــمــــے تــــولــــد و ســالــگــرد ازدواج عــاشــقــانــه جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید 👇 👇 @najibzadeh_Ariyayii

Больше
Рекламные посты
5 244
Подписчики
-524 часа
-327 дней
-19530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#تلنگرررر 🔻چگونه سقوط ِآموزش و پرورش باعث سقوط ِ یک ملّت می شود؟! 💢- در کشوری که مقام معلم با رهبر آن کشور یکی است و مردم آن کشور فقط در برابر دو شخصیت تعظیم می کنند: «رهبر و معلم» ؛آن کشور می شود "چین" 💢- درکشوری که هرکس به مقام معلمی نایل می شود به بالاترین نشان ِافتخار آن کشور دست می یابد: آن کشور میشود "انگلستان" 💢- در کشوری که معلم ، حقّ کاری به غیر از معلمی را ندارد: آن کشور می شود "روسیه" 💢- در کشوری که برای معلم، حقوق معینی تعیین نمی شود: آن کشور می شود "ژاپن" 💢- در کشوری که حقوق معلم از پزشک، قاضی ، مهندس و... بیشتر است چون همه این ها در مکتب ِ معلم پزشک ، قاضی، مهندس و... شده اند: آن کشور می شود "آلمان" و اما؛ 💢- درکشوری که مادری حاضر به ازدواج دخترش با یک معلم ِ جوان نمی شود! 💢- در کشوری که دانش آموزان یک مدرسه، ساندویچ بعد ازظهرشان را از دکّه معلمشون خریداری می کنند! 💢- در کشوری که معلمش نهار نخورده سریع خود را برای دادن سرویس به تاکسی تلفنی محله اش معرفی می کند! 💢- در کشوری که یک معلم، سرویس ایاب و ذهاب ِمدرسه دانش آموزان خود می باشد. 💢- در کشوری که بالاترین دغدغه های معلمینش چگونه زیستن آبرومندانه است! 💢در این جامعه است که: مریض، به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مُرد! 💢خانه ها به دست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد! 💢منابع مالی را به دست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد جهل، در سرِ فرزندان که موفق به تقلب شده فرو می رود! 🔹و این در یک کلام یعنی : سقوط ِآموزش وپرورش = سقوط ملت 🌱🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
👍 5
00:04
Видео недоступноПоказать в Telegram
عزیزم موافقی؟ 🌱 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
0.26 KB
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_216 سرم را تکان دادم. آیدین همیشه منطقی عمل میکرد. ولی می دانستم که حرفهایش را با چه جان کندنی بیان کرده بود. در آن ته نگاهش مشخص بود که خودش هم از او ناراحت است. از او که آنقدر زود به او اعتماد کرده . آیدینی که ذاتا محافظه کار بود. می دانستم که شاید در آن ته دلش راضی به این کار نباشد. راضی به این که من با او بروم و به حرف هایش گوش بدهم و به او و خودم زمان بدهم ولی می توانستم درك کنم که آیدین نمی خواست فرصت تصمیم گیري عاقلانه را از من بگیرد. چیزي که خودم مطمئن نبودم که بتوانم انجام  بدهم.  آراز را صدا کرد و به من اشاره کرد تا لباس بپوشم. بالا رفتم. همان مانتو و شالی را که آن روز به تن داشتم پوشیدم. اصلا نمی دانستم که کاپشنم کجاست؟ یا اصلا کاپشن یا پالتویی هم داشتم یا نه. جستجو کردم ولی چیزي پیدا نکردم. به پایین برگشتم. آراز عصبی با او و ساراي یکه به دو میکرد. به نظر می رسید که ساراي هم مثل همیشه به جبهه آیدین وارد شده است. آراز با دیدن من حرفش را قطع کرد. عصبی نگاهم کرد.با مشت به کف دست دیگرش کوبید و مثل یک گرباد به پایین رفت و از خانه بیرون زد و در را محکم به هم کوبید.  پایین رفتم. نسیم نبود. تنها او با پالتوي من آماده مقابل در ایستاده بود. چیزي نگفتم. پالتو را روي شانه هایم انداخت و در لحظه آخر دستانش را روي شانه هایم گذاشت و فشرد. چشمانم را به روي هم فشردم و خودم را کنار کشیدم. دوست نداشتم آن حجم گرم به روي شانه هایم جا باز کند. از در بیرون زدم. چند لحظه در حیاط به آفتاب عصر پاییزي که آرام آرام غروب میکرد، نگاه کردم. هوا سرد شده بود. از خانه بیرون زد. بدون حرف جلو افتادم و او پشت سرم.  روشن کرد و به خانه رفتیم. هر چه به خانه نزدیک تر می شدیم غم و غصه من سنگین تر می شد. به طوریکه در آسانسور چیزي نمانده بود که از حال بروم. آسانسوري که شاهد بوسه هاي مخفیانه و آهسته او بود. بوسه هایی که در شب هایی که از مهمانی خانه آیدین وساراي برمی گشتیم به روي گونه هایم می نشاند. تنها به  بهانه اینکه من خیلی دلبر شده ام و او دیگر طاقت ندارد. دستم را مقابل دهان و بینی ام گرفته بودم و نفس می کشیدم. آن قدر مرا می شناخت که بداند چه باید بکند. دستم را گرفت و نوازش گرانه مچ دستم را نوازش کرد. دستم را کنار کشیدم. نگاهم کرد ولی چیزي نگفت. کلید انداخت در را باز کرد. خانه تمیز و دست نخورده بود. درست مثل روزي که بعد از آن شب شوم آن جا را ترك کردم و به گرگان رفتم. و درست مثل روزي از گرگان برگشتم و فرداي آن به خانه بابا رفتم و دیگر برنگشتم. پالتویش را در آورد. چیزي نگفت. به آشپزخانه رفت. کنار شوفاژ ایستادم و دستان یخ زده ام را روي آن گذاشتم. نفهمیدم که چه زمانی از آشپزخانه بیرون آمده بود. همیشه همین بود. به سبکی یک گربه حرکت می کرد.  _زیادش کردم. بیا بشین گرم بشی از جا پریدم. دستش را روي شانه ام گذاشت و پالتویم را برداشت. به مبل کنار شوفاژ اشاره کرد. نشستم. مقابل من ایستاد و به دیوار تکیه داد. سیگاري آتش کرد و پک بلندي زد. لیوانش را برداشت. بوي الکل آمد. چه برسر ما آمده بود؟ من و او؟ او الکل کمی مصرف می کرد. معده اش جواب نمی داد. گاهی کمی آبجو می خورد. عقیده داشت که براي کلیه ها خوب است. ولی الکل قوي نه. به ندرت و خیلی کم.  لیوان را روي شوفاژ گذاشت. سیگارش را بین انگشتانش چرخاند.  _بار دومی که دیدمت .... حرفش را قطع کرد. نگاهی طولانی به من کرد. خاکستر سیگارش را در لیوان نسبتا پرش تکاند و خیال من را راحت کرد. محتواي لیوان هر چه بود دیگر قابل خوردن نبود.  _به نظرم خیلی بامزه اومدي. خوشگل بودي. دوست داشتنی و ملیح، ولی محکم. وسط یه مشت روزنامه و کاغذ، کفش هات رو در آورده بودي و تخم مرغ می خوردي. با موهاي آشفته و بامزه.  نگاهم کرد. لبخند تلخی زد.  _خیلی دلبر و بیخبر بودي. من اصلا آدمی نبودم که به این زودي تحت تاثیر قرار بگیرم. اون هم تحت تاثیر دختر پیرزاد ولی قرار گرفتم. عصبی شده بودم. کار من نبود. همون روز وقتی که مستانه تماس گرفت گفتم که  کار من نیست. ولی نشد. بعدش مستی خودش اومد جلو. می خواست از طریق خود بابات اقدم کنه. ولی من نذاشتم... حرفش را قطع کرد.همان جا روي زمین نشست. وقتی که سر خورد تا بنشیند. پایین پلیور بافتی اش بالا رفت و من توانستم کبودي وحشتناکی که روي پهلویش ایجاد شده بود را ببینم. احتمالا از طرف آراز بود. با کمی سختی نشست. مشخص بود که درد دارد.  _نذاشتم چون دیگه نمی خواستم خواهر و برادرم به خاطر کوتاهی من صدمه ببینن ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥  
Показать все...
👍 2😢 2
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_215 دستم را در دستش گرفت. پنجه هاي یخ زده ام در میان دستان گرم و قوي اش. دستم را کنار کشیدم. نگذاشت. دست دیگرش را بالا آورد و روي گونه ام گذاشت. روي گونه و چانه ام.  یک پله به عقب برگشتم. باید فرار می کردم. باید از این عشق فرار می کردم. دستش در هوا ماند. ولی دستم را رها نکرد. دستم را کشیدم ولی او پیش دستی کرد و دستم را محکم تر کشید. سست و ناتوان به سینه اش سنجاق شدم. دستش را دور کمرم حلقه کرد. نفسم تنگ شد. به هن و هن افتادم. آراز با خشونت او را کنار زد.  _برو بیرون. _من تا با سونا حرف نزنم هیچ جا نمیرم.  آراز تخت سینه اش کوبید. ولی از جا تکان نخورد. _تو برو بالا. چرا اومدي پایین؟ صداي در آمد و متعاقب آن صداي آهسته صحبت کردن ساراي و آیدین آمد. کیسه هاي خرید در دستشان بود و با دیدن ما مات و متحیر ایستادند.ساراي اخم کرد ولی چیزي نگفت. دوباره صحبت ها شروع شد. آراز احساسی و بی منطق و خشن. آیدین با منطق و آرام از او خواست که برود ولی حرف او یکی بود. یا من با او می آیم به خانه و حرف می زنیم یا هیچ کجا نمی رود.آراز دست به یقه شد. ولی می دانستم با آن چشمان مصمم او هیچ کجا نخواهد رفت.  _بسه. آراز بسه خواهش میکنم.  به من نگاه کرد. عصبی دستش را روي بینی اش گذاشت.  _خواهش میکنم  سونا. تو الان نمی دونی چی می خواي آیدین دست به سینه و با اخم به من نگاه می کرد. نمیدانم چه در نگاهم دید که گفت:  _سونا جان یک دقیقه. دست مرا گرفت و به پاگرد راه پله برگرداند.  _میخواي برگردي پیشش؟ سرم را به نشانه نفی تکان دادم.  _میخواي جدا بشی؟ جوابی ندادم.  _سونا.... سرم را بلند کردم.  _اگر درخواست طلاق بده راضی هستی؟ لبم را گزیدم ولی سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. آهی کشید. نمیدانم از تاییدم چه برداشتی کرد که دستش را روي بازویم گذاشت و گفت:  _برو امشب خونه. برید صحبت کنید. اگر... حرفش را قطع کرد. دستی به ته ریش اش کشید. نگاهش کردم. حس میکردم که برادرم پیر شده است. ریشهایش در قسمت چانه، تماما سفید شده بود. می دانستم که در این چند روز به اندازه تمام عمرش فشار به روي او بوده است. بین بیمارستان بابا و کارهاي چاپخانه و خانه ساراي و سرو کله زدن با آراز در حرکت بود. خسته بود و این خستگی در چشمانش به خوبی مشخص بود.  _چی بگم آخه من؟ نگاهش کردم. درمانده لبخندي براي دلگرمی من زد.  _سونا جان. در نهایت خودت تصمیم گیرنده هستی. من نمیتونم بهت بگم طلاق بگیر یا برو باهاش زندگی کن. این خودت هستی که باید تصمیم بگیري. آدم سه تا کار رو تنها انجام می ده و هیچ کس هم نیست که  توش کمکت کنه. یعنی اگر هم بخواد نمی تونه. آدم تنهایی ایمان میاره، تنهایی عاشق میشه و تنهایی میمیره..... حرفش را قطع کرد. آرام خندید.  _البته این نظر من نیست. از یه جایی کش رفتم. فکر کنم تو یه فیلم بود.  لبخند بی حوصله ای زدم. می دانستم. دیالوگ انتظامی به فروتن بود.  _عین حال توئه. تو هم تنهایی عاشق شدي و حالا هم تنهایی باید درباره اش تصمیم بگیري. من چی میتونم بگم؟ بگم بیا طلاق بگیر؟ شاید ایده بدي به نظر نیاد. ولی کی می دونه تو آینده چی قراره بشه. شاید اگر طلاق بگیري چند سال آینده به اون درجه از آرامش برسی که بتونی ببخشیش. اون وقته که دیگه کاري نمیشه کرد. اگر هم طلاق نگیري شاید هیچ وقت نتونی به اون حسی که بهش داشتی برگردي و هر زمانی که بخواي فراموش کنی، نارویی که بهت زد بیاد جلوي نظرت و به نتیجه برسی که چرا همون چند سال قبل طلاق نگرفتی که خیال خودت رو راحت کنی. در هر حال تصمیم با خودته. من آن چه شرط بلاغ است با تو می گویم.  _چی کار کنم؟ صدایم با عجز و درماندگی همراه بود. چند ثانیه با محبت نگاهم کرد. مثل زمانهایی که کارنامه ام را برایش می آوردم تا به عنوان ولی زیر آن را امضا کند. آن زمان هم با همین محبت نگاهم میکرد و به سهند می گفت که کمی از من یاد بگیرد. سهند خیلی سر به هوا بود. تنها زمانی آرام شد و شروع به درس خواندن کرد که سالهاي آخر دبیرستان بود.  _برو بذار حرف هاش رو بزنه. اون وقت برگرد و تصمیم ات رو بگیر.  _اگر نتونم چی؟ _اگر اون قدر که میگه عاشقت باشه تا آخ عمرش هم صبر میکنه تا تو تصمیم بگیري. اگر نه که تو آزادي. بدون دردسر.  بازویم را فشرد.  _بذار زمان بگذره. زمان معجزه گر خوبیه. بذار کار خودش رو بکنه. اون وقت اگر هنوز هم سر همین پله اول بودي، طلاق بگیر. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥  
Показать все...
1
‌‌                    ♥     ♥  ●·٠•●  ♥    ♥              ♥        ♥        ‌ ♥️⁩ #جان_و_شوکران_214 در سکوت سیگاري از جیبش بیرون کشید. روشن کرد. پک کوتاهی زد و به طرفم گرفت و گفت: _میکشی؟ با تعجب نگاهش کردم.  _نیکوتین داره یکم آرومت میکنه. ولی همین یه نخ. قول بده سیگاري نشی.  با تردید نگاهش کردم. زیاد راغب نبود. ولی به نظر می رسید که براي آرامش من هر کاري می کند. مثل کاري که زمانی آیدین براي خودش انجام داده بود. سرم را به نشانه نفی تکان دادم. من همینطور هم نفسم تنگ بود. ولی آرامشی جزیی چیزي بود که دنبالش بودم.  _نه نمیخوام به نظر راضی می آمد. برخاست و به طرف پنجره رفت و در آرامش سیگارش را کشید. کمی از لیوانش نوشید. کمی دیگر هم مکث کرد. آیدین به داخل آمد.اشاره ای به آراز کرد و آراز بیرون رفت. لحاف را کنار زد و به تخت اشاره کرد.  _بخواب. فردا که آروم شدي حرف می زنیم. الان چیزي نمیگیم. خسته ای، داغونی. بخواب فردا هم روز  خداست.  آهسته روي موهایم را نوازش کرد. بیرون نرفت. کنارم نشست. آن قدر کنارم نشست تا خوابم برد و براي ساعاتی از این دنیا فارغ شدم. .... پنج روزبود که در خانه ساراي بودم. پنج روز که در بی خبري بودم. بی خبري و زجر. مثل اینکه جایی میان آسمان و زمین معلق مانده بودم. پا در هوا و وامانده. حال بدي که خدا نصیب دشمن کسی هم نکند. پنج روز بود که از در اتاق بیرون نیامده بودم. در اتاق بودم. کسی هم سراغم نمی آمد. به نظر میرسید که آیدین از همه خواسته بود که مرا به حال خودم بگذارند. روز پنجم بود که با سرو صداهایی که از طبقه پایین می آمد  بیدار شدم. کمی گوش کردم. صداي او بود. دلم پایین ریخت. من احمق، دلم احمقانه پایین ریخت.لحاف را روي سر کشیدم و سعی کردم تا همه چیز را نشنیده بگیرم. اما شدنی نبود. حس می کردم او کنارم ایستاده است، لحاف را کنار زده و سرش را کنار گوش من آورده و نجوا می کند. لحاف را کنار زدم و بیقرار برخاستم. شروع به قدم زدن در اتاق کردم. ولی هر از چند لحظه یک بار ناخواسته به سمت در اتاق کشیده می شدم. گوشم را به در می چسباندم و گوش می دادم. چیز درستی شنیده نمی شد. زمزمه ای مبهم و توام با خشم. از جانب او و آراز. در تمام این مدت قلبم درد میکرد. دقیقا وسط قلبم تیر می کشید. نمی دانم چه مرضی بود. مثل معده درد او عصبی بود یا مشکل دیگري برایم پیش آمده بود.  دیگر نتوانستم و در را باز کردم و آهسته از پله ها پایین رفتم. روي پاگرد ایستادم. حالا صداها کامل شنیده میشد.  _بذار ببینمش آراز. من خودم درد دارم. درد منو بیشتر نکن.  _درخواست طلاق که داد انشالا تو دادگاه همدیگر رو می بینید.  _بسه آراز. تو رو خدا بسه. این قدر کش نده موضوع رو !! صداي ملایم نسیم بود. صداي آراز اما در جوابش ملایم نبود. خشن و عصبی بود.  _من کش دادم یا اخوي شما؟ ما که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. شما جفت پا پریدین تو زندگی ما. میخواستید از بابا انقام بگیرید؟ خب تبریک میگم. بابا اصلا چیزي حالیش نیست. لمس افتاده گوشه بیمارستان. این ما هستیم که داریم تاوان کارهاي بابا رو میدیم. باشه باز هم میگیم نوش جونتون. حقتون بود. ما هم از رگ و ریشه اون بابا هستیم. گردنمون هم از مو باریک تر. ولی خب حالا دیگه کار شما تموم شده. بذارید این بچه هم آروم بشه بلکه ما هم بفهمیم که چه خاکی باید به سر بگیریم. _آراز اگر تو به این امید نشستی که من سونا رو طلاق بدم. باید بگم کور خوندي. من سونا رو طلاق بده نیستم.  _چرا؟ مگه کارتون باهاش تمام نشد؟ مگه براي این عقدش نکردي؟ خب پس تاریخ مصرفش تمامه. بذارش به حال خودش. تمسخر از کلمه به کلمه آراز می چکید. فقط مکالمات سه نفر شنیده میشد. کس دیگري در خانه نبود؟ ساراي کجا بود؟ _من با تو حرفی ندارم. هر چه لازم باشه به خودش میگم.  _تو خواب ببینی.  _آراز تو رو خدا... صداي التماس آلود نسیم با صداي بلند و عصبی آراز قطع شد.  _آراز تو رو خدا چی؟ چیزي هم شما گذاشتید که بمونه؟ فکر میکردم که تو ... حرفش را قطع کرد. صدایش خاموش شد. صداي همه شان خاموش شد. پایین رفتم. او مقابل راه پله ها ایستاده بود. بعد از پنج روز صورتش هنوز کبود و متورم بود. زیر چشمانش بیشتر از بقیه جاها. مثل اینکه او هم آب شده بود. لاغر تر شده بود. اما مثل همیشه مرتب و اصلاح کرده.لباس معمولی بر تن داشت ولی ظاهر و چشمانش به شدت خسته بود. خسته و وامانده. دهانش را باز کرده بود که چیزي بگوید که با دیدن من حرفش را خورد و به سمتم آمد. آمدن کلمه درستی نبود. باید می گفتم که پرواز کرد. ‌‌            ܣܩܝ‌ߊ‌ܣܩوܔ ܢ‌ߊ‌ܢܚ݅یܥ‌‌ ...         ♥     ♥
Показать все...
👍 1
00:38
Видео недоступноПоказать в Telegram
💞💞💞💞💞 آدما نونِ دلشونو مے خورن... مهربون بمونیم 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
An_D8w0OfvBEVW45rm8q519pW0sz5UPHb4PS1wWdeRZt_FBbrv2yt_dWZY_UOZD.mp49.07 MB
00:30
Видео недоступноПоказать в Telegram
🖋 اونی که همیشه امیدوار کننده ترین حرف‌ هارو بهتون میزنه؛🍃🌸 خودش تموم راه ها رو رفته و از همه ناامید تره! ولی دوست نداره شما ناامید بشی قدرشو بدونید...👌🍃🌸 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
292760884_752655505983705_3880185525826386660_n.mp41.34 MB
00:13
Видео недоступноПоказать в Telegram
بچه که بودیم🍂 "دل دردها " را به زبان گریه میگفتیم همه می فهمیدن اما الان که بزرگ شدیم "درد دلها " را به هر زبان میگوییم کسی نمی فهمد 🍂🍂 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
265639021_300246642115750_8682181333976899277_n.mp48.55 KB
👍 1
00:36
Видео недоступноПоказать в Telegram
تمام چیزهایی که نمی پذیرید، تبدیل به فکر شما می شوند... 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
3.84 MB
👏 1
00:07
Видео недоступноПоказать в Telegram
🔴پهلو توئیست با چوب🕺 ✔️هدف پهلو ➡️❤️ 🍃🌸🌸🌸🌸🌸🍃 @yehesse_gashang ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید👌 https://instagram.com/yehessegashang
Показать все...
Gifybot-5571.mp41.13 MB
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.