cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستان عشق ❤️ لاو استوری

کپی مطالب ممنوع 🚫

Больше
Рекламные сообщения
1 046Подписчики
+124 часа
-17 дней
-1430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#ردلاین #پارت405 _پات خوبه...اما زمینش نذار... بعد خم میشوم و قطب نما را چنگ میکشم. _فقط بگو کدوم وری بریم... کنارش که می‌ایستم و دستش را با اصرار دور گردنم می‌اندازم، فشرده شدن دستش را حس میکنم. قدم اول را که به آهستگی بر‌میدارم چشم هایم را از شدت فشار روی هم میگذارم،اما در عوض صدای خنده‌ام را آزاد میکنم. _دیدی...دیدی تونستی؟ با نگاهی به قطب‌نما مسیری را نشان می‌دهد.‌..همه جانم درد میکند،اما همچنان میخندم... که من دیگر آن دختر بی دست و پای سابق سابق نیستم...نیامده‌ام که جا بزنم...که کسی را جا بگذارم... آن هم وقتی با خودم اعتراف میکنم که دیگر در انتهای این مسیر به دنبال کسی هم نیستم... نمیدانم چقدر از رفتن آهسته‌مان میگذرد که صدایم میزند... _ماهی..... دستم را دور کمرش محکم تر میکنم و ادامه میدهد... _تو،منو....منو..... حرفش را ادامه نمیدهد و تا ته حرفش را فهمیدن کار سختی به نظر نمیرسد...منتظر نگاهم میکند.... _تو منو دوست.... به روبرو خیره میشوم....به آنجایی که سیاهی شب میشکند...به روسری‌ام فکر میکنم.... به روسری که به دنبال یک بوسه باد باخودش برده و احتمالا جایی کنار دل و ایمان برباد رفته‌ام رهایش کرده است... و من فکر میکنم همین بوسه ها باید تمامی بشریت را نجات داده باشند. _جواب منو بده،دختر.... با بغضی خفه کننده سرم را بالا پایین میکنم.... _میخوای به چی برسی.... _به جواب سؤالم.... به آسمان اشاره میکنم... _هوا داره روشن میشه..‌. لی‌لی کنان روبرویم می‌ایستد. _فقط جوابمو بده! دوباره به کمرش چنگ میکشم و تنم را به تنش میچسبانم...... _هوا که روشن بشه، دیگه نمیترسم........ _داری با من چیکار میکنی؟ باد تندی میوزد و موهایم آزادانه دورم به گردش در می‌آیند....
Показать все...
#ردلاین #پارت408 جاوید سرش را به سمت در میگرداند و به زبان انگلیسی چیزی را فریاد میزند. سؤالی که نگاهش میکنم با دو انگشت بینی‌ام را میفشارد. _به ماریا گفتم درو باز کنه!! _کیه؟ _گفتم که اومدن گچ پامو باز کنن!!! _هنوز دو ماه نشده!چرا لجبازی میکنی؟ _هفته دیگه کریسمسه! از ماه ژانویه اجراها شروع میشه...اینبار اگه آرچر حاضر نشه ضرر بزرگی میخوره...این بار باید بشه... لبهایم را روی هم میفشارم.کمتر از یک ماه به آغاز ماجرا باقی مانده است... کمتر از یک ماه دیگر همه چیز در مسیر سرنوشت خود کامل میشود. _من آماده‌ام!! سؤالی میپرسد: _تو...؟ منتظر نگاهش میکنم.ماریا خدمتکار سیه‌چرده خانه بی سر و ته جاوید محتشم در آستانه در قرار میگیرد و با همان زبانی که بعد از یک ماه،با تمام وجود با آن احساس بیگانگی میکنم چیزی میگوید. بی قرار منتظر به اتمام رسیدن حرفش می مانم... جاوید با لبخندی بدرقه‌اش میکند و دوباره نگاه خیره‌اش را به چشمانم میدوزد. _من چی؟؟ _ها؟؟ طفره رفتنش را به خوبی متوجه میشوم. _جاوید!!من چی؟ مگه من... در جواب کمرم را رها میکند و به عصایش چنگ میزند. _تو به جای هرروز وایستادن پشت این پنجره، به فکر یاد گرفتن زبانت باش! حرفش را با زیرکی تمام عوض کرده است.این را از چشم هایش میفهمم... قبل از آنکه از در بیرون برود، انگار که چیزی یادش افتاده باشد به طرفم میچرخد. _برای چند شب آینده با تیم آرچر به مناسبت کریسمس یه جور مهمونی خصوصی قراره برگزار بشه...تو مشکلی نداری که این مهمونی توی خونه باشه؟ نمیتوانم حسم را بیان کنم...جاوید محتشم برای برگزاری مهمانی در خانه‌ خودش از من سؤال میپرسد؟ با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
Показать все...
👍 4
#ردلاین #پارت406 هوا هر لحظه روشنتر میشود و جاوید محتشم جایی نزدیک گوشم تقریباً ناله میکند: _داری با من چیکار میکنی،دختر حاج غفور.... * * * * _سر بالا، سینه بیرون! یالا دختر!!! تو هنوز نمیدونی از دخترای شل و ول خوشم نمیاد...؟ با شنیدن صدایش هیتی میکشم و از جا میپرم. _ترسیدم، جاوید!!! حالا دیگر جاوید را بدون پسوند و پیشوند خطاب میکنم.... شبها کنارش چشم میبندم و روزها در کنارش چشم باز میکنم. بعد از جهنمی که پشت سر هردو نفرمان جا مانده است این روزها یک آرامش نسبی را تجربه میکنم.... صدای شلیک خنده اش بلند میشود. _بایدم بترسی! سر بالا گفتم..... دستهایم را بی هدف درهم میپیچانم. _همشو حفظم به خدا!! _تا وقتی لباس کامل تنته، بله! شورتو میپوشی تشنج میکنی! _عادت میکنم... _تو پیش منی که شبا رو یه تخت باهام میخوابی هنوز به برهنگی عادت نکردی...دارم فکر میکنم.... حرفش را با تکرار آنچه گفته‌ام قطع میکنم. _عادت میکنم!!! میگویم و لبم را به دندان میکشم و سمت پنجره برمیگردم. _ریاحی!! شانه هایم از بلندی صدایش میپرند. _بیشتر از یک ماهه رسیدیم لندن و مستقر شدیم، به جز ساعت هایی که تمرین کردی پشت اون پنجره بودی...منتظر توضیحتم!!! از لحن پر تفریحش لبم کش می‌آید.‌ _شما کار بهتری سراغ داری، جاوید خان؟ _کار بهتر؟؟ نزدیک کریسمس تو لندن کسی دنبال کار نیست...برنامه عشق و حاله‌....البته واسه تو نه! واسه من.... بی آنکه نگاهش کنم به پاهایش اشاره میزنم. _مطمئنی میتونی به اون عشق و حالی که میگی برسی؟؟ _پشت اون پنجره خبریه،ماهی؟ من اینجا دارم باهات حرف میزنم.... دیگر از لحن پر از شوخی اش خبری نیست...همیشه همین است...
Показать все...
#ردلاین #پارت407 در لحظه میتواند تبدیل به مردی شود که اعتراف میکنم حتی از سایه‌اش هم میترسم و دوری میکنم... سر میگردانم و به جاوید محتشم چشم میدوزم که با عصای زیربغلش در آستانه در ایستاده است. بی حوصله شانه بالا می‌اندازم. _هوا ابریه!!حتی امروزم برف نمیاد... لنگان لنگان جلو می‌آید. _همیشه ابریه!! به همین زل زدی؟ بی تفاوت شانه بالا می‌اندازم و دوباره سمت پنجره برمیگردم...حق با اوست... هوای ابری اینجا که تازگی ندارد...باید عادت کرده باشم...باید بیشتر از اینها هم عادت کنم.... باید به آب و هوای لندن...به زندگی جدید...به هم خانگی‌ام با جاوید محتشم...به دیوانگی‌‌هایش...به لمس گاه و بیگاه دستانش...بیش از همیشه عادت کنم... _ببینمت،ماهی.... بغض لعنتی تکراری را پایین میفرستم... _امروز میان واسه باز کردن گچ پام!! چشم هایم گرد میشود. مگه نگفتی دکتر گفته سه ماه؟ شیطان میخندد. _دکتر اصلی همونجا تو کوه و کمر جا انداخت،از این سوسول بازیام نداشت...فقطم سه ثانیه از توجیه بیمار تا توضیح روند درمان واجراش زمان میخواست!!پرید روم کارمو ساخت...تو یه چشم بهم زدن! شرم زده سر پایین می‌اندازم...صدای قهقه‌اش بلند میشود... خدا میداند چه حالی داشتم وقتی با تشخیص آسیب دیدگی تاندون در اثر کشیدگی، توسط پزشک معالجش مواجه شدم... _اما کشیدگی تاندون به گیر مرزبانا افتادن می ارزید، ریاحی! آهسته لب میزنم: _گند زدم... عصای زیربغلش را گوشه دیوار میگذارد و کنارم می‌ایستد و تنم را کامل به طرف خودش میچرخاند. _میتونستی ولم کنی بری!!! چطوری باید بی آنکه از حال دلم باخبر شود حالی‌اش کنم که نمیتوانستم... _دو هفته ترکیه بودیم...یک ماهه اینجاییم...عین هرروز اینا رو گفتی، جاوید خان محتشم!! تأکیدی تر ادامه میدهد: _چون میتونستی ولم کنی و بری!!! _نمیتونستم... دیگر حتی چرایش را نمیپرسد...راز از پرده بیرون افتاده است...کسی زنگ در خانه را میزند...
Показать все...
#ردلاین #پارت401 _میشه بذاری کارمو بکنم؟ _کارت؟ کارت اینه که تما دق و دلیت رو الان سر من دربیاری؟ برو عقب،ریاحی...!تو کاری هم که بلد نیستی....!! دوباره سروقت مچ پا برمیگردم. _نشکسته....در رفته! _چی میگی واسه خودت؟!! _باید جاش بندازم... _دختره دیوانه!!ول کن پرو پاچه منو!! اینبار گوشی را روی زمین پر از شاخ و برگ پوسیده میگذارم... نور، نیمی از صورتش را روشن میکند. _بلدم! _چیو بلدی؟؟میزنی ناقصم میکنی!! بیا اینور نمیخواد دست بزنی... باور نمیکند، گرچه حق دارد، اما من این یکی را خوب بلدم... از حاج بابا یاد گرفته ام...اینکه چطور استخوان در رفته را در یک حرکت سرجا برگردانم... دستم را که پایین میبرم،گارد حمله میگیرد. _به خدا یه بلایی سرت میارم، ماهی...ول کن این پای منو! عجب گیری کردم از دست این زبون نفهم.... _قراره تا کی اینجا بنشینیم؟ _یکم دردش ساکت شه راه میفتیم!! آه کلافه ای زمزمه میکنم و دستم را به پاچه شلوارش میرسانم!! _ماهی!!!!! _میخوام پاچه شلوارتو بدم پایین...کاریت ندارم.... اما میگویم و در لحظه روی پای دراز شده‌اش مینشینم و هر دو دستم را به مچ پایش میرسانم و بی توجه به فریاد و تقلایش همه آنچیزی که آموخته‌ام را در لحظه اجرا میکنم... استخوان پا تقی صدا میدهد و من به سال گذشته پرتاب میشوم... وقتی اولین بار با اصرار حاج بابا‌ پای در رفته معین را همینطور جا انداختم. _هیس تموم شد...تموم شد....جا افتاد.... _لعنت بهت...لعنت بهت،ماهی...پاشو از رو پام... پاشو،زبون نفهم... با لبخند از روی پایش کنار میروم...تمام سر و صورتش به عرق نشسته است، اما ارزشش را دارد... خوب بودن حالش ارزش همه چیز را دارد... میخواهم چیزی بگویم که صدای حرف زدن چندین نفر به گوشم میرسد و خنده روی لبهایم درجا خشک میشود.
Показать все...
1
#ردلاین #پارت404 _پس تو چی؟ به پاهایش اشاره میزند. _من با این پا نمیتونم الان پا به پات بیام،میفهمی؟ من تو روشنی هوا هم.... _باهم میریم... _پاشو،ماهی! چیزی به روشن شدن هوا نمونده... میگوید و سمت مخالف هلم میدهد. با شتاب سرجای اولم برمیگردم. _من هیچ جا بدون تو نمیرم!! _بهت میگم نمیتونم... دو طرف یقه اش را به چنگ میکشم. _منو خوب ببین، جاویدخان محتشم....خوب نگام کن... مات و مبهوت تماشایم میکند. _من شبیه آدمی‌ام که چیزی داره واسه از دست دادن... _ماهی...گوش کن... _نه!تو گوش کن...عادت کردی به زورگویی؟منو ببین!! من شبیه بی‌شرفی‌ام که تویی رو که به دادم رسیدی جا میذاره و فرار میکنه؟؟ بغض صدایم را خش انداخته است... _کجا فرار کنم؟ کجا برم... هنوز جوابم را نداده است...از جا بلند میشوم...بی کلام همچنان نگاهم میکند. روی تنش که خم میشوم کمی عقب میکشد. _منو بگیر بلند شو!! مسخره میخندد... _جوجه رو ببین...آخه دختر.... _هرچی که هستی الان فقط پاشو...منو بگیر بهت میگم... اهمیت که نمیدهد دستش را میکشم. _تو رو خدا...تو یادم دادی بجنگم...حالا کجا برم.....؟ میگویم و بغضم هزارباره میشکند.... _کجا که تو اونجا نباشی.... _ماهی...تو..... _توروخدا فقط پاشو...پاشو به من تکیه بده...بذار دلم خوش باشه یه بار منم به جای این دنیا جز زر‌زر کردن کار دیگه‌ای ازم براومد که انجامش بدم..... دستش را در دستم میگذارد...پاهایم را روی زمین محکم میکنم و دستش را به سمت خودم میکشم... با صورتی درهم شده سرپا می‌ایستد.با چشمان اشکی به پای ضرب دیده‌اش اشاره میزنم.
Показать все...
👍 15 3