cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

📚ادیبــــــــکــــده

این کـــــــ☆ــانال برای موضــوعات دینــ♡ـی، شعر، متن های پندآموز، داستان های ادبی آموزشی و دکلمه های زیبا جهت افزایش معلومات دانشجویان می باشد.🍂❤

Больше
Рекламные посты
264
Подписчики
Нет данных24 часа
-27 дней
+230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🌺 پــروردگارا . . . در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم ، از حرکت می‌ایستند ؛ دلم از خواستن تهی میشود ؛ اما دستانم باز هم به سمت توست . . .   🌺 خدای من . . . تا تو را دارم و دلی که صدایت میزند ؛ نا امید نخواهم بود. میدانم همیـن روزها مثل همیشه ، نگاه مهربانت مرهم خستگی هایم خواهد شد . . . 🌺 مهربان من... می دانم که تو فراموشم نکرده ای ؛ همین روزها باز هم، مات و مبهوت تمام نشانه هایت میشوم. نشانه هایی که آرام می کنند دلم را . . . 🌺 خدایـا . . . من صدایت می زنم چرا که جز خودت هیچکس را گره گشای مشکلاتم نمیدانم. من "تو" را دارم و دلی که . یقین دارد به بودنت . . . یقینی که آرامم می کند : 🌺 یقین دارم خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد ‌«من یک جلوه الهی و با شکوه از زندگی هستم. عشق و محبت مرا احاطه کرده و خوشبختی را به من هدیه می کند.» @Adibkda
Показать все...
همیشه می‌ترسیدم کسانی را که دوست دارم یک روزی از دست بدهم اما باید از خودم بپرسم آیا کسی هم هست بترسد از اینکه من را یک روز از دست بدهد؟ ✍پائولو کوئیلو @Adibkda
Показать все...
داستان کوتاه 🔹چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ‌التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند. 🔹روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!» دانشجو‌ها شگفت‌زده شده بودند و استاد ادامه داد: در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید. @Adibkda
Показать все...

Фото недоступноПоказать в Telegram
دختر هستم از جنس درد از جنس تحمل از جنس از خود گذری اشک هایم هر روز چهره ام هم را مانند باران که زمین را آبیاری میکند آبیاری میکند صدایم با سکوت هم‌آغوش است چشم هایم را بستم تا بگویم چیزی را ندیدم اما چشم دلم همیشه باز است و همه چیز را میبنید و ضبط میکند حس درد و رنج را در قلبم حبس کردم تا مبادا آزاد شود و کسی را آزرده کند دنیایی دختر بودنم مانند زنجیر به هم پیوسته پیچیده است راز این پیچیدگی را هر کسی نمی تواند درک کند ..... ✍مژگان رحیمی @Adibkda
Показать все...
💔 3😢 1
..🍃🌼 مےدانے دلتنگے چیست دلتنگے آنست ڪ جسمت نتواند ب آنجایے برود ڪ جانت آنجا مےرود در این چند سال عمرم هیچوقت به این اندازه خسته نبودم فکر میکنم اصلا حالم خوب نیست … انگار دلم داره میترکه ، همه جانم درد میکنه و دارم از غصه تیکه تیکه میشم انگار کلی غم دارم و نمیتوانم حرفی بزنم ، انگار کلی درد دارم و نمیتوانم کاری بکنم … نمیدانم ، فقط میتوانم بگم کم آوردم و هیچ جوره نمیتوانم خودم و قلبم را از این مصیبت نجات بدم ‌. انگار قرار نیست راحت بشم مثل تنه درختی که رو اقیانوس شناوره نه غرق میشه نه به ساحل میرسه! . خـــــودم که هیچ کودک درونمم داره پیر میــشه از سختی‌های این زندگی .. گاهی ب دلم می گویم که زنده گی سخته باید تحمل کنم ولی انگار دیگه دلم برایش غصه غم جایی ندارد حس می کنم روح گرفته شد و فقط جسم در بدن بدون روح هر روز پر پر میشه😔 @Adibkda
Показать все...
💔 4👍 1😢 1
داستان کوتاه "خصوصیات ذاتی" روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم  زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند. روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد. روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش‌ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی. "آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد." @Adibkda
Показать все...
😢 3
خدایا...! من گمشده دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری! پس خدایا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند؟ تا ابد محتاج یاری تو رحمت تو توجه تو عشق تو گذشت تو عفو تو مهربانى تو... و در یک کلام "محتاج توام"... @Adibkda
Показать все...
2💔 2
Фото недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
💔 3
Фото недоступноПоказать в Telegram
الله❤️ @Adibkda
Показать все...
👍 3😢 1💔 1
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی نه غمگساری. @Adibkda
Показать все...
😢 3💔 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.