کانال رمان سمیرا ایرتوند
نویسندهی رمانهای طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسیهایخیس حوالی این شهر دچارت نیستم (در حال نگارش) ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
Больше14 264
Подписчики
-2224 часа
-1527 дней
-75630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
#پارت_479
_آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت!
یاسمین اخم درهم کشید:
_یعنی چی؟ با من چیکار داره.
_گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست!
_ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟
_بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست!
یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد.
چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود!
_اینجا چه غلطی میکنی متین؟
رنگ از رخ متین پرید:
_ آقا من اومدم که...
نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید.
_با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟
صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید...
_اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا!
داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد.
_دیوونه تو برو بالا. برو...
یاسمین گریه میکرد:
_ ارسلان ولش کن. به خودت بیا...
متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد:
_آقا تو رو خدا!
یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید:
_دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی.
_یاسمین برو.
یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد.
ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد...
_ارسلا...
متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 800 پارت آماده برای خواندن⛔️
با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌
تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
24500
Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش #عاشقانه_معمایی
#نیلوفرلاری
با اشاره به پای توی آتلم گفت:
_حیف شد که نمیتونی تو جشن نامزدیم برقصی!
شاید خیال میکرد با چزاندن من میتواند دلش را خنک کند. اما نمیدانست این یک خودزنی احمقانه است.مثل آتش زدن به انبار خودی! خودش هم با من میسوخت. پوزخندش آنقدر غلیظ بود که حتی با نگاه تند و شماتتبار من هم از روی لبش پاک نشد. با نگاههای پر از حرف و حدیثمان گویی که به جنگ هم رفته بودیم.
_قول میدم تو عروسیت جبران کنم.
انگار متوجه لحن پرغیظم نبود یا خودش را زده بود به آن راه. همراه با تک خندهای تلخ و عصبی گفت
_فکر نکنم دیگه جشن عروسی در کار باشه.
نمیدانم چرا این را گفت و منظورش چه بود؟ اما اهمیتی هم برایم نداشت و نمیخواستم که فکرم را درگیرش بکنم. دستم را روی قلبم گذاشتم و با یک ابراز تاسف اغراقآمیز و پرتمسخر گفتم
_اوه جدی؟ خیلی حیف شد عزیزم! حالا من چه کنم با اینهمه غم؟
و بعد از اینکه پشت چشمی برایش نازک کردم و گذاشتم نگاه پر از خشم و انزجارم فحشکشش کند خودم را روی تخت کشیدم.
حرکاتم در انداختن و مرتب کردن پتو روی خودم شتابزده و توام با عصبانیت بود.
_لطفا به خجه بگو چند ساعتی راحتم بذاره تا بکپم!
پیامم واضح بود. داشتم به در میگفتم که دیوار بشنود. پای چپم را با احتیاط با خودم بلند کردم و آرام چرخیدم. وقتی پشتم را به او کردم هنوز آنجا ایستاده بود. میتوانستم وزن سنگین نگاههای بهتزدهاش را روی خودم حس کنم و معصومیت غریبانهاش را که تا پشت پلکهای بستهام نفوذ کرده بود! خب چه توقعی داشت؟ اینکه هنوز بعد از آن دسته گلی که به آب داده عزیز کردهی قلبم باشد؟ چرا بهش نگفتم "ازت متنفرم" باید میگفتم و این قائلهی لعنتی را تمامش میکردم. دیگر تا آخر دنیا نه من نه او.هنوز با خودم و بگم نگمهایم درگیر بودم که صدام زد
_ایگل؟
با غمگینترین و گیراترین لحن ممکن! و من از خودم عاجزانه پرسیدم " مگر چندبار میشود عاشق یکنفر شد؟"
چشمانم را روی هم گذاشتم و وانمود کردم نشنیدم. همان بهتر که حرفی برای گفتن باهم نداشته باشیم. من تحمل آنهمه شکنجه شدن را نداشتم…
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
👍 1
33000
Repost from N/a
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
30300
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟
_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟
نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!
_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....
محمد بلند خندید:
_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...
_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...
محمد باز خنده اش گرفت:
_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...
_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...
_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟
_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .
اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.
_بده رزا گوشی رو!
_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...
عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟
محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...
و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...
رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...
fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه همخونه ای طنزززز و عاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد .
بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود.
رزا شرورانه نگاهش کرد:
_عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه.
صدای عمه بلند بود:
_غلط کرده پسره ی....
رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد.
_باشه عمه جون مواظبم.
و تماس را قطع کرد.
محمد دست به کمر زد:
_که همش تقصیره من بود؟!!!
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍
#طنز
#عاشقانه
#همخونه_ای
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
23400
Repost from N/a
Фото недоступно
قصهی عشق ممنوعهی پسر شهری و دخترک روستایی!
من دختر روستایی بودم که یه پسر شهری عاشقم شد!
زندگی اون پسر رو نجات دادم و بعدش اونقدر جلوی راهم سبز شد که درگیر احساسات ممنوعهای شدم که مخالفت های زیادی داشت و خبر عشق ما تو روستا پخش شد و باعث یه رسوایی بزرگ شد چون اون پسر کسی بود که...
https://t.me/+_JUGlRnKgQhkYzdk
https://t.me/+_JUGlRnKgQhkYzdk
عشق ممنوعه #پسرشهری و #دخترروستایی!
فرصت عضویت فقط تا چند ساعت دیگه❌
پسر این قصه، یه بچهی پرروئی هست که دومی نداره!
اتفاقی پاش به یه روستا باز شده و سر راه دخترک آروم قصه قرار گرفته!
و قصهی یه عشق ممنوعه بین دوتا آدمی که زمین تا اسمون فرق دارن، تو دل جنگل های شمال جریان پیدا میکنه🥹😍🌾
حالا چرا عشق ممنوعه؟! بیا بخون👇🏻
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
16100
Repost from N/a
Фото недоступно
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده.
دوباره سبز می شویم، قصه ی آدم هایی رو روایت می کنه که ساقه هاشون خشک شده اما ریشه هاشون هنوز توان تلاش برای از نو سبز شدن رو داره.
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
4500
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
4600
Repost from N/a
♥️♥️
#عشق_بعداز_جدایی
#پارتاصلیرمان
♥️🍃🌺🍃♥️
-بابایی اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه بازم اجازه میدی برم پیشش؟
دخترکم چه میگفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه میافتد.
جلوی خانه توقف میکنم. دخترکم آخر هفتهها را با مادرش میگذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم.
نرم میپرسم:
- عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟
- خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره!
مردک فرصتطلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز میکند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن میشوم. چطور میتوانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟
- عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم.
هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده میشوم. عصبی سمتش قدم برمیدارم، با دیدنش بیتاب آغوشش میشوم ولی بدون سلام و بی مقدمه میپرسم:
- معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-یعنی چی؟
- میخوای ازدواج کنی؟
- چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه!
پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را میشنوم :
- توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خریام؟
بهدخترکم اشاره میکنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاهمان میکرد:
- مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟
لعنت به من!
چشمان زیبایش نمناک میشود.
دلم را زیر و رو میکند وقتی لبهای خوش فرمش میلرزد:
- من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم....
طاقت نداشتهام به پایان میرسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد میزند... اجازه نمیدهم اشکش سرازیر شود و ...
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
#عشق_بعداز_جدایی
10900
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.