cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀

بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹 به بهترین کانال خوش آمدین☺️ لف نده دوست عزیز🥰 بی صدا کن❤️ پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰 @AltafEhsan 👈مالک کانال

Больше
Рекламные посты
799
Подписчики
+224 часа
+57 дней
-230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:54
Видео недоступноПоказать в Telegram
بهم گفتند “پدرت ” را در یک جمله توصیف کن هرچه فکر کردم نتوانستم . نوشتن خوبی هایت جمله ای نیست دفتر هزار برگ میخواهد . فقط در یک جمله گفتم ” خدارا شکر که دارمت ”🤲🏻🥹♥️
Показать все...
1😢 1
الحُبّ دُعاء وَ قَلبي بِالدُعاء یَرعاك... «عشق، دعاست و قلبم بوسیله دعا از تو مراقبت می‌کند...» 🌱 @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
❤‍🔥 1💯 1
عزیزان اینم از پایان رومان مقبول ما واکنش بدین دگه به پستا ما تا انرژی مثبت بکیرم و رومان های جدید کاغذ پیچ نشر کنیم😊❤️ @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1👌 1😍 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  #قسمت_آخر گفتم از اینجه زود بریم شعیب: چرا آوا: همه دخترا طرف تو میبینن شعیب : بیبینن مهم ای است که مه طرف تو میبینم و خوشبخت هستم خانم مثل تو نصیبم شده با ای زیبای واقعاً لباس نکاح برت میزیبه گفتم مام خوشبخت هستم که خداوند مرد مثل تو نصیبم کرده از آرایشگاه بیرون شدیم و طرف هوتل حرکت کردیم محفل عروسی ما خیلی عالی گذشت و دو لباس پوشیدم سبز و سفید مه و شعیب چندین بار رقصیدیم بعد از ختم محفل باغ رفتیم جای که زندگی جدید ما ره آغاز میکردیم شب هم در باغ محفل گرفتن خیلی عالی گذشت بعد از عروسیم مادر شعیب چند روزی پیش ما بود رویه خوبی میکرد اما بعضی وقت ها کنایه میگفت چهار ما در باغ زندگی کردیم وقتی عمل گرفتم شعیب تصمیم گرفت کابل بریم و زندگی ما ره در کابل ادامه بدیم دور از مادرش چون نمی‌خواست مادرش مره ناراحت کنه کابل هم که امدیم نزدیک خاله مژدیم خانه گرفتیم فعلا چهار و نیم سال از عروسیم میشه در طول ای چهار و نیم سال آرش هم عروسی کرد و یک پسر به اسم سبحان داره و خاله مژدیم هم یک دخترک داره و مه هم دو طفل دوگانه یی دارم یک دختر و یک پسر به اسم های حریم و آرین بعضی وقت شعیب دختر ما ره به اسم آوای کوچک صدا میزنه فعلا هم در دانشگاه کابل با شعیب مصروف درس خواندن هستم در رشته طب ماه یی یکبار مزار میریم مه به دیدن فامیلم و شعیب هم بخاطر کارای شرکت شفاخانه و زندگیم خیلی عالی در کنار عشقم سپری میشه به امید که تمام عاشقا به هم برسن و مثل مه خوشبخت شون بخاطر عشق تان بجنگین به شرط که عشق دو طرفه باشه خواستن توانستن است با تشکر از تک تک خواننده های عزیز که با حوصله مندی ای داستان خواندین اگر در املا انشاء یا هم در تایپ اشتباه از مه شده باشه ببخشین و منتظر یک رومان دگر هم باشین بزودی به نشر میرسانیم با احترام آرمیلا اسیر #پایان #واکنش @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1 1😢 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  69 آوا: یک هفته میشه مادر شعیب میایه همه رازی هستن غیر آرش در اطاقم نشسته بودم که آرش داخل شد گفت آوا چند سوال میپرسم به سوالایم جواب بتی گفتم بپرس آرش: آوا تو قبول داری با شعیب نامزاد شوی آوا: هر چی شما سلاح میبینین مام قبول دارم آرش: آوا جان شعیب بچه با نزاکت و تحصیل کرده است ازش خطای ندیدیم و مطمئن هستم اگر همسرت شوه خوشبختت میسازه اما به مه رازی بودن تو مهم است بگو برم نشرم اگر قبول نداری مه اجازه نمیتم کسی تو ره بزور نامزاد کنه آوا: میفهمم به تصمیم احترام دارین اما گفتم هر چیزی که شما سلاح میبینین قبول دارم آرش از جایش بلند شد گفت پس امشب شیرینی میتیم آمادگی بگیرین و از اطاقم بیرون شد مژده : پشت در ایستاده بودم آرش از اطاق بیرون شد گفت خاله گفتم جان خاله گفت آوا ره خیلی دوست دارم فکر نکنم از شعیب کرده همسر بهتر برش پیدا شوه اما بخاطر دل جمع ام یکبار دگه هم از آوا بپرس که رازی است یا نی به مه درست جواب نداد گفتم نفس خاله آوا رازی است دلت جمع باشه گفت پس امشب شیرینی میتیم آماده گی بگیرین به مادرم هم بگوین آوا: قرار شد امشب شیرینی بتن مام آماده شده نشستم در اطاقم خاله مژدیم آمد گفت بیا که خشویت تو ره خواسته وقتی در سالون رفتم کوثر نزدیکم شد گفت خوش آمدی خانم برادر با همه احوالپرسی کردم مادر شعیب هم از جایش بلند شد گفت بیا پهلوی مه بنشین خاله مژده هم ظرف شیرینی ره آورد و در پیش روی مادر شعیب گذاشت همه کف زدن و مادر شعیب یک انگشتر به انگشتم کرد و یک شال سبز بر سرم دخترای ماما و کاکای شعیب نزدیکم آمد و همه شأن تبریکی دادن خیلی خوشحال بودم واقعاً حس خوبی داره که با کسی نامزاد شوی که دوستش داری و عاشقش هستی فکر میکنم تمام دنیا از مه است و خوشبخت ترین دختر دنیا مه هستم مه یی که به عشقم رسیدیم با اصرار شعیب قرار شد تا آخر ماه عروسی کنیم چون برم وعده داده بود که تا آخر ماه عروس خانه ام میسازم ات وقتی مخالفت هم کردم و گفتم میخوایم چند ماهی نامزاد باشیم اما قبول نکرد گفت مره وعده خلاف نکن ترتیبات عروسی گرفته شده بود و قرار بود در باغ زندگی کنیم و برادر شعیب هم از آمریکا آمده بود بخاطر عروسی ما امروز روز خوشبختیم است روز که هر دختر آرزوی اش داره و به نام نیک از خانه پدرش خانه شوهرش بره از اطاقم بیرون شدم شعیب منتظرم پشت در بود میخواستیم آرایشگاه بریم پدرم مادرم آرش خاله مژدیم خاله شبنمم فاطمه زهرا عمیم در دهلیز ایستاده بودن کاکایم که قهر کرده بود و قرار بود در عروسی هم نیایه عمیم هم آمده بود اما قهر بود ازم پدرم نزدیکم شد در آغوش گرفتی مه گفت دختر نازم فکر نکو عروسی میکنی و حقت از ای خانه کم میشه تو همیشه در این خانه حق داری تو تاج سر خانه ما هستی همی قسم که در خانه پدرت سر بلند بودی در خانه همسرت هم سر بلند باش آرزوی خوشبختی برت میکنم نفس پدر دست های پدر مه بوسیدم هر دو گریه کردیم مادر مه هم به آغوش گرفتم گفتم گریه نکو مادر قربان اشک هایت شوم هر وقت خواستی پیشت میایم جای دور نمیرم گفت خوشبخت شوی هیچ وقت مخالف خواسته های شوهرت عمل نکو وقتی شوهرت در کنارت داری فکر کو خوشبختی تمام دنیا از آن توست گفتم چشم مادر با همه خدا حافظی کردم نوبت به آرش رسید آرش از پیشانیم بوسید و در آغوش گرفتی مه در گوشم گفت میفهمی که چقدر دوستت دارم سر مه تکان دادم گفت میفهمی که به کسی اجازه هم نمیتم ناراحتت کنه و همیشه در کنارت هستم چی حق با تو باشه و چی نباشه از رویش بوسیدم اشک های مه پاک کرد گفت گریه نکو برو به سلامت انشاء الله خوشبخت شوی و نگاهی به شعیب کرد گفت متوجه باشی که ناراحتش نسازی شعیب گفت خاطر تان جمع شعیب دست مه گرفت و از خانه بیرون شدیم خاله مژدیم هم همرای ما بود شعیب ما ره تا آرایشگاه رساند و خودش سلمانی رفت ساعت های 11بود به شعیب تماس گرفتم +بلی ملکیم __وحشیم مه آماده هستم دنبالم بیا +ببخشین شما کی بودین __وحشی شوخی نکو +واقعاً نشناختم تان __شعیییییییب +جاااااااان شعیب __شوخی نکو بیا +در راه هستم نفس شعیب چند لحظه بعد میرسم __اوکی منتظرت هستم آوا: منتظر شعیب نشسته بودم که داخل آرایشگاه شد با دیدنش از جایم بلند شدم ای بندی خدا به چی سر وضع آمده چقدر جذاب است آرایشگرای که اونجا بودن به طرف شعیب خیره شده بودن شعیب میخواست نزدیکم بیایه خاله مژدیم سر راه اش ایستاده شد گفت اول روی نماکی بتی آقا داماد شعیب گفت پول که ندارم در پیشم الیاس صدا زد گفت الیاس بیا برادر پول بتی که خانم برادرته بیبینم الیاس برادر شعیب بود داخل آمد و به خاله مژدیم پول داد و شعیب نزدیکم شد گفت ماشاءالله به ملکیم @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1 1🥰 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  68 آوا: تماس قطع کردم گفتم خاله مادر شعیب به شعیب تماس گرفته و گریه کرده که بیا خانه هر چی تو میگی قبول دارم مژده: راستی چیطو عقلش سر جایش آمده ههههههه آوا: هههههه البت فهمیده که بزور نمیشه کاری کرد مژده : خو بیا دگه اینالی به خوشی بولانی آماده کنیم با خاله ام آشپزخانه رفتم از دست خوشی نفهمید چقسم او قدر بولانی ره آماده کردم شب با آمدن پدرم غذا خوردیم نشستیم قصه کردیم به موبایل خاله ام زنگ آمد طرف مه اشاره کرد که شعیب است گفتم قطع کو اما خاله ام گفت آوا فاطمه زنگ زده بگی همرایش گپ بزن مام موبایل گرفتم رفتم اطاقم اوکی کردم +بلی سلام وحشیم __ع سلام جنگلیم خوبی +خوب هستم تو خوب هستی __شکر است +کجا استی __در همی باغ هستم در فضای آزاد جای خوده آماده کردیم +بیشک خوب هوا است __خیلی هوای خوب و عاشقانه است جایت خالی ههههه +بیایم جای مه پر کنم __هتو کار ره که کنی خو مره میخری بیایم دنبالت +چیطو آماده آمدن استی هههههه __البته که آماده هستم یک اشاره کو به و پنج دقیقه وقت بتی سیل کو آمدنه +قرار در جایت بنشین هههههه __شیشتن خو بان عینم‌ به احترامت دراز کشیدیم ههههههه +ههههههههه مصروف حرف زدن با شعیب بودم هیچ وقت نفهمیدیم که خاله مژدیم آمد گفت تا حالی حرف میزنی نخوابیدی ساعت 1بجه است گفتم چی یک بجه شده گفت بلی شعیب گفتم میخوابم شب خوش شعیب : چی میشه نخوابی آوا: باز سر درد میشم شعیب: اوکی بخواب اما تماس قطع نکو پیش گوشت باشه بخواب آوا: اما چرا شعیب : بخاطر که مه میخوایم آوا: تماس قطع نکردم و سر به بالشت گذاشتم خاله مژدیم و زهرا هم پایان تخت خوابیدن صبح بیدار شده نماز ادا کردم و خاله مژدیم زهرا ره هم بیدار کردم که نماز بخوانن و به شعیب هم تماس گرفتم با صدای خواب آلود جواب داد +بلی سلام صبح وحشیم بخیر +صبح تو هم بخیر بلند شو نماز بخوان +خو میخوانم باز باز نی امیالی عجله کو +خو میخوانم شعیب +امممممم __هله قضا میشه وحشیم +چشم خانم جان اینه رفتم قطع کو خی تماس قطع کردم و در جای خوابم دراز کشیدم خاله مژدیم گفت موبایل مه بتی آوا جان که به حامد زنگ بزنم یک از شوهرم احوال بگیرم گفتم سیم کارت مه بکشم از موبایل ات گفت نی باشه بیازو دو سیم کارته است هر دوی ما کار میگیریم طرفش لبخند زدم گفتم تشکر خاله جان قندم زهرا گفت نکو چاپلوسی گفتم پشی پچق زهرا: بینی تو در کجا بلند است که مره پچق میگی ههههه آوا: شوخی میکنم زهرا جان زهرا : میفهمم مژده : آوا خیلی خوشحال بود و خوب هم شده بود به حامد زنگ زدم که دنبالم بیایه که خانه بریم چون خانه خواهرش بود وقتی مه خانه خواهرایم میبودم عادت نداشت هر لحظه بیایه اما خبر مه میگرفت وقتی تماس هم گرفتم گفت یک دو روز دگر هم میباشم چون کارایم مانده باز کابل میریم گفتم درست است بعد از قطع کردن تماس حامد شبنم تماس گرفت گفت زهرا ره خانه روان کو گفتم درست است بعد از صبحانه زهرا ره با آرش خانه شأن فرستادم آوا : شب همه ما دور هم نشسته بودیم که در موبایل خاله ام پیام آمد از طرف شعیب گفت دروازه ره باز کو که خواستگار آمده خاله ام پیام به مه نشان داد گفتم چرا ایتو گفته که دروازه تک تک شد آرش باز کرد مام در دهلیز ایستاده بودم که مادر شعیب و دو زن داخل خانه شدن احوالپرسی کردم و در سالون راهنمای شأن کردم خاله مژدیم و مادرم هم آمدن در سالون چند لحظه نشستم پیش شأن موبایل خاله مه گرفتم رفتم اطاقم تماس گرفتم به شعیب اوکی کرد + بلی شعیب جان شعیب میگن پشتت خواستگار آمده امشب راست است +مادرت آمده وخشی بلی مادرم آماده امروز همراهیش حرف زدم و رازیش ساختم که امشب خواستگار بره +او دو خانم دگه کیست عمیم است همراهی خانم مامایم +خو خدا حافظ باز حرف میزنیم اوکی بای در اطاقم نشستم اما سالون نرفتم بعد از یک ساعت مادر شعیب رفت خاله ام پرسیدم چی گفتن گفت مسله خواستگاری ره یاد کردن اما ممی ام گفت شما خو لیمه ره به شعیب میگرفتین چی شد که نگرفتین خبر دارم شیرینی هم آورده بودین مادر شعیب گفت قرار بود امروز شیرینی بیاریم اما شعیب نخواست چون شعیب جان آوا جان خوش کرده ممی ام گفت ها هر چی قسمت باشه همو میشه گفتم خاله اگر مادرم ممانعت کنه چی گفت او ره به مه بان مه ممی ام رازی میکنم مژده : یک هفته میشه که مادر شعیب خواستگار میایه بی وقفه مره هم آوا نگذاشت که خانه ام بروم اما آرش مخالفت داره ممی ام هم مخالفت میکرد اما مه رازیش کردم اما آرش چیطو رازی کنم یازنیم هم که رازی است در اطاق آرش رفتم گفتم جان خاله وقت داری حرف بزنیم @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1 1😍 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  67 خاله مژدیم گفت خو ممی جان هر پدر مادر مثل شما و یازنیم فهمیده و با درک نیستن از جایم بلند شدم مادر مه بغل کردم گفتم خوشبحال مه و آرش که پدر مادر مثل فرشته داریم مادرم بوسیدی مه گفت مام خوشبخت هستم که مثل تو و آرش اولاد دارم واقعاً خوده خوشبخت احساس میکردم که همچو خانواده دارم از خدایم شکر گذار هستم بابت همچون خانودای که نصیب ام کرده دروازه تک تک شد زهرا باز کرد آرش داخل آمد سلام کرد مادرم گفت چی شد شعیب خوب است آرش : خوب است در باغ بودیم مه آمد او نشست بیچاره زیاد جگر خون است مادرم: چرا مادرش او قسم کرده آرش : نمیفهمم میخوایه بزور خواهر زادیش به شعیب بگیره گرچی لیمه دختری خوبی است اما شعیب قبول نداره مژده : خا شعیب چقسم خوده افگار کرد آرش : صبح مه و شعیب یکجای مهمان بودیم وقتی خانه آمدیم شعیب گفت بریم خانه ما اونجا که رفتیم در دهلیز مادرش میخواست بره خانه لیمه شأن و آمادگی خاص هم گرفته بود شعیب ممانعت کرد مادرش دعوا ره شروع کرد شعیب هم هیچ چیز سالم نماند همه ره شکستاند باز هم مادرش اصرار داشت که مه لیمه ره برت میگیرم شعیب هم سرش به دیوار کوبید اسله ره به دست مادرش داد گفت بگیر سرم شلیک کو و بعد از موردن مه لیمه ره عروست بساز و خوش باش نمیفهمم مادرش چقسم آدم است هیچ به خواسته های بچه اش تن نمیته مام شعیب از خانه بیرون کردم دستش شیشه بوردیده بود سرش هم کمی زخمی شده بود آوا: گفتم حالی شعیب خوب بود که تو آمدی گفت ها خوب بود دگه اییییی گمشکو تو چیطوری گفتم خوب هستم متوجه دستم شد گفت دستت چی شده خاله مژدیم گفت دستش کارد زده دختر قابل بر ما آشپزی کرده همتو نیست ممی جان مادرم گفت ها دستش کارد بوریده آرش نزدیکم آمد گفت ایطرف کو بیبینم گفتم چیزی نیست کمی خون شده بود آرش گفت سر مریض کار کردین بی انصافا گفتم خودم کردم حالی خوب هستم زهرا آرش گفت حقدر آوا ره ناز نتی که بخلیم آمد آرش گفت چرا؟ زهرا آب چشم اش دور خورد گفت بخاطر که مه برادر ندارم آرش از جایش بلند شد نزدیکش رفت گفت پس مه چیت میشم پچق دگه نگوی مه برادر ندارم همه ما خنده کردیم خاله مژدیم گفت چرا زهرا گک مره پچق میگی گفتم پچق است دگه هههههه آرش گفت امشب به مه بولانی آماده کنین بیکار نشنین هله خاله مژدیم گفت دل مام میشه بولانی زهرا آرش گفت برو گندنه بیار برت آماده میکنیم آرش گفت نی مه از گندنه نمیخورم از گوشت آماده کنین مادرم گفت مه حوصله ندارم هله دخترا شما آماده کنین گفتم مه و زهرا آماده میکنیم رفتم آشپزخانه خاله مژدیم هم آمد گفتم خاله سیم کارت مه در موبایل تان فعال کنم همراهی شعیب یک حرف بزنم دلم نارام است گفت برو فعال کو رفتم موبایل خاله ام گرفتم سیم کارت مه فعال کردم میخواستم تماس بگیرم که از شماره ناشناس زنگ آمد اوکی کردم +بلی __ آوا شعیب هستم قطع نکنی حرف بزن بخدا دیوانه میشم +چرا قطع کنم وحشیم خوب هستی __ خوب هستم فدایت شوم خوب هستم تو خوب هستی جنگلیم + خوب هستم وحشی جانم __ خدا ره هزار بار شکر که تو خوب هستی +آرش گفت دستت افگار شده __ ها مهم نیست کم افگار شده +شعیب بعد از ای چی خاد شد __معلوم دار است که چی میشه تا آخر های همی ماه عروس خانه ام میشی به خوشی زندگی میکنیم و دو تا نینو گک می‌داشته باشیم + مادرت چی میشه __ مادرم مجبور است قبول کنه چون چند لحظه پیش زنگ زده بود گریه کرد که بیا خانه برش گفتم چیزی که مه میخوایم قبول کو باز میایم گفت بیا قبول دارم +واقعاً گفت قبول دارم __ها گفت کافیست تو خانه بیایی +نمیفهمم از دست خوشی چی بگویم __هر چی دلت میشه بگو میشنوم + دوستت دارم وحشیم __نشنیدم چی گفتی +گفتم دوستت دارم ___ لعنت به ای دستگاه درست صدایت نمیایه دو باره بگو +هههههه دروغگو میشنوی اما میگی نشنیدم __واقعا نشنیدم +گفتم دوستت دارم __ بلاخره گفتی که دوستم داری مام دوستت دارم جنگلی مقبولم خاله مژدیم داخل اطاق شد گفت مصروف شدی دگه بیا که ناوقت میشه بولانی آماده کنیم گفتم خا میایم خاله جان شعیب گفتم خدا حافظ وحشیم با گپ میزنیم گفت اوکی خدا حافظ. ادامه داره ....... @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1🥰 1😍 1
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  66 مژده : ممی ام گفت آوا به ای وضعیت است نمیتوانم هم بروم گفتم خیره ممی نری هم فرقی نمیکنه ممی ام گفت بد است باید میرفتیم گفتم هیچ بد نیست آوا: با صدا های عجیب بیدار شدم که مادرم زهرا خاله مژدیم پیشم نشستن گفتم چی گپ است خاله ام گفت نمیفهمم کدام همسایه فکر کنم جنگ داره در جای خوابم نشستم که دروازه تک تک شد زهرا رفت که باز کنه آرش داخل اطاق شد مادرم گفت آرش پوهنتون نرفتی آرش : نی مادر امروز یکجای مه و شعیب مهمان بودیم امیالی خانه آمدیم اما شعیب با مادرش دعوا کرد همه چیزه شکستاند کمی زخمی شده پشت کلید موتر آمدیم برم کلید بتین زود شوین مژده : پس سر و صدا از شعیب بود آرش: ها خاله زهرا: امروز خو‌ لبز گیری شعیب بود آرش : خو سر همو لبز گیری دعوا کرد با مادرش چون رازی نیست زود شوین کلید بتین آرش در جستجوی کلید موتر بود مادرم گفت کجا گذاشته بودی کلیده گفت نمیفهمم مادر صبح در دستم بود مچم کجا گذاشتیم زهرا کلید آورد گفت اینه در سر میز آشپزخانه بود آرش کلید گرفت رفت طرف خاله ام نگاهی کردم گفتم خاله شعیب چیزی نشه گفت نمیشه آرام باش آرش گفت کمی زخمی شده شاید تو واری دستش افگار‌ کرده باشه گفتم کاش کم افکار شده باشه زهرا طرفم دید گفت دیدی آوا که شعیب به سر گپش ایستاده است گفتم اما لیمه چی خاد شد خاله ام گفت نمیفهمیم باید خاله اش در باری لیمه فکر میکرد واقعاً دلم به لیمه میسوخت خدا میفهمه اگر خبر شده باشه چی حالتی داره هم خوش شدم که وحشیم واقعاً مره دوست داره و هم خفه شدم بخاطر لیمه از درون چنان خوش حال بودم که بیان کرده نمیتوانم رفتم اطاقم در جستجوی موبایلم بودم زهرا گفت چی ره میپالی گفتم کجاست موبایلم گفت شکستاندی اش گفتم وای زهرا: چی میکردی آوا: به شعیب زنگ میزدم زهرا: واقعاً زنگ میزدی آوا: بلی میخوایم خبری وحشی مه بگیرم زهرا : پس صبر کو موبایل خاله مژده مه میارم زنگ بزن منتظر بودم که زهرا موبایل بیاره خاله مژدیم موبایل آورد گفت به شعیب زنگ میزنی آوا: ها مژده: اما حالی وقتش نیست آوا جان چون آرش پیشش است باز آرش که آمد زنگ بزن آوا: اما خاله جان شعیب به چی حالت باشه مه قربان او وحشی شوم آرش گفت زخمی کرده خوده مژده: ها کرده مگم تو نکردی که او نکنه هر دوی تان دیوانه هستین آوا: هههههه اما خاله شعیب خوب مادرش پشیمان کرده با او کارش مژده: خوب کرده زنکه احمقه میخواست بزور نامزاد کنه باید همگی در مقابل زور ایستاده گی کنه باید بفهمانه جلوی عشق هیچ کس گرفته نمیتوانه آفرین به شعیب آوا: اممممم آفرین به وحشیم اما خاله لیمه چی میشه مژده: بس کو تو ره به لیمه چی حالی باید تشویش لیمه ره هم تو بکنی هله بلند شو دل مه در کیک رفته بریم که کیک پُخته کنیم آوا: خاله چرا به هر چیز دلت میره نکنه مهمان در راه است مژده: بلی نینویم در راه است ‌☺️⁩ آوا: با شنیدن از ای که خاله ام حامله است خوشحال شدم گفتم باش به مادرم بگویم گفت دیوانه ممی ام خبر داره گفتم پس مه آخرین نفر هستم که خبر شدم گفت پشت اول آخر نگرد بیا برم کیک پخته کو با خاله ام رفتم آشپزخانه کیک آماده کردم اما فکرم طرف شعیب بود گفتم خاله ساعت 12شد هیچ خبر نیست از شعیب یکبار به آرش زنگ بزن بپرس مژده : آوا نگران بود گفت به آرش زنگ بزن گفتم پس برو موبایل مه بیار که زنگ بزنم موبایل آورد زنگ زدم بعد از چند پق زدن جواب داد +بلی سلام خاله ع سلام جان خاله کجا هستی +همراهی شعیب هستم در شفاخانه بودم حالی طرف باغ میریم چاشت هم همینجا میباشیم خیرت چیز کار بود که تماس گرفتین __نی نی چیزی کار نداشتم چیطور است حالت شعیب +خوب است دستش پاسمان کرده حالی بهتر است __خا خی مزاحم نمیشم خدا حافظ آرش جان +خدا حافظ آوا: چی گفت خاله مژده: خوب است شعیب دست اش پاسمان کرده حالی بهتر است آرش گفت طرف باغ میریم و چاشت همونجا میباشن آوا: کمی دلم آرام شد صبح دوا خورده بودم بخاطر تاثیرات دوا سرم گیچ میرفت رفتم اطاقم چند لحظه دراز کشیدم زهرا صدا کرد که بیا غذا بخو رفتم غذا خوردم بعد از غذا مادرم گفت دوا ره هم بخو گفتم ماد‌ر چی میشه نخورم وقتی او دوا ره میخورم گیچ میباشم گفت بهانه نکو بخو گفتم خا اما نخوردم رفتم وضو گرفتم نماز ادا کردم واقعاً بخاطر لیمه جگر خون بودم برش دعا کردم که خدایا درد که مه کشیدم لیمه نکشه خیلی سخت است خداوند به هیچ کس نشان نته حتاُ به مرگ ات رازی میباشی بعد از ادای نماز اطاق نشیمند رفتم که مادرم در باره شعیب حرف میزد میگفت بچه بیچاره چرا مادرش میخواسته بزور نامزادش کنه باید اجازه بته تصمیم زندگی اش خودش بگیره مه حیران هتو مادرا هستم که چرا به زندگی اولاد شأن مداخله میکنه پدر مادر حق دارن که نظر بته اما حق ندارن تصمیم بگیره @ALTAF_EHSAN
Показать все...
❤‍🔥 1 1😍 1
اگر بیشعوری درد داشت،باز هم عده ای مسکن میخوردند و به کارشان ادامه میدادند.😂✋ @ALTAF_EHSAN
Показать все...
😁 1💯 1💔 1