فیلودرام
Philosophy dramatic دست نوشتههایی با چاشنی فلسفه و درام☕🎭
Больше536
Подписчики
Нет данных24 часа
-57 дней
+6530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
استعفای بزرگ
همین چندروز پیش، حینِ خواندن فلسفهی اسپینوزا یادم آمد که باید رختآویز را به لیست وسایل مورد نیاز خانهام اضافه کنم.
سرم را که از عصبانیت گُر گرفته بود مابین دستهایم فشردم و فکر کردم آخر کجای لفظ یا معنای اسپینوزا به رختآویز شباهت داشت؟ چرا باید همچین موضوعی بیهوا بپرد وسط سطوری از کتاب که میخوانم؟
دلم میخواست از جایم بلند شوم و سکوت سالنمطالعه را بشکنم و فریاد بزنم:" آن استعفانامهی کوفتی را بدهید تا زودتر امضاء کنم. استعفا از دختر قوی و مستقل بودن! استعفا از خودکفا و همهچیز بلدبودن! استعفا از هر موقعیت و مقامی که من را اینطور بیپناه و تنها کرده کرده است."
دلم میخواهد فیالفور در انجمن زنان شِفته و بیدستوپا نامنویسی کنم. همانجایی که راه خانه تا آرایشگاه را برای میزانپلی کردن موهایم بلد نباشم.
نه اینکه بعد از یکساعت درس خواندن دهتا تماس بیپاسخ از بنگاهدار و پیمانکار و رئیس و ناشر داشته باشم و سابقهی جستوجوی گوگل نشان دهد که من در پی قیمت قابلمهی کرکماز و شرایط دریافت وام و مقالات تعلیم و تربیت بودهام. آخر این چه ملقمهایست؟
چرا یکنفر فکر گلهای سرخ چینیهای خانهی من نیست؟
چرا یکنفر به من نمیگوید رختآویز خوب از کجا بخرم؟
چرا یکنفر فکر این نیست که چه نواری روی آستین مانتوام بدوزم تا لباس فرمم در کلاس درس، خشک و بیروح نباشد؟
چرا جوری رفتار کردم که آدمها خیال کردند من هیچوقت نیازی به حمایت و همفکریشان ندارم و همیشه میتوانم روی پاهای خودم بایستم؟
ایهاالناس!
من قوی نیستم یا عجالتا از قوی بودن استعفا دادهام.
همین حالا و در حال نوشتن این چند خط، اشک به چشمهایم نشسته. پس آن چهرهی مصمم من در حال تدریس فلسفهی افلاطون و ارسطو را فراموش کنید.
گاهی احساس میکنم کاش مقیم کشور دیگری بودم و در آخرِ روز بعد از تیک زدن حجم بالای کارها و مسئولیتهای زندگیام، فنجان قهوهای میریختم و از باران پشت پنجره، استوریای با هشتگ غربت و مهاجرت میگذاشتم و با خودم میگفتم الآن اگر در شهر خودم بودم چنین و چنان میشد و غربت است دیگر...
اما...
اما...
قاصدک!
دست بردار از این در وطن خویش غریب....
#غرغرجات
@philodram
محبوب من!
بزرگترین غفلت من در مورد تو این است که اغلب یادم میرود تو خودِ من نیستی!
خیلی وقتها که سر میچرخانم و به دقت نگاهت میکنم فقط به اینخاطر است که یادم بیاید تو آدمی هستی غیر از من.
باور کن در اغلب اوقات یادم میرود ما دو نفریم از بس که عمیقترین لایههای وجودم با تو پیوند خورده، از بس که در حضور تو بلند بلند فکر میکنم، از بس که تمام کورسوهای تاریک ذهن و روانم را به تو نشان دادهام و به پیچیدهترین احساسات قلبم دعوتت کردم. تو یکجوری ساکن اتاق خلوت تاریک ذهنم شدی که انگار این اتاق قبلا متعلق به خودت بوده است.
و گاهی یکهو خوفم میگیرد که عه! عه! این آدم، یکنفر دیگر است پس چطور تا این اندازه با من متحد است؟
و حالا ترس بزرگم از مرگ فقط این است که چطور تنهایی، شگفتیهای آن دنیای لازمان و لامکان را تجربه کنم درحالیکه تو نیستی تا باهم به صرف یک فنجان قهوه در مورد شگفتیهای دنیای جدید گپ بزنیم. و به گمانم عشق از این جهت واقعا ترسناک است.
این حقیقت را اینروزها بیشتر لمس میکنم، همهی وقتهایی که دردهای عصبی دست و کتف چپم را میگیرد و آمار سکتهها در جوانی جلوی چشمم میآید؛ ذهنم بیشتر از مرگ به ادامهی بودنِ بدون تو آشوب میشود.
به اینکه چطور تنهایی بترسم؟ چطور تنهایی حیرت کنم؟ و چطور تنهایی بمانم؟
و باز فلسفه تسلیام میدهد که آنجایی که حیات ماده تمام میشود زندگی عالم خیال است و وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من!
پس چند صباحی جسم مثالی تو همنشین لحظههایم خواهد بود. خدا را چه دیدی شاید آنجا چشم باز کردم و دیدم از ازل یکنفر بودهایم.
#مصائب_عشق
@philodram
در ستایش دائمالسفر بودن:
داستانِ تحصیلات من
یکم:
فرزانگانِ کوچهی فروغ از آن مدرسههای درجه یک شهر بود. برای دانشآموز مقطع راهنمایی، فیزیک و شیمی را مفصل درس میدادند و آزمایشگاه فیزیک و شیمی و زیستشناسیِ ما از هم مجزا بود. روپوش سفید میپوشیدیم و ساعتها سر و کارمان با شیشههای ارلن مایر و کاغذ تورنسل و پرمنگنات پتاسیم و نیروسنج بود.
سال آخر بودیم که من سر کلاس ریاضی زیر میزم هشت کتاب سهراب و اشعار نیما میخواندم و داستان مینوشتم همانموقع بود که عزمم را جزم کردم تا به علوم انسانی کوچ کنم.
جنگی در خانواده به پا شده بود چون همهی بچههای فرزانگان راه رشتههای ریاضی و تجربی را برای دکتر و مهندس شدن در پیش گرفته بودند و من فهمیده بودم که دل در گرو ادبیات دارم.
دوم:
رشتهی علوم انسانی ارمغان خاصی برای من که در پی کشفهای بزرگ ادبی و خلق اثر بودم نداشت اما سال آخر دبیرستان احساس کردم که فلسفه حرفهایی برای گفتن دارد که روحم را قلقلک میکند. جنگ بعدی در راه بود: "دانشآموز ممتاز علوم انسانی باید وکیل شود و فلسفه مگر آخرش به کجا میرسد؟!"
کارشناسی را در دانشگاهی شبیه حوزهی علمیه فلسفه خواندم. بدایه و نهایه(آثار علامه طباطبایی در فلسفه)زیر بغل میزدیم و کنج حجرهها مباحثه میکردیم و از قیل و قالهای علما میگفتیم.
و کم کم دیدم که دست و بالم دارد از آن فضای محدود و سنتی بیرون میزند.
سوم:
از چشمهی فلسفه هنوز سیراب نشده بودم و برای کارشناسی ارشد راه دانشگاه بزرگِ شهرمان(فردوسی) را پیش گرفتم. فردوسی واقعا یونیورسیتی بود. کرسیهای آزاداندیشی، انجمنهای علمی فعال، رفتوآمد اساتید خارجی و... را تجربه کردم.
وه که چه لذتبخش بود که صبح یک استاد در مورد مطلبی، نظری میگفت و عصر، دیگری خلاف آن را و ما فلسفیدن را وسط این اختلافنظرها یاد گرفتیم.
شبها که درس فلسفهی اشراق رو به پایان بود از پنجرهی کلاس به چرخ و فلکِ بزرگ پارک ملت که مقابل دانشگاه بود خیره میشدم و با خودم میگفتم:" این الملوک و ابناء الملوک؟"(کجایند شاهان و شاهزادگان که ببیند علم چه لذتی برای جانهای ما دارد؟)
یکروز هم سر یکی از کلاسها که مثل همیشه حرف استاد را برای شاگردان، توضیح دادم؛ استاد زیر گوشم گفت:" دختر تو چقدر معلم خوبی هستی!"
این شد که گفتم بروم و هرچه از فلسفه لذت بردهام را با دیگران به اشتراک بگذارم و معلم فلسفه شدم.
چهارم:
اما اینروزها در تقلای کوچ بزرگ دیگری هستم. آخر میدانید من مسافرِ علومام دانشمند نیستم. از آنروزهایی که روپوشِ ساینس(علوم تجربی) به تن میکردم تا مباحثاتِ کنج حجرهها، از آن جلسات پرشور داستان و درام و شبهای تئاتر و تنفس در فضای ادبیات و هنر در کافههای شهر تا حالا که دارم جُل و پلاسم را برای سفر به دانشکدهی علوم تربیتی و روانشناسی میبندم، من همیشه مسافرِ دانشها بودم.
چرا اینها را نوشتم و سرتان را درد آوردم؟
امروز که غرقِ خواندن مکاتب تربیتی غرب بودم پیامکی آمد که من را دانشآموختهی دانشکدهی الهیات خطاب کرده بود و هنوز نرفته، نمیدانید چقدر دلتنگ الهیات شدم.
اما مگر همینطور نیست که آدم دائمالسفر باید رنج دلتنگی را به جان بخرد؟!
مگر همینطور نیست با وجود کوتاهی عمر و این همه دانشهای جذاب و رنگارنگ، چارهای جز مسافر بودن نداریم؟
#روایت_تحصیلات
@philodram
برایم نوشته است: "دخترک! تو برای زندگی کردن، زیاده میفهمی.
دستِ کم در اغلب مواقع یا باید "فهمید" یا "زندگی کرد"
نمیدانم که حق با اوست یا نه،
اما در جواب مینویسم:
جهان به مجلس مستان بیخرد مانَد
که در شکنجه بود هرکسی که هشیار است.
@philodram
یکم:
کم کم دارد دود از سرم بلند میشود.
یکساعتِ تمام به حرفهایشان گوش کردم بلکه با مضمون یکی از دیالوگها ارتباط بگیرم و بتوانم با زنهای فامیل دو کلمه حرف بزنم.
از طرز تهیهی هویج پلو تا سایز متفاوت پوشک دوقلوها، از ماجرای ازدواج عمهخانوم در پنجاه سال پیش تا خشک شدن درختان انگور در زمستان گذشته گفتند.
دست آخر با ناامیدی تمام به صاحبخانه میگویم من میخواهم برای چند لحظه داخل اتاق، استراحت کنم.
حالا اینکه بعدها پشت سرم بگویند که زنِ فلانی خودش را برای ما میگیرد چی؟!
_به دوزخ!
داخل اتاق، سرم را روی متکا میگذارم و با خشم، نفس عمیقی از ریههایم بیرون میدهم:"هووووف!"
دوم:
قبل از اینکه چشمهایم روی هم برود توی نُت موبایلم مینویسم که باید سرچ کنم آیا در مورد موقعیت زنان در ادبیات روسیه مقالهای نوشته شده است یا نه؟
فرم ثبتنام یک نشست در مورد فلسفه ذهن و علوم شناختی را هم پر میکنم و چشمهایم را میبندم. صدای بلندِ توی سرم صدای مامان است که میگوید:" تو زن زندگی نمیشی!"
صدا را خاموش میکنم و میخوابم.
سوم:
هوا گرگ و میش است و مردها که دم ظهر خودشان را در استخر باغ ولو کردند و بعد جوجهها را سیخ گرفتند حالا روی تراس نشستهاند به گپ و گفتهای سیاسی. و همینطور که با شلوارک پا روی پا انداختهاند یکی یکی سیاستمداران را عزل و نصب میکنند. یکی از ساخت خانه در تنب بزرگ و کوچک میگوید، دیگری از اقدامات احمدشاه مسعود.
اینجا را بهتر از جمع صبح میتوانم تحمل کنم اما ترجیح میدهم بروم بنشینم کنار زندایی شهناز و بهش بگویم که حدس میزنم اهل مشهد نیست. و او را سر ذوق بیاورم که برایم از تبریز بگوید. برایش میگویم که زلیخا، مادر بزرگ پدرم که کدبانویی باسلیقه و همهچیز تمام بود از تبریز به خراسان آمده بود. گپ و گفتمان به درازا میکشد و دست آخر زندایی شهناز به همسرم میگوید: چه خانم خوشصحبتی داری!
همسرم هم بادی به غبغب میاندازد و از سلیقهاش تعریف میکند.
تاریکی اول شب، مهمانی باغ دایی تمام میشود و من در تمام راه برگشت به این فکر میکنم که کاش همهی زنها حتی اگر مثل زندایی شهناز یا عزیزجان(مادر بزرگم) سواد نداشتند؛ عمیق میبودند و توی چشمهای آدم را میخواندند.
چهارم:
چراغ اتاق را که خاموش میکنم احساس میکنم از فرط خستگی خوابم نمیبرد و زیر تلاشِ بیحاصلی دارم له میشوم. کاش آدم با یک خستگی هدفمند بمیرد اما از خستگی بیحاصل، بیخوابی به سرش نزند.
موبایل دست میگیرم و خیلی اتفاقی استوریهای شرکتی که مدتی پیش در آن محتواکار بودم را باز میکنم. فیلمی از شبکه خبر را استوری کردهاند. مجری میگوید جشنوارهی "باور" تجلیل از بانوان کارآفرین کشور...
یادم میآید چقدر مصاحبههای زنان کارآفرین را بالا و پایین کردم تا به این کلمه رسیدم.
استوریها را کامل نگاه نمیکنم و چندتاییش را میگذارم برای خوشحالی اول صبح فردا.
چشمهایم را روی هم میگذارم و به اینکه زنان کارآفرین به خود و تواناییهایشان باور دارند؛ فکر میکنم و با خیالی آسوده میخوابم.
#روایت_باغ
@philodram
فردا ممکن است باز از میان مردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم و انسان را تا هنوز در من کاملا تباه نشده؛ کشف کنم.
قمارباز
فئودور داستایفسکی
@philodram
📍جلسه همخوانی آثار ادبی
📕 با محوریت کتاب قمارباز
👤 اثر فئودور داستایفسکی
🔻 با حضور فاطمه کنعانی
(نویسنده و مدرس ادبیات داستانی)
🗓️ امروز (پنجشنبه ۱۴۰۲/۵/۲۶)
🕕 ساعت ۱۸
🏢 نبش سناباد ۱۷، کافه کتاب ستارهها
⭕ از شما عزیزانی که با حضور بهموقع و فعالتون ما رو در شکلگیری مجدد گروه همخوانی آثار ادبی همراهی میکنید؛ بینهایت سپاسگزاریم.
@philodram
میگفتند اسمش "خُفتو" است و میافتد روی آدمِ خواب.
اینطور که آدم توی خوابش احساس میکند صدایش در نمیآید و دارد خفه میشود و هرچه تقلا میکند حرفی را به دیگران بفهماند؛ بیفایده است و حنجرهاش هیچ صدایی تولید نمیکند.
یکروزهایی خفتو میافتد روی بیداریهایم و آدمها طوری نگاهم میکنند که انگار توی خلا حرف میزنم و هیچکدام از کلمههایم به گوششان نمیرسد و هرچه فریاد میزنم فقط حنجره میدرم و راه به جایی نمیبرم.
آنوقت است که باید یک یک پنجرههای وجودم را ببندم و پردهها را بیاندازم و عمیقا در خودم فرو بروم و تمام کلمههایم را حبس کنم.
چارهی کار چیست؟
پتو_ بالش_کلردیازپوکساید
@philodram
Фото недоступноПоказать в Telegram
🔹 امروزه "نوشتن" به یکی از مهارتهای زندگیِ سالم و یکی از اصلیترین مهارتهای مکمل شغلی تبدیل شده است؛ تابستان را برای یادگیری غنمیت شماریم.
🔻 فیلودرام برگزار میکند:
ششمین مدرسه تابستانه نویسندگی ادبی
با تدریس:
👤 فاطمه کنعانی
(نویسنده و مدرس ادبیات داستانی)
در دو سطح مقدماتی و پیشرفته
🗓️ آخرین مهلت ثبتنام: ۲۵ مردادماه
ثبتنامهای گروهی از تخفیف ویژه برخوردار است.
سرفصلهای دوره:
❓ نویسنده کیست؟
🌐 جهان نوشتن
🔬 شناخت کلمه: کاربرد و ساختار
📖 نحوهی توصیف و آشنایی با اقسام توصیف
🔺 تبیین هرم فریتاگ
✏️ شیوههای آغاز متن
📏 مفهوم تعلیق در داستان
👀 اقسام زاویهدید در داستان
🎬 پلاتنویسی
🪄 مفهوم پیرنگ
💠 مفهوم تجربهزیسته
➰ اقسام پایانبندی
@philodram
بهدست آوردن فقط بخشی از داشتنه!
و ما اغلب اینو فراموش میکنیم....
@philodram
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.