cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال اختصاصی رمان های سارا(روژیار)

📰 رمان های سارا🕵️‍♀️ رمان #روژیار درحال پارتگذاری #کاژه‌ #گمراهی #ناجی #نبض_دیوانگی #صحرا #دیدار_اول رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید @BaghStore_app یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید @mynovelsell

Больше
Рекламные посты
9 673
Подписчики
-724 часа
-837 дней
-21730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#۹۰ #رمان_روژیار فضا برام سنگین شده بود به راحیل گفتم میرم توحیاط کتمو برداشتم و از سالن زدم بیرون باد سردی میومد ولی بازم بهتراز اون فضای خفه بود انگار نفسم کم میومد اونجا... باقدمای اروم روی چندتا پله ی ورودی کنار یکی از ستون ها نشستم اینحوری باد کمتری بهم میخورد و قابل تحمل تر بودسرمو تکیه دادم به ستون و زیرلب باصدای اهنگی که از داخل میومد همراهی کردم چنددقیقه ای گذشت صدای گرم و مردونه ای کنار گوشم گفت -...توهنوز از شلوغی بیزاری... از جا پریدم ولی برنگشتم سمتش...نمیخواستم با دیدن چشاش سست شم... هیچی نگفتم هنوز حضورشو پشت سرم حس میکردم کنارم بافاصله خیلی کمی نشست و گفت -...باید حرف بزنیم تا این دلخوری بینمون از بین بره همینجاهم داره امر میکنه و دستور میده...کلافکرمیکنه من باید هرچی میگه گوش کنم...هروقت میخواد باهاش باشم...هروقتم نخواست بذاره و بره منم هیچی نگم...باز دوباره برگشت بااغوش باز پذیراش باشم... بازم سکوت کردم نیک بااخمای درهم چرخید سمت من نگاهشو حس میکردم ولی نگاهش نکردم -...منم به اندازه ی تو شرایط برام سخت بود ولی اگه اونکارو نمیکردم همه چی سخت تر میشد ناخواسته اخمام رفت توهم...نباید مینشستم و به حرفاش گوش میکردم معلومه که ففط میخواد خودشو تبرعه کنه... بی توجه به نیک بلند شدم و هنوز یه قدم نرفته بودم که محکم چسبونده شدم به ستون و نیک تویه وجبیم قرار گرفت زل زدیم بهم نگاهش هنوز همون بود ولی اینبار پراز حرف.... دستمو مشت کردم تا لمسش نکنم و زیرلب گفتم +...ولم کن میخوام برم فاصلشو باهام کمتر کردوگفت -...پس میتونی حرفم بزنی +...من با نامردا هیچ حرفی ندارم چشماش درعرض یک ثانیه پراز خشم شد حرفم کامل نشده بود که نیک فاصلمونو به صفر رسوند شوکه و گیج بودم تمام لحظهایی که یک سال سعی کردم فراموششون کنم مثل صحنه اهسته از جلوی چشمم رد شدن لبای نیک روی لبام حرکت کرد و حصار دستش دورم شل شد قبل ازاینکه بیشترازاین اسیر لباش بشم زدم تخت سینش یه قدم عقب رفت و بانیشخندی گوشه لبش گفت -...تاابد که نمیتونی فرار کنی قبل ازاینکه من جواب بدم آریا گفت -...شایدم بتونه...شایدم دیگه حسی به تو نداره.... برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۸ #رمان_روژیار بااخم گفتم +...هنوزم نیستم راحیل...ولی نمیخوام بادیدنش اعصابم خورد شه -...تومگه نمیگفتی دیگه حتی ببینیشم برات فرقی نمیکنه؟ مکث کردم...این حرفی بود که من همیشه به راحیل و پیمان میگفتم ولی حالا که دیده بودمش میدونستم که فرق میکنه خیلیم فرق میکنه... +...آره ولی... -...ولی نداره میای اونجا...تواصلا کاری به نیک نداری پیش من باش +...باشه مهمونی کِی هست؟ -...اخرهفته +...باشه میبینمت گوشیو قطع کردم و لیوان آبو یه نفس خوردم خیلی سخت بود ببینمش و بتونم خودمو حفظ کنم میدونستم که میتونم ولی خیلی سخت بود... تاآخرهفته هزار بار خواستم به راحیل بگم نمیام و هرهزار بار جلوی خودمو گرفتم اونی که باید فرار میکرد من نبودم.. پس باید کار درستو میکردم هرچقدر سخت.... به راحیل پیام دادم خونه ی خودم اماده میشم تومسیر همو بببنیم یه پیرهن کاربنی پوشیدم پشت کمرش هفتی شکل کامل لخت بود وقدش تا بالای زانوم بود یه ساپورت رنگ پاهم پوشیدم موهامو ساده بستم و یه ارایش ملیح کردم این رنگ خیلی بهم میومد و نیازی به شلوغی توارایش و مو نبود برای راحیل نوشتم من حرکت کردم و از خونه زدم بیرون دستام یخ کرده بود تومسیر ماشین پیمان رو دیدم و پشت سرشون رفتم رسیدیم به یه خونه باغ تهه یه کوچه ی خلوت ماشینارو پارک کردیم و باهم رفتیم داخل یه خونه باغ متوسط بود نه خیلی بزرگ بود نه خیلی مجلل بود ساده اما دوست داشتنی بیشتر فضاش درخت و گلکاری شده بود و ففط یه اب نما سمت چپ باغ بود یه خونه ی حدودا ۲۵۰متری هم وسط باغ بود خونه نما سنگی بود اونم میشه گفت ساده و شیک کار شده بود پسرا رو خیلی وقت بود ندیده بودم هردو رو بغل کردم و کنار راحیل نشستم چشم چرخوندم نه آریا و نه نیک هیچکدوم نبودن سالن خونه خیلی بزرگ نبود اما دیزاینش فضا رو بزرگ نشون میداد دیجی گوشه ی سالن بود و کنارش یه میزپراز انواع مزه و فینگر فود بود دونفرم توسالن میچرخیدن و پذیرایی میکردن چشم چرخوندم و بادیدن دختری که گوشه ی دیگه ی سالن نشسته بود چشمام چهارتا شد برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۹ #رمان_روژیار پوزخندی زدم و گقتم +...راحیل ببین کی اینجاست... راحیل رد نگاهمو دنبال کردو سوالی نگام کرد -...کیه؟ +...تلما -...همون دختره که گفتی ؟ +...آره خودشه راحیل ریز خندیدو گفت -...چه شبی بشه امشب +...کوفت چی میخواد بشه مگه؟ -...هیچی بابا همینجوری گفتم بداخلاق باراحیل گرم حرف زدن بودیم که از گوشه ی چشم چهره ی آشنایی رو دیدم همینکه چرخیدم باهاش چشم توچشم شدم نیک بالاخره اومد بی اختیار دستمو روی گلوم گذاشتم انگار نفس کم آورده بودم ولی همینکه پل نگاهمون شکسته شد دوباره هوا برگشت راحیل بازومو تکون دادو گفت -...نفس بکش دختر...نیفتی رو دستم +...خوبم چیزی نیست یکم آب خوردم و همه ی تلاشمو کردم که به نیک نگاه نکنم یک ساعتی میشد ما نشسته بودیم که بالاخره آریا اومد مستقیم نشست کنار من و بعد از احوال پرسی با بچها اروم کنار گوشم گفت -...همه چی خوبه؟ این اولین بار بود آریا انقدر بهم نزدیک میشدمیفهمیدم بخاطر حضور نیک اینکارو میکنه یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم +...آره مگه باید خوب نباشه؟ -...نه همینطوری پرسیدم سرتکون دادم و مشغول صحبت با راحیل شدم سنگینی نگاهیو روی خودم حس میکردم سرمو بلند کردم و دوباره بانیک چشم توچشم شدم اینبار مکث بیشتری کردم چهرش جاافتاده تر شده بود و نگاهش.... انگار یه دنیا حرف توش بود... با صدای آریا از نیک چشم برداشتم -...چیشد بالاخره فکراتو کردی؟ کامل چرخیدم سمتش و گفتم +...آریا این مسعله چیزی نیست ک من یه شبه بتونم به جوابش برسم اولین تصمیمی که بگیرم مطمعن باش تورو درجریان میذارم -...میشه یه سؤال بپرسم؟ +...آره -...نیک هنوز تو زندگی توجایی داره؟ +...بذار این سوال و جوابش بین خودم بمونه این زندگی شخصی منه... و اینم بدون جوابی که به تو میدم هیچ ربطی به نیک یااومدنش نخواهد داشت آریا دیگه چیزی نگفت و رفت پیش دوستاش هرطرفو نگاه میکردم سنگینی نگاه نیک رو حس میکردم برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۷ #رمان_روژیار صدای ارومش دوباره به گوشم رسید -...هرچی بگی حق داری ولی لازمه باهم صحبت کنیم اولین فرصت.... صدای قدماش و صدای در اسانسور نشون میداد نیک رفته اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم کاش خونه رو عوض کرده بودم که هیچوقت پیدام نمیکرد گوشیمو برداشتم و برای پیمان نوشتم "...به این دوست از سفرهند برگشتتون بگین دیگه نیاد سراغ من...هیچ حرف ناگفته ای بین ما نمونده..." ساعت از نیمه های شب گذشته بود توقع نداشتم پیمان بیدار باشه ولی چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد و به محض اینکه جواب دادم پیمان گفت -...نگو که منظورت نیک هست؟ شاکی گفتم +...نگو که نمیدونستی برگشته پیمان باصدای ارومی گفت -...باور کن من فقط میدونستم میخواد برگرده نمیدونستم تاریخش کی هست نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم +...حالا بدون و از من دورش کن -...باشه فردا باهاش حرف میزنم +...مرسی شب بخیر حسم قابل وصف نبود خشم و ناراحتیم نسبت به نیک خیلی بیشتراز حس دلتنگیم بود تا دم صبح خوابم نبرد با بی حوصلگی رفتم سرکارو برگشتم نباید بااین حس ادامه میدادم وسایل باشگاهمو برداشتم و زدم بیرون من که نمیذارم این زندگی منو داغون کنه وقتی ازباشگاه برگشتم حالم بهتر بود حالا میتونستم بهتر فکر کنم رفتاردیشبم خیلیم بدنبود امیدوارم نیک دوباره نیاد سر راهم چند روز گذشت آریا از شیراز برگشته بود و از اومدن نیک هم خبر داشت نمیخواستم رابطه ی دوستی بینشون بخاطر من خراب شه بخاطر همین چیزی در مورد نیک بهش نگفتم اونم اصلا در مورد نیک بامن حرفی نزد پیمان تواین مورد خیلی بهتراز آریا میتونست عمل کنه حالا که نیک برگشته بود ذهنم برای فکر کردن به آریا ببشتر بهم ریخته بود از اونطرف آریا منتظر جواب بود و کوتاه نمیومد لپ تاپمو بستم و به اسم راحیل روی صفحه گوشیم نگاه کردم تماسو وصل کردم و همزمان یه لیوان آب برای خودم ریختم +...جانم راحیل -...خوبی؟ کم پیدا +...خوبم عزیزم مثل همیشه درگیر کارو شرکت -...دوقلوها رو یادته؟یه مهمونی گرفتن بخاطر برگشتشون کیان زنگ زد گفت به توام بگم بیای +...نیک هم اونجاهست دیگه قطعا -...نگو که میخوای بخاطر اون نیای توکه دختر ترسویی نبودی برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۶ #رمان_روژیار نمیخواسنم درو باز کنم کاش صدامو نشنیده باشه پشت در به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم توروخدا برو نیک نمیخوام ببینمت... چنددقیقه گذشت و اینبار صدای نیک از پشت در اومد و گفت -...میدونم خونه ای دلا صداتو شنیدم باز کن درو نفس عمیقی کشبدم و باهردم و بازدم خشمم نسبت به نیک بیشتر میشد اونی که باید بخاطر کار اشتباهش قایم میشد اون بود نه من... باعصبانیت درو باز کردم و باحرص و خشم نگاش کردم خیره شدیم بهم... دلم میخواست داد بزنم و تمام عذاب این یک سالو سرش خالی کنم ولی نه اینجا جاش بود و نه من الان میتونستم درست تصمیم بگیرم نگاهش توصورتم چرخید ولی نگاهه من مستقیم فقط به چشماش بود دستامو مشت کردم تا بی اختیار نرم جلو و لمسش کنم چشمام میسوخت و بغض توگلوم هرلحظه بزرگتر میشد ولی نه...قرار نبود پیش کسی که یطرفه تصمیم گرفت و باوجود اینکه از تنهایی من خبر داشت گذاشت و رفت اشک بریزم نمیخواسنم ضعفمو ببینه...بغضمو پس زدم و قبل ازاینکه اون چیزی بگه باصدای ارومی گفتم +...از اینجا برو...نصفه شبی اینجاچیکار داری؟ چندلحظه نگام کرد بالاخره لب بازکرد و گفت -...یعنی نمیخوای منو به خونت راه بدی؟ با پوزخند گفتم +...حتی دیگه حق نداری از دم در خونم رد شی چه برسه به اینکه بخوای بیای داخل... -...دلا...میدونم ازم دلخوری ولی من برای کارام دلیل دارم نذاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم +...دیگه مهم نیست توتوی زندگی من هیچ جایی نداری حرفات خودت همشون برام بی ارزشن نمیخوام هیچی بدونم بغض داشت خفم میکرد بیشترازاین نمیتونستم طاقت بیارم سریع خودمو کشیدم داخل و درو تو صورتش بستم همون پشت در سقوط کردم حتی توان یه قدم راه رفتن نداشتم پلک زدم و اشکم ریخت... هنوز باورش برام سخت بود اونی که پشت این در بود وفقط چند قدم با من فاصله داشت نیک بود اشکام پشت هم میریختن و کل صورت و گردنمو خیس کرده بودن برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۵ #رمان_روژیار از خستگی داشتم تلف میشدم روی یکی از مبل ها دراز کشیدم و توهمون حالت چشمام گرم خواب شد و خوابم برد با بدن درد از خواب بیدار شدم یخ کرده بودم رفتم توتخت و دوباره خوابیدم وقتی الارم ساعت زنگ خورد دلم میخواست بمیرم از خواب چشمم میسوخت ولی مجبور بودم بلند شم و برم سرکار از بی خوابی چشمام میسوخت تاظهر همچنان خوابم میومد و مدام خمیازه میکشیدم یکی از همکارا یه لیوان چایی جلوم گذاشت و گفت -...خوبی ؟ چرا حس میکنم مثل همیشه نیستی دستمو دور لیوان حلقه کردم و گفتم +...اره هم خوابم میاد هم دلم شور میزنه -...چرا چیزی شده؟ +...نه هیچی از صبح که بیدار شدم دلم شور میزنه نمیدونم چرا... -...انشالله خیره نگران نباش +...انشالله به محض اینکه ساعت کاری تموم شد رفتم خونه و مستقیم خوابیدم وقتی بیدار شدم هواتاریک شده بود یه دمنوش برای خودم درست کردم از پشت شیشه به خیابون خلوت نگاه کردم یه ماشین روبروی خونه ی من ایستاده بود توجهم بهش جلب شد انگار داشت این سمتو نگاه میکرد یکم منتظر موندم اما نرفت بیخیال پرده رو انداختم و نشستم روی مبل یک ساعتی گذشت دوباره از پشت پرده خیابوتو نگاه کردم هنوز همون ماشین اونجا بود و مطمعن بودم یه نفر داخلشه که داره اینجارو نگاه میکنه یکم ترسیدم سریع رفتم در خونه رو قفل کردم و تمام پنجرها رو بستم گوشیمم نزدیک خودم نگه داشتم که اگه مورد مشکوکی پبش اومد به پلیس خبر بدم کاش زنگ میزدم راحیل میومد پیشم نگاهی به ساعت انداختم دیر وقت بود نمیخواستم مزاحمش بشم توهمین فکرا بودم که زنگ واحدم زده شد این ساعت کی میتونست باشه...قطعا جز همسایها کسی نباید باشه اروم رفتم پشت در از چشمی بیرونو نگاه کردم یه مرد پشت در بوداما چون پشتش به من بود چهرشو نمیدیدم باصدای آرومی گفتم کیه؟ به محض شنیدن صدام چرخید و بادیدن کسی که پشت در بود هینی گفتم و یه قدم رفتم عقب دستمو روی قلبم گذاشتم دوباره رفتم جلو از چشمی نگاه کردم اشتباه نمیکردم خودش بود نیکسام بود این ساعت...پشت در خونه ی من برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۴ #رمان_روژیار پیشنهاد بدی نبود در ماشینمو باز کردم و گفتم +...بریم من ماشینمو بذارم خونه بعد بچرخیم پشت هم حرکت کردیم صدای آهنگو بیشتر کردم صدای قمیشی پیچید و زیر لب باهاش همخونی کردم "...من فقط عاشق اینم ، حرف قلبت و بدونم الکی بگم جدا شیم ، تو بگی که نمی تونم من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری..." ماشین رو بردم داخل پارکینگ بارون تندتر شده بود باقدمای تند رفتم سمت اریا و نشستم توماشینش +...چقد شدیده -...آره حال میده بری زیرش هردو بهم نگاه کردیم و تویه لحظه از ماشین پیاده شدیم قطرهای تند بارون روی سروصورتمون میریخت و توکمتراز ده دقیقه عین موش اب کشیده شدیم با آروم تر شدن بارون رفتیم زیریه سایه بون ایستادیم +...وای دارم یخ میزنم ولی خیلی خوب بود آریا سرتکون داد و گفت -...آره حیفه بارون رو از دست داد ولی بهتره بری بالا تا سرمانخوردی +...توام که خیسی سرمانخوری تاخونه -...یه پتو پشت ماشینه میندازم روصندلی بهتر میشه وضعیت +...باشه پس من برم که دارم یخ میزنم از هم خداحافظی کردیم و من رفتم بالا توآینه اسانسور به خودم خیره شدم شک نداشتم اگه الان نیک بود داشت بامن میومد بالا.... اخمامو کشیدم توهم و وارد خونه شدم چرا بهش فکرمیکنی... ببخیال شو دیگه... از وقتی شنیده بودم که برمیگرده داعم توذهنم بود لباسامو عوض کردم و نم موهامو باحوله گرفتم ولی بازم سردم بود عطسه ی اولو که زدم خداخدا میکردم سرمانخورم سه روز گذشت آریا بهم زنگ زد و گفت برای یه سمینار دوره ی طلا و جواهر باید بره شیراز و بهم پیسنهاد داد باهاش برم گوشیو بین گوش و کتفم نگه داشتم لباسای شسته شده رو از لباسشویی بیرون اوردم و گفتم +...نمبتونم مرخصی بگیرم اخر سال حجم کارا زیاده مرخصی نمیدن -...یعنی هیچکاریش نمیتونی بکنی؟ +...نه متاسفانه توبرو خوش بگذره بهت مراقب باش چند روز میمونی -...سه روز نهایتا +...خیلیم عالی مراقب خودت باش گوشیو قطع کردم و لباسا رو اویزون کردم نگاهی به خونه ی نامرتبم کردم تویلحظه تصمیم گرفتم خونه تکونی کنم و حالا که کل خونه رو ریخته بودم وسط پشیمون شدم خونه که مرتب بود چیکارش داشتی به هرسختی بود از جام بلند شدم و بقیه ی کارا رو تااخرشب تموم کردم نیمهای شب کارم تموم شد برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
#۸۳ #رمان_روژیار یکم که آرومتر شدم باهم برگشتیم پایین ولی دیگه هیچکس در مورد نیک چیزی نگفت منم هیچی نپرسیدم بااینکه توسرم پراز حرف و سوال بود پیمان داشت به راحیل کمک میکرد آریا بایه ظرف خوراکی کنارم نشست و گفت -...هنوز فکراتو نکردی؟ یه توت فرنگی از توظرف برداشتم و گفتم +...دارم میکنم امروز مشاوره بودم -...در مورد من باهاش حرف زدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم آره تودلم گفتم هم تو هم نیک وهم حسای متفاوت خودم -...تاهروقت بخوای من منتظر میمونم +...مرسی ناخواسته با آریا سر سنگین شده بودم مثل قبل باهاش راحت نبودم هی میومد روی زبونم تا ازش بپرسم نیک کی برمیگرده!!ولی دیگه نمیتونستم چیزی در مورد نیک از آریا بپرسم... نمیخواستم ناخواسته ناراحتش کنم.... نمیخواستم یه کنجکاوی ساده ی من ذهنشو مشغول کنه.... از پنجره ی تماما شیشه ی خونه ی پیمان بیرون رو نگاه کردم یعنی برای همبشه میخواد برگرده؟ یا یمدت میمونه و دوباره میره؟ چند روز میمونه؟ منو یادش هست؟ اصلا میاد سراغم؟ اگه بیاد چی؟ اگه دیدمش چیکار کنم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ کاش نیاد و نبینمش....نمیدونم اگه ببینمش چکاری ازم برمیاد....انقدر غرق فکر بودم که وقتی به خودم اومدم سه جفت چشم تونزدیک ترین فاصله ازم داشتن نگران نگاهم میکردم پیمان وقتی دید نگاش میکنم گفت -...زندست بچها داره تکون میخوره... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم +...چتونه؟ صدام کردین؟ متوجه نشدم راحیل کنار پیمان مشست و گفت -...از صدا کردن گذشته بودخودمونو کشتیم نگامونم نکردی آریا نگران سرشو کج کرد نگام کردو گفت -...یکمم رنگت پریده خوبی؟ میخووی بریم دکتر؟ +...‌خوبم خوبم....حواسم پرت بود فقط چیزی که نیست بااینکه همه ی تلاشمو کردم که بتونم مثل همیشه رفتار کنم اما بازم نتونستم و این تقاوت رفتار به چشم همه اومد موقع خداحافظی راحیل بغلم کردو گفت -...هم حرف احتیاج داشتی من هستم روم حساب کن لبخندی بهش زدم و لب زدم حتما همراه آریا از خونه زدیم بیرون بارون نم نم آرومی داشت میومد هوا عالی بود نفس عمیقی کشیدم و عطر خاک بارون خورده رو بین ریهام فرستادم آریا کنار ماشینش ایستاد و گفت -...میای بریم یکم بچرخیم هوا خیلی خوبه برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل: اندروید (Android) مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... تاریخ انتشار: 19 خرداد 1403 تغییرات: بازگشت "حالت شب مطالعه" مختص فرمت قبلی رمان ها در بخش "بیشتر" (توجه: فرمت جدید رمان ها نیازی به حالت شب ندارد چرا که قابلیت تغییر رنگ متن و پس زمینه دارد.) * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app #رمان #داستان_کوتاه #رمان_جدید #رمان_فارسی #رمان_ایرانی #عاشقانه #رمان_عاشقانه #دانلود_رمان
Показать все...
BaghStore - 19 Khordad 1403 .apk24.30 MB
#۸۲ #رمان_روژیار نگاهی بین پیمان و آریا ردو بدل شد و پیمان گفت -...آره یهویی شددیگه بده مگه؟ +...نه خیلیم خوبه دورهم نشسته بودیم و حرفای عادی میزدیم یهو با چیزی که به ذهنم رسید رو به آریا گفتم +...آریا بار اولی که دیدمتون دوتا پسر باهاتون بودن اونارو دیگه ندیدم خبری ازشون داری؟ -...آره میان گاهی تهران...ولی چون کارشون جنوبه زیاد این سمت نمیان حالااین دفعه که اومدن باهم میایم پیشتون +...میخوان بیان؟ حواس پرت گفت -...آره دیگه بانیک برمیگردن یلحظه هرچهارنفرمون سکوت کردیم چیزی که میشنیدم باورم نمیشد نگاهه آریا نشون میداد نمیخواسته بگه و از دهنش پریده همه ی وجودم توآتیش بود اما درعین حال احساس میکردم فشارم افتاده ولی قبل ازاینکه جو سنگین تر بشه لیوان ابمیوه ای که جلوم بود رو با دستایی که سعی میکردم جلوی لرزشش رو بگیرم برداشتم و بدون توجه به حرف آریا روبه راحیل گفتم +...یه نوبت رنگ مو برام میگیری؟ موهات خیلی قشنگ شده یکم از آبمیومو خوردم تا فشارم بیاد بالا نمیدونم راحیل چی توچهرم دید که به بهونه ی مرتب کردن لباسش منوکشوند تواتاقش به محض اینکه وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم حرف آریا توسرم تکرار شد نیک داره برمیگرده... گفته بود روزی برمیگردم که حرفی برای گفتن داشته باشم... یعنی منو یادش هست؟ اصلا یادشم باشه من که نمیخوام قبولش کنم حتی نمیخوام صداشو بشنوم اونهمه تلاش کردم فراموشش کنم توذهنم باخودم درحال جنگ بودم که صدای راحیل منو از عمق افکارم بیرون کشیدو گفت -...نیک همونیه که دوسش داشتی؟ چشمامو باز کردم و گفتم +...داشتم دیگه ندارم ... با کنایه گفت -...آره معلومه اخمامو کشیدم توهم و گفتم +...من داشتم به اریا فکر میکردم راحیل دستشو اروم روی بازوم نوازش وار تکون دادو گفت -...امیدوارم همین باشه....بیا این شکلاتو بخور فعلا رنگت شده گچ برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #روژیار رو سرچ کنید👇رمان اونجا تاالان بیشتراز ۸۰۰ صفحه گذاشته شده👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده https://t.me/BaghStore_app/898 اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇 https://t.me/BaghStore_app/709
Показать все...