cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🤍 قلبی خاشع 🤍

خدایا خودت رحم کن. زندگی را آسان کن. بندگی را در جهت رضایت خودت قرار بده..!🤲

Больше
Рекламные посты
1 909
Подписчики
-924 часа
+807 дней
+8530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان❗ #گروه‌انس ‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ @tab_ahlesunnat @Motakhallefin_channel ‍‌𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─ برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
Показать все...
😎بزرگترین کانال آمـوزش تجوید قرآن ڪریم 😍
♥️قشنگ ترین دلنوشتہ ها و زیباتــرین متـن ها♥️
خستــــه ام از گنــــاه🥺
📕 تفسیر آسان 📖 آیه به آیه قرآن 📕
📚😍ملیون ها کتاب اسلامی😱📚
♥️⃟   تصاویر وکلیپ‌هاے کم‌حجم‌ قرآنی♥️⃟  
📖 قرآن کریم 🎤 همراه با قاریان جوان📖
😍جدیدترین سرودهای اسلامی😍
❤️کانال علمای افغانستان و.خارج از کشور ❤️
🍀🟡سوالات شرعی و احادیث صحیح🟡🍀
‏🌐 به سوی نور هدایتگر راه 🌐
👈🏻 عــــــبارات آرام🕊♥️
💉🧑‍⚕در مورد صخت و سلامتی تان بدانید💊
اصلاح قلبها
صحیح بخاری
قرآن و أحاديث
سخنان ماندگار
تـلاوت قـرآن با ترجمـه فارسی
خیاطی حجاب تقوا 🌺
احکام شرعی اهل سنت
خلفای راشدین از خلافت تا شهادت
اینترنت آزاد
تلاوت های ناب
۴۲حدیث اربعین نووی
کانال قاری عبیدالله عادل
قر آن و سنت
احادیث صحیحین مسلم
داستان های🅳A🆂🆃A🅽واقعی وعبرت آموز
🖤لــــیـنکدونی اهل سنت و جماعت🖤
لؤلووالمرجان❤️
اخلاص و تقوا
فرازهـــــای زیبای قرآن
♥️✿دانستنیها و معلومات اسلامی✿♥️
🌱{♥️}درهمی مخصوص دختران و پسران مسلمان{♥️}🌱
🍃♥️کــــانـــال گلچیـن کلیپهــای اســلامــی♥️🍃
📚📚صحیح بخاری و مسلم📚📚
💍نُکات همسرداری 🧕🏼و فرزند پروری 💍
📚 کتابخانه سلف صالح 📚
🔷🔶بــزرگترین اجتماع رد شبهات «درج انـدیشه»🔶🔷
😍❤️داســ🅢🅢ـــتانهای پندآمــ🅜🅜ـــوز❤️😍
انگلیسی بیاموزیم🆎
Фото недоступноПоказать в Telegram
متن زیبا دربارهٔ حجاب
کلیپہای اسلامی
متنہای انگیزشی
پندهای مفید
پروفالہای جذاب
استوریہای ناب
احادیث اسلامی
مطالبہای مفید خواهران
دلنوشتہ های زیبا
تلاوتہای قاریان مشہور
دیگہ چیزی نمیگم خـودت بیا ببین
خواهران روی دکمۂ🔴 وبرادران روی دکمۂ 🔵 کلیک کنن
Фото недоступноПоказать в Telegram
اینان کودکان اصحاب اخدودِ هزاران سال پیش نیستند، یا پسرانِ کشته‌شده بخاطر خواب فرعون...اینها کودکانِ سوخته‌شده‌ی همین شبهای رفح‌اند؛ سوزانده شده در آتش بغض و خباثتِ یهود و صهیونیست ملعون... و تحت حمایت دموکراسی و حقوق‌بشر دروغین...
Показать все...
💔 16
خدایا ‌به‌هیچ‌کس‌جز‌خودت‌عادتمون‌نده و‌به‌هیچ‌کس‌جز‌خودت.. محتاجمون‌نکن..🪴(: 🤍⃟🤍 @Ghalbii_khashe
Показать все...
6👍 1
به احسان در وجودم هر لحظه شعله ورتر میشد به اتاق احسان رفتم و با صدای مخلوط با خشم و نفرت از خواب بیدار اش کردم وقتی با ترس و آشفتگی از خواب پرید برایش گفتم خجالت (شرم نمیکنی)نمی کشی باوجودی که خانم داری و بزودی پدر میشوی بازهم با دختر خاله ات در ارتباط هستی و به من و فرزند ات خیانت میکنی احسان گفت چی می‌گویی متوجه حرفایت هستی  گفتم ها تو خوب میدانی که حرفم درست است گوشی ات چهره واقعی تو را برایم آشکار کرد مگر تو نبودی که گفتی گذشته را فراموش میکنم تو یک سال است که مرا فریب میدادی و به من خیانت میکنی احسان با دیدن گوشی اش به دست من مثل هیولای وحشی مثل حیوان درنده ای که قابل وصف نیست  به من حمله کرد و مرا مورد ضرب و شتم(لت و کوب)قرار داد با اینکه درد شدیدی داشتم با این وحشی بازی های این هیولای انسان صفت درد ام شدیدتر شد گفتم تو هیچ رحم نداری گریه می‌کردم و‌ از شدت درد در خود می نالیدم مادر اش آمد و برایش گفت چیکار کردی خورشید درد شدید دارد عاجل ماشین(موتر) بگیر خورشید  را به داکتر ببریم 🤍⃟🤍 @Ghalbii_khashe
Показать все...
💔 1
رمان قربانی سرنوشت پارت یازدهم مطابق به آداب و رسوم که داشتیم  روز عروسی فامیل داماد آمدند برای بردن ام با کوله باری از اندوه و غم با چشمان گریان و درد های فراوان خانه پدری ام را ترک کرده با احسان به سمت آرایشگاه رفتیم مرا رساند وخودش به تالار رفت وقتی کارم اینجا تمام شد احسان پشتم  آمد وقتی مرا دید گفت خورشید زیاد قشنگ شدی من: ممنون احسان جان .. نا گفته نماند احسان گروه فیلم برداری را هم حرف زده بود فیلم بردار از من و احسان فیلم گرفت و رهسپار تالار شدیم وقتی به تالار رسیدیم با ورود ما به سالون تالار مهمان ها به کف زدن (دست)  و شور و شوق زیاد ما را استقبال کردند محفل عروسی به خوبی و خوشی میگذشت  زمان بسیار زود گذر بود ای کاش زمان متوقف میشد و این حالت و این خوشی ها همیشگی میبود امروز همان روز ایست که روز ها ماه ها و حتی سال ها انتظارش را داشتم امروز پر از خوشحالی و شوق بود بلی امروز را تکراری نیست اما وقت ما را مجال لذت بیشتر نداد و محفل به پایان رسید خدا را سپاس گذار بودم چون در طول این روز بی حد خوشحالی به من عنایت نمود خدایا شکرت.. با احسان و خانواده اش به خانه شان رفتم خانه جدید خودم از امروز فصل جدید از زندگی ام را با همسفرم آغاز میکردم تنها آرزوی که داشتم این بود که آغاز زندگی ام با خوبی و خوشی باشد که چنین هم شد .. شب شد و مهمان های که از اقوام نزدیک احسان بودند آنها هم خانه های شان رفتند من با فامیل جدید ام تنها ماندم از خواهر احسان کمک گرفتم تا آب گرم مهیا کند تا حمام کنم و راحت شوم حمام رفتم  بعداً لباس راحتی پوشیدم و با احسان به اتاقی که برایم تدارک دیده بودند رفتیم بعد از کمی صحبت در مورد محفل وو........خواب شدیم صبح با زنگ هشدار گوشی  از خواب بلند شدم حمام کردم و نماز خواندم‌ فردای عروسی(امروز) مراسم تخت جمعی من هم به خوبی گذشت عصر شد با خانواده ام خدا حافظی کردم با رفتن شان احساس غریبی و تنهایی به من دست داد اما چاره ای جز تحمل نبود.. چند روز از عروسی ام گذشت حالا دیگر نو عروس نبودم کم کم کار های خانه را به من میسپردند خواهر احسان که مکتب(مدرسه) میرفت گفت خورشید  مه دیگر مکتب میروم تو متوجه کارهای خانه باش من هم گفتم باشه من متوجه هستم  بعد از آنروز تمام کار های خانه را پیش می‌بردم گاهی اگر دیرتر میشد خانواده احسان غُرغُر (اعتراض)میکردند غمی دیگری که از درون مرا عذاب میداد بی توجهی و درک نشدنم از سوی احسان بود روز ها وماه ها با تمام مشقت ها و سختی هایش گذشت تا اینکه سه ماه از عروسی ما گذشت متوجه شدم مادر میشوم 🤗🤗 با وجود غم ها و دغدغه های زندگی خداوند مژده ای برایم داد که مرحم درد هایم و مونس تنهایی هایم باشد این خبر خوش را به احسان و خانواده اش بعداً هم به مادرم زنگ زدم و گفتم مادرم شان از این خبر بسیار خوشحال شدند مشکلات یکی پی دیگری افزوده میشد اما این خورشید  بود با کوه ای از غم و اندوه و راهی جز تحمل نبود چند ماه گذشت نزدیک ولادت طفلم بود با این هم تمام کارهای خانه را پیش می‌ بردم انسانیت در این خانه مُرده بود احسان و فامیل اش به من و طفلی که در بطن داشتم توجهی نمیکردند ترس من این بود که با کار و فعالیت زیاد من به طفلم آسیبی نرسد در کنارش دلبدی نبود اشتها در من سبب ضعف و ناتوانی ام شده بود اما باز هم منتظر روزنه امید ام بودم چشم به راه امید زندگی ام بودم یک روز درد شدیدی در من فوران میکرد به مادر احسان گفتم خاله جان درد ام شدید شده فکر کنم وقت ولادتم رسیده گفت من خودم مریض هستم به مادرت زنگ بزن کمک ات بیایه همرایش پیش داکتر برو با خود گفتم خورشید  این هم از جمله کسانی است که انسانیت و وجدان اش مُرده پس چه توقعی ازش داری با جسمی پُر از درد به اتاق ام رفتم گوشی خودم را گرفتم برق نداشت احسان خواب بود گوشی اش را برداشتم که برای مادرم زنگ بزنم اولین بار بود که از گوشی اش استفاده میکردم گوشی را بر داشتم دیدم رمز دارد ولی رمز اش را می‌دانستم چند شب پیش که کنار احسان بودم گوشی اش را باز کرد متوجه بودم ولی عکساالعملی نشان ندادم قسمی وانمود کردم که متوجه نشدم... خلاصه گوشی را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم به مادرم زنگ زدم و همرایش حرف زدم گوشی را قطع کرده حس کنجکاوی به من دست داد  با خود گفتم تا آمدن مادرم باشه گوشی اش را چک کنم خواستم سمت گالری گوشی بروم که یک پیام آمد از طرف فردی به اسم فاطمه رفتم بقیه پیام ها را دیدم متوجه شدم که فاطمه دختر خاله احسان است و مدت زیادی است که با هم در ارتباط هستند این از بخت بد من بود آخر چرا آیا من مستحق این همه عذاب بودم آنقدر عذاب و وجدان و احساس ندامت و پشیمانی از قبولی این وصلت داشتم که آرزو کردم زمین چاک شود و در آن فرو بروم آخر گناهم چه بود که این همه درد را باید تحمل میکردم ضربان قلبم بسیار تُند شده بود و آتش نفرت نسبت
Показать все...
👍 4
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
💞آداب صحیح همبستری طبق قرآن وسنت پیامبرﷺ ⛔️چ کارهایی حرام است❓ 💝چ کارهایی مباح است❓ #کاملا_واقعی 🔑این یک #‌تبلیغ نیست بلکه پیشنهادی تجربی است❓ #پیشنهادویژه👇 جهت سلامت زندگی 👇 https://t.me/addlist/u2lBsl8hJg43YjZk https://t.me/addlist/u2lBsl8hJg43YjZk 👆👆👆👆👆👆👆
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
زندگی نه از روی ظاهرش بلکه با رازها و رمزهایش سنجیده می‌شود.. و مردم نیز نه از روی صورت ظاهری بلکه از روی دلها و باطنشان ارزیابی می‌شوند..
Показать все...
4👍 1
از جملۀ نشانه‌های سقوط و پس‌رفت این است که: صدای اذان را بشنوید و به جماعت حاضر نشوید! نماز صبح را از دست دهید و هیچ اعتنایی نداشته باشید! از قرآن فاصله بگیرید و هیچ بیم و هراسی به خود راه ندهید! خیر و خوبی از شما گرفته شود و شما نگران نباشید! از هم‌نشینی با نیکوکاران محروم شوید و دنبال آن‌ها نگردید! گناه کنید و غمگین نشوید! نه تلاوت قرآنی داشته باشید و نه ذکر و تسبیحی و احساس وحشت هم نکنید! بارالها! ثبات و پایداری نصیب فرما که قلب‌ها در دستان [بلا کیف] توست! - ادهم شرقاوی
Показать все...
رمان قربانی سرنوشت پارت دهم بعد از خریداری احسان و فرهاد خانه آمدند فرهاد گفت خورشید جان ببین لباس های که خریدیم چطور است من: بسیار زیباست فرهاد جان واقعا قشنگ است .. احسان یکی از تالار های شهر را برای روز محفل ریزرف کرد من هم تا روز محفل برای خود و خواهر هایم لباس دوختم.. از این که آینده نا معلومی دارم ولی بر عکس تعداد زیادی از دختران که برای رسیدن روز عروسی شان لحظه شماری میکنند اما من هیچ حسی ندارم چون نمیدانم که در این وصلت خوشبخت خواهم شد یا خیر تا همین قسمت از پیوند مان هم چندان روز خوشی ندیدم روز ها میگذشت اما یک چیز واضح بود انگار بد شانسی ها گریبان خورشید   را رها کردنی نبود که نبود بار ها تصمیم گرفتم که به مادرم بگویم که احسان کسی دیگر را دوست دارد من با این ازدواج مخالفم  ولی هر بار یک مصیبت دامان خانواده ام را داشت با این حال نمیخواستم آتیش این مصیبت ها را شعله ورتر کنم .. بعد از وفات پدرم تنها امیدم اول خدا بعداً مادرم بود و همیشه اولویت ام مادرم بود بی نهایت برایم  ارزش داشت به همین خاطر خودم را قربانی شادی خانواده ام کردم روز ها در گذر بود تا اینکه شب حنا (حنا بندی) من رسید برای خودم لباس محلی دوختم بسیار زیبا شده بود عصر همراه احسان به آرایشگاه رفتم وقتی آرایش تمام شد احسان کامنت مثبت داده گفت خورشید بسیار زیبا شدی 🤗🤗🤗 من : ممنون چشم هایت  زیباست 🙂🙂 وقتی خانه آمدیم مهمان ها هم آمده بودند وقتی من و احسان باهم داخل اتاق شدیم فاطمه را دیدم دختر خاله احسان را وقتی که احسان فاطمه را دید چهره خندان اش به ناراحتی مبدل گشت و تا آخر محفل پیشانی اش تُرش بود محفل تمام شد احسان شب را خانه ما ماند برایش گفتم آیا از دیدن فاطمه ناراحت شدی که تمام محفل را به ناراحتی و بُغض سپری کردی احسان گفت لطفا با این حرف هایت خوابم را حرام نکن در پاسخ اش گفتم چون حق به جانب هستم مقصر هستی حرفی برای گفتن نداری😔😔 صبح وقت بیدار شدم نماز ام را ادا کردم دوباره به بستر خوابم آمدم اصلا دلم نمی خواست بر خیزم با خود گفتم ای کاش دوباره سر از بالین بلند نکنم چون زندگی هیچ بر وفق مردا ام نبود .. تا اینکه مادرم آمدن گفتند خورشید چی  شده تو چرا هنوز بلند نشدی خواب کافی است دیگه رفتم مادرم را محکم به آغوش گرفتم وگریه کردم مادر جان امروز روز آخر من است خانه که در آن بزرگ شدم را ترک میکنم... مادرم گفت دختر زیبایم برای همیشه که نمیروی ما به دیدنت خواهیم آمد و تو هم به خانه خودت می آیی ارتباط مان که قطع نمیشود عزیزم .. فرهاد از راه رسید و خودش را از موضوع آگاه ساخته گفت من فدای خواهر عزیزم  شوم جانم من می آیم احوالت را می‌گیرم خواهرک مقبول من تشویش نکن .. نزدیک آمدن فامیل داماد شد برای بُردن من .. فامیل داماد آمدند اشک از چشمانم جاری شد زمانی بود که خانه پدری را با همه آرزو ها،امیدها،و خاطراتم ترک میکردم آن لحظه یکی از سخت ترین قسمت های زندگی ام بود... ادامه دارد ان شاءالله 🤍⃟🤍 @Ghalbii_khashe
Показать все...
2💔 2