تارا غلامی|ماه و خورشید
🤍🕳🖤 📚آثار نویسنده: 🌙 #ماهوخورشید :آنلاین 🏚 #متروکهمعماری :آنلاین ⏳پارت گذاری: منظم (روزی یک پارت) 📬ارتباط با نویسنده: @Tara_Gholami_Bot 📱پیج اینستا:https://instagram.com/tara_novels 🧘🏻♀️🦋🐻🥀🍫🌃🌧🧸🎨💄🎬📸📚🖊🕯
Больше179
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت127
1401/4/18
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
***
دستش را به چهارچوب زد و نگاهی به کفشها و دمپاییهای ورودی خانه انداخت.
دمپاییهای عمویش را با وجود بزرگ بودن، به پا زد و خودش را از فضای خفهی داخل خانه بیرون پرت کرد.
دیشب با مادرش به بیمارستان رفته بودند و تا صبح آنجا بودند.
البته خودش را به زور دنبال مادرش راه انداخته بود؛ وگرنه سیمین قصد نداشت بارانش را میان آنها ببرد.
به خصوص حالا که میدانست داغدار هستند و اگر نیش و کنایهای هم صورت بگیرد، نمیتواند حرفی بزند.
باران، وقتی مانتو و شال مشکی به تن میزد قلبش فشرده میشد؛ به همین راحتی دیگر مادربزرگی در کار نبود!
صبح به خانهی مامان ثریا آمده بودند، خانهای که دیگر قرار نبود ثریا را در خود ببیند.
به همراه مادرش و زنعموهایش خانه را مرتب کردند.
همه چیز خیلی سریع صورت گرفت؛ پدرش به کمک دو عمویش تدارکات مراسم خاکسپاری رو میدیدند.
بعد از ظهر ثریا برای همیشه به خاک سپرده شد.
پروانه دائم بیتابی میکرد؛ دیشب آنقدر در بیمارستان جیغ کشیده بود که امروز صدایش درنمیآمد.
بعد از مراسم خاکسپاری به خانهی ثریا برگشته بودند و حالا همسایهها میآمدند و میرفتند.
اقوامی که از راه دور آمده بودند نیز در خانه بودند؛ باران هیچ کدامِ آنها را نمیشناخت.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
🖤🥀
500
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت126
1401/4/17
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
از پشت تلفن صدایی نمیشنید.
مادرش اجازه نداد به مکالمهشان گوش دهد و از باران فاصله گرفت.
همزمان که به سمت اتاق قدم تند میکرد به پرویز جواب داد: باشه... باشه الان میام.
و قطع کرد.
باران دنبالش دوید. دلش چون سیر و سرکه میجوشید.
سیمین که موبایل را از کنار گوشش پایین آورد طاقت نیاورد و پرسید: مامان چی شده؟
سیمین مانتویش را از روی جالباسی چنگ زد و به سمت باران برگشت.
چشمان اشکی سیمین باعث شد باران ترس به دلش راه دهد.
- مامان بزرگت...
با بهت دستش را روی دهانش قرار داد و به دهان سیمین خیره شد تا ادامه دهد.
اضطراب و نگرانی وجودش را فرا گرفت و سعی کرد افکار منفی که به ذهنش هجوم میآورد را پس بزند.
تا حدودی موفق بود اما نه آنقدر که از شر آنها خلاص شود.
سیمین توان ادامه دادن نداشت. مانتویش را به تن زد.
- وای مامان بگو چی شده توروخدا...
سیمین لب گزید و دل را به دریا زد.
- مامان بزرگت فوت شد باران!
باران لبش را با فشار به دندان گرفت و هین بلندی کشید.
به دیوار تکیه داد و خیرهی زمین شد.
مامان ثریایش دیگر نبود!
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
🧡☄
500
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت125
1401/4/16
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
پشت اوپن ایستاد و به مادرش که در کابینت دنبال چیزی میگشت خیره شد.
- مامان؟ چرا نخوابیدی؟
سیمین فورا برگشت و صاف ایستاد.
- عه. کِی بیدار شدی؟
باران روی اوپن نشست.
- الان.
سیمین سر تکان داد و سمت سینک حرکت کرد.
- والا خوابم نبرد. از بابات هیچ خبری نیست هر چیام زنگ میزنم جواب نمیده.
باران توجهی به حرف مادرش نکرد؛ بحث را به سویی برد که دلش میخواست.
- مامان سپهر به تو زنگ زده؟
سیمین فهمید قرار است بازخواست شود؛ نگاه دزدید و خودش را سرگرم نشان داد.
- آره. نگران بود منم گفتم اینجایی.
به پشت سر مادرش چشم غره رفت.
برخلاف همیشه و انتظار سیمین، بحث را ادامه نداد.
همه کاسهی صبرشان لبریز میشد؛ اما او حالا احساس میکرد کاسهی حوصلهاش لبریز شده است!
حوصلهاش ته کشیده بود؛ نه برای بحثهای قدیمی حوصله داشت و نه برای سر و کله زدن با مادرش و سپهر و هر کس دیگری...
همانجا روی اوپن نشست و در فکر فرو رفت!
لحظهای سکوت برقرار شد و بعد از آن صدای زنگ تلفن مادرش بود که سکوت خانه را میشکست.
با دیدن صفحهی گوشی، برق خوشحالی در چشمان سیمین دوید.
آن را برداشت و زمزمه کرد: بالاخره پرویز زنگ زد.
باران نیم نگاهی به سیمین انداخت و دوباره در فکر فرو رفت.
سیمین به محض پاسخ دادن، رنگ از رخسارش پرید و بعد از شنیدن سر و صداهای پشت خط بیجان لب زد: چی شده؟
توجه باران به مادرش جلب شد و بلافاصله رنگ پریدگی و بهت او را تشخیص داد.
از روی اوپن پایین پرید و در کمترین فاصله با او ایستاد...
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
❤️🧣
500
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت125
1401/4/16
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
پشت اوپن ایستاد و به مادرش که در کابینت دنبال چیزی میگشت خیره شد.
- مامان؟ چرا نخوابیدی؟
سیمین فورا برگشت و صاف ایستاد.
- عه. کِی بیدار شدی؟
باران روی اوپن نشست.
- الان.
سیمین سر تکان داد و سمت سینک حرکت کرد.
- والا خوابم نبرد. از بابات هیچ خبری نیست هر چیام زنگ میزنم جواب نمیده.
باران توجهی به حرف مادرش نکرد؛ بحث را به سویی برد که دلش میخواست.
- مامان سپهر به تو زنگ زده؟
سیمین فهمید قرار است بازخواست شود؛ نگاه دزدید و خودش را سرگرم نشان داد.
- آره. نگران بود منم گفتم اینجایی.
به پشت سر مادرش چشم غره رفت.
برخلاف همیشه و انتظار سیمین، بحث را ادامه نداد.
همه کاسهی صبرشان لبریز میشد؛ اما او حالا احساس میکرد کاسهی حوصلهاش لبریز شده است!
حوصلهاش ته کشیده بود؛ نه برای بحثهای قدیمی حوصله داشت و نه برای سر و کله زدن با مادرش و سپهر و هر کس دیگری...
همانجا روی اوپن نشست و در فکر فرو رفت!
لحظهای سکوت برقرار شد و بعد از آن صدای زنگ تلفن مادرش بود که سکوت خانه را میشکست.
با دیدن صفحهی گوشی، برق خوشحالی در چشمان سیمین دوید.
آن را برداشت و زمزمه کرد: بالاخره پرویز زنگ زد.
باران نیم نگاهی به سیمین انداخت و دوباره در فکر فرو رفت.
سیمین به محض پاسخ دادن، رنگ از رخسارش پرید و بعد از شنیدن سر و صداهای پشت خط بیجان لب زد: چی شده؟
توجه باران به مادرش جلب شد و بلافاصله رنگ پریدگی و بهت او را تشخیص داد.
از روی اوپن پایین پرید و در کمترین فاصله با او ایستاد...
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
❤️🧣
100
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت124
1401/4/15
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
چشمان نیمه بازش اطراف اتاق گشت.
یادش آمد بعد از بیرون رفتن مادرش از اتاق، روی تخت دراز کشیده بود و همانجا خوابش برده بود.
دستی به پلکهای ورم کردهاش کشید و بار دیگر اطرافش را از نظر گذراند.
برق اتاق خاموش بود. احتمالا سیمین خاموش کرده بود. پتو هم رویش کشیده بود.
گوشی را از روی میز کنار تخت چنگ زد و صفحهاش را روشن کرد.
نور زیادش چشمش را اذیت کرد.
روشنایی صفحه را به صفر رساند و بلافاصله تعداد و تماسهای و پیامکهای خوانده نشده توجهش را جلب کرد.
بیست و نه تماس از دست رفته از سوی سپهر داشت؛ همین!
چشم غرهای به صفحهی گوشی رفت و پیامکهایش را باز کرد.
"باران کجایی؟"
"باران جواب بده"
"باران داری عصبانیم میکنی!"
"باران بابا گفت رفتی بیمارستان. بگو کدوم بیمارستانه منم بیام"
"باران نگرانم گوشیتو جواب بدههه"
پوفی کشید نگاهش از ایموجیهای عصبانی آخر پیامش رد شد؛ تمام پیامها را رد کرد تا به پیام آخر برسد.
"مامانت گفت باهاش رفتی خونشون. امشب استراحت کن صبح میام دنبالت حرف بزنیم"
چشمانش را گشاد کرد و با حرص گوشی را خاموش کرد و آن را گوشهی تخت پرت کرد.
برای خودش میبرید و میدوخت؛ مادرش هم دست از کارهای گذشته برنمیداشت.
پتو را کنار زد و از روی تخت برخاست.
بدون مکث راه آشپزخانه را در پیش گرفت و از اتاق خارج شد.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
💗🐙
800
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت123
1401/4/14
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
- میخوای چیکار کنی مامان جان؟
نگاه باران رنگ غم گرفت؛ اما این غم با غمهای قبلی فرق داشت. غمی که هیچ گاه تا به حال تجربهاش نکرده بود.
غمی که با ترس همراه بود و به دلهره و نگرانی دست دوستی داده بود.
تمام افکاری که از شب قبل تا به حال سعی داشت از آنها فرار کند، دوباره به ذهنش هجوم آوردند.
اینکه میخواست بعد از این چه کار کند را میدانست؛ حتی از آن مطمئن بود اما میترسید.
سعی میکرد ترس و نگرانیاش را نادیده بگیرد و به خود، اینطور القا کند که این احساس عادی است.
مکثش طولانی شد؛ نگاه منتظر سیمین هنوز روی باران بود.
لب زیرینش را تر کرد و سرانجام زمزمه کرد: میخوام طلاق بگیرم.
دست سیمین پایین افتاد؛ چانهی دخترش را رها کرد و کف دستش را روی ران پایش قرار داد.
- تصمیمت قطعیه باران؟ این قضیه شوخی بردار نی...
کلام مادرش را نیمه تمام گذاشت: تصمیمم قطعیه مامان!
لحن صدایش این بار برخلاف چند دقیقهی قبل نه میلرزید و نه مردد بود؛ بلکه با قاطعیت تمام این حرف را زده بود.
سیمین نفس عمیقی کشید؛ با تصمیم دخترش نه موافق بود و نه مخالف!
اینکه زندگی دخترش از هم نپاشد برایش اهمیت داشت اما موضوع اعتیاد موضوعی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت...
***
ساعت از یک بامداد گذشته بود؛ صداهایی از طرف آشپزخانه او را از خواب پرانده بود.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
🤎🍫
1100
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت122
1401/4/13
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
دست نوازشگر سیمین، روی موهای مواج باران رقصید.
گونهاش را به موهای خرمایی رنگ خوش بویش چسباند و سعی کرد در مقابل اشکهایش سدی بنا کند.
تا آن مرواریدهای بیرنگ ذره ذره پایین نریزند و باران را هم به همین کار راغب کنند.
بینیاش را بالا کشید و دستش از بالا تا پایین موهای بلند باران سُر خورد.
- چند وقته اینجوری شده باران؟
پلکهای پف کرده و ملتهب باران از هم فاصله گرفت.
سرش را کمی از سینهی مادرش فاصله داد و بینیاش را بالا کشید.
- چی؟
سیمین با دست نم زیر چشمانش را گرفت.
زبانش نمیچرخید بگوید از کِی معتاد شده! چرا که همیشه سپهر برایش همچون پسر خودش میماند و تلاش میکرد رابطهی او را با دخترش حفظ کند.
اما حالا...
در تمام زندگیشان با پرویز تلاش کرده بودند تک دخترشان، با وجود تمام مشکلات به درستی بزرک شود و چشمهایش چنین چیزهایی را نبیند و تجربه نکند.
نفس عمیقی کشید؛ اگر کمی دیگر به فکر کردن راجع به این موضوعات ادامه میداد گریهاش میگرفت.
- میگم از کِی مواد مصرف میکنه؟
باران کاملا فاصله گرفت؛ روی نگاه کردن به چشمان مادرش را نداشت. انگار او مقصر این اتفاقات بود!
نگاهش را به انگشتان کشیدهاش دوخت و لب زد: نمیدونم؛ من دیشب فهمیدم.
سیمین دستش را زیر چانهی باران گرفت و سرش را بلند کرد.
نگاه باران از دستانش کنده شد و چشمان مادرش را نشانه گرفت.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
🤍☃️
800
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت121
1401/4/12
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
بغضش را فرو خورد و نگاه خستهاش از آینه کنده شد.
سیمین در را تا نیمه باز کرد و در چهارچوب ایستاد.
دو دستش را پشت کمرش برد و به چهارچوب تکیه زد؛ چشمان مادر هم خسته بود اما غمزده نه!
تنها خسته بود و حالا از غم غرق شده در سیاهی چشمان دخترکش، چشمان او هم توسط غم احاطه میشد.
قرمز شدن چشمان سیمین از نگاه باران دور نماند؛ حتی با وجود سر برگرداندن برای چشم در چشم نشدن با باران!
هر گاه نگران و بغضی میشد، دور تا دور چشمش را هالهای قرمز فرا میگرفت.
نتوانست بیش از این دوام بیاورد و سد مقاومتش درهم شکست.
پدرش نبود؛ او و مادرش را خانه رسانده بود و خودش به بیمارستان برگشته بود.
پس میتوانست بیمهابا اشک بریزد.
کف دو دستش پوششی شد بر روی صورت خیس شدهاش و صدای هق هق خفه شدهاش در خانه پیچید.
خانهای که پیش از آن در سکوت فرو رفته بود.
سیمین لبهایش را روی هم فشرد و از خدا خواسته از چهارچوب فاصله گرفت.
فرصت را غنیمت شمرد؛ برای آنکه به تنها دخترش دلگرمی دهد، برای آنکه به او بفهماند حتی اگر تمام دنیا مقابلش بایستند او همیشه تکیهگاه امنش باقی خواهد ماند.
تخت بالا و پایین شد و ثانیهای بعد دستان پر محبت سیمین، بدن باران را احاطه کرد.
سر باران روی سینهی مادرش قرار گرفت و اینبار پیراهن مادرش پذیرای اشکهای رنج دیدهی باران شد.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
🖤🌪
700
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت120
1401/4/11
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
واضح بود که فرار راه چاره نیست؛ عاقبت که او در گرداب تصمیمات بیمنطق گذشته فرو خواهد رفت.
خودش هم دلیل این مقاومت را نمیدانست.
بینیاش را بالا کشید و از در فاصله گرفت.
در حین نزدیک شدن به تخت خواب امنش، قطره اشک لجوجی که سد مقاومتش در برابر گریه نکردن را شکسته بود، از روی صورت ربود.
لبهی تخت جای گرفت و در آینهی روبهرو به چهرهی خود زل زد.
چهرهی دختر خستهی روبهرواش با آن چشمان گود رفته و قرمز به نظرش زیادی غریبه میآمد.
چه بر سرش آمده بود؟
بغض به گلویش چنگ انداخت؛ دلش به حال خودش میسوخت.
میدانست تمام اتفاقاتی که این روزها برایش میافتاد، نتیجهی تصمیماتی است که در گذشته گرفته، این را قبول کرده بود؛ اما به اندازهی کافی تقاص این تصمیم اشتباه را پس داده بود.
روزهایی که با سپهر در آن خانه سیاهتر از سیاهی شب گذشته بود و شبهایی که تا صبح با بحث و دعوا گذشته بود.
قمار و شرط بندی و بهم زدن قراردادهای شرکت، دعواهای سپهر با پدرش و مصرف مواد...
تمام اینها تجربههایی بسی تلختر از تجربههایی بود که یک دختر نوزده ساله میبایست داشته باشد.
اما باز هم تمام نمیشد؛ اصلا نمیدانست ای اتفاقات خط پایانی دارد یا نه!
دو تقهی وارد شده به در، او را از جا پراند.
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
💜🪁
300
#ماهوخورشید
#تاراغلامی
#پارت119
1401/4/10
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
***
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
چشمانش را بست و دم عمیقی گرفت؛ این اتاق بوی دیگری میداد! بوی زندگی، بوی روزهای گذشته، بوی نوجوانیاش...
سرش را به در تکیه زد و چشمان قرمز خمارش نیمه باز شد.
پوزخندی تلخی کنج لبش جاخوش کرد.
نوجوانی! این کلمه برایش ناآشنا بود؛ دورهی نوجوانی گویا در زندگی او وجود نداشت.
انگار از کودکی به یکبار پرتاب شده بود در بزرگسالی.
هیچ دورهای به نام نوجوانی برای او وجود نداشت.
اصلا یادش نمیآمد چنین دورانی را پشت سر گذاشته باشد...
قطرهی گرم اشک از گوشهی چشمش بیرون زد و راه خودش را تا چانه و گردنش ادامه داد.
تلخ بود اما حقیقت؛ همیشه همینطور بوده!
از قدیم گفتهاند که "حقیقت تلخ است".
و او هر بار که به زندگیاش مینگریست، حقیقت همچون پتک بر سرش کوبیده میشد و مذاقش را تلخ میکرد.
حقیقت زندگیاش که این روزها نه تنها خودش، بلکه خانواده و اطرافیانش را هم تحت سلطهی خود قرار داده بود و زندگی را به کام آنها نیز تلخ میکرد!
بزرگترین حماقت زندگیاش؛ تن دادن به این ازدواج مسخره و بدون فکر حقیقتی بود که از فکر به آن هم میگریخت.
او میگریخت و این حقیقت تلخ بدون خستگی دنبالش میدوید.
این روزها چندین بار دامنش را هم گرفته بود!
♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾♾
💙❄️
400
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.