شوگار | آرزونامداری
42 243
Подписчики
-3224 часа
-887 дней
-1 04030 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
عضوگیری شوگار بزودی بسته میشود.
خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارتها:
مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما
5892101407120183
آرزونامداری
@Arezunamdarii
خرید دیگر رمان های من👇
https://t.me/c/1340527903/21980
میانبر پارتهای شوگار😍
https://t.me/c/1340527903/25533
2 00810
1 81700
Repost from N/a
- تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش .
با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم .
صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .
- حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده . محکم .
هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم .
چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار .
اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم .
من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .
- چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟
دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم .
- نه ....... تکون نمی خوره ....... تکون نمی خوره .
- ادامه بده دخترم . امداد تو راهه . فاصله ای باهات نداره .
باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن .
- برگشت ؟
- آره ....... آره ......
و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین .
یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت .
من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را .....
جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود .
اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود .
میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم .
یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید ..........
با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ......
متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟
- حالت خوبه .،........ گندم ؟ ....... این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟
و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت .
به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند .
خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........
و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
❤ 1
67120
Repost from N/a
حواسش پرت می شود و دیالوگ را اشتباه می گوید، کارگردان کات می دهد و با دیدن پریشانی اش فرصت تنفس می دهد.
هرچه به خانه زنگ می زند، نیلوفر جوابش را نمی دهد...تا الان باید از مدرسه تعطیل و خانه می بود.
دوباره تماس می گیرد و با جواب دادنش عصبی می توپد.
-الو نیلوفر!! چه غلطی می کردی تا حالا؟!
صدای هق هقش را که می شنود، بند دلش پاره میشود.
-نیلو ...نیل ...چته؟!
باگریه می نالد.
-بیا خونه فقط ...تو رو خدا.
بدون درنگ سوئیچش را بر میدارد و به صدا زدن های بقیه توجهی نمی کند.سوار میشود و با تمام توان پایش را روی گاز می فشارد.
- چش شده؟! خدایا ...
مغزش درد گرفته و میگرن لعنتی اش دوباره برگشته.
نگهبان با دیدنش درب حیاط را باز کرده و او ماشین را تا دم در خانه می برد.
با عجله پیاده میشود و پله ها را دوتا یکی بالا می رود.
به محض باز کردن در بدن ظریف نیل، مانند گلوله ای در آغوشش پرتاب می شود.
دستان نیل به دور گردنش می پیچد و سرش درون گردن عماد فرو می رود.
او را بالا تر می کشد و بلندش می کند و به سمت مبل میرود و می نشیند و نیل را روی پاهایش می نشاند.
-چی شده فدات؟!
نیل می داند که عماد فقط با او اینطور صحبت می کند و در مقابل همه گارد سخت و خشنی دارد، برای همین لقبش مرد یخی سینماست.
از خبر هایی که شنیده و از تصور محبت عماد نسبت به زنی دیگر اشک هایش بیشتر فرو می چکد.
-بگو چی شده عزیزم؟!
با فریاد نیل، عماد جا خورده و متعجب نگاهش می کند.
- همه ی بچه ها تو دانشگاه می گفتن که تو داری ازدواج می کنی!! با اون بازیگره ، زیبا حکمت... تو کل اینستا هم عکستونو گذاشتن،دروغه مگه نه؟؟! تو فقط مال منی...ماله نیلی.
تازه متوجه می شود که نیل همه چیز را فهمیده، دیگر نمی توانست جلوی غرایزش نسبت به نیل را بگیرد، برای همین می خواست ازدواج کند ...آخر نیل کوچکش حیف بود برای او ...کوچک بود و خام.
اخم هایش در هم می رود و بلند می شود و رو به نیل می ایستد.
-باور کن من تو این سن دیگه باید ازدواج کنم ...همسن و سالای من بیشترشون بچه هم دارن...من هم یه احتیاجاتی دارم...تو دیگه ۱۸ سالته این چیزا رو می فهمی.
نیل وسط حرفش می پرد و التماس آمیز یقه اش را چنگ می زند.
-من همه چیزت می شم عماد...زنت میشم ...برات بچه بیارم ...تو رو خدا.
رگ های پیشانی اش کش می آیند...می خواهد بگوید، تو الان هم همه چیز عمادی ...نفس و عمر عمادی .
ولی به جایش اخم می کند و سیلی آرامی بر صورت دخترکش فرود می آورد.
-گمشو تو اتاقت نیل...دختره بی چشم و رو.
نیل همسرش است، هفت سال است که او را صیغه کرده، درست بعد از رسیدنش به بلوغ، ولی نمی خواهد او را وارد گندآب زندگیش بکشاند.
نیل گریان به سمت اتاقش می دود.
خودش را روی مبل پرت می کند و قرص میگرنش را بدون آب می خورد و نمی فهمد کی به خواب می رود ...چشمانش را که باز می کند هوا رو به تاریکی رفته.
هول شده از جا بر می خیزد...نباید به نیلش سیلی میزد، باید آرام تر او را قانع می کرد.
به اتاقش می رود تا از دلش در بیاورد اما با اتاق خالی رو به رو میشود و کاغذی که به در چسبانده شده.
-من رفتم، چون نمی تونستم حضور یه زن دیگه رو تحمل کنم، خوشبخت شو ...
عماد عابد بازیگر معروف سینما، هنگام بازگشت از یه لوکیشن فیلمبرداری در یک منطقه ی بیابانی دختر یازده ساله ای را افتاده در جاده پیدامی کند...حالا ده سال از آن زمان می گذرد و نیل تبدیل می شود به تنها نقطه ضعف عماد عابد و عشقی آتشین که روایت می شود.
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
1 20200
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به کردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترم را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
👍 4
1 393170
Repost from N/a
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!!
به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد:
-ولش کنین.
ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت:
-کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟
اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمیزاشتش و این حماقت و قبول کردم:
-اره چون نمیخوامت، آقا جون نمیخوامت به زور میخوای منو سر سفرهی عقد بشونی.
سری به تایید تکون داد:
-برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی میافتاد یه کار میکردم عقد با من واست آرزو شه!
و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمیدونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم:
-جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده میخواستی بابا زودتر میگفتی چون منکه.
تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم:
-من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت میکنم!
در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث میشد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم...
به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید:
-با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم!
از شدت سوزش کف سرم بغض کردم:
-مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا.
دندون سابید بهم:
-آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمیخوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد میفهمونم من کیم و کجای زندگیتم!
و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت.
این کارو نمیکرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه میدونستن زیر قولش نمیزنه.
اما اما چی میگفت؟!
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق میکردم که توپید:
-مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم!
نالیدم:
-درو باز کن بزار برم کیارش.
ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد:
-نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی...
روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود:
-هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم میکنی!
با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم:
-قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟
-قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ میدونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمیخوای مگه نه؟
داشت تلافی میکرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم:
-دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو .
دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد:
-میدونم زر زدی بری رو مخم میدونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم میدونی مگه نه؟
بدنم لرز گرفت:
-قول داده بودی توروخدا...
پیشونیم اینبار بوسید:
-هیش قول و قرارمون سر جاش میمونه اما من باید مطمئن شم میدونی که چی میگم بِیبی؟!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
48410
عضوگیری شوگار بزودی بسته میشود.
خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارتها:
مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما
5892101407120183
آرزونامداری
@Arezunamdarii
خرید دیگر رمان های من👇
https://t.me/c/1340527903/21980
میانبر پارتهای شوگار😍
https://t.me/c/1340527903/25533
5 41800
Repost from شوگار | آرزونامداری
عضوگیری شوگار بزودی بسته میشود.
خواندن رمان کامل شده ی شوگار در vip قبل از چاپ و پاک شدن پارتها:
مبلغ:۴۵الی۵۰ بنا به توان شما
5892101407120183
آرزونامداری
@Arezunamdarii
خرید دیگر رمان های من👇
https://t.me/c/1340527903/21980
میانبر پارتهای شوگار😍
https://t.me/c/1340527903/25533
100
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
1 11810