توییآرامشم⛓☁︎
• از سیاهی نترس؛ راه برو...وقتی شب شه من ماهت میشم🌚✨ 𝑼𝒏𝒌𝒏𝒐𝒘𝒏 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍🪴 https://t.me/joinchat/AAAAAFKDSl26WeXb1rJmiw
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
409
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Показать все...
شعلـہـ ـها🦋ـــے آبــے]❥••
گفت: هیچکس از دوری و نبودِ هیچکسی نمُرده،مُرده ؟ توُ دلم گفتم: اونایی که مُردن زبانِ گفتن ندارن !🖤✨ : ناشناس🦋•••[ ˢᵐᵃˡˡ ᵃⁿᴳˡᵉ ]•••👼🏻 •••[
https://t.me/BiChatBot?start=sc-315229-YUQKfyK:چنل ناشناس♥️🍯✨
https://t.me/joinchat/UZsB8tSpkeRQDlpE4500
ببخشید که کوتاست...
سعی میکنم زودتر پارت بدم🔮💙
.
نظراتون خوشحالم میکنه🫂♥️
𝘜𝘯𝘬𝘯𝘰𝘸𝘯💜:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-159223-WglO6Sc
𝘈𝘯𝘴𝘸𝘦𝘳𝘴💙:
https://t.me/joinchat/AAAAAFKDSl26WeXb1rJmiw
20200
#پارتهفتادوسوم 🌱
راوی : #امیر_مقاره
با صدای دینگِ گوشیم سرمو چرخوندم و دنبالش گشتم.
با دیدنش که روی میز بود از جام بلند شدم و بَرِش داشتم.
نفس بود؛ پیامشو باز کردم و خوندمش:
«سلام امیر
امروز خونه اید؟»
امروز قرار نبود جایی بریم و کسی هم قرار نبود بیاد پیشمون.
کنجکاو شده بودم از سوالِ یهوییش.
نشستم روی مبلِ کنارم و جوابشو دادم:
«سلام خواهری
آره چطور؟»
گوشهی ابروم و خاروندم که گوشیم زنگ خورد؛ نفس بود.
تماس و وصل کردم و گوشیو روی گوشم گذاشتم:
- الو سلام.
نفس - سلام امیر خوبی؟! رهام خوبه؟!
- خوبیم خداروشکر شما خوبید؟! پرهام چیکار میکنه؟!
نفس - هیچی رفته استودیو واسه موزیک جدیدش.
- به سلامتی. میای اینجا؟!
نفس - راستش اگه برنامهای ندارید آره میام. یه چیزی میخوام بهتون بگم.
- خِیره ایشالا.
تک خنده ای زد:
نفس - خِیره.
- باشه پس منتظرتیم.
نفس - اوکی دارم میام؛ فعلا خدافظ.
خدافظی کردم و تماس و قطع کردم.
سمت حموم رفتم و در زدم:
- رهااام؟!
- الان میام امیر؛ جانم؟!
- زودتر بیا نفس داره میاد اینجا.
- باشه اومدم.
بعد از چند دقیقه لباس پوشیده از حموم خارج شد.
کشو رو باز کردم و سشوار و بیرون آوردم:
- بشین موهاتو خشک کنم.
با لبخند سمت صندلیِ جلوی آینه رفت و نشست.
سشوار و روی میز آرایش گذاشتم و بُرس رو دستم گرفتم.
خیلی آروم و با احتیاط گره های موهاشو باز میکردم و شونه میزدم تا مبادا دردش بگیره.
شونه زدنِ موهاش که تموم شد ، سشوار رو روشن کردم و شروع کردم به خشک کردنِ موهاش.
آروم دستمو روی موهای ابریشمیش میکشیدم و نوازششون میکردم.
کارم که تموم شد سشوار و سر جاش برگردوندم که گفت:
- دستت درد نکنه. راستی چیزی شده نفس داره میاد؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- گفت میخواد یه چیزی بهمون بگه ولی نگفت چی.
ابروهاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد...
---
تلویزیون و خاموش کردم و یه چیپس گذاشتم دهنم.
درحالی که میجوییدمش گفتم:
- خب نفس نمیخوای بگی حرفتو؟!
نفس - خب... چرا میگم... آخه...
رهام به حرف اومد:
- راحت باش نفس... حرفتو بزن.
نفس - خب... من چند هفته پیش حالم بد شد؛ رفتیم آزمایشگاه و آزمایش دادم...
تا تهش و خوندم؛ با لبخند برگشتم سمت رهام و همو نگاه کردیم ولی چیزی نگفتیم تا خودش بگه.
ادامه داد:
نفس - امروز رفتم جواب آزمایش و گرفتم و خب... مثبت بود..!
رهام از ذوق باصدا خندید و گفت:
- ای جون عمو دورش بگرده..!
منم لبخندِ دندون نمایی زدم و گفتم:
- مبارک باشه... ایشالا به سلامتی. چند وقته؟!
با خجالت آروم خندید و گفت:
- چهار ماه.
- به پرهام گفتی؟!
حرفِ رهام و تایید کردم که گفت:
نفس - نه واسه همین اومدم پیشتون؛ سورپرایزش کنیم.
خندیدم و گفتم:
- بیچاره پرهام... کُپ میکنه بچه.
سه تامون خندیدیم و شروع کردیم به برنامه ریزی واسه مهمونی...
#توییآرامشم 🧸♥️
18710
سرهمی زمستونیِ مشکی که روش طرح گوزن داشت و جورابای کالجِ کوچولو که حس خوب و به آدم تزریق میکرد.
جورابارو تو دستش گرفت و با ذوق گفت:
- واییی ببینشون توروخدا..! چقده کیوتن آخهههシ︎
👶🏻🫀🌈
40810
#پارتهفتادودوم 🌱
راوی : #رهام_هادیان
«یک ماه بعد»
- تو اونور دنیا باشی پشت ابرا باشی دوسِت دارم
من آرزومه دلت با من بمونه
هی بگی بمون تو عشق مهربون من...
گیتار و کنار گذاشتم و با عشق نگاش کردم.
سرشو کج کرد و لبخند ذوق زدهای زد.
از لبخندش خودمم لبخند زدم و آغوشمو براش باز کردم.
خودشو تو بغلم سُر داد و سرشو روی سینهم جا داد.
بوسهای روی موهاش زدم و لبخندی از شدتِ عشقی که بهش داشتم زدم.
- تو هم مثل من فکرشو نمیکردی نه؟!
دستمو تو دستش گرفت و جوابمو و داد:
- نه رهام... اصلا فکرشو نمیکردم ، اونم کی؟! پدر و مادرِ مذهبیِ من..!
لبخندی زدم و گفتم:
- ولی حالا باید باورمون بشه... چون دیگه هیچ استرسی و از خانواده هامون به دوش نمیکشیم؛ فقط باید به آیندهی قشنگمون که دوتایی میسازیمش فکر کنیم.
سرشو بالا گرفت و از پایین با لبخند بهم نگاه کرد که پیشونیشو ریز بوسیدم.
- رههّـام؟!
- جانم...
- اون روز که درباره بچه صحبت کردیم بهم گفتی یه اسم مدنظرته؛ ولی نگفتی چیه. الان میگی بهم؟!
لبخندی از لحنش زدم و گفتم:
- آره... دلوین. دلوین یه اسم کُردیِ که معنیش میشه عشق؛ به نظرم خیلی قشنگه نه؟!
چشماش برق زد و لباش با ذوق خندید.
- آرههه خیلی خوشگله اسمش. دلوین خانوم یه دخترِ چشم و ابرو مشکی با موهای لَخت درست مثل بابا رهامش هوم؟!
- نه چشم و ابروش مثل تو باشه... چشمای عسلی و موهای مشکی؛ چطوره؟!
خندید و چیزی نگفت.
ناخودآگاه ذهنم پر زد سمت اون روز.
روزی که به اصرار مامان و بابام ، تصمیم گرفتیم رابطهمونو به مامان و بابای امیر بگیم.
طفلکی امیر خیلی استرس داشت.
حق داشت؛ خانوادهش خانوادهی مذهبی ای بودن.
ولی در کمال ناباوری عشقِ بین مارو پذیرفتن.
اولش کمی شوکه شدن و هضم اینکه پسرشون همجنسگراست براشون سخت بود؛ ولی قبول کردن.
به کمک پرهام با یکی از دوستاش که فرانسه زندگی میکرد آشنا شدیم و قرار شد کارهای خونه و ماشین و اون برامون انجام بده.
باورم نمیشد که قراره از همه چیز بزنم و فقط خودم بمونم و امیر و خانواده ای که به زودی سه نفره میشد.
با صدای امیر رشتهی افکارم پاره شد:
- میگم رهام... نمیشه قبل رفتن یه مهمونی بگیریم؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا اتفاقا خودمم تو فکرش بودم؛ اگه بگیریم خیلی خوب میشه.
لبخندی زد و بلند شد که گفتم:
- چیشد؟!
- میخوام برم لباسای دلوین خانوم و بیارم ببینیم دوباره ذوق کنیم.
خندیدم و گفتم:
- کدوم دلوین؟! هنوز که نیومده.
- حالا بالاخره که میاددد.
بازم خندیدم که خودشم خندید و رفت سمت کمد.
لباسارو برداشت و برگشت پیشم.
جفتمون با هربار دیدنِ این لباسا و فرض کردنِ یه دختر کوچولوی کیوت توشون ذوق میکردیم.
سرهمی زمستونیِ مشکی که روش طرح گوزن داشت و جورابای کالجِ کوچولو که حس خوب و به آدم تزریق میکرد.
جورابارو تو دستش گرفت و با ذوق گفت:
- واییی ببینشون توروخدا..! چقده کیوتن آخههه.
به ذوقش خندیدم و گفتم:
- فک کنم یه بچه بیاریم روز اول بخوریش.
بلند خندید و گفت:
- نه دیگه در اون حد... دخترِ باباشه..!
یهو انگار که تازه متوجه شده باشه چی گفته؛ سرشو چرخوند سمتم و آروم زمزمه کرد:
- دخترِ بابا...
با عشق تو چشمای هم زل زده بودیم و قصد نداشتیم چیزی بگیم.
جفتمون تو خلسهی آیندهی قشنگمون بودیم و خانوادهی سه نفرهمونو فرض میکردیم...
#توییآرامشم 🧸♥️
32820
#پارتهفتادویکم 🌱
راوی : #رهام_هادیان
با صدای زدنای امیر از خواب بیدار شدم.
چشمامو باز کردم و سمت خودم کشیدمش که سرشو گذاشت روی سینهام و دستشو دور شکمم حلقه کرد.
دوباره چشمامو بستم و با صدای گرفته گفتم:
- جانم؟!
- پرهام میگه بریم بیرون واسه خریدِ یه سری چیزا.
- باشه. از کِی بیداری؟!
- یک ساعتی میشه.
به خودم فشردمش و گفتم:
- پس چرا منو بیدار نکردی؟!
- دیروز رانندگی کردی خسته بودی.
با چشمای بسته لبخندی زدم و موهاشو بوسیدم.
- بریم رهام؟! مامان فرزانه داره صبحانه حاضر میکنه.
- باشه بریم. فقط به مامان چی گفتین من یه وقت چیز دیگه ای نگم؟!
- گفتیم میخوایم بریم بیرون همینطوری دور بزنیم.
سری تکون دادم و قفل دستمو از دور تنش باز کردم که بتونه از جاش بلند شه.
با پاشدنش منم از تخت دل کندم و باهم از اتاق خارج شدیم.
امیر با گفتنِ "من میرم آشپزخونه" رفت و منم وارد سرویس شدم.
بعداز انجام کارای لازمه دست و صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم تو آشپزخونه پیش بقیه.
- صبح بخیر.
م.ف - صبح بخیر پسرم.
پرهام - صبح بخیر داداش.
نفس - همچنین.
بهشون لبخند زدم و کنار امیر نشستم.
دستمو دور شونهاش انداختم که سرشو انداخت پایین.
چقد خجالتی بودا دلبرم..!
ریز خندیدم و درحالی که به خودم میفشردمش روبه پرهام گفتم:
- بابا کو؟!
پرهام - رفت نون بخره.
تا خواستم چیزی بگم امیر شاکی رو بهم از پرهام گله کرد:
- رهام این پرهام انقد احترام سرش نمیشه ها من خودمو پاره کردم بابات بزاره برم نانوایی بعد این پرهام یه کلمه هم از دهنش درنیومد.
بلند خندیدم و با لحنِ حرص درارم گفتم:
- همه که مثل تو با فهم و شعور نیستن.
پرهام با چشمای گرد شده نگام کرد که امیر گفت:
- بپا نیوفته چشات.
پرهام - منو به امیر فروختی؟! باشه. نفسسس؟!
نفس - دارم کار میکنم حرف نزن.
پرهام پوکر شد که منو امیر بلند زدیم زیر خنده.
مامان فرزانه با خندهی آرومی گفت:
م.ف - اذیت نکنین تهتغاریِ منو.
- باشه فرزانه بانو صبحانه رو بیار ضعف کردیم بخدا.
با حرفم امیر سلقمهای بهم زد و نه چندان آروم گفت:
- زشته پاشو کمک کنیم.
م.ف - چیش زشته امیر؟!
سریع گفتم:
- دیدی... مامانم شیر زنه کمک نمیخواد.
- الله اکبر پاشو رهام.
همگی خندیدیم که همراه امیر بلند شدم و تو چیدنِ میز کمک کردیم...
---
«روز سورپرایز»
م.ف - بچه هاااا؟!
- جانم؟!
م.ف - رهام من دارم میرم خونه فریبا خدافظ.
- باشه مامان جان به سلامت.
از در خارج شد که گفتم:
- امیررر ، پرهاااام؟!
جوابمو دادن که گفتم:
- حاضر شید الان نیلوفر و نیما میرسن.
بعداز حاضر شدنمون رفتیم تو حیاط که تقریبا ده دقیقه بعدش نیلوفر و نیما اومدن.
فرصت نشد درست احوال پرسی کنیم و فقط عجلهای سلامی دادیم.
قرار شد بمونن خونه و با نفس کارای توی خونه رو انجام بدن.
منو امیر و پرهام هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت قنادی تا اول از همه کیک و تحویل بگیریم...
---
نیما - همه چی سر جاشه دیگه تموم شد.
سری تکون دادم و گفتم:
- دستتون درد نکنه... پرهاااام؟!
پرهام - جانم داداش؟!
- برو کیک و از ماشین بیار.
"باشه" ای گفت و رفت.
امیر وارد خونه شد و درهمون حالت صدام زد:
- رههّام؟!
وارد که شد نگاهش به نیما و نیلوفر خورد و حرفی که میخواست بزنه نصفه موند.
- عه سلام نیما جان خوبی؟! سلام نیلوفر خانوم.
نیما - سلام امیر جان مرسی به خوبیت.
نیلوفر - سلام آقا امیر...
راوی : #امیر_مقاره
نه خوشم اومد..!
مثل اون شیوا خودشیرین و آویزون نیست.
با خوشرویی جوابشونو دادم و گفتم:
- رهام یه لحظه میای؟!
و با چشم به اتاقِ بالا اشاره کردم که گفت:
- بریم.
وارد اتاق شدیم که شروع کردم به عوض کردنِ لباسام.
- چیشده امیر؟!
- هیچی.
- پس چرا گفتی بیام بالا؟!
- هیچی گفتم بیای موقع لباس عوض کردن از بدنِ زیبام لذت ببری.
چشماش گرد شد که بلند زدم زیر خنده.
- شوخی کردم... خواستم بگم قبلا فکر میکردم تو دخترخاله شانس نیاوردی ولی این یکی خوبه.
اخمی کرد و جدی گفت:
- خوبه ینی چی امیر؟!
- عـــههه عصبی نشو منظورم اونطوری نیست که... منظورم اینه اون شیوا همش خودشو میچسبونه به این و اون مخصوصا تو منم بدم میاد؛ این یکی اینجوری نیست.
اخماش از هم باز شد:
- آها... آره. نیلوفر از بچگی همینطور آروم بود کاری به کسی نداشت؛ ولی برعکس شیوا...
چشماشو بست و کف دستشو آروم به پیشونیش کوبید و ادامه داد:
- وااای... آدمو دق میداد؛ بچه پررو.
خندیدم و سمت رفتم.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
- دیگه نزن اینطوری خودتو.
بعدشم بین ابروهاش بوسهی نرمی گذاشتم:
- اخم هم نکن... با لبخند خوشگل تری هادیان.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- چشم... حالا اجازه هست بریم پایین؟!
- بریم...
#توییآرامشم 🧸♥️
44430
تو که چشمات عسلن🥺🍯👁
لذت ببرید ! 🪐♥️
Misagh-Raad-Sefaresh-Kon-128.mp33.33 MB
888130
#ادامه 🌱
دو طرف پتورو گرفتم و به هم نزدیک تر کردم تا سوزِ سرما به تنم نخوره.
رو کردم سمت رهام و آروم گفتم:
- خودت سردت نیست؟!
با لبخند عمیقی سری به معنای منفی تکون داد.
پرهام - خب چیکار کنیم؟!
ب.ر - نمیدونم بابا شما جوونید ازین کارا بلدید بگید خودتون.
خندیدیم و شروع کردیم به فکر کردن.
یهو نفس بشکنی زد و گفت:
نفس - فهمیدم..!
سوالی نگاش کردیم که ادامه داد:
نفس - به خاله فریبا بگیم مامان فرزانه رو یه جوری بکشونه خونشون. بعدش با نیلوفر و نیما همه کارارو بکنیم؛ تزئین و اینا.
سری تکون دادیم و حرفشو تایید کردیم.
رهام رو کرد سمت نفس و گفت:
- آره همینجوری خوبه. تو و نیلوفر کارای خونه رو بکنید؛ منو امیر و پرهام هم میریم سمت کیک و کادو و غذا.
ب.ر - نیما چی پس؟!
به جای رهام ، پرهام جواب داد:
پرهام - نیما دست کمی از دخترا نداره میزاریمش گردگیری کنه.
با حرف پرهام بلند زدیم زیر خنده که عمو عباس بین خنده هاش گفت:
ب.ر - آروم تر مامانتون بیدار میشه...
#توییآرامشم 🧸♥️
69700
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.