رمان خوانی
https://t.me/joinchat/AAAAAE-WqFK2C-7wk4SsRw
БольшеСтрана не указанаЯзык не указанКатегория не указана
859
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
من یه بازار آنلاین به اسم "باسلام" پیدا کردم که پر از آدمای جورواجوره! فروشندههاش هم آدمایی شبیه خودمونن که محصولات خونگی و محلیشون رو به کل ایران میفرستن.
همین حالا بزن روی لینک من و برای خرید اولت ۱۵/۰۰۰ تومن هدیه بگیر 👇
https://basalam.com/user/QrMXn/invite/app
درضمن اینجا میتونی برای خودت یه غرفه داشته باشی 😍👆
13 29980
سالها پیش ... وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت ... شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود ... اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد ... باید تقاص پس بدهیم ... هم من هم تو ... تقاص گناهی که نکردیم ...
رمان زیبای #تقاص هم اکنون در لینک زیر در حال اجرا است
https://telegram.me/joinchat/AAAAAENDd2S2l6OgomiaDQ
42 7711320
❤️ رمانهایی که در کانال قرار دارد و می توانید از طریق فهرست مطالعه کنید
💛💙❤️💛💙❤️
❤️ دالان بهشت 👇
https://t.me/noveltylove/2578
عشق ممنوعه 👇
https://t.me/noveltylove/2580
عروس 18 ساله 👇
https://t.me/noveltylove/295
تمنای وجودم 👇
https://t.me/noveltylove/2574
ایلگار دخترم 👇
https://t.me/noveltylove/2579
دروغ شیرین 👇
https://t.me/noveltylove/2577
❤️ بامداد خمار 👇
https://t.me/noveltylove/2576
شب سراب 👇
https://t.me/noveltylove/2582
در همسایگی گودزیلا
https://t.me/noveltylove/3551
36 0372350
❤️ رمانهایی که در کانال قرار دارد و می توانید از طریق فهرست مطالعه کنید
💛💙❤️💛💙❤️
❤️ دالان بهشت 👇
https://t.me/noveltylove/2578
عشق ممنوعه 👇
https://t.me/noveltylove/2580
عروس 18 ساله 👇
https://t.me/noveltylove/295
تمنای وجودم 👇
https://t.me/noveltylove/2574
ایلگار دخترم 👇
https://t.me/noveltylove/2579
دروغ شیرین 👇
https://t.me/noveltylove/2577
❤️ بامداد خمار 👇
https://t.me/noveltylove/2576
شب سراب 👇
https://t.me/noveltylove/2582
در همسایگی گودزیلا
https://t.me/noveltylove/3551
30 558720
#در_همسایگی_گودزیلا
قسمت اول
https://t.me/noveltylove/2758
قسمت دهم
https://t.me/noveltylove/2767
قسمت بیستم
https://t.me/noveltylove/2777
قسمت سی ام
https://t.me/noveltylove/2786
قسمت چهلم
https://t.me/noveltylove/2796
قسمت پنجاهم
https://t.me/noveltylove/2806
قسمت شصتم
https://t.me/noveltylove/2816
قسمت هفتادم
https://t.me/noveltylove/2826
قسمت هشتادم
https://t.me/noveltylove/2836
قسمت نودم
https://t.me/noveltylove/2846
قسمت صدم
https://t.me/noveltylove/2856
قسمت صدوپنجم
https://t.me/noveltylove/2878
قسمت صدو دهم
https://t.me/noveltylove/2908
قسمت صدوپانزدهم
https://t.me/noveltylove/2937
قسمت صدوبیستم
https://t.me/noveltylove/2965
قسمت صدوبیستوپنجم
https://t.me/noveltylove/2995
قسمت صدوسیم
https://t.me/noveltylove/3040
قسمت صدوسیوپنجم
https://t.me/noveltylove/3093
قسمت صدوچهلم
https://t.me/noveltylove/3149
قسمت صدوچهلوپنجم
https://t.me/noveltylove/3212
قسمت صدوپنجاهم
https://t.me/noveltylove/3278
قسمت صدوپنجاهوپنجم
https://t.me/noveltylove/3351
قسمت صدوشصتم
https://t.me/noveltylove/3404
قسمت صدوشصتوپنجم
https://t.me/noveltylove/3464
قسمت صدوهفتادم (آخر)
https://t.me/noveltylove/3541
24 734330
#جادوی_عشق
قسمت اول
https://t.me/noveltylove/3568
قسمت دهم
https://t.me/noveltylove/3577
قسمت بیستم
https://t.me/noveltylove/3587
قسمت سی ام
https://t.me/noveltylove/3597
قسمت چهلم
https://t.me/noveltylove/3609
قسمت پنجاهم
https://t.me/noveltylove/3620
قسمت شصتم
https://t.me/noveltylove/3630
قسمت هفتادم
https://t.me/noveltylove/3640
قسمت هشتادم
https://t.me/noveltylove/3650
قسمت نودم
https://t.me/noveltylove/3661
قسمت آخر
https://t.me/noveltylove/3670
26 515600
❣️ #جادوی_عشق❣️
❣️ #قسمت_نودونهم
نویسنده: زینب رحیمی
میانبر به قسمت اول
https://t.me/kadbaanooo/119939
روبروی علیرضا ایستاد هنوز چیزی را که میدید باور نداشت علیرضا دست زینب رو گرفت وگفت
_ از دیروز بیهوشی ازشون خواستم تو رو کنار خودم بخوابونن تا ارامش داشته باشم زینب همونجور خیره نگاهش میکرد پاهاش دیگه توان نگه داشتن جثه اش را نداشت و روی صندلی کنار تخت نشست دستان علیرضا را در دستانش لمس میکرد و نگاه او را میدید دستش رو به صورتش کشید و گفت
_ بیدارم؟؟؟ یا دارم تو خواب میبینمت علیرضا خندید و این خنده بخیه هایش را اذیت کرد با اینکه چند هفته گذشته بود با اینحال هنوز درد داشت و بعد ارام گفت:
_ هم تو بیداری و هم من زنده ....زینب با نوک انگشتش روی صورت علیرضا کشید انگار میخواست ببیند واقعیست؟ ناخونش رو روی لبهای او کشید و او بوسه ای داغ بر انگشتان زینب نشاند با همان نگاه عاشق همیشگی در چشمان سیاه زینب خیره شد
_ بعد از اونکه تو از اتاق بیرون میکنند و دکترا کاملا از برگشت من نا امید میشن قلب من یهو برمیگرده و هوشیاریمم همون موقع برگشت وقتی چشم باز کردم دکترا بالا سرم بودن مادر رو صدا زدم و تو رو نمیفهمیدم کجام چمه؟؟ یه ساعتی گیج بودم تا اینکه مادر که حالش بهتر بود اومد پیشم و همه چی رو گفت ...وقتی از تو پرسیدم برام تعریف کرد که چه قشقری راه انداختی زینب خندید و خجالت کشید بعدش بهم گفتن بیهوشی تو بخش زنان من ازشون خواستم بیارنت اینجا گفتم اگه تو نباشی قلبم دوباره از کار میفته ها زینب بازم خندید حالا دیگه باورش شده بود علیرضا زندست دستای علیرضا رو با شوق تو دستش فشار داد و اشکاش جاری شد
_ خدایا شکرت..خدایا شکرت... علیرضا بازم خندید گفت
_ خودمونیم هاا خیلی بدجنسی که منو از استانه در بهشت برگردوندی زینب اشکاش رو پاک کرد و گفت
_ بدجنس تویی که میخواستی تنهایی بری ...مگه من چمه که دنبال حور پری هستی علیرضا خندید گفت
_ به شرافتم قسم قول میدم دست به هیچ حوری نزنم تا خودت بیای زینب پشت چشمی نازک کرد و گفت
_ اره جووون عمت علیرضا بازم خندید و درد همه وجودش رو گرفت
_ اخخخخ ...نخندون منو نامرد... درد م میاد
_ علیرضا سه هفته اندازه صد سال رنج خوردم باید تلافی همش رو سرت در بیارم علیرضا خیره به خنده های زینب گفت
_ جااانم قربون خندیدنت
زینب اشک تو چشماش جمع شد و قلبش در غم فرو رفتعلیرضا که متوجه شد پرسید
_ چی شد دوباره؟؟؟
_ علیرضا؟؟
_ جون دلم
_ قول بده دیگه تنهام نذاری
لبخند غمگینی روی لبهای علیرضا نشست به چشمان غمگین زینب چشم دوخت
_زینب چجوری درباره چیزی قول بدم که دست خودم نیست
_ از پلیس بیا بیرون
_ اگه از پلیس بیام بیرون دیگه نمی میرم؟؟؟ زینب اخماش رفت تو هم
_ میمیری اما اینهمه در خطر نیستی
_ یه کارگر کارخونه هم تو خطره هر کدوم از ما که از خیابون رد میشیم تو خطریم هر لحظه ممکنه بمیریم من فقط نوع مرگم رو انتخاب میکنم همین این دنیا جای موندن نیست زینب دنیا رو بذار برای دنیا طلباا.. زینب به چشمای علیرضا خیره شد این چهره شخصی بود که خطر رو با گوشت و پوستش لمس کرده بود زینب ادامه داد
_ کاش یک ذره ترسو بودی
علیرضا بازم خندید و باز درد بود که میهمان او بود
_ من الان تنها حسی که دارم اینه که میخوام تو رو قورت بدم زینب لبخند زد و او ادامه داد
_ اینهمه با این حرفا خودت رو اذیت نکن بالاخره یه چیزی میشه از الان لذت ببر زینب بازم لبخند زد و گفت
_ ولی من..
_ ولی نداره دختر خوب موضوع اینه ...تو جفت منی و من طوری زندگی میکنم که وقتی رفتم اون دنیا بازم اجازه داشته باشم با تو باشم تا ابد و...تا ابد مال منی من تو رو برای ابد میخوام نه برای این دنیا زینب با تعجب پرسید:
_ تا ابد؟؟؟ علیرضا لبخند گرمی زد
_ بله تا ابد....تو فک کردی من اینهمه پایین میپرم؟؟ بذار دنیا طلبا خودشون رو با این قاقا لی لی ها سرگرم کنن ..اصل قضیه جای دیگست زینب ....میخوام امروز دستت رو بذاری تو دستم با هم یه پیمان ببنیدم ما به هم کمک میکنیم تا هر کاری خدا خواسته انجام بدیم و بعدش خدا اون کاری میکنه که ما میخوایم و ما تا ابد در کنار هم میمونیم زینب به چشمای پر از محبت علیرضا خیره ماند علیرضا دستش رو جلو برد و ادامه داد
_ اگه هستی بگو یا علی
زینب دست او را محکم گرفت و با لبخند و اعتقاد قلبی زمزمه کرد
_ یا علی
❤️❤️❤️❤️
رمان زیبای زن سفید پوش از امشب
🌼🌸🌺🌼
2 99550
❣️ #جادوی_عشق❣️
❣️ #قسمت_نودوهشتم
نویسنده: زینب رحیمی
میانبر به قسمت اول
https://t.me/kadbaanooo/119939
زینب کنار مادر علیرضا روی صندلی های راهرو نشسته بود سه هفته از کما رفتن علیرضا گذشته بود و هنوز هیچ تغییری اتفاق نیفتاده بود زینب به سقف چشم دوخت و مادر علیرضا گفت
_ رویا رو میشناسین که خانوم مهران؟؟؟ مادر نفس عمیقی کشید و گفت
_ بله میشناسم....
_ مهران رو مجبور کرده دیگه با پلیس همکاری نکنه مادر لبخندی زد وگفت:
_ زندگی خودشونه زینب غمگین گفت
_ کاش منم علیرضا رو مجبور کرده بودم کارش رو ول کنه مادر لبخندش پررنگتر شد
_ فک میکنی علیرضا قبول میکرد؟؟؟
_ مجبور بود قبول کنه اون منو دوست داشت مادر نگاهی غمگین به رویا انداخت
_ هنوز زوده علیرضا رو بشناسی دخترم من مادرشم زینب با چشمان غمگین به مادر خیره شد
_ علیرضا هیچ چیز رو به ارمانهاش ترجیح نمیداد همیشه حرفش این بود که یه عده باید باشن تا فداکاری کنن تا زن همسایه در امنیت بتونه بره سوپری سر کوچه برگرده یه عده باید باشن جونشون رو فدا کنن تا امثال رویا و مهران راحت زندگی کنن زینب با بغض گفت
_ چرا اون یه عده باید علی من باشه ؟؟؟ مادر بازم لبخند زد
_ علی به ارزوش میرسه اگه شهید بشه اون دنیا خیلیییی بهتر از این دنیا بهش میدن اونی که بردندست علیه زینب گریه کرد و گفت
_ پس من چی؟؟؟ مادر دستان زینب رو تو دستش گرفت
_ دنیا همیشه اینجوری نمیمونه دخترم .... بعلاوه تو شرایط علیرضا رو میدونیستی و اگاهانه وارد شدی مگه نه؟؟
_ اره میدونستم ...اما اون موقع عاشقش نبودم و هق هق گریه امانش نداد اشک تو چشمای مادر جمع شد
_ تو چند ماهه علی رو میشناسی اینو میگی من که مادرشم چی بگم؟؟؟ علی جگر گوشمه...پاره تنمه ...بچمه زینب مادر رو در اغوش کشید
_ دعا کنید خوب شه مامان ...دعا کنین خوب شه ......منو خدا دوس نداره ....دیگه صدامو نمیشنوه .... من ...من این چند هفته فهمیدم ایمانم خیلی ضعیفه ....فهمیدم خدا دوسم نداره .....
_ ناشکری نکن دختر گلم ... هر چی خدا بخواد همون میشه ... دنیا میگذره دخترم تموم میشه جوری حرف نزن که بعدا جلو خدا شرمنده بشی زینب به ایمان و صبر مادر علی غبطه میخورد سرش را روی پاهای مادر گذاشت و ارام ارام گریه میکرد . ناگهان پرستارها و پزشک بخش به طرف اتاق علی که در بخش مراقبتهای ویژه بود دویدند مادر و زینب سراسیمه دنبال انها روان شدند زینب چشمش به مونیتور ضربان قلب علی افتاد .و با دیدن خط ممتد قلب علیرضا انگار قلب او هم ایستاد پزشک شوک را روی بدن علیرضا گذاشت و با پرستاران تلاش میکردند اورا برگردانند و دو باره و دوباره .....فایده نداشت زینب دیوانه وار فریاد میزد
_ نههه ....علیییی....علییییی ...خداااااا ..... پرستارها او مادرش را بیرون کردند مادر روی نیمکت حالش بهم خورد و شل شد و افتاد زینب چشمانش گشاد شده بود و نمیدانست چه کند با دستانش محکم به صورت خود ضربه میزد و خدا را صداا میزد خدا را به همه ائمه قسم میداد پرستارها نمیتوانستند او را ساکت کنند خودش را روی زمین انداخت و دربرابر خدا زانو زد التماس میکرد
_ دیگه هیچی ازت نمیخوام ...دیگه تا اخر عمر هر کاری بگی میگم چشم ...خدایا هر غلطی کردم ببخش فقط همین یه بار حرفمو گوش کن ....خدااا علی رو برگردون خدااا به حضرت زهرا قسمت میدم برش گردون پرستارها دوطرفش رو گرفته بودند تا به بیرون هدایتش کنند اما او انگار زور مضاعفی پیدا کرده بود و همه را کنار میزد فریاد میکشید و از خدا کمک میخواست همه بیمارهای دیگر بیرون ریخته بودند و با دیدن این صحنه اشک همه در امده بود و از خدا میخواستند که بیمارش را شفا دهد .چیزی نگذشت که زینب از شدت ناراحتی بیهوش شد.
*****
چشمانش را که باز کرد سقف سفیدی را بالای سرش دید سرش را چرخاند و متوجه شد انگار بیمارستان است ناگهان فکر علیرضا در ذهنش جرقه زد بی معطلی از جا پرید و خورد را از تخت پایین انداخت سرمی که در دستش بود محکم کشید و کمی خون از دستش جاری شد با دست دیگرش جلوی خون را گرفت و خواست از اتاق خارج شود که صدایی ضعیف از پشت اورا به خود خوااند
_ زینب.. زینب سر جایش خشک شد توان برگشتن به سمت صدا را نداشت همه شجاعتش را جمع کرد و برگشت ..ماتش برد علیرضا روی تخت دراز کشیده بود و سرش به سمت او بود و با لبخند گرمی نگاهش میکرد زینب خیره چشمانش را باز و بست کرد لبهایش به وضوح میلرزید زمزمه کرد
_ علیییییی علیرضا لبخندش غمگین شد با همان صدای ضعیف گفت
_ جاان علی زینب همچنان میخکوب مانده بود
_ تو....تو....زنده ای؟؟ علی مهربان تر لبخند زد و دستش را به سمت او دراز کرد
_ بیا زینب.. بیا نزدیک تر... زینب مانند کسانی که هیپنوتیزم شدند تخت را دور زد و روبروی علیرضا ایستاد هنوز...
ادامه رمان #در_همسایگی_گودزیلا 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAE-WqFK2C-7wk4SsRw
🌼🌸🌺🌼
2 47120
❣️ #جادوی_عشق❣️
❣️ #قسمت_نودوهفتم
نویسنده: زینب رحیمی
میانبر به قسمت اول
https://t.me/kadbaanooo/119939
مهران خیره نگاه میکرد
_ علیرضا بهتر نشده؟؟؟
_ نه هنوز همونجوریه رویا بلند شد و روبروی مهران نشست دو هفته از ان زمان گذشته بود و رویا روزبروز بیشتر به مهران علاقه مند میشد طوری که برای امدنش لحظه شماری میکرد .
_ میشه تو از پلیس بیای بیرون؟؟؟ مهران نگاه دقیقی به او انداخت و خندید
_ مترسی مو هم مث علیرضا شوم .... رویا لبخندی زد و گفت
_ ما از این شانسا نداریم مهران عنق شد
_ زینب میبینم چجوری مث مرغ سرکنده شده هیچ وقت باوروم نیمشد اینجوری علی رو دوست داشته باشه رویا نفسش رو ا صدا بیرون داد
_ اره دختر تو داریه .....
_ حسرت به دلوم موند یه بار رویا خانوم نگران مو بشه رویا لبخند زد و گفت
_ خب لابد منم تو دااارم مهران به سمتش رفت و کنارش نشست
_ مو زن تو دار نخوام باید چیکار کونوم؟؟ رویا لبخند شیطنت امیزی زد و گفت
_ باید طلاقش بدی بری با زن مورد علاقت ازدواج کنی مهران دماغ رویا رو بین دو انگشتش گرفت و گفت
_ چی گفتی ؟؟؟ رویا با درد گفت
_ آیییی ...آآآی ول کن کندی دماغمو
_ زود قول بده از حالا تو دار نباشی رویا با جیغ گفت
_ اخخخ مهران ولم کننن
_ اول قول بده
_ عمرااااااا مهران ولش کرد و گفت
_ به جهنم....اعصابش بهم ریخت و پا شد رفت کنار پنجره اتاق رویا و گفت
_ شاید یه روز تو هم مجبور بشی بیای کنار جنازم بهم بگی دوستم داری دل رویا به یک باره فرو ریخت مهران لبش رو گاز گرفته بود و از بالا بیرون رو نگاه میکرد پاییز قلم زردش را بر روی درختهای باغ کشیده بود و همه جا زرد و قرمز شده بود رویا خودش رو به مهران رساند و به چهره در هم او خیره شد
_ خب حالا قهر نکن .... مهران با لبخندی غمگین به سمت او برگشت
_ چقد صب کنوم رویا؟؟؟ رویا لبخند زد و سرش رو انداخت پایین مهران از سکوتش بیشتر دلگیر شد و به سمت در اتاق رفت تا خارج شود رویا دستپاچه گفت
_ مهران.....مهران همونجوری ایستاد اما برنگشت رویا ادامه داد
_ من...من ...یعنی...منم دوستت ...دارم مهران قلبش فشرده شد ...چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید به سمت رویا برگشت و اروم زمزمه کرد
_ نشنیدوم چی گفتی یه بار دیگه بگوو رویا لبخند زد و اروم گفت
_ گفتم ....گفتم ...دوستت دارم مهران مجددا همون حال بهش دست داد محکم رویا رو بغل کرد و تو گوشش زمزمه کرد
_ تو جووونمی رویااا ....جونمو بالا اوردی تا این جمله رو بهم گفتی و هر دو غرق لذت دراغوش هم ارام گرفتند
ادامه رمان #در_همسایگی_گودزیلا 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAE-WqFK2C-7wk4SsRw
🌼🌸🌺🌼
1 67510