cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

یادداشت های من

خوش آمدید. گاهی می‌نویسم. اینجا خانه کوچک من است.پر از کلمه ، تنها دارایی هایم! نوشته‌هایم مخاطب خاصی ندارند. در اینستا: M.ahmadi50 خود را چو یافتی همه عالم ازان توست چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش #صائب_تبریزی

Больше
Рекламные посты
230
Подписчики
Нет данных24 часа
+47 дней
+530 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
بار اولی که در آی سی یو بستری شدم، تخت ۱۰ بودم و تخت ۱۲، که نمیدانم کی بود و اصلا مرد بود یا زن، فوت شد. به گمانم اتاق ته آی سی یو، مال جسدها بود. چون هر کس از پرستارها و یا نیروهای کمکی، جدید می آمد و می‌خواست تخت ۱۲ را تحویل بگیرد، با ایما و اشاره حالی‌اش می‌کردند که آنجا، در آن اتاق است! بالاخره ساعت دو بعدازظهر بود که تخت ۱۲ را از آن اتاق و کلا از بخش خارج کردند. دفعه بعدی در تخت ۱۱ سی‌سی‌یو بستری شدم! و حس کردم یک قدم به آن اتاق ته آی‌سی‌یو نزدیکترم. البته این بخش دیگر اتاقی ته‌ش نبود. راستش ترسیدم از آشناها بپرسم که واقعاً آن اتاق مخصوص متوفی‌هاست آیا؟ اصلا پرسیدنش صلاح هم نبود. بالفرض می‌گفتند آره. خب نتیجه؟! من و احتمالا تخت ۱۱ در آی‌سی‌یو، با اینکه کمی ترسیده بودیم از نزدیکی‌مان به فوت، اما وقتی دوباره به هوش می‌آمدیم و انگشتان دست و پایمان تکان می‌خورد، خوشحال می‌شدیم! گرچه آدمیزاد فراموشکار، الان گاهی که دردهای روزگار باز خسته ام می کند با خودم می گویم: خوش بحال همون تخت ۱۲ ؛ حالا دفعه بعدی اگر تخت ۱۲ بودم نمیدانم چه حالی خواهم داشت. اما هر چه هست از شما چه پنهان، از آن اتاق ته آی‌سی‌یو می‌ترسم و تحریم و تورم و توهین و تحقیر و تمام اینها را ترجیح می‌دهم به آن جسد مشما کشیده اتاق ته آی‌سی‌یو !!! #خاطرات_یواشکی 1
131Loading...
02
غروب آن دورها و سهم غربت من از این‌همه آسمان و غروب... #پس_از_اندکی_باران
212Loading...
03
عکس تزیینی‌ست... گفتم سو تفاهم نشه.
461Loading...
04
سلام تابستان. خوش آمدی. لطفا، برکت به دستها و سفره های آدمها بده. دل آدمها را گرم کن به زندگی، به فردا، و از الان، سرشارشان کن. لطفا؛
585Loading...
05
سلام ❤️ ❤️ بالاخره یک چیزه غیر تکراری وادی کردوم که برات بفرستوم. رفیده ی نو پزی مامام که یک عمره نون پنجه کش مپوختیان و صندوق نون را تا سر پور مکه. هفته ی دو بار خمیر مکردیان نه فریزر و نه کپک زدنه بیا اوو وختا. چن عدال عاخه😍
571Loading...
06
داشتم نون‌هایی که خریده بودم، فریز می‌کردم. با خودم گفتم: اییینهمه نان!!! برای چننند روز ... یادم به آدمهای توی صف آمد. بیست‌تا می‌خواستند اما سقف خرید برای هر نفر ۱۶ تا بود. اینرا شاطر با صدای بلند گفت. اما آخر وقت شان که می‌شود خمیر کم می آورند همان پنج تا را هم به زور می دهند تازه اعلام می‌کنند که: توی صف کسی واینسته. نمی‌رسه! القصه، با خودم گفتم ای آدمیزاد حریص! اینهمه نان پس‌انداز که چه؟! بقول مادرجان، نون خوبه تازه به تازه و روز درمیان خرید بشه! اما ما آدمهای مثلا متجدد قرن دود، از پس‌انداز کردن و فریز کردن بیشتر دلمان خوش است تا تازگی و در حال زیستن! نمونه اش همین عمرمان!!! روزهای‌مان را، پول مان را، وقت مان را، آرزوهای‌مان را پس می‌اندازیم تا روزی روزگاری ... اما عمر که نان لواش نیست که بشود داغش کرد و خورد. تازه همان نان هم تاریخی دارد. دیر کنی، بیات می‌شود. از خوردن می‌افتد. عمر که از آن بدتر... داشتم می‌گفتم از نان! باز زدم جاده فرعی... ولی قربان خدا بروم. آنقدر امید داده به ما که نان هفت روز آینده مان را یکجا می گیریم. مگر نه؟ #محبوبه_احمدی در باره عکس باید نوشته فرستنده را بخوانید و لذت ببرید
531Loading...
07
محبوب من! در مملکت ما، دعوی قدرت بیداد می‌کند. مدعیان صاحب منصب، سخت به جان هم افتاده‌اند. یا حداقل ما اینطور حالی‌مان می‌شود که چیزی که مهم است این‌ست که رأی بیاورند. اینکه بعدش از پس اوضاع برخواهند آمد یا حریف اوج گرفتن دلار خواهند شد و بلد خواهند بود حرف هم بزنند و عمل هم بکنند، چیزی ست که حداقل الآن یاد کسی نیست! محبوب من؛ ما مثل تماشاچیان مسابقات جهانی پینگ‌پنگ، سرمان اینور آن‌ور می‌چرخد. گاهی مثل توپ بدمینتون، به دیوار کوبیده می‌شویم و پلاس روی زمین! گاهی هم بعضی ها، حرکاتی انجام می‌دهند که به نمایش سیرک بیشتر شباهت دارد. نمی‌دانم! این جنگ‌ها، جنگ‌های زرگری هستند یا نمایش قدرت‌اند یا بازی‌های سیاست؛ من از اینها چیزی سر در نمی‌آورم و از همه درسهای دنیا، تا «صداقت» بیشتر نخوانده‌ام. محبوب من؛ دنیا، محل بازی ست. من بازی یاد نگرفته ام. شما که سواد داری بگو برایم بدانم، حق کجا خواب مانده که بیدارش کنم... #م_احمدی
500Loading...
08
تنهایی! اگر عکس داشت...
510Loading...
09
🖼تک عکس
550Loading...
10
آدم ، به یکی احتیاج دارد که درباره چیزهای مهم مثل شکل ابرها در آسمان آبی، با او حرف بزند، ستاره‌ها را تماشا کند. یا، یا مثلا تا بالای تپه با او مسابقه بگذارد. دنبال پروانه‌های سفید بدود. از زیر درختان، کاج جمع بکند. گلهای قاصدک را فوت کند! یا مثلا قاصدک‌ها را در مشت‌شان بگیرند و در گوشش آرزو کنند و بدهند باد ببرد. آدم احتیاج دارد به یکی که دیوانگی بلد باشد. زندگی را که همه یاد دارند. #محبوبه_احمدی
521Loading...
11
ولی کاشکی برای ما هم گاهی پیام میومد که: این نسخه از شما، منسوخ شده است. لطفا به روزرسانی شوید. آنوقت می‌افتادیم به جان ذهن و قلب و اعمال و کردارمون؛ یک خانه‌تکانی درست و حسابی! آنوقت تبدیل می‌شدیم به نسخه بهتری از خودمان! مگر نه؟! #محبوبه_احمدی
551Loading...
12
بسوی زندگی عکسها اگر اسم داشتند.
531Loading...
13
شهامت از آن آنان است که یک روز صبح خودشان را در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه... 👤 آنا گاوالدا صبح بخیر ☀️ @bokklovers ♥️💜
500Loading...
14
می‌دانید. گاهی فکر میکنم ایکاش خانه بابا، آنجا، فلکه بخشداری، همان میدان شهدای الان، کاش آنجا نبود‌. اگر آنجا نمی‌بود صبح‌هایی که مارش حمله پخش می‌شد و ماشین بسبج در خیابان دور می‌زد و اعلام می‌کرد که: «عده‌ای از فرزندان شما، عازم جبهه های حق علیه باطل هستند»، دست مادر را نمی‌گرفتم بروم دم فلکه و آن‌همه بغض مادرها را در آغوش پسرهای‌شان ببینم. می‌دانید، اعزام از فلکه بخشداری بود همیشه؛ آنجا آخرین وداع‌ها، آخرین آغوش‌ها، آخرین حرفها قاب می‌شدند. جوان‌هایی که تازه بالای لبشان شوید زده بود، تازه ریش گذاشته بودند، بقول شاعری، هنوز محبوبی نبوسیده صورتشان را، داشتند می رفتند جنگ؛ می‌رفتند جلو گلوله! نمی‌دانم کدام‌شان برگشت کدام‌شان چندوقت بعدتر از فلکه طالقانی، تشییع شد روزی که صبحش بلندگوهای ماشین بسیج گفته بودند: بسم رب‌الشهدا و الصدیقین و چند ساعت بعد، بغض مردم بود و این گل پرپر ماست ... آن مردم، ما بودیم. ما آنروز امانتی را از آن جوانان گرفتیم که با جنازه‌های بی سر و بی پاشان، دفن نشد... کاش خانه بابا فلکه بخشداری نبود. هنوز آنجا، دم در مسجد امام رضا، پر از بغض مادرهایی‌ست که چشمانشان تر است. چشمهایی که هنوز چشم براهند... می‌دانید، گاهی فکر می‌کنم آن بچه‌ها، بچه‌های جنگ، چیز دیگری از ما می‌خواستند. نه این که الان ما شده‌ایم! آنها شریف زیستند و ما ... نمی‌دانم #م_احمدی
621Loading...
15
Media files
590Loading...
16
دلش مثل دل مادری که دارد تنها پسرش را می‌فرستد میدان جنگ، دارد بقچه اش را می‌بندد و اشکهایش را قورت می‌دهد، درست همانطور در تلاطم است... اما هیچ نمی گوید! #حال_دل
591Loading...
17
حیف شد عکس نگرفتم. آقای اتوشویی تربیت شمالی! متشکرم از شما که سر کوچه نوشته‌اید: «خوش شویی» و فلش زده اید به داخل کوچه؛ و باعث می‌شوید آدم لبخند بزند و دلش خوش بشود که هنوز هم دنیا جای لبخند دارد. گاهی می‌شود باعث دلخوشی دیگران شد حتی قدر نوشتن یک کلمه! #پرسه‌ها
680Loading...
18
ناگهان احساس کردم به یک بیراهه احتیاج دارم، به حسی شبیه گم شدن اما امیدوار به پیدا شدن! آری، دوست داشتم همه چیزهای معقول زندگی‌ام را به یکباره رها کنم و به سمت آن مسیر نامعقولی حرکت کنم که میدانم، نمیدانم چه در انتهای مسیر رخ خواهد داد. همانطور که در گرمای بالای ۳۶ درجه‌ی ر‌ُم در اتاق کوچکم نشسته بودم و از عرق‌هایی که هر بار بیشتر و بیشتر خودشان را به لباسم میچسباندند و گویی قصد تمام شدن نداشتن کلافه شده بودم، فهمیدم که باید بروم جایی و برای مدتی گم شوم. میدانستم که به یک ندانستن احتیاج دارم. به یک مسیر، نه یک شروع دوباره. به یک حرکت، نه یک ادامه. به یک بی‌هدفی، نه یک برنامه‌ریزی مشخص! پس تصمیم گرفتم «خودم» را بشناسم. و اکنون هر قدم که بیشتر در جهان درونی‌ام جلو می‌روم، یک قدم بیشتر در جهان بیرونی پیدا میشوم. مسیرِ گم شدن در خودم گویی به پیدا شدنم در جهان بیرونی کمک میکند! چه گمشدگی باارزشی. متن #پونه_مقیمی
640Loading...
19
لطف خانم فکری عزیزم. سپاسگزار مهرتون هستم.
613Loading...
20
همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم غم پروریم حوصله‌ی شرح قصه نیست #فاضل_نظری @amma_eshgh
310Loading...
21
ببین چه کابوس بی‌انتهایی شدم.
650Loading...
22
کوچه مهتاب
661Loading...
23
تصمیم دارم امشب بروم مهتاب‌نوردی! نه در کوه و قله. در کوچه پس کوچه‌های مهتابی! و ... بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه بگذرم...
610Loading...
24
در یک گروهی هم نوشته‌اند که برنامه مهتاب‌نوردی دارند! مهتاب نوردی! مهتاب نوردیدن باید حس خوبی باشد. زیر نقره ای آسمان، درست وقتی نیلی آسمان پررنگ و سورمه ای می‌شود آدم کوه باشد. بعنی نزدیک به آسمان! مهتاب را درنوردیدن! این عالی‌ست. #حس_قشنگ
623Loading...
25
می‌دانید؟ بنظرم ما گاهی وقتها ظلم بزرگی به خودمان کرده ایم. کی؟! وقتی که احساسات مان را در سیاهچال دل مان حبس کرده ایم و اجازه نداده ایم راهی به بیرون داشته باشند. عواطف مان را بروز نداده ایم و جلو خودمان ایستاده ایم تا حس مان کار دستمان ندهد. اشتباه کرده ایم. احساسات و عواطف باید ابراز شوند وگرنه راه نفس را می گیرند. #م_احمدی
581Loading...
26
وسط دغدغه هایم بودم که پیام داد . دغدغه که میگویم یعنی که انگار که وسط اتوبان ، فرمون بریده باشی ! + خوبی؟؟! نبودم ! اصلا خوب نبودم ! ولی آنقدر خوب شدم که جهنمم بهشت شد ... گاهی با یک چهارتا حرفی الفبا هم ، می شود معجزه کرد .  می شود بخدا ؛ #محبوبه_احمدی
704Loading...
27
نشسته ام فکر می کنم ببینم از زندگی چه می خواهم؟ هر چند وقت یکبار می نشینم به واکندن سنگهایم با خودم ؛ امروز وسط فکرهای فیلسوفانه م ، یکبارگی از خودم پرسیدم از چی ها ، بیشتر ذوق می کنم؟! خودم از این سوال و جوابهایی که در ذهنم صف کشیدند ، ذوق زده شدم راستش ! نشستم و آنه شرلی وار به تک تک شان فکر کردم و ذوق کردم‌ . به نفس کشیدن ، به تماشا ، به آسمان ، به قدم زدن ، پرسه هایم در کوچه پس کوچه های اینجا که جان میدهند برای گم شدن ، به چای دارچین ، به ابشار ، مه ، آسمان شب ، ... به دویدن در دشت های تا انتها خالی، به رفتن بطرف کوه ، به نفس های ساحل ، به درست کردن آتش با‌چوب، به نرسیدن ؛ اینها چیزهای عادی بودند . به جاده ، سفر ، کلید خانه ی مادرجان ، به کاسه آش رشته ، شستن سنگ خاک بابا ، به جای نشستنش در خانه ی کرسی ، سجاده مادر جان ؛ به تو ؛ به تو که رسید ذوق استخوانهایم را تکان داد . زندگی ذوق دارد دیگر ؛ ذوق دارد ... #محبوبه‌_احمدی
682Loading...
28
برای تمام وقت‌هایی که برای لذت بردن از لحظه هام لَنگ کسی بودم، از خودم معذرت می‌خواهم! برای تمام وقت‌هایی که حرفی برای گفتن داشتم اما نگفتم، برای تمام وقتهایی که حرفی نداشتم اما سکوت نکردم هم از خودم معذرت خواهی می کنم. #همین‌جوری‌ها
664Loading...
29
پست های فورواردی عزیزانم، موقت هستند.
450Loading...
30
چگونه یک زندگی معنادار بسازیم؟ 📚 @bo0ok_lovers
432Loading...
31
بازی کودکانه ای بود ! اینکه نشستند گفتند دخترمان را می‌دهیم اما یا خانه‌ای به اسمش کنید ، زمین و باغ ، و سکه !!! طلا برایش بخرید فلان ریال ! عیدی و شب چله ای و تالار ، در فلان حد ... من نمی گویم اینها بد هستند و نباید می بودند. می گویم وقتی مهریه پررنگ تر از «مهر و محبت» بشود ، کار خراب است. می گویم بیشتر از آنکه سرویس طلا و هدیه ، جلوه کند ، کاش مردی بیاید برای هر تار موی زن _بقول شاعری_ ، شعر ببافد ! کاش برای تک تک یاخته های تن و جان همدیگر، شعر بشویم، باران بشویم . نه برای عدد سالهای تولدمان ، سکه‌ی طلا ! می گویم مهر بنویسیم جاری؛ نه مهریه بر ذمه ، بر شانه ؛ عندالمطالبه !!! شانه‌ای مهریه‌مان باشد که برای سر گذاشتن امن و کافی ست ... و قلبی، خانه‌مان شود و آغوشی امن برای پناه؛ من می‌گویم اینها باشند ، کافی ست، مهریه کم باشد باشد.  #محبوبه‌_احمدی
1165Loading...
32
برای من پیام می‌دهد که: «این نسخه از واتساپ منسوخ شده است. برای استفاده از آن واتساپ تان را به روز رسانی کنید.» چند وقت پیشتر نوجوانی می‌گفت: فلانی نمیخواد کمی خودشو آپدیت کنه؟ روش و افکار و حرفهاش دیگه خیلی زوال در رفته‌س! برای من که بک آدم سنت دوستم و برای همه چیز بزرگترها، احترام خاصی قائل، کمی حرفش آزار دهنده بود. اما کمی عمیق تر که شدم دیدم می‌شود و شایسته هم هست گاهی و جاهایی آپدیت شدن و به روز رسانی خودمان! و صد البته ضمن احترام به اصالت و سنت؛ مقاومت من هم در مقابل به روز رسانی واتساپم بی‌نتیجه است. باید پذیرفت که بعضی نسخه‌ها جواب نمی‌دهند و باید به نسخه جدیدتری از خودشان تبدیل شوند. اصالت وقتی زیباست که برق بیاندازیمش و غبار کهولت را از سروکولش بزداییم. مگر نه؟! #محبوبه‌_احمدی
652Loading...
33
زیباتر از باران هم هست ! زن، نان، چتر، باران !
664Loading...
34
دربهای همیشه به روی همه ، " باز" و چشم به راه قدم مهمان؛ دانه های اسپند بالای در، هم آیت الکرسی اند هم عطر صلوات دارند هم آغشته به یاد خدا ؛ و لامپی که اول غروب ، روشن می شد و تا حوالی خانه همسایه نیز، روشن تر باشد؛ یاد جمله ای از بزرگی افتادم که گفته بود: دیوارها ، در ها و مرزها ، برای این بوجود آمده اند که ما بلد نیستیم چگونه زندگی کنیم! چگونه دوست داشتن را بلد نیستیم... #محبوبه_احمدی
680Loading...
35
جمله آخری را خیلی دوست دارم: «از آنچه هستید دست بردارید و به آنچه که واقعا هستید روی آورید...»
661Loading...
36
پائولو کوئیلو توی کتاب"انسان جدید، زندگی جدید" یه توصیه خیلی ارزشمند به مایی که همه ی وجودمون رو برای یه سری از آدما میزاریم که هیچوقت نفهمیدن و مدام خودمون رو بخاطرشون آزار میدیم میکنه و میگه: «بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند. خودتان را از آنها رها سازید و از دستشان خلاص شوید. منتظر نباشید تا قدر تلاش هایتان را بشناسند و عشق تان را بفهمند. دَر را ببندید، آهنگ را عوض کنید، خانه تکانی کنید، گرد و غبارها را بتکانید، از آنچه هستید دست بردارید و به آنچه که واقعا هستید روی آورید...» 📚 @Academic_Library
671Loading...
37
اگر از آدمها یک فیلم بگیرند با عنوان : «در راه خانه» ، حتما فیلم جالبی باید بشود. می‌دانید، خانه، در اصل یک سازه نیست. یک پناه، یک امن، یک آغوش برای دلگرمی آدمهاست. ارزش یک خانه نه به متراژ آن است، نه مصالحش، و نه اینها؛ نفس‌ها، لبخندها، شادمانی‌ها، آدم های آن خانه، به آن ارزش می‌دهند. استحکام آن بنا هم به مهر و محبت آدمهایی ست که در آن نفس می‌کشند. آدم‌ها، بعد از کار، بعد از سفر، بعد از جنگ حتی، به امید خانه، به شوق خانه، و برگشت به آن، زنده اند. #محبوبه‌_احمدی
722Loading...
38
#تابستان_اونوقتا
710Loading...
39
شما را نمی‌دانم... شده که بخاطر او، دستهایش را رها کنید و بروید خودتان را گم بکنید تا او خوب باشد. می‌دانید؛ قسم خورده‌ام دیگر چشم‌ها و دستها را، باور نکنم. قسم می‌خورم فراموشش کنم. اما شما باور نکنید. #م_احمدی
740Loading...
بار اولی که در آی سی یو بستری شدم، تخت ۱۰ بودم و تخت ۱۲، که نمیدانم کی بود و اصلا مرد بود یا زن، فوت شد. به گمانم اتاق ته آی سی یو، مال جسدها بود. چون هر کس از پرستارها و یا نیروهای کمکی، جدید می آمد و می‌خواست تخت ۱۲ را تحویل بگیرد، با ایما و اشاره حالی‌اش می‌کردند که آنجا، در آن اتاق است! بالاخره ساعت دو بعدازظهر بود که تخت ۱۲ را از آن اتاق و کلا از بخش خارج کردند. دفعه بعدی در تخت ۱۱ سی‌سی‌یو بستری شدم! و حس کردم یک قدم به آن اتاق ته آی‌سی‌یو نزدیکترم. البته این بخش دیگر اتاقی ته‌ش نبود. راستش ترسیدم از آشناها بپرسم که واقعاً آن اتاق مخصوص متوفی‌هاست آیا؟ اصلا پرسیدنش صلاح هم نبود. بالفرض می‌گفتند آره. خب نتیجه؟! من و احتمالا تخت ۱۱ در آی‌سی‌یو، با اینکه کمی ترسیده بودیم از نزدیکی‌مان به فوت، اما وقتی دوباره به هوش می‌آمدیم و انگشتان دست و پایمان تکان می‌خورد، خوشحال می‌شدیم! گرچه آدمیزاد فراموشکار، الان گاهی که دردهای روزگار باز خسته ام می کند با خودم می گویم: خوش بحال همون تخت ۱۲ ؛ حالا دفعه بعدی اگر تخت ۱۲ بودم نمیدانم چه حالی خواهم داشت. اما هر چه هست از شما چه پنهان، از آن اتاق ته آی‌سی‌یو می‌ترسم و تحریم و تورم و توهین و تحقیر و تمام اینها را ترجیح می‌دهم به آن جسد مشما کشیده اتاق ته آی‌سی‌یو !!! #خاطرات_یواشکی 1
Показать все...
💔 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
غروب آن دورها و سهم غربت من از این‌همه آسمان و غروب... #پس_از_اندکی_باران
Показать все...
عکس تزیینی‌ست... گفتم سو تفاهم نشه.
Показать все...
😁 3
Фото недоступноПоказать в Telegram
سلام تابستان. خوش آمدی. لطفا، برکت به دستها و سفره های آدمها بده. دل آدمها را گرم کن به زندگی، به فردا، و از الان، سرشارشان کن. لطفا؛
Показать все...
👍 2😍 2 1
سلام ❤️ ❤️ بالاخره یک چیزه غیر تکراری وادی کردوم که برات بفرستوم. رفیده ی نو پزی مامام که یک عمره نون پنجه کش مپوختیان و صندوق نون را تا سر پور مکه. هفته ی دو بار خمیر مکردیان نه فریزر و نه کپک زدنه بیا اوو وختا. چن عدال عاخه😍
Показать все...
🥰 4😍 2 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
داشتم نون‌هایی که خریده بودم، فریز می‌کردم. با خودم گفتم: اییینهمه نان!!! برای چننند روز ... یادم به آدمهای توی صف آمد. بیست‌تا می‌خواستند اما سقف خرید برای هر نفر ۱۶ تا بود. اینرا شاطر با صدای بلند گفت. اما آخر وقت شان که می‌شود خمیر کم می آورند همان پنج تا را هم به زور می دهند تازه اعلام می‌کنند که: توی صف کسی واینسته. نمی‌رسه! القصه، با خودم گفتم ای آدمیزاد حریص! اینهمه نان پس‌انداز که چه؟! بقول مادرجان، نون خوبه تازه به تازه و روز درمیان خرید بشه! اما ما آدمهای مثلا متجدد قرن دود، از پس‌انداز کردن و فریز کردن بیشتر دلمان خوش است تا تازگی و در حال زیستن! نمونه اش همین عمرمان!!! روزهای‌مان را، پول مان را، وقت مان را، آرزوهای‌مان را پس می‌اندازیم تا روزی روزگاری ... اما عمر که نان لواش نیست که بشود داغش کرد و خورد. تازه همان نان هم تاریخی دارد. دیر کنی، بیات می‌شود. از خوردن می‌افتد. عمر که از آن بدتر... داشتم می‌گفتم از نان! باز زدم جاده فرعی... ولی قربان خدا بروم. آنقدر امید داده به ما که نان هفت روز آینده مان را یکجا می گیریم. مگر نه؟ #محبوبه_احمدی در باره عکس باید نوشته فرستنده را بخوانید و لذت ببرید
Показать все...
👍 3
محبوب من! در مملکت ما، دعوی قدرت بیداد می‌کند. مدعیان صاحب منصب، سخت به جان هم افتاده‌اند. یا حداقل ما اینطور حالی‌مان می‌شود که چیزی که مهم است این‌ست که رأی بیاورند. اینکه بعدش از پس اوضاع برخواهند آمد یا حریف اوج گرفتن دلار خواهند شد و بلد خواهند بود حرف هم بزنند و عمل هم بکنند، چیزی ست که حداقل الآن یاد کسی نیست! محبوب من؛ ما مثل تماشاچیان مسابقات جهانی پینگ‌پنگ، سرمان اینور آن‌ور می‌چرخد. گاهی مثل توپ بدمینتون، به دیوار کوبیده می‌شویم و پلاس روی زمین! گاهی هم بعضی ها، حرکاتی انجام می‌دهند که به نمایش سیرک بیشتر شباهت دارد. نمی‌دانم! این جنگ‌ها، جنگ‌های زرگری هستند یا نمایش قدرت‌اند یا بازی‌های سیاست؛ من از اینها چیزی سر در نمی‌آورم و از همه درسهای دنیا، تا «صداقت» بیشتر نخوانده‌ام. محبوب من؛ دنیا، محل بازی ست. من بازی یاد نگرفته ام. شما که سواد داری بگو برایم بدانم، حق کجا خواب مانده که بیدارش کنم... #م_احمدی
Показать все...
👏 3💔 1
تنهایی! اگر عکس داشت...
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
🖼تک عکس
Показать все...
Фото недоступноПоказать в Telegram
آدم ، به یکی احتیاج دارد که درباره چیزهای مهم مثل شکل ابرها در آسمان آبی، با او حرف بزند، ستاره‌ها را تماشا کند. یا، یا مثلا تا بالای تپه با او مسابقه بگذارد. دنبال پروانه‌های سفید بدود. از زیر درختان، کاج جمع بکند. گلهای قاصدک را فوت کند! یا مثلا قاصدک‌ها را در مشت‌شان بگیرند و در گوشش آرزو کنند و بدهند باد ببرد. آدم احتیاج دارد به یکی که دیوانگی بلد باشد. زندگی را که همه یاد دارند. #محبوبه_احمدی
Показать все...
🥰 4👍 1 1