⚜️ترجمههای سورا⚜️
سایههای گرگومیش: هرشب معاملهی ازدواج: روزهای زوج ملاقات نه چندان جذاب: روزهای فرد کانال عیارسنجهای سودی.ت: @soodytrnovels2 کانال عیارسنجها: https://t.me/world_of_translates
Больше5 782
Подписчики
-1424 часа
-517 дней
-7130 дней
Время активного постинга
Загрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Анализ публикаций
Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟
نمیدونی کسایی که جمعهها تو خونهان چه رمان هایی میخونن😐؟
نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژهاس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلیهاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍
بشتابید🏃♀🏃♀ و از دست ندید لطفا ❌ | 1 | 0 | Loading... |
02 سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉 | 1 | 0 | Loading... |
03 سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉 | 80 | 0 | Loading... |
04 سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 18/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌ | 107 | 0 | Loading... |
05 Media files | 446 | 0 | Loading... |
06 #سایههای_گرگومیش
#پارت_273
لوسیندا به عقب تکیه داد و از روی تعجب پلک زد. وب صندلیش رو کمی چرخوند تا مستقیما به رونا نگاه کنه، برای مدت طولانی بهش خیره شد و باعث شد تمام عصبهای بدن رونا تحت فشار قرار بگیرن. چشم های رونا برق عجیبی داشتند، روشن و جذاب بودند.
در آخر وب با لحن ملایم پرسید:
_چرا؟
رونا با ناامیدی آرزو میکرد که کاش دهنش رو بسته نگه میداشت. اون "نه" ناگهانی، بر پایه شایعاتی که توی جلسه سازماندهی فستیوال موسیقی شنیده بود، از دهنش بیرون پریده بود. چی میشد اگه وب بهش گوش میکرد، بعد لبخند متواضعانه ای میزد طوری که انگار یک بزرگسال داره به سناریوی غیر محتمل اما سرگرم کننده یک بچه گوش میده؟ و بعد برگرده به تصمیم گیریش با لوسیندا؟ حس عزت نفس جدید و باارزشی که درونش پیدا کرده بود، پژمرده میشد.
لوسیندا عادت کرده بود تا به مشاهدات رونا گوش بده اما رونا همیشه خیلی ساده بیانشون میکرد و تصمیم آخر رو به مادربزرگش میسپرد. قبلا هرگز فقط نگفته بود "نه."
وب رونا رو به حرف زدن ترغیب کرد.
_بجنب رو. (Ro) تو به مردم نگاه میکنی و به چیزهایی که به چشم ما نمیاد توجه میکنی. راجع به میفیلد چی میدونی؟
رونا یک نفس عمیق کشید و شونه هاش رو صاف کرد.
_امروز یه چیزایی شنیدم. میفیلد شدیدا به پول احتیاج داره. نائومی دیروز ترکش کرده و میخواد باهاش تسویه حساب کنه. آخه توی اتاق رختشویی مچش رو با یکی از دوستهای دانشگاه امیلیا که چند هفتهای میشده بهشون سر میزده، گرفته. شایعات میگن که از کریسمس باهم رابطه داشتند و دختره نوزده سالشه و چهارماهه حامله ست.
یک لحظه سکوت شد و بعد لوسیندا گفت:
_تا جایی که یادمه دوست امیلیا توی تعطیلات عید پاک هم خونه اشون بود.
وب خرخر کرد و بعد پوزخند زد.
_انگار میفیلد هم مشکلات خودش رو داره، نه؟
_وب! حرف بیخود نزن!
با وجود شوکی که توی جمله اش بود، در شوخ طبعی لوسیندا رگههایی از شرارت وجود داشت. با میلش برای لبخند زدن جنگید و فورا نگاه نگرانی به رونا انداخت.
_ببخشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 458 | 0 | Loading... |
07 #سایههای_گرگومیش
#پارت_272
وب داشت صحبت میکرد اما رونا برای اولین بار در زندگیش تحت تاثیر کلمه به کلمه حرفهاش، طوری که انگار اون کلمات از دهان خود خدا بیرون میاد، قرار نگرفت. حتی به زور صداش رو میشنید. امروز با یه آدم بی رحم مواجه شده بود، فهمیده بود مردم بخاطر خودش دوستش دارن و درمورد اینکه میخواد باقی زندگیش چیکار کنه تصمیم گیری کرده بود.
وقتی بچه بود کنترلی روی زندگیش نداشت و در ده سال گذشته اجازه داد بود زندگی کنترل رو به دست بگیره و خودش هم عقب نشینی کرده بود و به جای امنی رفته بود تا صدمه نبینه. ولی حالا میتونست زندگیش رو کنترل کنه، مجبور نبود بذاره اتفاقات همونطور که بقیه بهش دیکته میکنند، بیفته. میتونست مسیر خودش رو انتخاب کنه و قوانین خودش رو داشته باشه. احساس قدرت هم مست کننده بود هم ترسناک، ولی هیجانی که داشت غیرقابل انکار بود.
وب داشت میگفت:
_ولی میفیلد همیشه قابل اعتماد بوده.
توجه رونا با شنیدن اسمی که وب آورده بود، به یک باره جلب شد. یاد شایعاتی که امروز عصر شنیده بود افتاد.
لوسیندا سر تکون داد.
_جالب به نظر میاد، البته که...
رونا گفت:
_نه.
اتاق در سکوت کامل فرو رفت و هیچ چیز به جز صدای تیک تیک ساعت قدیمی رو میزی به گوش نمیرسید.
نمیشد تشخیص داد که چه کسی بیشتر از همه متعجب شده، لوسیندا، وب یا خود رونا. بعضی وقت ها فکر میکرد که لوسیندا باید درمورد تصمیماتش تجدید نظر کنه و به آرومی براش دلیل آورده بود ولی هیچوقت مستقیما مخالفتش رو اعلام نکرده بود. کلمه "نه" از دهنش پریده بود. حتی نگفته بود که بیاید دوباره درموردش فکر کنیم، با قاطعیت و محکم بیانش کرده بود.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 442 | 0 | Loading... |
08 Media files | 413 | 0 | Loading... |
09 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_104
موهام رو در جهتش تکون میدم.
«ملتفتی که برای تابدار کردن این مو چه تلاشی لازمه؟ من بهندرت اینکارو انجام میدم، اما درحالیکه تو با خواهرم داشتی از خوردن لومین لذت میبردی، داشتم مثل سگ توی حموم عرق میکردم و سعی میکردم خودم رو بهقدری زیبا کنم که همراه تو باشم. متأسفم که من اهل صفحه ششم (همون روزنامههای شایعه پراکن) نیستم، اما تو منو برای کمک انتخاب کردی، پس با چیزی که نصیبت شده کنار بیا.»
چشماش سرسخت میمونه، حالت چهرهاش صبورانهست و برای لحظهای هوس میکنم تا با انگشت به صورتش بزنم تا ببینم بدون اینکه من متوجه بشم یخزده یا نه؛ اما چشماش رو به گوشیش میندازه و از روی کنسول برش میداره. بالا و پایینش میکنه و میگه:«میخوای بدونی چطوری باهم آشنا شدیم.»
پس نمیخوایم درباره اینکه چقدر طول کشید تا موهام رو درست کنم صحبت کنیم؟ خب، فقط مطمئن شو که همین یه مورد باشه. چرخ دادن چشمها رو همینجا باید اضافه کرد.
«ممکنه مفید باشه، چون مطمئنم که ازت میپرسن. ببینم فقط باید کل داستان "توی پیادهرو بههم برخورد کردیم" رو تعریف کنیم؟ چون با اینکه زیاد چیز جذابی نیست، اما گفتنش آسونه، اما توی نسخه من، تو یه عوضی هستی. بذار حدس بزنم، من در نظر تو سلیطهام؟»
زمزمه میکنه:«نزدیکه.»
و بعد میگه:«ما توی جورجیا باهم آشنا شدیم.»
«جورجیا؟» با صدایی تیز میپرسم.
«چرا ما توی جورجیا باهم آشنا شدیم؟ من حتی به عمرم اونجا نبودم.»
«نبودی؟» اون میپرسه، انگار نمیتونه چنین ایدهٔ مضحکی رو درک کنه.
«اینجور نیست که یه کالیفرنیایی باشم که هرگز به دیزنی لند نرفتم. اتفاقی سراسر ایالات متحده رو نگشتم تا بهطور تصادفی از جورجیا دیدن کنم، درحالیکه نوادا دورترین نقطه در شرقه که من رفتم.»
«چطور ممکنه؟»
«همه ما نمیتونیم همهچیز رو رها کنیم و هرجا عشقمون کشید بریم، هاکسلی. گذشته از این... وقتی پیر بشی. زمان بیشتری برای گشتوگذار داری.
لبهاش توی گوشه پیچ میخوره.
«درباره من تحقیق کردی؟»
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #«یک ملاقات نه چندان بامزه» 🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید. | 489 | 0 | Loading... |
10 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_103
وقتی از حموم بیرون اومدم – بهنظر خوب دیده میشدم – حضرت والا چیزی نگفت، بهجز "بیا بریم."
کلسی قبل از رفتن منو تشویق کرد و بهم گفت که اگه لازمه به آپارتمانش برگردم باهاش تماس بگیرم. از نگاه مضطرب روی صورتش درحالیکه سعی میکردیم بفهمیم با همهٔ جعبهها چیکار کنیم، میخوام فرض کنم که دعوتِ تو خالیه.
هاکسلی ماشین رو به خیابونی آروم میرونه و در کنار خونه سفید بزرگی میره که شبیه خونه "شاهزاده تازه بل ایره" ، با ستونهای باشکوه و چراغهای بزرگ و آویزان.
دستم رو به دستگیره در ماشین میبرم، اما اون میپرسه:«فکر میکنی کجا داری میری؟»
از بالای شونهام بهش نگاه میکنم.
«نمیدونم، زودتر به یک قرار شام میرسم؟»
به ساعت اشاره میکنم. «راستش، چه کسی یک ساعت زودتر میره؟ ببینم این یه خصلت پولداراست که ما دهقانها ازش غافلیم؟»
«کنار گذاشتن کنایه از لحنت خوب میشه.»
«اگه توام دست از عوضی بودن برداری منم میکنم، پس... توپ در زمین توئه، هاکسلی.»
بهنظر میرسه که خصومت بین ما قویه و من نمیتونم دقیقاً بفهمم از کی اتفاق افتاد. جایی در همون زمان که به آپارتمان کلسی اومد و ازم خواست که یه دست لباس رو امتحان کنم. هر زمانی که بود، الآن روی فضای بین ما اثر گذاشته.
مطمئناً تنش شدیده.
فکش بههم قفل میشه و بااحتیاط بهسمت من میچرخه، هیکل بزرگش با فضای سنگین ماشین متناسبه.
«اینجا خونه اونا نیست. دیو دورتر زندگی میکنه. فکر کردم، به نفعت باشه، بهخاطر بعضی از سؤالهایی که بهم پیامک زدی صحبت کنیم، اما اگر میخوای زودتر بریم و شبیه یه زوج ناکارآمد بهنظر برسیم، مطمئناً، بیایید اینکارو بکنیم.»
انگشتم رو به سمتش نشونه میرم.
«اینجوری لحن عوضی بودنت رو از بین نمیبره.»
«وقتی موضوع رو جدی بگیری، لحن عوضی بودنم رو میذارم کنار.»
سرش فریاد زدم:«من اینو جدی میگیرم.» | 452 | 0 | Loading... |
11 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_102
«من جدییش میگیرم.»
«این فقط یه بازی نیست، لوتی. این فرصتیه تا ازش استفاده کنی، به فصل بعدی زندگیت بپری و زندگیت رو ارتقاء سطح بدی و اگه میخوای با گنگ بازی گند_»
«چه چیزی لعنتی باعث میشه فکر کنی من دارم گند میزنم؟»
بازوهام رو باز کردم.
«من با لباسی که میخوای بپوشم اینجا ایستادم و یه مرد به درخواست تو به اینجا میاد و بند و بساط منو به خونهت منتقل میکنه. من امشب میخوام توی شامی شرکت کنم که صادقانه بگم، از بودن توش میترسم، فقط به این دلیل که اگه اشتباهی ازم سر بزنه، همهچیز رو برات خراب میکنم؛ و بهدلایلی عجیب، نمیخوام اینکارو انجام بدم.»
فاصله بینمون رو میبندم و به سینهاش میزنم.
«پس منو متهم نکن که گیجبازی درمیارم و گند میزنم. درک میکنی چی میگم؟»
صدای جویدنی سکوت رو میشکنه و همزمان من و هاکسلی هردو بهسمت کلسی میچرخیم که ظرفی از لومین توی دست داره و توی اون یکی دستش چاپستیک داره. وقتی به ما لبخند میزنه، میگه:«اوه، متأسفم... فقط از نمایش لذت میبرم، لومین میخواید؟»
ظرف رو تعارف مینه.
با عصبانیت روی پاشنهام میچرخم و به حموم برمیگردم، جایی که یک بار دیگه لباس رو درمیارم، اما اینبار نیمه برهنه روی توالت سرپوشیده میشینم.
این مردک خیلی روی اعصابه. واقعاً وقتش رسیده که اون قرارداد کذایی رو بخونم.
***
تهویه مطبوع داخل ماشین هیچکاری برای جهنم سوزانی که بدنم رو میسوزونه انجام نمیده.
میدونم که این یه شغل و تجارته، من دنبال هیچچیز دیگهای جز یه معامله تجاری نیستم، اما میکشتش که حداقل زحمتهایی رو که برای تابدار کردن موهای بلندم انجام دادم تصدیق کنه؟ درسته اون ازم خواست که فرشون کنم و ازم خواست که آرایشم رو با ظاهری طبیعی انجام بدم، اما تکون دادن سر برای تأیید خوبه.
به نظرت من یکی نصیبم شد؟ | 429 | 0 | Loading... |
12 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_101
ازش میپرسم:«این همون چیزیه که دنبالش بودید، آقا؟»
حالت چهرهاش تغییر نمیکنه و سوسوزدنی از قدردانی از خودش نشون نمیده. با صدایی خشن میگه:«برای امشب کار راه اندازه.»
نمیشه عین یه کشاورز نسبت به دامش خوب رفتار کنه. دستی به سرم بزنه و بگه:«خوب شد خوک. کافیه دیگه.»
حداقل الآن داره انتظارات رو برآورده میکنه. این تجارته. این یهجور قصه پریان نیست که توش منو از یه دختر ژندهپوش به یک شاهزاده خانم تبدیل کنه. نه اینکه حالا همچین چیزی بخوام.
واقعاً میخوام راه خودم رو توی این زندگی ساختگی پیدا کنم، اما میدونی، یهکم نجابت یا تصدیق اینکه چاک سینهام توی چشم نیست خوبه.
«لباسای دیگه برای مناسبتای مختلف هستن. توی جعبهها یادداشتهایی در مورد زمان و نحوه پوشیدنشون و همینطور کفشهایی که باهاشون ست کنی وجود داره، اما الآن که قراره با من زندگی کنی، من میتونم قبل از بیرون رفتن از خونه تأیید نهایی رو بدم.»
«تأیید نهایی؟» من میپرسم. «متوجه میشی که این بدن منه، نه؟»
«خیلی خوب میدونم که بدن توئه؛ اما همچنین جنابعالی قراردادی رو امضا کردی که بر اساس اون من تأیید نهایی همه لباسها رو قبل از شرکت توی یک مراسم تجاری میدم.»
«من فکر کردم که این فقط در حد حرفه.»
دستم رو به طرفش تکون میدم.
به سمتم میتوپه:«هیچچیز در مورد قرارداد در حد حرف نیست. این چیزیه که باید فوراً یاد بگیری، بهخصوص اگه قراره توی سمت مدیریت کسبوکار خواهرت کار کنی. خوبه که با اصطلاحات حقوقی کاملاً آشنا بشی.»
جواب دادم:«من آشنا هستم. خیال نکن چیزی نمیدونم.»
«وقتی قرارداد بینمون رو در حد حرف میدونی، فرض رو بر این میگیرم که باید یاد بگیری و آموزش ببینی، بهویژه زمانی که تجارت خواهرت رو که از این طریق ساخته بهعهده میگیری. نمیتونی گند بزنی به همهچیز»
«من گند نمیزنم.»
با صدای آمرانه میگه:«باید جدییش بگیری.» | 445 | 0 | Loading... |
13 Media files | 431 | 0 | Loading... |
14 #سایههای_گرگومیش
#پارت_271
_البته.
بعد باهم به سمت در اتاق غذاخوری رفتند.
رونا با حالت چهرهای خالی سر میز موند. گرچه نمیخواست بیشتر از این بخوره، اما چنگالش رو بالا برد تا خودش رو مجبور کنه تیکه آخر کیک توت فرنگی ای که تنسی برای دسر سرو کرده بود رو بخوره.
وب کنار در متوقف شد و نگاهش رو چرخوند. اخم کمرنگی بین ابروهای تیره اش افتاده بود، طوری که انگار تازه متوجه نبود رونا شده بود.
_نمیای؟
رونا در سکوت بلند شد و دنبالشون رفت. براش سوال بود که وب توقع داشته رونا به طور خودکار فرض رو بر این بگیره که باید بهشون ملحق شه یا یک دفعه به ذهنش رسیده بوده؟ احتمالا دومی بود. وب همیشه تصمیمات تجاریش رو با لوسیندا در میون میذاشت، ولی با وجود همه چیزهایی که در مورد اینکه میخواد رونا با مسئولیت های فعلیش ادامه بده گفته بود، فکر نمیکرد که رونا صلاحیت داشته باشه.
رونا با خودش فکر کرد که حق داره و بی رحمانه با حقیقت رو به رو شد. اون هیچ اختیاری بیشتر از چیزی که وب و لوسیندا بهش داده بودند، نداشت و این هم صلاحیت واقعی نبود. هرکدوم از اونها میتونستند به سرعت همه چیز رو دستش در بیارن و قدرت رو ازش بگیرن.
وارد اتاق مطالعه شدند و سر جاهای همیشگیشون نشستند. وب پشت میزی که تا همین چندوقت پیش متعلق به رونا بود، رونا روی صندلی چوبی و لوسیندا روی مبل. رونا عصبی بود، انگار همه چیز به هم ریخته و تغییر کرده بود. چند ساعت گذشته پر شده بود از دید جدیدی که نسبت به شخصیت خودش پیدا کرده. گرچه هیچ چیز بزرگ و دراماتیکی نبود اما انفجارهای کوچیکی به وجود اومده بود که باعث میشد حس کنه هیچ چیز مثل قبل و طوری که همیشه تصور میکرد نیست.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 502 | 0 | Loading... |
15 #سایههای_گرگومیش
#پارت_270
چشم های سبز و سرد وب بین گرگ و لنت میچرخید. پرسید:
_انتقال جانبی بود یا ترفیع؟
لنت توضیح داد:
_ولی به این معنا بود که باید اسباب کشی میکردیم. خرج و مخارج زندگی اونجا به قدری بالاست که با اون ترفیع هم دست و بالمون خالی میشد. البته که گرگ ردش کرد.
رونا درحالی که خودش رو با خوردن مشغول کرده بود، با خودش فکر کرد که این یعنی لنت صراحتا از رفتن امتناع کرده بود. با زندگی کردن توی داونکورت، لازم نبود هیچ هزینه ای بدن و لنت هم از پولی که اضافه میومد برای گشت و گذار توی گروه های اجتماعی استفاده میکرد. اگر میرفتند، مجبور میشدند سقف بالای سرشون رو خودشون فراهم کنند و استانداردهای زندگی لنت آسیب میدید.
رونا با خودش فکر کرد که گرگ باید میرفت و میذاشت لنت خودش دنبالش بیاد یا نیاد. گرگ هم مثل رونا نیاز داشت که از بند داونکورت رها بشه و خونه خودش رو داشته باشه. شاید داونکورت زیادی زیبا بود. اینجا فقط خونه ای که مردم درش زندگی میکنند نبود، خودش هم یک موجود زنده به حساب میومد. اون ها میخواستند داونکورت رو تصاحب کنند اما در عوض این داونکورت بود که صاحب اونها شده بود و با این آگاهی که بعد از داونکورت دیگه هیچ خونهای به بزرگی اونجا نمیشه، اسیرشون کرده بود.
ولی رونا به خودش قول داده بود که از بَند اونجا آزاد بشه. هیچوقت به فکرش نرسیده بود که ممکنه بتونه صاحب داونکورت بشه، بنابراین با زنجیر غبطه به اونجا بسته نشده بود. ترس، احساس وظیفه و عشق اون رو اونجا نگه داشته بود. دلیل اول دیگه باقی نمونده بود و دوتای دیگه هم به زودی از بین میرفتند و به این شکل رونا آزاد میشد.
بعد از شام، وب به لوسیندا گفت:
_اگه خسته نیستی، میخواستم باهات درمورد سرمایه گذاری ای که در نظر دارم حرف بزنم.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 504 | 0 | Loading... |
16 Media files | 482 | 0 | Loading... |
17 دسترسی سریع به فصول #معاملهیازدواج
فصل۱-پست۱:
https://t.me/c/1327420599/49439
فصل۲-پست۱۴:
https://t.me/c/1327420599/49470
فصل۳-پست۳۸:
https://t.me/c/1327420599/49628
فصل۴-پست۵۶:
https://t.me/c/1327420599/49727
فصل۵-پست۷۴:
https://t.me/c/1327420599/49823
فصل۶-پست۹۴:
https://t.me/c/1327420599/49941
فصل۷-پست۱۱۰:
https://t.me/c/1327420599/50025
فصل۸-پست۱۳۴:
https://t.me/c/1327420599/50151
فصل۹-کل فصل:
https://t.me/c/1327420599/50223
فصل۱۰-پست۱۶۵:
https://t.me/c/1327420599/50243
فصل۱۱-پست۱۹۴:
https://t.me/c/1327420599/50419
فصل۱۲-پست۲۰۳:
https://t.me/c/1327420599/50482
فصل۱۳-پست۲۱۵:
https://t.me/c/1327420599/50530
فصل۱۴-پست۲۵۵:
https://t.me/c/1327420599/50705
فصل۱۵-پست۲۵۹:
https://t.me/c/1327420599/50729
فصل۱۶-پست۲۶۸:
https://t.me/c/1327420599/50750
فصل۱۷-پست۲۹۹:
https://t.me/c/1327420599/50868 | 547 | 0 | Loading... |
18 #سودینوشت
درود و سلام به همه ی قشنگای حاضر در کانال...
دقایقتون بخیر... دلتون قشنگ... نگاهتون نورانی...
اینم از یه سری صحنههای قشنگ و عشقولانه بین رز و جک😍😍
دست به دعا برداریم این صحنه هاشون هی زیادتر بشه😁
امروز منبر نمیرم... فقط اومدم از عزیزانی که خلاصه رمانها رو خوندن و بهشون امتیاز دادن تشکر کنم.......🌹🌹🌹 بینهایت ممنون که وقت گذاشتین و متنها رو خوندین و نمره دادین... لطف کردین واقعا🥰🥰🥰
فقط یه توضیح هم ضروریه که بدم...
من قبلاً یه نظرسنجی کردم واسه رمان بعدیای که تو کانال میخوام بذارم... و ژانر کمدی رمانتیک بیشترین امتیاز رو آورد... بنابراین یه رمان کمدی رمانتیک قشنگ که در واقع در سایت معتبر گودریدز به عنوان یکی از بهترین رمانهای سال ۲۰۲۳ در این ژانر معرفی شده رو برای این کار انتخاب کردم... که ایشالا بعد از اتمام رمان معاملهی ازدواج در کانال پارت گذاری میشه......
پس قضیهی خلاصه رمانهای پریروز چیه؟
اینه که شخصا دلم واسه یه رمان معمایی جنایی لک زده بود... از رمانهای خانم لیندا هاوارد هم بسیار خوشم میاد... چون هم داستاناش معمولاً قوی هستن... هم معمایی صرف نیست و همیشه یه عشقی هم توش پیچیده شده...
این شد که با معرفی ساراجان عزیزم... چند تا پر امتیازترین رمان های ایشون رو انتخاب کردم و از شما نظر خواستم تا بدونم از دید مخاطب کدومش قشنگ تره...
حالا بعدا که امتیازبندیشون کردم می گم کدوم یکی بوده...
و اون رو ترجمه می کنم... ولی توی این کانال قرار نمیگیره......... یا میذارمش اینستا... یا یه کانال دیگه براش درست می کنم..... یا کلا آفلاین ترجمه می کنم و فقط فایلش فروشی میشه... فعلا در این مورد تصمیم نگرفتم.......... اما هر تصمیمی بگیرم توی این کانال اعلام می کنم که چه خواهد شد...
باز هم از همهی عزیزانی که درخواستم رو اجابت کردن... ممنون و سپاسگزارم...🌺🌺🌺 یه پارت اضافه هم امروز به خاطر این دوستان گذاشتم...
سلامت و پاینده باشین❤️❤️❤️ | 508 | 0 | Loading... |
19 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۱۲
«باشه. کمکم میکنی؟ دوست دارم دوباره با تو این کار رو بکنم. شاید این هم شبیه یه سنت کوچیک باشه. نه واسه نمایش به بقیه، واسه خودمون.»
«آره، کمکت میکنم.»
از بالای شانهاش نگاه کردم و دو کارمندش را دیدم که با چهرههای نگران ما را تماشا میکردند. احتمالاً دلواپس شنیدن اتفاقاتی که افتاده بود، بودند.
با سر به داخل اشاره کردم: «سالی و اون یکی کارمندت دارن تماشامون میکنن.»
«اُوِن. اسمش اُوِنه.»
انگار از قبل نمیدانستم.
به عقب نگاه کرد و با لبخند برایشان دست تکان داد.
«پس امروز باید از دفترت کار کنی، نه؟»
یعنی دلش میخواست بمانم؟ اگر درخواست میکرد، میماندم.
ساعتم را چک کردم: «جلسات دیروز رو انداختم امروز، پس باید برگردم و بهشون برسم.»
«اوه، باشه. آره. نباید نگهت دارم.»
دلم میخواست برای همیشه نگهم دارد.
دستانش را از جیب کاپشن خاکستریاش بیرون آورد و قدمی به جلو برداشت. یکی از دستانش را روی شانهام گذاشت و بلند شد و بوسهای روی گونهام نشاند. در گوشم زمزمه کرد: «ممنون واسه امروز. یه دنیا برام ارزش داشت.»
«کاری نکردم که.»
خود کنترلیام که از قبل داغان شده بود، نه میتوانست بوسهی شیرینش را تاب آورد و نه زمزمهاش را. دستم را دور کمرش حلقه کردم و قبل از این که بتواند عقب بکشد او را به بدنم چسباندم.
همین طور که هنوز شانهام را گرفته بود، چشمان گرد شدهاش مستقیم به چشمانم میخ بود، بنابراین همین طوری بوسیدمش.
کمرش را محکم گرفته بودم، لبهایش را با زبانم باز کردم و آنقدر بوسیدمش تا آرام آرام در آغوشم جا گرفت و اجازه داد در اختیارش داشته باشم.
وقتی سرم را کج کردم و زبانش را مکیدم، هین کوچکی از دهانش بیرون پرید و چشمانش را بست و بدنش را بیشتر به بدنم فشار داد. آنگاه زبانش روی زبانم لغزید و مشتاق شد.
#قسمت۳۱۲
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 485 | 0 | Loading... |
20 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۱۳
همان طور که نشئگیِ لذت از بوسه در فضای باز درحالی که مردم از کنارمان رد میشدند، شدت میگرفت، مجبور شدم سرعتش را کم کنم ولی حتی با این وجود، حسابی وقت گذاشتم وسرِ صبر چند بار دیگر لبهای متورمش را بوسیدم، فقط برای دل خودم، فقط چند بوسهی ریز، فقط برای این که تا دفعهی بعدی که بتوانم دوباره مزهاش کنم نگهم دارد.
وقتی چشمانش با تنبلی باز شدند، توضیح دادم: «کارمندات—»
با نفسی کمی بند آمده و صورتی سرخ شده، حرفم را قطع کرد: «دارن تماشا میکنن، منم همین حدس رو زدم. بوس خوبی بود. تو داری هی بهتر و بهتر میشی. ظاهراً تمرین کارسازه. دیگه اثری از اون مدل لاکپشتیه نیست ولی شایدم یه ذره بخاطر این بود که خودتم دلت میخواست من رو ببوسی، نه؟»
با دهان بسته خندیدم و چشمانش روی لبم افتاد.
اعتراف کردم: «آره، فقط واسه کارمندات نبود.»
آن بوسه، فقط به خاطر این بود که دلم میخواست او را ببوسم. تنها چیزی که آن وقت میخواستم بگویم این بود که یادش بیندازم کسانی چشم انتظارش بودند.
«شیش.» صدایش فقط زمزمهی آرامی بود اما بعد از بوسهی کوتاه مدتمان، بیش از اندازه کافی بود که آلتم را بیشتر به تکاپو بیندازد.
«برو تو، رز. و قبل از این که بپری بری سر کارات، سعی کن یه مدت بشینی.»
سرش را تکان داد و برگشت.
اضافه کردم: «زیادی کار نکن.»
در را تا نصفه باز کرد و برگشت و نگاهی به من انداخت: «شب با هم حرف میزنیم؟»
«آره.»
لبخندش یکی دیگر از آن مدلهای محبوبم بود، شیرین و شاد: «باشه پس.»
وقتی دو ساعت بعد از پیاده کردنش دم در کافیشاپ به آنجا برگشتم و درحینی که داشتم مشتریم را به یکی از میزهای کناری راهنمایی میکردم تا جلسهام را با او برگزار کنم، لبخندی که به رویم زد، لبخندی که باعث شد چشمانش از تعجب و خوشحالی بدرخشند- آن هم یکی دیگر از لبخندهای محبوبم بود.
در تمام مدت آن جلسه نگاه رز را روی خودم حس میکردم.
دست آخر نتوانسته بودم از او دور بمانم.
***
#قسمت۳۱۳
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 497 | 0 | Loading... |
21 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۰۸
در حالی که رایحهی او را نفس میکشیدم نمیدانستم چقدر همان طور آنجا نشستیم اما بعد از چند دقیقه، آلتم در شلوارم شروع به عرض اندام کرد.
این اولین باری نبود که دور و بر رز چنین اتفاقی میافتاد و مطمئن بودم که آخرین بار هم نخواهد بود ولی مثل همیشه وقتی پای رز وسط میرسید، زمانبندیاش اشتباه بود.
نمیدانستم چشمانش باز است یا نه اما برای این که در امان باشم، دست چپم را روی پاهایم گذاشتم به این امید که سختی به سرعت در حال رشدی را که میدانستم از روی شلوارم هم قابلتوجه است، پنهان کنم.
وقتی دستش روی دستم آمد و به وضعیتی که همین الانش هم برایم دردناک بود وزن بیشتری اضافه کرد، نالیدم و چشمانم را بستم. از هر اینچ بدنش که به بدنم فشار میآورد آگاه بودم و در آن اتاق نمیتوانستم هیچ غلطی بکنم.
ساعتم را آنقدر چرخاند تا بتواند صفحهاش را ببیند و بعدش شروع به بازی با حلقهی ازدواجم کرد، درست مثل خودم که بارها با حلقهی ازدواجش بازی کرده بودم.
رز زمزمه کرد: «هیچ وقت دَرش نیاوردی.»
چشمانم را بستم و تمام تلاشم را کردم که به چیزی که حس میکردم توجهی نکنم. نه، هرگز آن را در نیاوردم. نمیخواستم که درش بیاورم.
بعد از چند دقیقه گفت: «یه کمی بهترم. باید بریم.»
وقتی رز پیشم بود، احساس میکردم هیچ کنترلی روی خودم ندارم. بنابراین، رفتن برای من خیلی خوب بود– البته اگر واقعاً حس میکرد که بهتر است. «مطمئنی؟»
احساس کردم سرش به حالت تایید روی سینهام بالا و پایین میرود.
مالیدن صورت و عطرش به تمام وجودم دقیقاً همان چیزی بود که نیاز داشتم تا وقتی به دفتر برگشتم به هیچ چیز جز او فکر نکنم: «تو رو میبرم کافیشاپ و بعدش باید برگردم دفتر.»
«جک؟»
#قسمت۳۰۸
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 474 | 0 | Loading... |
22 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۱۰
«ما هیچ قانونی تعیین نکردیم، رز. اگه لازم شد در طول مسیر میسازیمشون. بیا فعلاً روی سلامتیت تمرکز کنیم. حتی اگه خودتم میخواستی، تو رو این جوری جایی نمیبرم.»
با کمک من از جایش بلند شد و سپس با چشمان نافذش خیرهام گشت شد. لبخندی روی صورتش نشست که حال آنچه در شلوارم داشتم را خرابتر کرد. اخمم را بیشتر در هم کشیدم.
«بعضی وقتا فکر میکنم تو فقط هارت و پورت داری. به علاوه فکر میکنم ممکنه با ازدواج با تو دست آخر یه نتیجهای بهتر از معامله گیرم بیاد.»
در حینی که در راهرو را باز میکردم، ابرویی به سمتش بالا بردم.
«بیا، جک هاثورن، کمکم کن روزم را با یه اوج تموم کنم. بذار شیشمی رو هم بشمارم. اون لبخند رو نشونم بده. میتونی این کار رو بکنی– میدونم که میتونی. تو وجودته.»
حتی اگر سعی میکردم هم نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
بعدش شروع به راه رفتن کردیم و او فقط به من خیره شد.
همان طور که سعی میکرد از قدمهایم عقب نماند آن لبخند یکوری ولی زیبا و امیدوار را روی صورتش داشت. این همان چیزی بود که از روز اول میخواستم، مگرنه؟ این که مخاطب آن لبخند باشم؟
وقتی زمانش میرسید برای بدست آوردن رز میجنگیدم. برای به دست آوردن هر چیزی که گیرم میآمد میجنگیدم: «نیشت رو ببند و تندتر راه بیا. نمیتونم کل رو بخاطرت منتظر بمونم– باعث میشی دیر سر کار برسم.»
وقتی از ساختمان خارج شدیم، ریموند منتظرمان بود. تقریباً یک ساعت طول کشید تا رز را به سر کارش برسانیم و وقتی بالاخره موفق شدیم، تا دم در کافیشاپ همراهیاش کردم.
#قسمت۳۱۰
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 458 | 0 | Loading... |
23 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۱۱
به داخل خیره شد و اظهار کرد: «ظاهراً همهی میزها پُره.» بعد به من رو کرد: «خب... همین الانشم باعث شدم دیرت بشه. باید بری.»
دستهایم را در جیبهایم گذاشته بودم، بهترین محافظتم برای دست نزدن به او. سرم را تکان دادم: «آره. باید برم.»
هیچ کدام از جایمان تکان نخوردیم.
در تلاش برای این که بیشتر بمانم پرسیدم: «حالت چطوره؟»
خودش را جمع جور کرد و نفس عمیقی کشید: «راستشو بگم هنوز یه کم حال تهوع دارم ولی بهترم. سردردم حالا دیگه ظاهراً یه چیز دائمیه.» به آرامی بینیاش را لمس کرد: «ولی این یکی فعلاً بند اومده.»
«فردا وقتی مطمئن شدیم، بهتر میشی. به محض این که رفتی تو، یه چیزی بخور.»
«این کار رو میکنم.»
وقتی در پشت سرش باز شد و دو مشتری بیرون آمدند، مجبور شدیم کنار برویم. سمت راستِ گلهایی که آنجا گذاشته بود قرار گرفتیم. نگاهش روی آنها قفل شد.
«خوشگلن، نه؟ میخواستم مردم جلوی اینا عکس بگیرن و تو شبکههای اجتماعی پست کنن تا خودش بتونه تبلیغی واسه خودش باشه.»
«هوشمندانه است.»
لبخند خجالتیای زد و حتی این لبخند هم روی صورت رز زیبا به نظر میرسید.
کاپشنش را محکمتر به خودش پیچید: «به همین زودیها قراره برف بیاد. هوا داره سردتر میشه. واسه زمستون میخوام این گلهای رز رو با حلقههای گل و برگ خوشگل و بزرگ مخصوص کریسمس، روی هر پنجره و یه چیزی هم برای در ورودی عوض کنم. واسه تم زمستون و کریسمس قشنگه ولی اگه دست آخر قرار باشه جراحی کنم—»
«راههای سادهتری واسه تقاضای کمک کردن از من هست. مجبور نیستی ننه من غریبم بازی دربیاری.»
نیشخندی زد و بالاخره کمی گرما به چشمانش برگشت.
-(کپی و پخش این ترجمه حرام، غیرمجاز و ضداخلاقی است. برای زحمات مترجم ارزش قایل شویم.)-
#قسمت۳۱۱
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 462 | 0 | Loading... |
24 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۰۷
حرفم باعث شد نگاه چپ چپی نصیبم شود که نادیدهاش گرفتم. امیدوار بودم مثل همیشه به من بتوپد و جوابم را بدهد.
اصلاً برای همین بود که همیشه سیخونکش میزدم، چون عاشق دیدن آن گرمی و حرارت در چشمانش بودم ولی حالا جوابم را نداد، حتی آن نگاه چپ چپش هم خیلی کم جان بود.
همین طور که رز با چشمانی بسته داشت استراحت میکرد، من هم به عقب تکیه دادم و شانهام به کتفش کشیده میشد.
دستی به صورتم کشیدم، ته ریش دستم را خراش میداد و از چیزی که به آن عادت داشتم بلندتر شده بود. حالا باید بیست و چهار ساعت صبر میکردیم. ظاهراً خیلی نبود اما هنوز نمیدانستم چطوری قرار است این روز را پشت سر بگذارم.
رز به سمت چپش کج شد و با تردید سرش را جایی بین شانه و سینهام گذاشت. بدنم به قدر ضربان قلب تندی خشک شد. وقتی حس کردم که خوب جاگیر شده است، دستم را به نرمی بالا بردم تا جایش راحتتر شود و آن را روی لبهی کاناپه گذاشتم.
پرسید: «قیافهام چه شکلی شده جک؟»
نمیتوانستم خودش یا چشمانش را ببینم، بنابراین نگاهم را مستقیم روی دیوار سفید مقابل با آن پوستر قرمز رنگ رویش نگه داشتم.
گفتم: «شبیه مرگی که گرم شده.»
وقتی چند ثانیه بعد جواب داد لبخند را در صدایش حس کردم: «همیشه واسه تعریف و تمجید میتونم روت حساب کنم، نه؟»
«واسه همینه که اینجام، مگه نه؟»
#قسمت۳۰۷
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 510 | 0 | Loading... |
25 👰🏻♀️💍🤵
🧁🍩
☕️
#معاملهیازدواج
#قسمت۳۰۹
«هوم.» بالاخره سرش را بالا آورد و نگاهم کرد.
با از بین رفتن گرمای او، بیشتر سردم شد. همراه با قورت دادن آب دهانم، به خودم اجازه دادم به بهانهی کمک به او، لمسش کنم. موهایش را که پشت گوشش سر جایش نمیماند، عقب زدم: «دارم گوش میدم.»
«معامله این نبود.»
پیشانیام چین خورد: «چه معاملهای؟»
آهسته گفت: «معاملهی ازدواجمون.»
صحیح. همان ایدهی درخشانم. «چطور مگه؟»
«میدونم این چیزی نیست که اون قرارداد رو بخاطرش امضا کردی. بیا خودمون رو گول نزنیم- احتمالاً این مریضی همون چیزیه که اونا فکر میکنن. دو تا دکتر که یکیشون هم متخصص گوش و حلق و بینیه، فکر میکنن که این به احتمال زیاد سی.اس.افه، بنابراین نمیدونم چطور یا چه وقت میتونم تو مراسم کاری و شامهات همراهیت کنم اما حداقل اگه کافیشاپ تعطیل بشه تو زودتر به ملکت میرسی و مجبور هم نیستی مجانی اجارهاش بدی-»
«بیا الان نگران این موضوع نباشیم. میتونم با گفتن این که همسرم حالش خوب نیست حضور نداشتنت رو توجیه کنم و به محض این که بهتر شدی، کارمون رو از جایی که ولش کردیم، ادامه میدیم.»
راستش قصد رفتن به هیچ شامی را نداشتم اما نیازی نبود رز هم این موضوع را بداند.
نگاهش را از من گرفت: «باشه. فقط میدونم که دارم قوانین رو زیر پا میذارم و اگه کار دیگهای برای جبرانش هست که بتونم بکنم، فقط کافیه-»
ایستادم و همین طور که پشتم به او بود، به سرعت خودم را مرتب کردم تا آلت شق شدهی ناراحتم را مخفی کنم. سپس به سمتش برگشتم و دستم را به طرفش دراز کردم و با نگاه گیجش روبرو شدم. بعد از مکث کوتاهی آن را گرفت.
#قسمت۳۰۹
#معاملهیازدواج
☕️
🧁🍩
👰🏻♀️💍🤵 | 480 | 0 | Loading... |
26 #پست_جدید 🥳 #معاملهیازدواج | 321 | 0 | Loading... |
27 #سایههای_گرگومیش
#پارت_269
با عجله به سمت کمدش رفت و اولین لباسی که دستش رسید رو بیرون کشید، شلوار ابریشمی و تاپ ستش. شلوار خراش های روی پاهاش رو پنهان میکرد و این تنها چیزی بود که براش اهمیت داشت. حالا میدونست چطوری لباس مناسب انتخاب کنه ولی هیچوقت یاد نگرفته بود که از این کار لذت ببره.
به محض ورود به اتاق غذاخوری گفت:
_ببخشید که دیر کردم.
همه نشسته بودند. فقط بروک و کلوریس نبودند، که اون ها هم به ندرت خونه شام میخوردند. بروک سعیش بر این بود که بیشترین زمان ممکن رو با نامزدش بگذرونه و فقط خدا میدونست که کلوریس کجا وقتش رو میگذرونه.
وب پرسید:
_کی رسیدی خونه؟ صدای اومدنت رو نشنیدم.
درست مثل بچگیهاش که مچش رو موقع تلاش برای یواشکی وارد اتاق شدن میگرفت، چشم هاش رو باریک کرده بود و بهش نگاه میکرد.
رونا به قدری ناراحت بود که به ساعت توجه نکرده بود.
_فکر کنم حدودای پنج و نیم بود. مستقیم رفتم طبقه بالا تا قبل از شام دوش بگیرم.
لنت موافقت کرد:
_هوا خیلی شرجیه، مجبورم دوبار در روز دوش بگیرم. شرکت گرگ میخواست به تمپا منتقلش کنه. میتونید تصور کنید که رطوبت اون پایین چقدر بدتره؟ من که نمیتونم تحملش کنم.
گرگ نگاه کوتاهی به زنش انداخت و بعد توجهش رو به بشقابش برگردوند. مرد قد بلند، لاغر و کم حرفی بود، موهای جوگندمیش رو خیلی کوتاه کرده بود و تا جایی که رونا میدونست هیچ تفریح یا استراحتی نداشت. گرگ میرفت سرکار و با کار بیشتر به خونه برمیگشت و ساعت ها از شام تا موقع خواب مشغول کاغذبازی بود. تا جایی که خبر داشت، گرگ یکی از انبوه کارمندهای مدیریت میانی بود. رونا ناگهان متوجه شد که دقیقا نمیدونه شغل گرگ چیه. اون هیچ وقت درمورد کارش حرف نمیزد، هیچوقت داستان خنده داری از همکاراش تعریف نمیکرد. فقط اونجا بود و مثل قایق پشت سر لنت کشیده میشد.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 552 | 0 | Loading... |
28 #سایههای_گرگومیش
#پارت_268
وقتی لوسیندا میمرد، بدهی قدردانیای که وقتی کودک هفت ساله غمگین و وحشتزده ای بود و شنید که مادربزرگش میگه میتونه باهاشون زندگی کنه، صاف میشد. این بدهی از سر عشق بود به همون اندازه هم که از سر قدرشناسی بود.
این باعث شده بود طرف مادربزرگش بمونه و هرچه با گذر عمر سلامتیش ضعیف تر از قبل میشد، تبدیل به پاها، گوش ها و چشم هاش بشه.
ولی وقتی لوسیندا میمرد و داونکورت در امنیت کامل توی دستهای توانمند وب میفتاد، رونا آزاد میشد.
کلمه آزادی توی گوشهای رونا پیچید. مثل بال پروانه ای که از پیله در اومده. میتونست خونه خودش رو داشته باشه، جایی که تمام و کامل متعلق به خودش باشه و دیگه هیچوقت یک بار دیگه برای سقف بالای سرش به کس دیگه ای وابسته نمیشد. به لطف آموزشهای لوسیندا، حالا از سرمایه گذاری و امور مالی سر در میاورد.
اعتماد به نفس داشت که میتونه پولش رو مدیریت کنه تا همیشه در امنیت باشه. میتونست اسبهای خودش رو پرورش بده ولی این فقط حاشیه ست. میتونست به عنوان مربی برای خودش تجارتی دست و پا کنه، مردم اسب هاشون رو برای آموزش پیش رونا میآوردند. حتی لویال هم گفته بود که تا به حال کسی رو بهتر از اون ندیده که بتونه به آرومی با حیوون ترسیده، حیوونی که ازش سو استفاده شده یا حتی حیوونی که فقط توهین و تحقیر شنیده، رفتار کنه.
رونا میتونست این کار رو کنه. میتونست امتحانش کنه؛ و برای اولین بار در زندگیش، برای دل خودش زندگی کنه.
ساعت پدربزرگ در سراسر به آرومی صدا میداد. صدا پشت خونه به سختی شنیده میشد. با بی قراری به ساعت خودش نگاه کرد و دید وقت شامه و هنوز آماده نیست. با آدرنالینی که توی خونش در جریان بود، چرتی که میخواست بزنه غیر ممکن به نظر میرسید، پس باید میرفت غذا بخوره.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید | 537 | 0 | Loading... |
29 Media files | 506 | 0 | Loading... |
30 بله، دقیقاً همینطور، با کمی انقباض، اون شلوار با کشش درست از روی باسن باریکش و پاهاش پایین میاد و باعث میشه که اون حتی بیشتر زمین بخوره.
از وحشت فریاد میزنم که خدای خوب، شلوار گشاد توی دستمه؛ که فقط به معنی اینه که...
لطفاً بذار اون لباسزیرش پاش باشه. لطفاً بذار اون لباسزیرش پاش باشه.
اون بالای سر من چرخ میخوره و سعی میکنه تعادلش رو بهدست بیاره.
چشمام رو بهخاطر حفظ جون و نفسم روی هم فشار میدم.
میپیچم.
اون میچرخه.
میپره.
محکمتر میچسبم.
و بعد، با یک برخورد بزرگ به زمین، اون روی من میافته و صورتم رو با چیزی که فقط میتونم حدس بزنم شکمش باشه، پر میکنه.
میگه: «عیسی لعنت!»
چشمام رو باز میکنم و با کیسه بی*ه مردانه روبهرو میشم.
کیسه بی*ه عجیب یک مرد!
«آههه!»
جیغ میزنم و به پاش لگد میزنم.
«اندام تناسلی تو روی صورت منه. اندام تناسلی تو روی صورت منه.»
«میدونم. لعنتی!»
اون فریاد میزنه و سعی میکنه از من دور شه.
«لباسزیرت کجاست؟»
«من شبا لباسزیر نمیپوشم.»
«خدای مهربون! روی بینی منه! اندام تناسلی تو روی بینی فلکزدهٔ من قرار گرفته!»
«لعنتی میدونم!» اون فریاد میزنه.
«اما نمیتونم بلند شم چون تو هنوز منو نگه داشتی.»
با وحشت فریاد میزنم: «چای کیسهای شدم.»
اندام تناسلی اون هنوز روی سوراخهای بینیم مالیده میشد.
«لعنتی ول کن، کلسی!»
انگار بالاخره متوجه شدم چه اتفاقی داره میافته، تموم اندامم رو رها میکنم و اون از روم بالا میره. بهسمت دیوار تکون میخورم و دستم رو – که هنوز شلوار اون رو گرفته – جلوی صورتم میگیرم.
«من کثیف شدم.»
«کثیف شدی؟»
جواب میده. «من اون کسیام که برهنه شده.»
شلوار رو از چنگم درمیاره و میشنوم که به طرفی میدوه و شلوارش رو میپوشه. وقتی فکر میکنم همه چی امن و امانه، انگشتام رو از هم جدا میکنم تا ببینم اون مرتبه یا نه.
با یک نگاه خیره خیلی عصبانی روبهرو شدم. بهطور دقیق، تهدید کننده. بعضی ممکنه در واقع بگن... *داره عصبانیتش رو قورت میده*.
سعی میکنم لبخند بزنم، اما لبخندم رنگ میبازه.
انگشتم رو بلند میکنم تا حرف بزنم اما اون حرفم رو قطع میکنه.
«بیا یه چیز رو روشن کنیم، کلسی. من اینجا نیستم تا باهات دوست شم و همچنین اینجا هم نیستم که سعی کنم هر مسئله پیچیدهای رو که ممکنه درباره دوست نبودن تو داشته باشم، حل کنم. من اینجام تا یه کار انجام بدم و ترجیح میدم منو تنها بذاری.»
اون برمیگرده، دستش رو میون موهاش فرومیکنه و درست قبل از اینکه در اتاقش رو بهم بزنه، زمزمه میکنه: «مسیح!»
خب... هیچ چیز طبق برنامه پیش نرفت، حیف!
***
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید. | 570 | 0 | Loading... |
31 بخشی از جلد دوم
قرار نیست مقدر شده باشد
به داخل دهانه راهرو برگشتم و تموم اندامهام رو بهسمت بیرون باز کردم و با بدنم دیواری ایجاد کردم. اگه بخواد به اتاقش برسه، اول باید از سد من بگذره.
که میدونم احتمالاً وزن کل یه عضلهاش مثل وزن یک نفر روی بدن منه، اما من ضعیفم و میدونم چجوری به کسی مثل میمون عنکبوتی بچسبم.
«چیکار میکنی؟»
در حالی که در چند قدمی، جلوی من میایسته میپرسه و بهنظر میرسه متوجه میشه که من نیرویی هستم که باید روش حساب کرد.
«جلوی فرارت به اتاقت رو میگیرم. چطور بهنظر می رسه؟»
«بهنظر میرسه یه تلاش رقتانگیز برای سد راه شدنم میکنی. با یک فشار انگشتم، تو رو روی کونت ولو میکنم.»
«من خیلی قویتر از اونم که اجازه بدم. امتحانم کن.»
هیچ راهی نیست که به من دست بزنه و...
پسر من اشتباه کردم.
اون به سمتم میاد، انگشت کوچکش رو به سینهام فشار میده و اونقدر تکونم میده که تعادلم رو از بین ببره.
مثل الوار!
از اون جایی که دستها و پاهام کاملاً دراز شدن، چیزی برای گرفتن ندارم و قبل از اینکه بتونم به ضدحمله فکر کنم، با یک ضربه محکم روی باسنم میافتم.
مرد افتادم پایین.
وقتی به جیپی نگاه میکنم، گرما روی گونههام میشینه و اون شروع به قدم زدن روی من میکنه. ممکنه از تلاش رقتانگیزم برای متوقف کردنش خجالت بکشم، اما تسلیم نمیشم. اوه اوه نه من بدون دعوا کوتاه نمیام.
این مرد اگه این آخرین کاری باشه که انجام میدم با من صحبت میکنه.
بدنم رو میچرخونم تا شکمم به زمین فشار بیاره، دستهام رو دراز میکنم، روی پاش رو میچسبم و خودم رو نزدیکتر میکنم و برای زندگی عزیزم آویزونش میشم.
«لعنتی چهته؟»
اون میپرسه و بهم خیره شده.
پاش رو تکون میده و سعی میکنه خودش رو از شر من خلاص کنه، انگار که من یک تکه دستمال توالت ناخوشایندم که به کفشش چسبیدهام. بدا به حالش، چنگال من قویه.
«کلسی، لعنتی چیکار میکنی؟»
در حالی که گونهام رو روی پاش فشار میدم، پایین شلوارش بینیم رو قلقلک میده، میگم: «منو پس نمیزنی، قربان. به هیچ وجه. تو با من صحبت میکنی.»
«ولم کن.»
دستش رو برای حفظ تعادل روی دیوار میذاره و بیشتر میلرزه.
«هرگز!» با گریه فریاد میزنم. «اگه میخوای منو از خودت دور کنی، باید منو با زور از خودت دور کنی.»
انتخاب بد کلمات، چون چیز بعدی که میدونم، دستش رو پایین میاره و انگشتام رو میکنه. من اون رو کنار زدم.
میکوبه به دستم.
من بهش ضربه میزنم
اون دوباره ضربه میزنه.
دهانم رو باز میکنم و برای ترسوندنش شروع به گاز زدن دستش میکنم.
این ترفند جواب میده چون ضربه زدن بهم به پایان میرسه و من دوباره چنگ زدن کشندهام رو از سر میگیرم.
«کلسی، جدی، بذار برم، لعنتی.»
«تو نمیدونی با کی سر و کار داری. من هیچ مشکلی با مطالبه حقوق سکونتداران روی پات ندارم. تموم شب جایی برای بودن ندارم. فقط من و تو هستیم، باب، پس انتخاب با توئه. یا میای با من صحبت میکنی، یا شبت رو جوری با من میگذرونی که چسبیدم به پات.»
بهم نگاه میکنه، به اتاقش نگاه میکنه و بعد با ناراحتی شروع به کشیدن من روی زمین میکنه. اون نمیتونه جدی باشه.
«جیپی، من ازت میخوام که فوراً وایسی».
اون دست نگه نمیداره. به راه رفتن ادامه میده، من رو پشتسرش میکشه.
فریاد میزنم: «این دیونگی رو بس کن. فقط باهام صحبت کن.»
میکشه.
همچنان میکشه.
همچنان من رو میکشه...
ناامیدی من رو میگیره، گوشهام تا حد جوشیدن گرم میشن و میتونم احساس کنم که عصبانیت شروع به تسخیر وجودم کرد. سعی کردم در این مورد مهربون باشم. سعی کردم یه مکالمه آروم داشته باشم. بله، مجبور شدم به یک غل و زنجیر واقعی تبدیل شم، اما الآن... اوه الآن دارم ناراحت میشم.
با نگه داشتن یک دست روی پایی که من رو میکشونه، به پای دیگهاش میرسم، اما با یک ضربه بلند، پاش رو از دست میدم. تو تلاشی وحشتناک برای چنگ انداختن به چیزی که باعث میشه اون رو با تر و فرزی وقتی که از دستم میلرزه از دست ندم، انگشتام دور پارچه شلوارش حلقه میشن.
واقعاً قبول نمیکنم که شلوارش رو توی دستم دارم. تنها چیزی که میدونم اینه که چیزی رو که توی دست دارم وقت کشیدنه.
این دقیقاً همون کاریه که انجام میدم.
بهقدری شلوارش رو محکم چنگ میندازم که به جلو میافته و چون پای دیگهاش رو گرفتم، نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه.
خانمها و آقایان، اینجاست که همه چیز بهطرز وحشتناکی، بهطرز وحشتناکی اشتباه پیش میره.
توی حرکت آهسته اتفاق میافته. من نمیتونم بهطور کامل چیزی که قراره اتفاق بیفته رو پردازش کنم چون همه چیز محو میشه و تنها صدای بلند و کشیده جیپی که میگه: «چه... اتفاق... لعنتیای؟»
هرگز قصدم این نبود که بیشترعصبانیش کنم و همچنین قصدم این نبود که اون رو بندازمش زمین.
اما هردو کار رو انجام دادم... در حالی که در همون زمان شلوارش به پایین کشیده میشه. | 544 | 0 | Loading... |
32 #مجموعه_برادران_کین
#جلد_دوم #داستانهرجلدمجزاست!
#قرار_نیست_مقدر_شده_باشد
#نویسنده_مگان_کوئین | 501 | 0 | Loading... |
33 دوستان عزیز سلام «جلد دوم» مجموعه فوقالعاده جذاب #برادران_کین آماده شده. امیدوارم بخونید و لذت ببرید. این جلد هم به شدت کمدی و عشقولانهست. ❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید. | 496 | 0 | Loading... |
34 Media files | 512 | 0 | Loading... |
35 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_100
«میتونی با لحن بهتری بپرسی.»
«این برای تجارت و شغلمه. سعی نمیکنم جذبت کنم یا مجیزت رو بگم. توی این لحظه رئیست هستم، پس دستورات منو انجام میدی.»
خشم توی وجودم قلقل میکنه درحالیکه کلسی صورتش رو باد میزنه.
«وای، باید بعد از این سخنرانی سلطهجویانه تو رو ددی صدا کنه؟»
«کلسی، محض رضای خدا!»
پل بینیم رو فشار میدم. «میشه لطفاً دهنت رو ببندی؟؟»
در میزنن و اون میگه:«خب الآن، این باید غذا باشه مگه اینکه کسی پشت در منتظر من باشه.»
ابروهاش رو تکون میده و بعد صاف میکنه. «مرد، من واقعاً باید دهنم رو ببندم.»
بهسمت در میره، غذا رو میگیره و بعد میبرتش به آشپزخونه.
هاکسلی جعبهها رو باز میکنه و یه لباس ماکسی زیبا و سبزرنگ با کمر امپراتوری و آستینهای دلمان گشاد رو بالا میگیره. یقه اریب پایینتر از حدی که من معمولا میپوشم، اما پارچه دلپذیر بهنظر میرسه، بنابراین، میدونید... من امتحانش میکنم.
«این رو بپوش. میخواهم توش تو رو ببینم.»
از روی صندلی بلند میشم، لباس رو از دستش میگیرم و میگم:«میدونی، گفتن خواهش میکنم بهت آسیبی نمیزنه.»
وقتی توی حمام میرم، سریع لباسم رو درمیارم- که فقط با لگدی به کناری پرتش میکنم و بعد لباس رو میپوشم و اجازه میدم پارچه صاف و نرم روی منحنیهام بیفته.
درحالیکه لباس رو جلوی آینه میپوشم زمزمه میکنم:«وای.»
مثل دستکش بدنم رو در آغوش گرفته، کمرم رو برجسته میکنه و سینههام دیدنی بهنظر میرسن. حدس میزنم واقعاً با پول میشه همهچیز رو خرید، چون قبلاً هرگز نتونستم این نوع ظاهر چشمگیری رو بخرم.
زمان نشون دادن به "جناب رئیسه".
در رو باز میکنم و از حموم میام بیرون و احساس معذب بودن میکنم. نمیدونم با دستهام چیکار کنم، بنابراین با تحقیر جلوی خودم نگهشون میدارم.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #«یک ملاقات نه چندان بامزه» 🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید. | 505 | 0 | Loading... |
36 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_99
باورم نمیشه که به این موضوع فکر میکنم، اما وقتی بین اون دو تا نگاه میکنم، احساس میکنم که بیشتر و بیشتر بهسمت بله گفتن متمایل شدم. نه بهخاطر جنبه بزرگی خونهاش، بلکه به این دلیل که نمیخوام کلسی ازم متنفر باشه و میدونم که بعد از چند روز توی این فسقل جا، ممکنه منو طرد کنه. زندگی در اینجا یک چیزه، اما کار و زندگی توی اینجا توی این آپارتمان یه مرحله بالاتره.
با آهی میگم:«اوکی، اما من دورترین اتاق از اتاق تو رو میخوام، هیچ کار خندهداری هم نیست.» انگشتم رو به سمتش نشونه میبرم.
قبل از گذشتن از کنار رختخواب، جایی که جعبههای لباس رو تکون میده، میگه:«خودت رو دسته بالا نگیر.»
کلسی خرخر میکنه و درحالیکه من جوش میارم دهانش رو میپوشونه.
میگم:«خب، توام خودت رو دست بالا نگیر.»
کلسی با تمسخر میگه:«اوو، بسوز. واقعاً خوب با این دخلش رو آوردی.»
شقیقههام رو میمالم.
«کلسی، اگه کنار من باشی ممنون میشم.»
«هستم، به همین دلیل تشویقت میکنم که با جوابهات بیشتر تلاش کنی. قبل از اینکه عکسالعمل نشون بدی فکر کن، به جایی بزن که دردش بیاد. میدونی، چیزی شبیه به... موهاش... خب نه، موهاش خیلی خوبه. شاید کت و شلوارش... هوم، بیعیب و نقص طراحی شده. صبر کن، این یه تعریفه. اوه، فهمیدم، فکت خیلی محکمه... در واقع کاملاً متقارنه. تمام صورتش، خیلی متقارنه. یه نمونه مطلق.»
«وای.» آهسته کف میزنم. «ممنونم، کلسی، توهینهات فوقالعاده مفید بود.»
هاکسلی بین ما دو نفر نگاه میکنه.
«تلاشهای رقتانگیزتون برای جواب دادن به من تموم شده؟»
جواب دادم:«خودت رقتانگیزی.»
و بعد برای تأیید به کلسی نگاه میکنم. اون بهم انگشت شست نشون میده و سر تکون میده.
هان، خوب خورد.
فکش تیک میزنه. «میخوام که زودتر لباسها رو امتحان کنی.» | 516 | 0 | Loading... |
37 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_98
ایده بدی نیست؟
شوکه شده زمزمه میکنم:«کلسی. این چه کوفتی بود گفتی؟ تو قراره کنار من باشی.»
«هستم.»
اون به جعبهها اشاره میکنه.
«بذار یه هفته از این اوضاع بگذره ببین چجوری از هم بیزار میشیم؛ و به اون نگاه کن، هاکسلی بهاندازهٔ کافی خوب بهنظر میرسه.»
«بهاندازهٔ کافی خوبه؟»
کاملاً کپ کرده میپرسم.
«یعنی این همهٔ شواهدیه که لازم داری؟ بهاندازهٔ کافی خوبه؟»
«و بوی بهشتی میده و ما میدونیم که کیه، پس اگه سعی کرد کاری بکنه، میتونیم گزارش کنیم و این آبروش رو میبره. پرواضحه که تمام تلاشش رو میکنه تا ازش اجتناب کنه.»
توی حرفهاش ردپایی از حقیقت بود، اما هنوز...
«من باید چیکار کنم - فقط توی عمارت این آقا زندگی کنم؟»
کلسی پوزخندی میزنه. «آه، آره. بهنظر من یه رؤیاست.»
بهسمت کلسی خم میشم و زمزمه میکنم:«من حتی ازش خوشم نمیاد.»
درحال زمزمه کردن، میگه:«اون میتونه بشنوه چی میگی.»
«لازم نیست از من خوشت بیاد تا با من کار کنی. یادت باشه، این چیزی جز یه معامله تجاری نیست. هر چی زودتر فکر کردن بهش رو شروع کنی، راحتتر میتونی احساسات رو ازش دور کنی.»
رو به هاکسلی که خیلی معمولی بهنظر میرسید، روی پاشنههاش تکون میخورد و دستاش رو تو جیبش فرومیکرد، اخم میکنم.
کلسی میگه:«راست میگه.»
وقتی جواب نمیدم، ادامه میده:«در مورد این حرفم نظرت چیه؟ یه هفته امتحان کن و بعد اگه دیدی خوب نبود برگرد، در آپارتمان استودیو من به روت بازه.»
«جدی هستی؟ نمیخوای من بمونم؟»
کلسی میگه:«اون بهت صدمه نمیزنه.»
«این چیزیه که الآن میگی، اما اگه فردا توی اخبار، گزارش مربوط به خواهر گمشده توی اینتر وب پخش شد نگی نگفتما.»
«مسخره نباش. ما همهچیز رو در مورد اون میدونیم. اگه غلطی بکنه عِرض و آبروش میره. بهم اعتماد کن، من توی خوندن آدما خوب هستم. اون احمق نیست.» | 480 | 0 | Loading... |
38 #A_Not_So_Meet_Cute
#Part_97
کلسی با اعتمادبهنفس کمتری نسبت به من میگه:«خب، فکر نمیکردم این تعداد جعبه رو با خودت بیاری و چه کسی میدونه توی اون جعبهها و کیسههایی که هاکسلی الآن با خودش آورده چی هست؟»
«کلسی!»
صافتر میشینم. «این چیزیه که تو توش تخصص داری.»
«میدونم.»
اون دستهاش رو بههم میپیچه و به هاکسلی میگه:«نمیخوام فکر کنی من توی کاری که انجام میدم خوب نیستم، چون واقعاً خوبم. اما گاهی اوقات باید اعتراف کنی که برای اینکار حذف و پاکسازی لازمه تا کارها انجام بشه. من یه مینیمالیستم و فکر میکنم برای اینکه بتونیم اینکارو انجام بدیم، ممکنه اول باید بعضی چیزای تو رو خالی و پاکسازی کنیم، لوتی.»
«پاکسازی؟»
درحالیکه از تصورِ فقط انجام چنین کاری مبهوتم میپرسم.
«میدونی که من فقط حداقلها رو با خودم آوردم؟ حتی تمام لباسامم نیاوردم. این چیزیه که برای زنده موندن بهش نیاز دارم.»
«این به عهدهٔ منه».
هاکسلی گوشیش رو بیرون میاره و شروع به تایپ کردن میکنه.
«از آندره میخوام تا جعبههات رو ببره.»
«منظورت چیه، اونا رو ببره؟ باهاشون میخواد چیکار کنه؟»
هاکسلی از روی تلفنش نگاهی به بالا انداخت، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، اون چشمای خشمگین وجودم رو میسوزونه.
«میبرتشون خونهٔ من.»
سرم رو تکون میدم.
«بههیچوجه، نه. امکان نداره. من بهت گفتم که خونه تو اسبابکشی نمیکنم.»
«غیرمنطقی نباش. من یه خونه هفت خوابه دارم. تو میتونی برای هرکدوم از جعبههات یه اتاق داشته باشی.»
«من با مردی که نمیشناسم همخونه نمیشم.» دستهام رو روی سینهام جمع میکنم.
ما بههم خیره میشیم، یک خط بینمون کشیده میشه.
یعنی زندگی با هاکسلی آسونتره؟ مطمئناً، احتمالاً، اما من این مرد رو درست و حسابی نمیشناسم. کدوم آدم احمق و چلی با یه غریبه همخونه میشه؟
من نه.
و خواهرم هرگز اجازه نمیده.
کلسی میگه:«میدونی، ممکنه ایده بدی نباشه.»
درحالیکه فکم رو از روی زمین جمع میکنم، با خودم میگم ببخشید؟
ببخشید؟ | 523 | 0 | Loading... |
39 Media files | 519 | 0 | Loading... |
40 #مجموعه_برادران_کین
#جلد_دوم #داستانهرجلدمجزاست!
#قرار_نیست_مقدر_شده_باشد
#نویسنده_مگان_کوئین
ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال
#تعداد_صفحات:1460 قیمت: #50تومان تا #سه_روز #45تومان
خلاصه:
من با جیپی کین دوست هستم؟
ها! خنده داره.
علاوه بر این حقیقت که اون تصور دور از ذهنی از فیلم "وقتی هری با سالی ملاقات کرد" که میگه مردها و زنها نمیتونند با هم دوست باشند و با هم کار کنند رو سرلوحه کارش کرده، میشه گفت که ما با هم دوست نیستیم.
اون به طرز آزاردهندهای روی مخه، به طرز ناخوشایندی خوشتیپه و با فشار تمام نقاط داغ من، حسابی هنرنمایی میکنه... اونم چندین بار در روز.
بنابراین میتونید تصور کنید از اینکه نه تنها برای کار مجبورم که باهاش به سانفرانسیسکو پرواز کنم، بلکه در یه پنتهاوس بمونم چقدر ناراضی و کفری هستم.
و آره، یه هوای مشترک رو نفس میکشیم، اونم بیست و چهار ساعت و هفت روز هفته، تا وقتی این سفر تموم بشه. ما داریم در مورد یه هم خونهای تمام عیار حرف میزنیم.
این مرد اصلا نمیدونه که پوشیدن پیرهن چه معنی داره و نباید لخت و عور توی خونه رژه بره. از بار پروتئین انرژی میگیره و حدس بزنید، بقدری بلند ناله میکنه که مردم فکر کنند اون مگ رایان که توی یک رستورانه.
هشدار اسپویلر: چیزی که اون داره قرار نیست نصیب من بشه.
من با لاس زدنهای مداوم و نگاههای کشنده اون دست و پنجه نرم میکنم و در همون حال به بشکه وسوسههای اغواکنندهای که خوابیدن توی شب رو برام سخت میکنه خیره شدهم که کی قراره منفجر بشه!!! مدیونید فکر کنید من دوست داشته باشم باهاش بخوابم.
ولی حدس بزن کی میتونه خودش رو کنترل کنه؟ همین دختر خانم.
چون اگه یه چیزی باشه که بهطور قطع میدونم؛ اینه که من و «جی پی کین» قرار نیست با هم باشیم ختم کلام!!!!
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید. | 215 | 0 | Loading... |
هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟
نمیدونی کسایی که جمعهها تو خونهان چه رمان هایی میخونن😐؟
نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژهاس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلیهاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍
بشتابید🏃♀🏃♀ و از دست ندید لطفا ❌
100
Repost from N/a
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉
100
Repost from N/a
سوپرایز ویژه نویسنده 🎁
رمانهایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍
این رمانها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻♀️👇
بی سانسور خواندنشونو از دست ندید ❌❌ ❌
🌹 18/3/1403🌹
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
🎁
لینک vip لو رفت😡🔞
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
🎁
رمان های #بیسانسور و ممنوعهی بالا رو از دست ندید😉♨️
دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید
🎉🎉🎉🎉🎉
🎉🎉🎉🎉
🎉
8000
Repost from N/a
سلام عزیزایدلم به مناسبت روز تولد ادمین برای شما لیست رمان های چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم میدونید که اگر چاپ بشن صحنههای جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بیسانسور خوندشونو از دست ندید❌
کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇
فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️
تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 18/3/1403🎉
اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
📚✏️
دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk
📚✏️
سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0
📚✏️
چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
📚✏️
پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
📚✏️
ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
📚✏️
هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk
📚✏️
هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0
📚✏️
نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
📚✏️
دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
📚✏️
یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
📚✏️
دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G
📚✏️
سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0
📚✏️
چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
📚✏️
پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📚✏️
شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk
📚✏️
هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg
📚✏️
هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
📚✏️
نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+-OlTPDBklSoxN2Vk
📚✏️
بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0
📚✏️
بیستویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0
📚✏️
بیستودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk
📚✏️
بیستوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg
📚✏️
بیستوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk
📚✏️
بیستوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0
📚✏️
بیستوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
📚✏️
بیستوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
📚✏️
بیستوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
📚✏️
بیستونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
📚✏️
سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
📚✏️
سیویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk
📚✏️
سیودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
📚✏️
سیوسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
📚✏️
سیوچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
📚✏️
سیوپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
📚✏️
سیوششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
📚✏️
سیوهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
📚✏️
سیوهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
📚✏️
سیونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+Rw7OKzA3Cj0yMDI0
📚✏️
چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0
📚✏️
چهلویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
📚✏️
چهلودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
📚✏️
❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
10700
01:22
Видео недоступно
بنویس_فقط_خدا____@meslekhorshid_com_____#جویس_مایر_#خدایا.mp42.40 MB
❤ 10👍 3
44600
#سایههای_گرگومیش
#پارت_273
لوسیندا به عقب تکیه داد و از روی تعجب پلک زد. وب صندلیش رو کمی چرخوند تا مستقیما به رونا نگاه کنه، برای مدت طولانی بهش خیره شد و باعث شد تمام عصبهای بدن رونا تحت فشار قرار بگیرن. چشم های رونا برق عجیبی داشتند، روشن و جذاب بودند.
در آخر وب با لحن ملایم پرسید:
_چرا؟
رونا با ناامیدی آرزو میکرد که کاش دهنش رو بسته نگه میداشت. اون "نه" ناگهانی، بر پایه شایعاتی که توی جلسه سازماندهی فستیوال موسیقی شنیده بود، از دهنش بیرون پریده بود. چی میشد اگه وب بهش گوش میکرد، بعد لبخند متواضعانه ای میزد طوری که انگار یک بزرگسال داره به سناریوی غیر محتمل اما سرگرم کننده یک بچه گوش میده؟ و بعد برگرده به تصمیم گیریش با لوسیندا؟ حس عزت نفس جدید و باارزشی که درونش پیدا کرده بود، پژمرده میشد.
لوسیندا عادت کرده بود تا به مشاهدات رونا گوش بده اما رونا همیشه خیلی ساده بیانشون میکرد و تصمیم آخر رو به مادربزرگش میسپرد. قبلا هرگز فقط نگفته بود "نه."
وب رونا رو به حرف زدن ترغیب کرد.
_بجنب رو. (Ro) تو به مردم نگاه میکنی و به چیزهایی که به چشم ما نمیاد توجه میکنی. راجع به میفیلد چی میدونی؟
رونا یک نفس عمیق کشید و شونه هاش رو صاف کرد.
_امروز یه چیزایی شنیدم. میفیلد شدیدا به پول احتیاج داره. نائومی دیروز ترکش کرده و میخواد باهاش تسویه حساب کنه. آخه توی اتاق رختشویی مچش رو با یکی از دوستهای دانشگاه امیلیا که چند هفتهای میشده بهشون سر میزده، گرفته. شایعات میگن که از کریسمس باهم رابطه داشتند و دختره نوزده سالشه و چهارماهه حامله ست.
یک لحظه سکوت شد و بعد لوسیندا گفت:
_تا جایی که یادمه دوست امیلیا توی تعطیلات عید پاک هم خونه اشون بود.
وب خرخر کرد و بعد پوزخند زد.
_انگار میفیلد هم مشکلات خودش رو داره، نه؟
_وب! حرف بیخود نزن!
با وجود شوکی که توی جمله اش بود، در شوخ طبعی لوسیندا رگههایی از شرارت وجود داشت. با میلش برای لبخند زدن جنگید و فورا نگاه نگرانی به رونا انداخت.
_ببخشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
❤ 28👍 19🔥 1
45800
#سایههای_گرگومیش
#پارت_272
وب داشت صحبت میکرد اما رونا برای اولین بار در زندگیش تحت تاثیر کلمه به کلمه حرفهاش، طوری که انگار اون کلمات از دهان خود خدا بیرون میاد، قرار نگرفت. حتی به زور صداش رو میشنید. امروز با یه آدم بی رحم مواجه شده بود، فهمیده بود مردم بخاطر خودش دوستش دارن و درمورد اینکه میخواد باقی زندگیش چیکار کنه تصمیم گیری کرده بود.
وقتی بچه بود کنترلی روی زندگیش نداشت و در ده سال گذشته اجازه داد بود زندگی کنترل رو به دست بگیره و خودش هم عقب نشینی کرده بود و به جای امنی رفته بود تا صدمه نبینه. ولی حالا میتونست زندگیش رو کنترل کنه، مجبور نبود بذاره اتفاقات همونطور که بقیه بهش دیکته میکنند، بیفته. میتونست مسیر خودش رو انتخاب کنه و قوانین خودش رو داشته باشه. احساس قدرت هم مست کننده بود هم ترسناک، ولی هیجانی که داشت غیرقابل انکار بود.
وب داشت میگفت:
_ولی میفیلد همیشه قابل اعتماد بوده.
توجه رونا با شنیدن اسمی که وب آورده بود، به یک باره جلب شد. یاد شایعاتی که امروز عصر شنیده بود افتاد.
لوسیندا سر تکون داد.
_جالب به نظر میاد، البته که...
رونا گفت:
_نه.
اتاق در سکوت کامل فرو رفت و هیچ چیز به جز صدای تیک تیک ساعت قدیمی رو میزی به گوش نمیرسید.
نمیشد تشخیص داد که چه کسی بیشتر از همه متعجب شده، لوسیندا، وب یا خود رونا. بعضی وقت ها فکر میکرد که لوسیندا باید درمورد تصمیماتش تجدید نظر کنه و به آرومی براش دلیل آورده بود ولی هیچوقت مستقیما مخالفتش رو اعلام نکرده بود. کلمه "نه" از دهنش پریده بود. حتی نگفته بود که بیاید دوباره درموردش فکر کنیم، با قاطعیت و محکم بیانش کرده بود.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
❤ 30👍 18🔥 2
44203
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_104
موهام رو در جهتش تکون میدم.
«ملتفتی که برای تابدار کردن این مو چه تلاشی لازمه؟ من بهندرت اینکارو انجام میدم، اما درحالیکه تو با خواهرم داشتی از خوردن لومین لذت میبردی، داشتم مثل سگ توی حموم عرق میکردم و سعی میکردم خودم رو بهقدری زیبا کنم که همراه تو باشم. متأسفم که من اهل صفحه ششم (همون روزنامههای شایعه پراکن) نیستم، اما تو منو برای کمک انتخاب کردی، پس با چیزی که نصیبت شده کنار بیا.»
چشماش سرسخت میمونه، حالت چهرهاش صبورانهست و برای لحظهای هوس میکنم تا با انگشت به صورتش بزنم تا ببینم بدون اینکه من متوجه بشم یخزده یا نه؛ اما چشماش رو به گوشیش میندازه و از روی کنسول برش میداره. بالا و پایینش میکنه و میگه:«میخوای بدونی چطوری باهم آشنا شدیم.»
پس نمیخوایم درباره اینکه چقدر طول کشید تا موهام رو درست کنم صحبت کنیم؟ خب، فقط مطمئن شو که همین یه مورد باشه. چرخ دادن چشمها رو همینجا باید اضافه کرد.
«ممکنه مفید باشه، چون مطمئنم که ازت میپرسن. ببینم فقط باید کل داستان "توی پیادهرو بههم برخورد کردیم" رو تعریف کنیم؟ چون با اینکه زیاد چیز جذابی نیست، اما گفتنش آسونه، اما توی نسخه من، تو یه عوضی هستی. بذار حدس بزنم، من در نظر تو سلیطهام؟»
زمزمه میکنه:«نزدیکه.»
و بعد میگه:«ما توی جورجیا باهم آشنا شدیم.»
«جورجیا؟» با صدایی تیز میپرسم.
«چرا ما توی جورجیا باهم آشنا شدیم؟ من حتی به عمرم اونجا نبودم.»
«نبودی؟» اون میپرسه، انگار نمیتونه چنین ایدهٔ مضحکی رو درک کنه.
«اینجور نیست که یه کالیفرنیایی باشم که هرگز به دیزنی لند نرفتم. اتفاقی سراسر ایالات متحده رو نگشتم تا بهطور تصادفی از جورجیا دیدن کنم، درحالیکه نوادا دورترین نقطه در شرقه که من رفتم.»
«چطور ممکنه؟»
«همه ما نمیتونیم همهچیز رو رها کنیم و هرجا عشقمون کشید بریم، هاکسلی. گذشته از این... وقتی پیر بشی. زمان بیشتری برای گشتوگذار داری.
لبهاش توی گوشه پیچ میخوره.
«درباره من تحقیق کردی؟»
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #«یک ملاقات نه چندان بامزه» 🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 34❤ 16🔥 5👏 1
48900
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_103
وقتی از حموم بیرون اومدم – بهنظر خوب دیده میشدم – حضرت والا چیزی نگفت، بهجز "بیا بریم."
کلسی قبل از رفتن منو تشویق کرد و بهم گفت که اگه لازمه به آپارتمانش برگردم باهاش تماس بگیرم. از نگاه مضطرب روی صورتش درحالیکه سعی میکردیم بفهمیم با همهٔ جعبهها چیکار کنیم، میخوام فرض کنم که دعوتِ تو خالیه.
هاکسلی ماشین رو به خیابونی آروم میرونه و در کنار خونه سفید بزرگی میره که شبیه خونه "شاهزاده تازه بل ایره" ، با ستونهای باشکوه و چراغهای بزرگ و آویزان.
دستم رو به دستگیره در ماشین میبرم، اما اون میپرسه:«فکر میکنی کجا داری میری؟»
از بالای شونهام بهش نگاه میکنم.
«نمیدونم، زودتر به یک قرار شام میرسم؟»
به ساعت اشاره میکنم. «راستش، چه کسی یک ساعت زودتر میره؟ ببینم این یه خصلت پولداراست که ما دهقانها ازش غافلیم؟»
«کنار گذاشتن کنایه از لحنت خوب میشه.»
«اگه توام دست از عوضی بودن برداری منم میکنم، پس... توپ در زمین توئه، هاکسلی.»
بهنظر میرسه که خصومت بین ما قویه و من نمیتونم دقیقاً بفهمم از کی اتفاق افتاد. جایی در همون زمان که به آپارتمان کلسی اومد و ازم خواست که یه دست لباس رو امتحان کنم. هر زمانی که بود، الآن روی فضای بین ما اثر گذاشته.
مطمئناً تنش شدیده.
فکش بههم قفل میشه و بااحتیاط بهسمت من میچرخه، هیکل بزرگش با فضای سنگین ماشین متناسبه.
«اینجا خونه اونا نیست. دیو دورتر زندگی میکنه. فکر کردم، به نفعت باشه، بهخاطر بعضی از سؤالهایی که بهم پیامک زدی صحبت کنیم، اما اگر میخوای زودتر بریم و شبیه یه زوج ناکارآمد بهنظر برسیم، مطمئناً، بیایید اینکارو بکنیم.»
انگشتم رو به سمتش نشونه میرم.
«اینجوری لحن عوضی بودنت رو از بین نمیبره.»
«وقتی موضوع رو جدی بگیری، لحن عوضی بودنم رو میذارم کنار.»
سرش فریاد زدم:«من اینو جدی میگیرم.»
👍 28❤ 12👏 5
45200