꧁ 𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧 𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐚 ꧂
°•﷽•° هر چیزی که نوشته میشه، برای خوندن متولد شده✨ کاربر انجمن ماه سان @mahsan_forum نویسنده: سانیا✍️ 🔴کپی پیگرد قانونی دارد❌
Больше821
Подписчики
Нет данных24 часа
-117 дней
-6730 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Фото недоступно
⚪️ فایل رمان #آتریا ⚫️
به قلم: مرجان جانی و سانیا
ژانر: عاشقانه درام تاریخی
تعداد صفحات: 141
تیزر رمان: 🔻🔻
https://t.me/c/1667908486/37
کانال تلگرام:🔻🔻
https://t.me/saniya_roman4
3800
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۱۰🔬🌃
فیلیکس خودش و براش چپ و راست کرد و گفت: به تو چه! مو قرمز خودمه.
هیچ حرکتی نکردم. من حتی لایق داشتن بهترین رفیق های دنیا هم نبودم. همون هایی که هر روز بهم سر میزنن و سعی میکنن کنارم باشن.
ماجا کنارم نشست و محتویات پلاستیکی که دستش بود و خالی کرد.
با ذوق ساختگی که از شخصیت آرومش بعید بود گفت: ببین چی آوردم. اون روز نگاه کردم دیدم براش های نقاشیت کهنه شده. رفتم از همه نوع برات گرفتم. میدونم که نقاشی آرومت میکنه.
باز هم حرکتی نکردم. من لایق این هم نبودم.
آشر یه قدم جلو اومد و همون طور که رو به روم مینشست گفت: ما دلمون برات تنگ شده آئورا. همه توی مدرسه بهت نیاز داریم. چند بار دیگه باید بهت یادآوری کنم که تو هیچ نقشی نداشتی؟ من کنارت بودم. من دیدم و میدونم تو کاری نکردی.
نگاهی به بچه ها که داشتن از اتاق بیرون میرفتن انداختم.
لحظه آخر فیلیکس و دیدم که داشت برای موندن تقلا میکرد و بقیه دنبال خودشون، میکشیدنش.
بقیه هم انگار تنها امیدشون به آشر بود؛ شاید به این خاطر که آشر عاشق روان شناسیه.
شاید هم فهمیدن ازش خوشم میاومد.
وقتی میگم میاومد، به این خاطر نیست که اون کاری کرده باشه.
نه!
فقط کسی که از خودش نفرت داشته باشه، نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه.
الان فهمیدم چرا بعضی از آدم ها، هرگز عاشق نمیشن.
اونا یاد گرفتن از خودشون متنفر باشن و میدونن که عشق لایقشون نیست. آخه گاهی اون حس، بهترین هدیه برای یه انسانِ.
وقتی بیحرکتیم و دید، با نفس عمیقش، سکوت و شکست.
- فکر میکنی با اذیت کردن آئورای مظلوم وجودت، چی عایدت میشه؟ اون اتفاق از یادت میره؟ بزار خوب روشنت کنم...
با تاکید ادامه داد: اون اتفاق تا ابد باهات میمونه.
دوباره نفس عمیقی کشید.
- اما دلیل نمیشه با خودت اینجوری رفتار کنی. ببین حتی کول هم امروز به مدرسه برگشت. کولی که الان کاملاً یتیم شده، به زندگی برگشت. مگه تو ضعیف تر از کولی؟
نگاهم و ازش گرفتم. نتونستم قطره اشکی که از گوشهی چشمم ریخت و کنترل کنم.
کم کم اون قطره اشک شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد.
نمیدونم چجوری؛ اما وقتی ساکت شدم خودم و داخل بغل آشر پیدا کردم.
ازش فاصله گرفتم و با لحن به شدت ضعیفی لب زدم: تو نباید پیش من باشی. من... من لایق..
بین حرفم با تأکید گفت: دقیقاً تو لایق بیشتر از چیزی هستی که داری. تو یه فرشتهی پاکی که بخاطر یه مرگ کاملاً غیر عمدی، دو هفته خودت و از خودت گرفتی. داری بخاطر اینکه مجازات نشدی، روحت و از درون شکنجه میدی تا آروم بشی.
دوباره نگاهم و ازش گرفتم و با بغض لب زدم: حقمه. بیشترش حقمه.
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
7805
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۹🔬🌃
دلش میخواست رها بشه و همراه روحم پرواز کنه.
هرگز مرگ و نخواسته بودم؛ اما حالا که جون دو نفر و گرفتم حقمه. حقمه که بمیرم.
آشر دوتا بازو هام و گرفت و با لحن آرومی گفت: هیچی تقصیر تو نیست.
سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.
چهرهاش و تار میدیدم.
سرم و به طرفین تکون دادم و با بغض لب زدم: تقصیر منه. همه چیز تقصیر منه. من قاتلم.
چهرهی آشر هر لحظه تار تر میشد.
حالا اون داشت حرف میزد؛ اما مجرای شنواییم از کار افتاده بود. ای کاش قلبم هم از کار میافتاد و این لحظه رو نمیدیدم.
لحظهای که دو نفر و کشتم.
***
«دو هفته بعد»
به سقف سفید اتاق خیره بودم و اتفاقات و مرور میکردم.
تو این یک هفته، یا تشیع جنازه بودم یا دادگاه. البته که بخاطر رفتار های دیوونه وارم، جلسات روانشناسی هم داشتم.
از دادگاه تبرئه شدم؛ چون تصادف تقصیر پدر و مادر کول بود.
هر چند که بخاطر رانندگی بدون گواهینامه و زیر سن قانونی، حکم دادن به زندان نوجوانان برم و یک سال رو اونجا سپری کنم. اون هم حقمه؛ اما اگه بابات پلیس باشه، این وسط پارتی هم داری که مشکلاتت حل بشه.
این که بابام من و از چنین مجازات نالایقی هم نجات بده، واقعا حق من نیست. من میخوام به زندان واقعی با یه مجازات مناسب با جرمم برم.
وقتی کول بیچاره داره پیش خالهای که هرگز ندیده زندگی میکنه، من نباید آزاد بچرخم.
اون زن بدبخت هم از ناکجا آباد به ترایل کشوندم تا مراقب خواهر زادهاش باشه.
من چجور هیولاییام؟
از شدت عصبانیتی که از خودم داشتم، فریاد خفهاب کشیدم و بالش کناریم و برداشتم.
همزمان که سر خودم فریاد میکشیدم، محکم بالش و روی سرم فشار دادم.
باید یکی من و خفه میکرد.
لعنت به زندگی که برای من حروم شده.
با باز شدن یهویی در اتاقم، بالش و کنار زدم.
با دیدن گروهم پشت در، از حالت دراز کش خارج شدم و نشستم.
فیلیکس، جنا و ماجا، به اضافهی لاکی و آشر که امروز دفعه دوم بود همراه بقیه میاومدن.
یه جورایی اومدنِ همزمان آشر و فیلیکس، خیلی متعجبم میکرد؛ اما انگار بخاطر من کنار اومدن.
شاید هم فقط وانمود میکنن.
هیچ وقت جرعت نداشتم پیش بچه ها از حس کمرنگم نسبت به آشر چیزی بگم؛ چون مطمئنم خوششون نمیاومد و حالا که باهم میبینمشون، یه معجزهست.
همزمان با هم سلام بلندی دادن.
حرفی نزدم که فیلیکس با دوربینی که سمتم گرفته بود یه عکس گرفت و گفت: این عکس و میزارم تو قسمت زشت آلبوممون.
جنا با اعتراض سرش داد کشید: فیلیکس!
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
4801
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۸🔬🌃
با حرف هاش خشکم زده بود. پدر و مادر کول بودن؟
گازی از لبم گرفتم و در حالی که سعی میکردم با نگاه کردن به بالا، اشک هام و کنترل کنم لب زدم: من هیچی نمیدونم.
یهو با عصبانیت فریاد زد: یعنی چی که هیچی نمیدونی؟ تو بهشون زدی.
بابام بغلم کرد و رو به کول گفت: پلیس های اونجا بهت همه چیز و میگن. ما هم اطلاعی نداریم.
با حرف بابام قدم تند کرد و به سمتشون رفت.
آشر هم پشت سرش راه افتاد.
همون موقع جنا و فیلیکس به سمت من اومدن.
به بابام سلام کردن.
بابا رو بهشون گفت: بچه ها شما پیشش باشید، من برمیگردم.
با این حرف موهام و بوسید و سمت اون مأمور ها رفت.
جنا بغلم کرد.
- پدر و مادر کول بودن.
فیلیکس سرش و تکون داد و با لحن آرومش گفت: آره. تو اتاق عملن، وضعیتشون وخیمه. آقای تیودنر، خونریزی داخلی کرده و جمجمه خانومش شکسته. احتمالی برای زنده بودنشون نیست.
با هر کلمه که از دهنش خارج میشد، وجودم بیشتر به لرزه در میاومد.
جنا با خشم زیر لب رو بهش گفت: الان وقت این حرفاست؟
موهام و پشت گوش داد و با لحن آرومی ادامه داد: خوب خوب میشن. همه چیز درست میشه. باشه؟
سرم و به سینهی جنا تکیه دادم و به کول که دم در اتاق عمل داشت با نگرانی قدم میزد، خیره شدم.
اگه بلایی سر پدر و مادرش میاومد، هرگز خودم و نمیبخشیدم. کول هم یکی از همکلاسی هامون بود. پسر سر به زیر و آرومی بود. چند لحظه پیش، برای اولین بار تو عمرش داد زد.
با دیدن لاکی که داشت از جنا به آرومی حالم و میپرسید، چشم هام و بستم و خودم و تو بغل جنا رها کردم.
***
لاکی و ماجا و جنا، به خونه رفته بودن. یه جورایی به زور فرستادمشون برن.
ولی آشر و فیلیکس هیچ جوره نمیرفتن.
فیلیکس بیشتر به خاطر کول مونده بود؛ چون یکی از دوست های نزدیکش به حساب میاومد.
بابام هم هر از چند گاهی ازم، حالم و میپرسید.
حتی یه بار هم بخاطر مسابقهی مسخرهای که ترتیب داده بودم، سرزنشم نکرد. حتی یه بار هم نگفت که چه ضرورتی داشته من احمق رانندگی کنم.
شب شده بود و ما ساعت ها منتظر صحبت های دکتر بودیم.
چندتا مأمور هنوز هم اونجا بودن.
اگه بهوش نمیاومدن، اگه بلایی سرشون میاومد، من و دستگیر میکردن. الان هم یه جورایی بخاطر من مونده بودن.
بیشتر از مردن یکی به دست خودم میترسیدم.
البته یکی نه، دو نفر...
پدر و مادر یه پسر که واقعا بهشون نیاز داره.
از اونجایی که هیچ قوم و خویشی تو بیمارستان حضور نداره؛ انگار فقط پدر و مادرش و داره.
با دیدن آشر که روی صندلی مقابلم نشسته بود و به زور چشم هاش و باز نگه داشته بود، از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
هر از چند گاهی به خواب میرفت و دوباره انگار که کابوس ببینه، از خواب بیدار میشد.
به صورتش دست میکشید و سعی میکرد خوابش و کنترل کنه؛ اما باز هم این چرخه ادامه داشت.
لبخند تلخی به چهرهی خستهاش زدم و دستم و روی شونهاش گذاشتم که چشم های بستهاش و باز کرد.
- برو خونه. خیلی خسته شدی. برو یکم بخواب.
دستی به صورتش کشید و گفت: نه! خسته نیستم.
گازی از لبم گرفتم و گفتم: خیلی ازت ممنونم که موندی؛ ولی واقعاً باید...
با فریادی که توی بیمارستان پیچید، حرفم نصفه موند.
متعجب به اتاقی که پدر و مادر کول بودن نگاه کردم.
فریاد کول بود؟
در ها باز بود و یه نفر فریاد میزد.
کول...
نکنه!
نگاه پر از وحشتم و به بابا دادم که تند به سمت اتاق دوید.
پشت سرش قدم تند کردم و به سمت اتاق رفتم.
خواستم وارد بشم؛ اما دم در ایستادم.
نتونستم. با شنیدن صدای دکتر که تسلیت گفت، نتونستم.
نشد!
دیگه صدایی از کول نمیاومد.
پاهام سست شده بود و قلبم از ترس دلش میخواست از زندان سینهام خارج بشه.
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
3700
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۷🔬🌃
من هیچ وقت یه تصادف و از نزدیک ندیده بودم و الان خودم یه همچین تصادف مرگباری داشتم.
آمبولانس و کلی پلیس دورمون کردن.
صدای آژیر ها تو گوشم میپیچید.
همون جا کنار دره نشستم. حس میکردم افرادی دارن با من صحبت میکنن؛ اما توانی برای گوش دادن نداشتم.
چشم هام سیاهی میرفت و قلبم انگار هر لحظه کندتر میزد.
****
پارچهای که روم انداخته بودن و محکم تر دورم پیچیدم.
تنها چیزی که از تصادف میدونستم این بود که یه خانم و آقا بودن. از وضعیتشون هیچ اطلاعی نداشتم و این داشت مثل خوره وجودم و میخورد.
آشر کنارم نشست و همونطور که به رفت و آمد بقیه نگاه میکرد گفت: بچه ها دارن چیز هایی که از تصادف دیدن و به پلیس میگن. من هم بهشون گفتم که فقط همین و میدونم که ماشین داشت از لاین مخالف میاومد. هر چی که باشه تقصیر تو نبوده.
با بغض لب زدم: آخه امروز نباید هیچ ماشینی توی شهر میبود.
دستش و روی شونهام گذاشت و گفت: نگران نباش.
با دیدن بابام که تو سالن بیمارستان داشت با نگرانی اطراف و نگاه میکرد، از جام بلند شدم و به سمتش دویدم.
از شدت ترسم، محکم بغلش کردم. آغوشش برام امنیت داشت.
با نگرانی موهام و به نوازش گرفت و گفت: تو خوبی عزیزم؟جاییت زخمی نشده؟
از خودش جدام کرد و ادامه داد: چه اتفاقی افتاد؟ وقتی بهم زنگ زدن که تصادف کردی، هزار جور فکر ناجور به مغزم رسید.
دوباره بغلم کرد و نفسش و پر صدا بیرون داد.
- خداروشکر که حالت خوبه.
از بغلش جدا شدم و اشک هام و پاک کردم.
در حالی که به اطراف نگاه میکردم لب زدم: بابا من حتی نمیدونم به کی زدم. من اون لحظه انگار کور شده بودم. هیچی ندیدم.
به آشر که پشت سرم بود اشاره کردم و ادامه دادم: آشر همراهم بود. اون میگه که فقط یه ماشین دیده که از لاین مخالف میاومده و بعدش هم انگار که به ته دره پرت شده.
دست چپش و به کمرش گرفت و همونطور که به سمت پایین خم شده بود، بین ابرو هاش و با دست راستش فشار میداد.
سرش و بلند کرد و گفت: نگران چیزی نباش. خودم همه چیز و حل میکنم.
دوباره اشک هام پایین ریخته بود.
با دیدن کول که با نگرانی داشت به سمت ما میاومد، متعجب نگاهی به آشر انداختم که گفت: کول اینجا چیکار میکنه؟
بهمون نزدیک شد و با لحن پر از نگرانیش لب زد: پدر و مادرم کجان؟ چه بلایی سرشون اومده؟ گفتن که با هم تصادف کردین؟
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
6207
Фото недоступно
⅏⅏⅏⅏|معرفی شخصیت|⅏⅏⅏⅏
#شخصیت
#جنا
#ترایل2
https://t.me/saniya_roman4 |💣|
5000
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۶🔬🌃
فرمون داشت تند تند میچرخید و حتی نمیدونستم چیکار کنم.
آشر فریاد میزد: ترمز کن. فرمون و بگیر!
چترم که باز شد، محکم به داخلش رفتم و ماشین ایستاد.
انگار یه چیزی ماشین و نگه داشته بود.
ضربان قلبم به شدت میکوبید.
با نگرانی سمت آشر برگشتم.
- خوبی؟
آب دهنش و قورت داد و گفت: چی شد؟
کمربندم و با استرس باز کردم.
سرم گیج میرفت. بخاطر چتری که باز شده بود، جلوم معلوم نبود و نمیدیدم که به چی زدم یا چی شده.
به قدری شوک بودم و بدنم یخ بسته بود که یه جورایی مغزمم از کار افتاده بود.
با دست های لرزونم، چتر و پایین دادم و تونستم مقابلم و ببینم.
هیچی جلوم نبود و این بیشتر متعجبم میکرد.
مطمئنم به یه چیزی زدم. شک ندارم.
دستم و روی فرمون گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بچه ها رو دیدم که همه سمت یه پرتگاه میدویدن.
لاکی گوشی دستش بود و داشت با استرس یه چیزایی میگفت.
آشر نگاه گذرایی بهم انداخت و با عجله پیاده شد.
یهو بین راه ایستاد و سمتم برگشت.
در سمت من و باز کرد و گفت: خوبی؟
تند تند سرم و به طرفین تکون دادم: چی شده؟ چرا دَرّه رو نگاه میکنن؟
کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم.
- انگار به یه ماشین زدیم. نمیدونم.
پاهام نمیتونستن جسمم و نگه دارن، بخاطر همین به آشر تکیه داده بودم.
موهام جلوی صورتم و پوشونده بود و حتی توان کنار زدنشون هم نداشتم.
جنا سمتم اومد و بغلم کرد.
- حالت خوبه؟
ازش جدا شدم و با لحن لرزونی لب زدم: چی شده؟
به سمت یه تخته سنگ بزرگ که کنار جاده بود هدایتم کرد و گفت: با یه ماشین تصادف کردی. ندیدیش؟ انگار کنترلش و از دست داده و به ته دره سقوط کرده.
با حرفش دستم و جلوی لب هام گذاشتم.
بغضم ترکیده بود.
بچه ها دورم و گرفتن.
آشر بطری آبی سمتم گرفت. با لب های لرزونم، چند قلوپ ازش خوردم.
ماجا همونطور که موهام و نوازش میکرد گفت: نگران نباش. لاکی به آمبولانس زنگ زده. الان تیم امداد رسانی میاد. تو جاییت زخم نشده؟
سرم و بلند کردم و بدون توجه به سوالش، با بغض لب زدم: میمیره؟
فیلیکس با لحن آرومی گفت: فکر بد نکن. چیزی نشده آروم باش.
با استرسم موهای شقیقهام و گرفتم و بلند شدم.
به سمت پرتگاه رفتم و بهش نگاه کردم. پایینش و مه گرفته بود.
از شدت بلندیش حتی جرعت نداشتم زیاد بهش نگاه کنم.
یادم میاد سال ها قبل، وقتی هفت یا هشت سالم بود یکی از همین دره افتاد و همون جا جونش و از دست داد.
هق هقم شدید تر شد.
- اون میمیره. میمیره! خیلی بلنده، حتماً میمیره.
بچه ها داشتن سعی میکردن آرومم کنه؛ اما از شدت شوک فقط به مردن کسی که ماشین و میرونده فکر میکردم.
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
4500
🏙🧬#ترایل2🔬🌃
꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦꒷꒦
🏙 🧬#پارت_۵🔬🌃
بهم نزدیک شد و دم گوشم پچ زد: این و چرا آوردی؟
لبخند مسخرهای زدم و برای اینکه تابلو نباشه تند دم گوشش لب زدم: تو راه دیدمش خب. کاری به تو نداره.
برای این که بحث و با فیلیکس ببندم رو به بقیه گفتم: پس راه بیوفتیم.
نگاه گذرایی به فیلیکس انداخته و دوباره سوار ماشین شدم.
آشر هم سوار شد.
فیلیکس تا لحظهای که سوار میشد، با عصبانیت به آشر نگاه میکرد.
- شاید بهتر بود من نمیاومدم.
با حرفی که زد، بهش نگاه کردم.
داشت به فیلیکس که پهلومون ایستاده بود نگاه میکرد.
به کمربندش اشاره کردم و گفتم: اشکال نداره. کمربندت و ببند که میخواییم پرواز کنیم.
کمربندش و بست و با لبخند گفت: حواست باشه بلایی سرم نیاد؛ وگرنه جریمهام بدون من تنها میمونه.
نگاهی به طرف خودم که جنا و لاکی بودن انداختم و گفتم: بخاطر اون ورقه ها هم که شده، سالم برت میگردونم.
دستم و از شیشه بیرون بردم و به معنی شروع، حرکت دادم.
جنا گاز داد و همون اول از همه جلو زد. بعد اون فیلیکس بود و من نفر سوم بودم.
ماجا هم اون ته ته ها داشت میاومد.
دنده رو عوض کردم و پام و بیشتر روی گاز فشار دادم.
فرمون و چرخوندم و از فیلیکس جلو زدم.
دستم که از شیشه بیرون بود و براش تکون دادم.
داشتم سعی میکردم از جنا هم جلو بزنم، اما راه نمیداد.
جنا همیشه راننده خوبی بود.
امروز هم که با حضور لاکی جوگیر تر شده بود.
با جلو زدن دوبارهی فیلیکس ازم، دندون هام و روی هم فشار دادم.
صدای جیغ خوشحالیش تو جاده پیچیده بود.
- از سمت راستش برو.
با حرف آشر، فرمون و چرخوندم و با سرعت ازش جلو زدم.
این دفعه نوبت من بود تا با بوق هام عصبیش کنم.
نگاه گذرایی با لبخند به آشر انداختم که گفت: حالا یکم سرعتت و کم کن.
با تعجب گفتم: مگه دیوونهام؟
با صدای بلندی که از هیجانش نأشت گرفته بود گفت: گوش بده.
یکم سرعت و کم کردم که ادامه داد: حالا بپیچ چپ و با سرعت از جنا سبقت بگیر. زود باش. تندتر...
همون کاری که گفت و کردم.
جنا باز هم راه نمیداد.
آشر شیشهاش و پایین داد و رو بهشون بلند گفت: جا نمونید!
این و که گفت، تا ته پام و روی گاز فشار دادم و بالاخره ازشون جلو زدم. دوباره بوق های پی در پیام بود که مسخرهاشون کنه.
با همون سرعت یکم روندم تا خوب جلو بیوفتم.
- باید میزاشتم تو برونی.
آشر سمتم چرخید و گفت: خودت خوب میرونی.
لبخندی زدم و از آینه عقب و نگاه کردم.
جنا پشت سرم بود و فیلیکس هم پشت سر جنا میاومد.
الهی نمیرم برای ماجا که حتی پیداش هم نبود.
- مراقب باش!
با فریاد آشر و برخورد شدیدمون به چیزی، وجودم یخ بست.
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮|نویسنده: سانیا|⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
4300
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.