cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

" گِلاریَن "

شما با بنر واقعی عضو شدید💯 اینجا قراره هر روز پارت بذاریم به غیر از روز های تعطیل . . . گلارین:به معنی دختر پاک و زلال

Больше
Рекламные посты
19 609
Подписчики
+26924 часа
-2747 дней
-2 05430 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1783166-aotwfuw لینک ناشناسم🌼 هر سوالی و نظری که داشتین می‌تونید برام بفرستین قشنگا❤
890Loading...
02
دو تا پارت تقدیم نگاه قشنگ تون عزیزان
890Loading...
03
بعضی آدم‌ها مانند شن‌های کویر، عجیبند؛ در سربالایی‌ها سرعت و انگیزه‌ات را می‌‌گیرند و بیش از آنکه دست‌گیر باشند، نفس‌گیرند و در سر پایینی‌ها هل ات می‌دهند و همراهی‌ات می‌کنند. بعضی آدم‌ها ناآشنای روزهای سخت و رفیق روزهای آسانی‌اند. کم پیش می‌آید کسی همیشه همراه تو باشد، کم پیش می‌آید کسی, هم از غم‌های تو غمگین شود و هم از شادی‌های تو شاد. آدم‌ها عجیبند و طبیعی‌ست که سخت رفیق واقعی پیدا کنی و سخت بتوانی به کسی عمیقا اعتماد کنی‌ و سخت بتوانی کسی را دوست داشته‌باشی...🐼🐾 "نرگس صرافیان طوفان"
970Loading...
04
#گلارین #پارت_9 کلافه کوله اش را که روی زمین افتاده بود برداشته بی توجه به خاک های رویش آن را روی شانه انداخت. قامت صاف کرده سمت دخترک بازگشت. _ من اگه نخوام تو دلت واسم بسوزه باید کی رو ببینم؟ سحر چشمکی زد که چشم های پناه گرد شد. _ وایسا بیام بگم سپس رو  کرد به کسانی که همچنان خیره نگاهش می کردند. با صدای بلند گفت: _چیه مثل بز زل زدین ؟ برین دیگه انگار هر روز از این داستانا نداریم ...چه خوش شون هم اومده گم شین به محض خلوت شدن اطراف عقب گرد کرده نزدیک پناه شد. خیره به چشم های کلافه و درشت دخترک لبخند بی خیالی زد: _خب! چی داشتم می گفتم؟ پناه در حالی که کم مانده بود سر سحر جیغ بِکِشد با حالی که نشان می داد سعی در کنترل خودش دارد تا کمتر آبرو ریزی کند نفس عمیقی کشید. _ هیچی زر مفت سحر اخم کرد: _ ببین خودت داری ثابت می کنی لیاقت خوبی نداری ...ولی از اونجایی که من زیادی مهربون و خوبم می خوام بهت لطف کنم و ثابت کنم که پسر خاله ات اونی نیست که تو میشناسیش همان طور که زیپ کوله اش را باز میکرو تلفن همراه گران قیمت اش را بیرون کشیده حرفش را ادامه داد: _ بیا ببین این عکس دستش را بالا آورده بی آنکه بخواهد نیم نگاهی به صفحه گوشی سحر کند؛ او را پس زده بادی به لپ هایش داده پس از مکثی که سعی در کنترل خشم خود داشت رو به دخترک با بد خلقی و تلخی لب زد: _ تموم شد!؟ #کپی_ممنوع.
910Loading...
05
#گلارین #پارت_8 سحر چشمی در حدقه چرخاند: _ احساس مون متقابله ..پاشو جمع کن خودت و روانی مریض از جا بلند شده با حس دردی که در اسخوان و لگن اش پیچید؛ لب هایش را به هم فشرد تا سر سحر جیغ نکشد تنها یه آخ ریز از میان لب هایش بیرون جهید. تکانی به مانتوی مدرسه اش که خاکی شده بود داد. _ من نه مریضم نه روانی انقد اونایی که لایق خودت بار من نکن ، برو رد کارت من حرفی با دختری مثل تو ندارم پس گم شو  .‌. حتی خودش هم درکی از این همه خشم که از ناکجا نشئت می گرفت و او  به یک باره بر سر سحر خالی کرده بود نداشت سحری که مثل هر روز سوال و جواب اش می کرد و او هر بار با جواب های سر بالا دکش می کرد. شاید هم فرق داشت و فرق اش هم این می توانست این باشد که هر بار سحر سخنی از سیاوش  به میان می آورد هیچ گاه به قرار های او با دختری اشاره نکرده بود. اصلا این دختر کجا سیاوش را دیده بود که بفهمد با کسی قرار می گذارد؟که از قضا دختر هم بود! احمقانه بود اگر حرف سحر را که یک روده ی راست هم در شکمش نبود را باور می کرد!؟ سیاوش با چه کسی قرار گذاشته بود؟ با اینکه سیاوش هیچ تعهدی نسبت به او نداشت اما  آخر قلب زبان نفهمش که تعهد و این حرف حالی اش نبود...! او سیاوش را برای خودش می خواست حتی به قدری رویش تعصب داشت که گاهی خودش هم به دیوانگی خود شک می کرد. _ نه بابا تو رو خدا بیا حوصله داشته باش به درک نداری من و باش که دلم واست سوخت خواستم یکم اون چشمای کور تو باز کنم #کپی_ممنوع
880Loading...
06
پارت داریم قشنگا اونم دوتا😉🤌
860Loading...
07
من از شَرع چيزی نمیدانم خودم را میدانم دلم را و تو را حتی اگر ممنوعه ترين موجودِ رویِ زمین باشی...🍃♥️ شب تون خوش 🌼
1 9840Loading...
08
یه پارت دیگه برای کسایی که تازه عضو چنل شدن خوشگلا🤌❤
2 1570Loading...
09
#گلارین #پارت_7 کوله اش را روی شانه عقب تر فرستاده دست به کمر شد عصبی به چشمان سحر زل زد: _  حرف دهنت و بفهم سحر! منم کاریت نداشتم ، خودت مثل آدامس می چسبی به آدم ... راه تو بِکش برو من حوصله دعوا با آدم بیشعور و نفهمی مثل تو که کارش چپ و راست فضولی کردن ندارم ... برو یکم به دوست پسر هات برس ناکام نمونن دختره هرجایی صدای پناه بلند بود به گونه ای که همه دختر ها بشنود و نگاه بدی به سحر کنند. نگاهی پر از انزجار که سحر همیشه از آن بیزار بوده و است. او هیچ گاه در زندگی اش با این نگاه ها ‌کنار نیاده بود...و پناه دقیقا دست روی نقطه ضعف او گذاشته بود. چنان که این بار نوبت سحر بود تا به تخت سینه پناه بکوبید...به قدری محکم که پناه توان حفظ تعادلش را از دست داده به پشت روی زمین افتاد. جسم اش نحیف و لاغر بود. همین هم علتی شد بر اینکه نتواند در برابر زور سحر که نسبت به او استخوان‌ بندی درشت و قد بلندی داشت؛مقاوت کند. _بسه دیگه هی من چی نمیگم دور بر میداری‌‌‌... خفه شو ببینم دختره لکاته با چشم های گرد شده به سحر نگاه کرد که دخترک با نفرت و خشم ادامه داد: _عقده ای تویی نه من که واسه خاطر هیچی جلو مدرسه معرکه گرفتی؛ از تو ماتهتت حرف در میاری واسه من ...آویزون بیریخت پناه چندین بار پلک زده، انگار که تازه به خودش آمده باشد در همان حالت نشسته روی زمین به دور اطراف نگاه کرد و با دیدن نگاه های خیره ای که نظاره گرش بودند؛ خجالت زده لب گزید. عصبی زیر لب نالید: _از متنفرم سحر ...برو بمیر #کپی_ممنوع
2 1610Loading...
10
لینک ناشناسم خوشگلا ❤ هر نظری داشتین تا الان بفرستین واسم حتی اگه ایده خاصی دارین یا سوال 🤌 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-338587-hdJdrUo
40Loading...
11
کم ها ولی قرار مون هر روز یه پارت🥺😁
2 2750Loading...
12
#گلارین #پارت_6 هیچ کس حق نداشت قد کوتاهش را مسخره کند حتی اگر کسی هم به رویش می آورد صد در صدر از جانب پناه جواب پس می گرفت. به جز سیاوش ... همه می‌دانستند که او نسبت به تمسخر قدش حساسیت بدی دارد حتی خود سحر ... _ دهنت و ببند! سحر با حالتی مسخره سر تا پای پناه را اسکن وار نگاه کرده به جای آنکه سکوت پیشه کند آتش خشم پناه را افزون تر می کند: _ وا چیه!‌؟ ناراحتی نداره که! کوتوله بودن خیلی هم خوبه... ولی می دونی؟ بديش واسه تو این جاست که فکر نکنم سیاوش جونت قد کوتاه پسند کنه  .. .آخه پسر خاله ات با اون قد بلند و کجا تو با این ... ناگهان با برخورد کف دست پناه با قفسه سینه اش که  باعث شد گامی به عقب پرتاب شود؛ زبان به دهان گرفته با تعجب و عصبانیت به دختری که شباهت زیادی به شیر زخمی داشت؛ خیره شود. _هوشش ...چه غلطی میکنی؟ پناه در حالی که هیچ توجهی به نگاه های خیره و سنگین کسانی که در حال تماشای شان بودن نداشت؛ دستی به مقنعه ی شل شده اش کشیده با صدایی که ابدا نمی توانست کنترل اش کند و البته که صدای بلندش دست خودش نبود داد زد: _ حقته بیشتر از بلا سرت بیارم... تو یه بدبخت عقده ای سحر ، یه دختر تازه به بلوغ رسیده که به جایی اینکه سرش تو درس و تحصیلش باشه هر روز عقده ها شو با گشت و گزار با پسر های مختلف خالی می کنه ... هر دو با صورتی گر گرفته و نگاهی مالامال از نفرت به یکدیگر خیره شده بودند. _سحر ولش کن بیا بریم منتظرمون ، چی کار به این بچه پولدار داری آخه ؟ سحر نگاه تندی حواله دوستش کرده دست او را پس زد: _ من کاریش ندارم بابا ،خودش هار شده واسه من دم در آورده دختره ی قرتی #کپی_ممنوع
2 3400Loading...
13
#گلارین #پارت_6 هیچ کس حق نداشت قد کوتاهش را مسخره کند حتی اگر کسی هم به رویش می آورد صد در صدر از جانب پناه جواب پس می گرفت. البته به جز سیاوش ... همه می‌دانستند که او نسبت به تمسخر قدش حساسیت بدی دارد حتی خود سحر ... _ دهنت و ببند! سحر با حالتی مسخره سر تا پای پناه را اسکن وار نگاه کرده به جای آنکه سکوت پیشه کند آتش خشم پناه را افزون تر می کند: _ نبندم چی میشه مثلا؟ چیه!‌؟ ناراحتی نداره که! کوتوله بودن خیلی هم خوبه... ولی می دونی؟ بديش واسه تو این که ... جاست که فکر نکنم سیاوش جونت قد کوتاه پسند کنه  .. .آخه پسر خاله ات با اون قد بلند و کجا تو با این ... ناگهان با برخورد کف دست پناه با قفسه سینه اش که  باعث شد گامی به عقب پرتاب شود؛ زبان به دهان گرفته با تعجب و عصبانیت به دختری که شباهت زیادی به شیر زخمی داشت؛ خیره شود. _هوشش ...چه غلطی میکنی؟ #گلارین هیچ کس حق نداشت قد کوتاهش را مسخره کند حتی اگر کسی هم به رویش می آورد صد در صدر از جانب پناه جواب پس می گرفت. به جز سیاوش ... همه می‌دانستند که او نسبت به تمسخر قدش حساسیت بدی دارد حتی خود سحر ... _ دهنت و ببند! سحر با حالتی مسخره سر تا پای پناه را اسکن وار نگاه کرده به جای آنکه سکوت پیشه کند آتش خشم پناه را افزون تر می کند: _ وا چیه!‌؟ ناراحتی نداره که! کوتوله بودن خیلی هم خوبه... ولی می دونی؟ بديش واسه تو این جاست که فکر نکنم سیاوش جونت قد کوتاه پسند کنه  .. .آخه پسر خاله ات با اون قد بلند و کجا تو با این ... ناگهان با برخورد کف دست پناه با قفسه سینه اش که  باعث شد گامی به عقب پرتاب شود؛ زبان به دهان گرفته با تعجب و عصبانیت به دختری که شباهت زیادی به شیر زخمی داشت؛ خیره شود. _هوشش ...چه غلطی میکنی؟ پناه در حالی که هیچ توجهی به نگاه های خیره و سنگین کسانی که در حال تماشای شان بودن نداشت؛ دستی به مقنعه ی شل شده اش کشیده با صدایی که ابدا نمی توانست کنترل اش کند و البته که صدای بلندش دست خودش نبود داد زد: _ حقته بیشتر از بلا سرت بیارم... تو یه بدبخت عقده ای سحر ، یه دختر تازه به بلوغ رسیده که به جایی اینکه سرش تو درس و تحصیلش باشه هر روز عقده ها شو با گشت و گزار با پسر های مختلف خالی می کنه ... هر دو با صورتی گر گرفته و نگاهی مالامال از نفرت به یکدیگر خیره شده بودند. _سحر ولش کن بیا بریم منتظرمون ، چی کار به این بچه پولدار داری آخه ؟ سحر نگاه تندی حواله دوستش کرده دست او را پس زد: _ من کاریش ندارم بابا ،خودش هار شده واسه من دم در آورده دختره ی قرتی کوله اش را روی شانه عقب تر فرستاده دست به کمر شد حرصی به چشمان سحر زل زد: _  حرف دهنت و بفهم سحر! منم کاریت نداشتم ، خودت مثل آدامس می چسبی به آدم ... راه تو بِکش برو من حوصله دعوا با آدم بیشعور و نفهمی مثل تو که کارش چپ و راست فضولی کردن ندارم ... برو یکم به دوست پسر هات برس ناکام نمونن دختره هرجایی صدای پناه بلند بود به گونه ای که همه دختر ها بشنود و نگاه بدی به سحر کنند. نگاهی پر از انزجار که سحر همیشه از آن بیزار بوده و است. او هیچ گاه در زندگی اش با این نگاه ها ‌کنار نیاده بود. و پناه دقیقا دست روی نقطه ضعف او گذاشته بود. به گونه ای که این بار نوبت او بود که به تخت سینه پناه کوبید...چنان محکم که پناه توان حفظ تعادلش را از دست داده به پشت روی کف آسفالت زمین افتاد. #کپی_ممنوع
10Loading...
14
اونایی که لفت میدن از چنل مواظب باشید که این لطف دادن کار دست تون نده چون به ضرر خودتون که قراره خونن کلی پارت هیجان انگیز و از دست بدین از من به شما نصیحت😉❤
1 7650Loading...
15
من نه بد دیدم ازت، نه بد میگم ازت فقط میرم، فقط فاصله میگیرم ازت نه میگم بهترم از تو، نه دلگیرم اصلاً از تو فقط میرم، میرم اصلاً گیرم که بعدِ تو بمیرم
1 8170Loading...
16
پناه خانم قراره دعوا کنه
2 2210Loading...
17
قاآنی ‌ستاره ای ؟ نه مهی؟ نه فرشته ای؟ نه گلی؟ نه به هرچه خوانمت آنی ، چو بنگرم به از آنی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••┈┈┈❥ ♥️ ❥┈┈┈•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌
2 2000Loading...
18
#گلارین #پارت_5 پناه بی آنکه اجازه حرف زدن به سحر را بدهد عصبی انگشت اشاره اش به سمت او گرفته برایش خط و نشان کشید: _ ‌بار آخرت باشه واسه فضولی میای پیش من که آمار بگیری ... این بار چندم دارم بهت میگم زندگی من به تو ربطی نداره پس سرت تو کار خودت باشه من مثل بقیه خر نیستم که قول ظاهر مثلا خوشگل تو بخورم ... با همان اخم های نازک نگاه تحقیری آمیزی به سحر ‌که با لب های ‌کش رفته داشت خیره نگاهش می کرد انداخته با تحقیر لب زد: _ میدونم هر روز با پسر های متفاوت میای واسه امتحان و بعدشم با همون ها تو کافه ی پشت مدرسه قرار میذاری و آخرشم به بهونه طول کشیدن امتحان به بابات زنگ میزنی که بیاد دنبالت ...حتی میدونم اون کاندوم هایی هم که تو کیف ساناز رحمانی گذاشته بودی کار تو بود به محض اتمام حرف اش دست بلند کرده دو طرف  شقیقه اش را که خیس از عرق بود پاک می کند اما همان لحظه صدای تمسخر آمیز سحر بلند شده دستش از حرکت می ایستد: _ صداتو بیار پایین بی جنبه ی سلیطه... تو اگه شعورت می رسید که جلو همسن و سالت آبروی من و نمی بری ، بعد انتظار داره سیاوش دختر به اون جیگری  رو ول کنه بیاد پهلوی خودش ... پوزخندی به چهره درهم پناه زده ادامه می دهد: _ بابا قدیسه تو که کشتی من و با این مقدس بودنت یه نگاه به خودت بنداز بعد عیب بذار رو من !کوتوله ی بیشعور ‌‌‌‌... پناه لب هایش را از فرط خشم به هم فشرده با چشمانی غضب آلود خیره سحر می‌شود. #کپی_ممنوع
2 1580Loading...
19
بریم پارت؟😍
2 0210Loading...
20
میخوام پارت بذارم دو تا 😌 نخوابین هااا🤨😍
370Loading...
21
اطلاعیه فعلا هست ولی زود قراره پاکش کنم چون درخواست زیاد بود بازم گذاشتمش😁😘
440Loading...
22
هر کی پیام داد یه استیکر 👍 بذاره خوشگلا
520Loading...
23
فصل اول رمان افگار و خوندین دیگه؟😉 جانا و آبان،🥰😍 میدونستین جلد دوم شروع شده؟😍 حتی الان نصف پارت های جلد دوم هم آپ شده که با خوندن شون دلتون آب میشه هی😍 میدونید که رمان قرار نیست فایل بشه پس منتظر نمونید🤪🙂 میتونید برای خوندن پارت های جلد دو به آیدی زیر پیام بذارید😌 @Nill_Ad
3300Loading...
24
گفتم از کجا فهمیدی عاشقش شدی؟! گفت: وقتی پیداش کردم یه حس امن و آشنایی داشتم، که انگار بعد یه سفر طولانی رسیده بودم خونه... ‌
2 5535Loading...
25
یه رخ از پناه خانم😍😍
2 5282Loading...
26
#گلارین #پارت_4 انگار امروز از آن روز های مزخرفش بود که با خراب کردند امتحان فیزیک شروع شده بود و حال قرار بود به دعوا با سحر مددی دختر شر و شور و بی چاک دهن ‌کلاس ختم شود. _مرض داری یا گرمازده به سرت قاطی کردی باز ؟ سحر خنده دندان نمایی کرده بی خیال شانه بالا انداخت: _  نه والا من که توپه توپم .. چانه بالا انداخته اشاره ای به گونه های گر گرفته پناه کرد: _ فکر کنم انگار تو گرمازده شدی کوتوله جون!‌؟ آخه از یه ساعت پیش که امتحان تو تموم کردی هم اینجا وایساده بودی تا سیاوش جونت بیاد دیگه نه!؟ لب بالایی اش را که کمی خشک شده بود با زبان تر کرده ، تکیه از دیوار برداشت. این دختر واقعا با خودش چه فکری می کرد که گمان می برد می تواند این چنین او را سوال و جواب کند!؟ فضول بود که بود آن بحثش چیز دیگر بود. اما حق نداشت پا از حد خود فراتر گذاشته بخواهد در زندگی پناخ سرک بکشد یا اینکه نام سیاوش را با بی قیدی به زبان بیاورد. نیم رخ سحر به طرف اش بود اما احمق که نبود نفهمد دخترک زیر چشمی حواسش به او بود. ناغافل کوله اش را از شانه جدا کرده محکم به بازوی سحر کوبید که دخترک یکه خورده تعادل اش را از دست داده کم مانده بود که نقش زمین شود؛ اما به موقع دست به دیوار گرفته صاف ایستاد. #کپی_ممنوع
2 1671Loading...
27
من زخم‌های بی‌نظیری به تن دارم اما تو مهربان‌ترین شان بودی عمیق‌ترین‌شان عزیزترین‌شان بعد از تو آدم‌ها تنها خراش‌های کوچکی بودند بر پوستم که هیچ کدام‌شان به پای تو نرسیدند به قلبم نرسیدند بعد از تو آدم‌ها تنها خراش‌های کوچکی بودند که تو را از یادم ببرند، اما نبردند.❤️‍🩹
2 0181Loading...
28
خب خب🍁 خیلی مفتخرم قراره رمان من و بخونید این سه تا پارت باشه خدمت تون 🤌 هر روز قرارا با کلی پارت هیجان انگیز در خدمت تون باشم😘💥
3 9311Loading...
29
#گلارین #پارت_3 لعنتی در دل به شانس نداشته اش فرستاد. با اخم غلیظ تر شده بی آنکه جواب حرف های کنایه ی آمیز سحر را بدهد؛ تنها پشت چشمی نازک کرده رویش را سمت مخالف او برگرداند؛ تا بلکه دخترک پی ببرد که علاقه ای به صحبت کردن و جواب دادن به او ندارد. به هر اندازه که از سحر خوشش نمی آمد او هم همانقدر به پر و پایش پیچیده و فضولی می کرد. سحر که حتی بی توجهی پناه برایش اهمیتی نداشت مثل او تکیه به دیوار داده با صدایی بلند شروع به ترکاندن آدامس در دهانش کرد. در همان حین که به دور و اطراف نگاه بی هدفی می انداخت؛ مرموز گفت: _ انقد ادا میای که اون بیچاره حق داره بره با دخترای دیگه قرار بذاره ... ! منم بودم جون به لب می شدم چه برسه به اون سیاوش بیچاره که از سن اسباب بازی کردنش گذشته و نصف داف های تهران مخلص و چاکرش هستن ... سر پناه به ضرب سمت سحر بازگشته با چشم هایی که از خشم گشاد شده بود به دخترک زل زد که مثلا حواس اش به او نبود و نگاهش هم نمی کرد. به او چه می گفت بهتر بود؟ می خواست سکوت کند که سحر بدتر دور برمی داشت. می خواست حرفی بزند که عارش می آمد با چنین دختری هم کلام شود. #کپی_ممنوع
3 7001Loading...
30
#گلارین #پارت_2 لب هایش را به هم فشرده از بی حوصلگی زیاد نفس اش را هوف مانند بیرون فرستاده غر زد: _خاک بر سر من که انقدر حرص می خورم اونوقت آقا معلوم نیست کجا سرش گرم شده که پناه بی پناه و  یادش رفته ... البته که داشت اغراق می کرد وسیاوش هیچ گاه او را فراموش نمی کرد. حتی بیشتر مواقع قبل از همه او بود که حواس اش نسبت به پناه جمع می شد و هرچه خراب کاری و گند کاری بود که به دست خود پناه ایجاد می شد را ماست مالی کرده و شده حتی تنبیه اش می کرد. اما گاهی اوقات کار هایی می کرد که اصلا و ابدا به مذاق پناه خوش نیامده دیوانه اش می کرد. درست مثل حالا که شده به هر دلیلی بدقولی کرده بود‌؛ حتی با وجود قسم و قولی که دیروز مبنی بر اینکه راس ساعت باید مقابل مدرسه حضور پیدا کند و دنبالش بیاید‌‌. با اینکه به احتمال زیاد می توانست دلیل این بدقولی را حدس بزند و کمی درک کند اما  ... و وای از آن اما که دست خودش نبود و در مخیله ای نمی توانست بگنجاند که سیاوش او فراموش اش کرده و کار دیگرش را زودتر از پناه در الویت قرار داده است. به گونه ای که اکنون صبر پناه سر آمده کم مانده بود از انتظار سر اش را به دیوار بکوبد. با خود که تعارف نداشت؛ از وقتی که امتحان را آغاز کرده بود تا اکنون تمام ذوق و شوق اش بی اختیار اخمی روی پیشانی اش جا خوش کرده کلافه تر سرش را هم به دیوار تکیه داده دست به سینه شد؛ که همان لحظه مزخرف ترین صدای دنیا را شنید: _ به گوسفند کلاس ، می بینم که تنها تنها سیر می کنی! چیه چرا اونجوری زل زدی بهم؟ نکنه جذاب خان جذاب ها قالت گذاشته نیومده دنبالت؟ #کپی_ممنوع
3 4450Loading...
31
#گلارین #پارت_1 کلافه از گرمای طاقت فرسای نور خورشید که چشم هایش را می زد و گونه های برجسته اش را سرخ کرده بود؛ دست راستش را بالا آورد و با حرص به پیشانی اش کوبید. هنوز با گذشت نیم ساعت خبری از سیاوش نبود همین هم باعث می شد از دست بد قولی بابالنگ درازش حرص بخورد و آی حرص بخورد. به گونه ای که حتی اگر گرمای خورشید هم نبود به خودی خود آنقدر حرص خورده و در دل به جان سیاوش خان غر زده بود که گونه هایش از عصبانیت  سرخ شده بودند. نگاهش را همچنان در اطراف گرداند. اما باز هم خبری از ماشین سیاوش که سمند سفید رنگ است؛نبود. بیشتر دختر ها رفته بودند و تا حدودی مقابل مدرسه خلوت شده بود البته به جز او و چند دختر دیگر که مثل او دیر تر امتحان را به پایان رسانده،  در حال انتظار کشیدن بودند. گامی به عقب برداشته همانطور که تکیه اش را به دیوار آجری مدرسه می داد کوله اش را روی شانه جابه جا ‌کرد. _ تو که نمی خواستی بیای واسه چی قول میدی اخه؟ عقلش نهیب حتما کارش مهم است که دیر کرده است اما قلبش عجیب نبود که ساز ناکو برداشته بود. امروز قرار بود بعد از مدرسه به خانه ماه بانو بروند چرا که مادر بزرگ شان قصد داشت همراه زن های تیر و طایفه شان آش نزری بپزد. اما مثل آنکه قرار نبود پناه زودتر از موعد به خانه باغ برسد...! #کپی_ممنوع
4 6072Loading...
32
#مقدمه عشقم را در سرم دفن کردم و مردم پرسيدند چرا سرم گل داده‌ است؟ چرا چشم‌هايم مثل ستاره‌ها می درخشند؟ و چرا لب‌هايم، از سحرگاه روشن‌ترند؟ کسي نمی تواند عشق را بکُشد اگر در خاک دفنش کنی، دوباره می‌روید...🌼
4 4112Loading...
33
به نام آنکه خالق زیبایی هاست🍁 شروع رمان جذاب گِلاریَن👇
4 3951Loading...
34
#گلارین #پارت_2 البته که داشت اغراق می کرد وسیاوش هیچ گاه او را فراموش نمی کرد. حتی بیشتر مواقع قبل از همه او بود که حواس اش نسبت به پناه جمع می شد و هرچه خراب کاری و گند کاری بود که به دست خود پناه ایجاد می شد را ماست مالی کرده و شده حتی تنبیه اش می کرد. اما گاهی اوقات کار هایی می کرد که اصلا و ابدا به مذاق پناه خوش نیامده دیوانه اش می کرد. درست مثل حالا که شده به هر دلیلی بدقولی کرده بود‌؛ حتی با وجود قسم و قولی که دیروز مبنی بر اینکه راس ساعت باید مقابل مدرسه حضور پیدا کند و دنبالش بیاید‌‌. با اینکه به احتمال زیاد می توانست دلیل این بدقولی را حدس بزند و کمی درک کند اما  ... و وای از آن اما که دست خودش نبود و در مخیله ای نمی توانست بگنجاند که سیاوش او فراموش اش کرده و کار دیگرش را زودتر از پناه در الویت قرار داده است. به گونه ای که اکنون صبر پناه سر آمده کم مانده بود از انتظار سر اش را به دیوار بکوبد. با خود که تعارف نداشت؛ از وقتی که امتحان را آغاز کرده بود تا اکنون تمام ذوق و شوق اش بی اختیار اخمی روی پیشانی اش جا خوش کرده کلافه تر سرش را هم به دیوار تکیه داده دست به سینه شد؛ که همان لحظه مزخرف ترین صدای دنیا را شنید: _ به گوسفند کلاس ، می بینم که تنها تنها سیر می کنی! چیه چرا اونجوری زل زدی بهم؟ نکنه جذاب خان جذاب ها قالت گذاشته نیومده دنبالت؟ لعنتی در دل به شانس نداشته اش فرستاد. با اخم غلیظ تر شده بی آنکه جواب حرف های کنایه ی آمیز سحر را بدهد؛ تنها پشت چشمی نازک کرده رویش را سمت مخالف او برگرداند؛ تا بلکه دخترک پی ببرد که علاقه ای به صحبت کردن و جواب دادن به او ندارد. #کپی_ممنوع
4560Loading...
35
برای خرید جلد دوم افگار به آیدی زیر پیام بدین @Nill_Ad
2 85421Loading...
36
پارت 50
1 3450Loading...
37
اگر برای تو خیری داشت می‌ماند اگر دوست‌دارت بود حرف می‌زد و اگر مشتاق دیدنت بود می‌آمد - نزار قبانی
1 3449Loading...
38
#بئوار #پارت_50 نفرت از زندگی که معلوم نبود اصلا برای خودش است یا نه؟ که آن هم نبود! و این یک حقیقت تلخ بود که هر زمان به آن فکر می کرد دلش می خواست بمیرد! افکار زیادی در پس ذهنش جولان می دادند اما تنها یک سوال از پیرزنی که با نگرانی و افسوس خیره اش بود پرسید: _من چرا هیچی نمی دونم پس؟ کلامش خونسرد بود اما تار های صوتی اش مملو از حب و بغضی غریبانه بود. بغضی سرشار از درماندگی و حس فلاکت... دلش به حال و روز آیه کباب شد. دخترک چه رنجی می کشید از تصمیم های پدرش که اکنون تا جیغ کشیدن و ترکیدن بغضش فاصله ای نمانده بود...!؟ افسوس وار چشم از نگاه دخترک دزدید تا آیه نبیند ترحمی لانه کرده در چشم هایش را... که مبادا دخترک مغرور از او هم دل زده و آزرده خاطر شود... _چی بگم مادر...حتماً بابات صلاح ندونسته بهت بگه منم از هانیه شنیدم... تا اون جایی که فهمیدم همه ی قرار مدار ها رو گذاشتن حتی روز عقد و مهریه رو هم تعیین کردن.. مونده جلسه ی خواستگاری که آخر هفته است... ولی پسرشون یه کاری براش پیش اومد نتونست خودش و برسونه... بی بی می گفت و بیشتر از قبل ، قلب آیه را که کم مانده بود از بی خبری سرش را به دیوار بکوبد آتش می زد. هرچند قلبش خیلی قبل تر ها آتش گرفته بود اما حرف های بی بی باروت شده پیش از پیش آتش خشم و نفرتش را شعله ور کرد. داشت از عادی ترین مسئله ی زندگی آیه حرف می زد. اما برای او عمق فاجعه بود. اصلا کی خواستگار قبول کرده بود که بخواهد جواب مثبت بدهد و روز عقد را هم تعیین کند؟ هه قسمت جالبش آنجاست که مهریه هم تعیین کرده بودند... پوزخندی می زند. آیه نبود اگر تمام آن نقشه ها و پلن های جمشید را نقشه بر آب نمی کرد. دل در دلش نبود تا آخر هفته فرا برسد آن وقت می دانست چه کند. به قدری در فکر بود که بی بی تنها ماندن دخترک را جایز دانسته با ناراحتی و هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. #کپی_ممنوع
1 3436Loading...
39
Media files
96810Loading...
40
#بئوار #پارت_49 _نه خبر نداشتم چنان با غیظ و خشم جمله اش را بیان کرد که بی بی نگفته هم می توانست به بی خبری دخترک پی ببرد. هرچند صدایش که به شکل مزخرفی تحلیل رفته بود هم گویای همه چیز بود. _قرار بود یه ماه پیش بیان.. مثل اینکه پسره خارج بود نتونسته خودش و برسونه... یک ماه پیش؟ هیستریک و ناباور دستان بی بی را پس زده با گیجی و سردرگمی موهایش را چنگ می زند. یک ماه قبل می خواستند بیایند آن هم دقیقا زمانی که او از ترکیه برگشته بود!؟ چه برنامه ریزی درست و به جایی نه؟! عجیب نبود؟ نه چرا که تمام کار های پدرش کاملا برنامه ریزی و حساب شده بود تنها ایرادی که داشت مشغله جناب داماد بود که نتوانسته بود زودتر و در اسرع وقت خودش را به ایران برساند. خنده ای که روی بهت بود روی لبش پدیدار شده بود محو شده دندان هایش از روی حرص و خشم به فشرده شد. در لحظه قلبش پر از تنفر و انزجار شده هالی از اشک فندقی هایش را قاب گرفت. چقدر بدبخت و چقدر فلک زده بود ...! عصیان زده چشم بست. آری متنفر بود او اکنون کل وجودش تنفر داشت. تنفر از پدری که با خیانتش باعث مرگ مادرش شد و خانواده مادری اش آیه را مقصر می پنداشتند. #کپی_ممنوع
9652Loading...
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1783166-aotwfuw لینک ناشناسم🌼 هر سوالی و نظری که داشتین می‌تونید برام بفرستین قشنگا❤
Показать все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

دو تا پارت تقدیم نگاه قشنگ تون عزیزان
Показать все...
بعضی آدم‌ها مانند شن‌های کویر، عجیبند؛ در سربالایی‌ها سرعت و انگیزه‌ات را می‌‌گیرند و بیش از آنکه دست‌گیر باشند، نفس‌گیرند و در سر پایینی‌ها هل ات می‌دهند و همراهی‌ات می‌کنند. بعضی آدم‌ها ناآشنای روزهای سخت و رفیق روزهای آسانی‌اند. کم پیش می‌آید کسی همیشه همراه تو باشد، کم پیش می‌آید کسی, هم از غم‌های تو غمگین شود و هم از شادی‌های تو شاد. آدم‌ها عجیبند و طبیعی‌ست که سخت رفیق واقعی پیدا کنی و سخت بتوانی به کسی عمیقا اعتماد کنی‌ و سخت بتوانی کسی را دوست داشته‌باشی...🐼🐾 "نرگس صرافیان طوفان"
Показать все...
👍 1
#گلارین #پارت_9 کلافه کوله اش را که روی زمین افتاده بود برداشته بی توجه به خاک های رویش آن را روی شانه انداخت. قامت صاف کرده سمت دخترک بازگشت. _ من اگه نخوام تو دلت واسم بسوزه باید کی رو ببینم؟ سحر چشمکی زد که چشم های پناه گرد شد. _ وایسا بیام بگم سپس رو  کرد به کسانی که همچنان خیره نگاهش می کردند. با صدای بلند گفت: _چیه مثل بز زل زدین ؟ برین دیگه انگار هر روز از این داستانا نداریم ...چه خوش شون هم اومده گم شین به محض خلوت شدن اطراف عقب گرد کرده نزدیک پناه شد. خیره به چشم های کلافه و درشت دخترک لبخند بی خیالی زد: _خب! چی داشتم می گفتم؟ پناه در حالی که کم مانده بود سر سحر جیغ بِکِشد با حالی که نشان می داد سعی در کنترل خودش دارد تا کمتر آبرو ریزی کند نفس عمیقی کشید. _ هیچی زر مفت سحر اخم کرد: _ ببین خودت داری ثابت می کنی لیاقت خوبی نداری ...ولی از اونجایی که من زیادی مهربون و خوبم می خوام بهت لطف کنم و ثابت کنم که پسر خاله ات اونی نیست که تو میشناسیش همان طور که زیپ کوله اش را باز میکرو تلفن همراه گران قیمت اش را بیرون کشیده حرفش را ادامه داد: _ بیا ببین این عکس دستش را بالا آورده بی آنکه بخواهد نیم نگاهی به صفحه گوشی سحر کند؛ او را پس زده بادی به لپ هایش داده پس از مکثی که سعی در کنترل خشم خود داشت رو به دخترک با بد خلقی و تلخی لب زد: _ تموم شد!؟ #کپی_ممنوع.
Показать все...
👍 2
#گلارین #پارت_8 سحر چشمی در حدقه چرخاند: _ احساس مون متقابله ..پاشو جمع کن خودت و روانی مریض از جا بلند شده با حس دردی که در اسخوان و لگن اش پیچید؛ لب هایش را به هم فشرد تا سر سحر جیغ نکشد تنها یه آخ ریز از میان لب هایش بیرون جهید. تکانی به مانتوی مدرسه اش که خاکی شده بود داد. _ من نه مریضم نه روانی انقد اونایی که لایق خودت بار من نکن ، برو رد کارت من حرفی با دختری مثل تو ندارم پس گم شو  .‌. حتی خودش هم درکی از این همه خشم که از ناکجا نشئت می گرفت و او  به یک باره بر سر سحر خالی کرده بود نداشت سحری که مثل هر روز سوال و جواب اش می کرد و او هر بار با جواب های سر بالا دکش می کرد. شاید هم فرق داشت و فرق اش هم این می توانست این باشد که هر بار سحر سخنی از سیاوش  به میان می آورد هیچ گاه به قرار های او با دختری اشاره نکرده بود. اصلا این دختر کجا سیاوش را دیده بود که بفهمد با کسی قرار می گذارد؟که از قضا دختر هم بود! احمقانه بود اگر حرف سحر را که یک روده ی راست هم در شکمش نبود را باور می کرد!؟ سیاوش با چه کسی قرار گذاشته بود؟ با اینکه سیاوش هیچ تعهدی نسبت به او نداشت اما  آخر قلب زبان نفهمش که تعهد و این حرف حالی اش نبود...! او سیاوش را برای خودش می خواست حتی به قدری رویش تعصب داشت که گاهی خودش هم به دیوانگی خود شک می کرد. _ نه بابا تو رو خدا بیا حوصله داشته باش به درک نداری من و باش که دلم واست سوخت خواستم یکم اون چشمای کور تو باز کنم #کپی_ممنوع
Показать все...
👍 1
پارت داریم قشنگا اونم دوتا😉🤌
Показать все...
👍 1
Фото недоступно
من از شَرع چيزی نمیدانم خودم را میدانم دلم را و تو را حتی اگر ممنوعه ترين موجودِ رویِ زمین باشی...🍃♥️ شب تون خوش 🌼
Показать все...
6👍 2
یه پارت دیگه برای کسایی که تازه عضو چنل شدن خوشگلا🤌❤
Показать все...
9
#گلارین #پارت_7 کوله اش را روی شانه عقب تر فرستاده دست به کمر شد عصبی به چشمان سحر زل زد: _  حرف دهنت و بفهم سحر! منم کاریت نداشتم ، خودت مثل آدامس می چسبی به آدم ... راه تو بِکش برو من حوصله دعوا با آدم بیشعور و نفهمی مثل تو که کارش چپ و راست فضولی کردن ندارم ... برو یکم به دوست پسر هات برس ناکام نمونن دختره هرجایی صدای پناه بلند بود به گونه ای که همه دختر ها بشنود و نگاه بدی به سحر کنند. نگاهی پر از انزجار که سحر همیشه از آن بیزار بوده و است. او هیچ گاه در زندگی اش با این نگاه ها ‌کنار نیاده بود...و پناه دقیقا دست روی نقطه ضعف او گذاشته بود. چنان که این بار نوبت سحر بود تا به تخت سینه پناه بکوبید...به قدری محکم که پناه توان حفظ تعادلش را از دست داده به پشت روی زمین افتاد. جسم اش نحیف و لاغر بود. همین هم علتی شد بر اینکه نتواند در برابر زور سحر که نسبت به او استخوان‌ بندی درشت و قد بلندی داشت؛مقاوت کند. _بسه دیگه هی من چی نمیگم دور بر میداری‌‌‌... خفه شو ببینم دختره لکاته با چشم های گرد شده به سحر نگاه کرد که دخترک با نفرت و خشم ادامه داد: _عقده ای تویی نه من که واسه خاطر هیچی جلو مدرسه معرکه گرفتی؛ از تو ماتهتت حرف در میاری واسه من ...آویزون بیریخت پناه چندین بار پلک زده، انگار که تازه به خودش آمده باشد در همان حالت نشسته روی زمین به دور اطراف نگاه کرد و با دیدن نگاه های خیره ای که نظاره گرش بودند؛ خجالت زده لب گزید. عصبی زیر لب نالید: _از متنفرم سحر ...برو بمیر #کپی_ممنوع
Показать все...
👍 28🔥 3 2
لینک ناشناسم خوشگلا ❤ هر نظری داشتین تا الان بفرستین واسم حتی اگه ایده خاصی دارین یا سوال 🤌 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-338587-hdJdrUo
Показать все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport