cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال‌تـرنـج‌⚜روزگار دلربـا⚜

لَاحَوْلَ وَ لَاقُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظیم نویسنده م_ق_تـرنـج عــدالت‌وعشــق درحال‌چاپ شوهـر شایستـه تمام روزگـار دلـربا آنلاین روزی یک پارت به جز تعطیلات رسمی @toranjnovel ادمین #کپی_رمان_به‌هرشکلی_در_دادگاه‌_الهی_پیگرد_دارد.

Больше
Рекламные посты
21 470
Подписчики
-3224 часа
-2387 дней
-1 25230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_71 دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد. - بدک نیست. ... نه! ... باریکلا! ... خوشم اومد. نگاه مهربانانهٔ دورازانتظاری به ترمه کرد، برگه‌ها را روی اولین میز خالی گذاشت و دقیق‌تر نگاه‌شان کرد. جوانک مزلف هم خودش را به او رساند و با انگشت چیزهایی را روی طرح‌ها نشان داد و در گوشش زمزمه کرد. ترمه که انتظار تعریف این غول بی‌شاخ‌ودم را نداشت، آرام گرفت.‌ باورش نمی‌شد‌ نمایندهٔ تولیدی به آن معروفی، طرح‌هایش را بپسندد. اگر چنین می‌شد نان‌شان در روغن بود! خبر داشت که اساتیدش با چند تولیدی بزرگ کار می‌کنند و معترفند، درآمدشان از این راه، از حقوق‌شان بیشتر است. - ترمه جان! صدای نگران مادر، ترمه را به خود آورد. بلافاصله برگشت و از شدت هیجان خود را درآغوش دلربا انداخت. دلربا بلافاصله ترمه را از خود جدا، برانداز کرد و دست کنار صورتش گذاشت. - خوبی؟ ترمه با حرکت سر خوب بودنش را نشان مادر داد. تیدا کنجکاوانه از ورای شانه‌های مادر، سرک کشیده و دو مرد را نگریست. - این که همون مرتیکهٔ نچسبه؟ دلربا چشم‌غره‌اش رفت، اما ترمه زودتر هیش گفت. تیدا به‌صورت سمبولیک، شانه بالا انداخت و زیپ دهانش را کشید. سلام بلندی به مردها کرد و سلانه‌سلانه از کنارشان گذشت تا به اتاقی که بوی غذا از آن می‌آمد، برود. دلربا برای اولین بار مرد قدبلند را پرحرف می‌دید. چون بدون توجه پبه او، هنوز مشغول صحبت با مرد جوان بود. ترمه دستش را گرفت و جوانک را نشانش داد. - اینو اورده به‌پای ما باشه. خیلی لوس و نچسبه. قبول نکن! دلربا دستش را مهربانانه فشار داد. - حالا صبر کن! ما مجبوریم، برای گرفتن این سفارش شرایطشون رو قبول کنیم. ترمه دماغش را چین انداخت که جوانک برگشت و تازه دلربا را دید. - اِ... سلام. خوب هستین؟ دلربا قدمی جلوتر رفت. - سلام. خوش اومدین! مرد قدبلند همچنان بدون توجه به اطراف، به برگه‌ها نگاه می‌کرد. انگار در قاموس این مرد سلام و ادب جایگاهی نداشت. جوانک که سکوت رئیسش را دید،‌ جواب داد: - پارسا منفرد هستم. قراره نماینده گروه شما و تولیدی ناب‌پوش باشم. اگه سؤالی ندارین و با شرایطی که صبح گفتم موافقین، بریم برای مذاکره! دلربا خواست پاسخش را بدهد، که رئیس به طرفش دست بلند کرد‌. - چند وقته طرح لباس می‌ز‌نی؟ ترمه که از مخاطب شدنش توسط این مرد هول شده بود، انگشتانش را به‌هم پیچاند. - بیشتر از شش‌ساله. رشته‌ام طراحی لباسه.
Показать все...
👍 19 4🤔 3
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_70 هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای بمی هر دو را شوکه کرد. - این‌جا چه خبره؟ آه از نهاد ترمه برخاست. در ورودی را باز گذاشته بود و اینک، مردی درشت هیکل در آستانهٔ آن ایستاده بود. مردی که قامت بلند و چهارشانه‌اش چهارچوب در را پر کرده و سر بی‌مو و ریش بلندش ترمه را به‌یاد شخصیت‌های منفی فیلم‌های ترسناک می‌انداخت. - سلام رئیس! صدای مضحک جوان پشت‌سرش یادآوری کرد که جناب رئیس ایشان هستند. خوب که نگاه کرد مرد را شناخت. طرفِ معاملهٔ چند روز پیش مادرش بود. خبر داشت که مادرش امیدوار بود با مزون‌ها یا تولیدی‌های بزرگ کار کند، اما شاهد رد کردن پیشنهاد مادرش توسط این مرد هم بود، پس این‌جا چه می‌کرد؟ بلکل مرد جوان را فراموش و دیپلماسی حرفه‌ای را پیشه کرد. به استقبال مرد رفت و اظهار آشنایی کرد. - سلام. خوش اومدین! مادرم نیستن باید منتظر بمونین. مرد انگار کر بود، چون با همان سگرمه‌های درهم نگاهی به میزهای پر از پارچه کرد. - سفارش گرفتین؟ ترمه ناگاه به‌ یاد سفارش سرویس‌های آشپزخانه افتاد. اگر مرد دستگیره‌ها و دم‌کنی‌ها را می‌دید چه؟! اما به‌جای ترمه مرد جوان از پشت‌سرش جواب داد: - رئیس به‌نظرم بهتره اینارو ببینید. قلب ترمه یک تپش جا انداخت. به یاد آورد که جوان چند دقیقه پیش، سرویس‌ها را دیده و حالا با نشان دادن آن‌ها به رئیسش خوش‌خدمتی می‌کند. چشم‌هایش را بست تا شاهد آبروریزی‌ای به آن بزرگی نباشد، اما وقتی جز صدای ورق کاغذ چیزی نشنید، یک چشمش را آهسته باز کرد. باز کردن چشمان ترمه همان و از کوره در رفتنش همان. با دیدن برداشتن بی‌اجازهٔ طرح‌هایش، خشمگین جلو رفت و آن را در هوا قاپید. - به شما یاد ندادن به وسایل بقیه دست نزنید؟! مرد جوان که تابه‌حال روی خندانش را به نمایش گذاشته بود، حق‌به‌جانب خطاب به رئیسش گفت: - همین اول کار گفته باشم، من اختیار تام می‌خوام. نمی‌خوام هر لحظه یه بچه با اَداهاش به دست‌وپام بپیچه. ترمه توپید: - بچه؟! بچه هفت... . اما کشیده شدن برگه‌ها از دستش حرفش را ناتمام گذاشت. انگار رئیس و مرئوس هر دو زبان‌نفهم و پررو بودند. دهان باز کرد تا حقش را بگیرد که حرف رئیس میخکوبش کرد.
Показать все...
59👍 10😡 6
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_69 جوانک سر تکان داد. - منم باید این‌جاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم. با چشم‌های باریک‌شده نگاهی به اطراف کرد. - به نظرم بهتره من این‌جاها رو دید بزنم و تو... اما انگشت سبابه‌ای که برایش به چپ‌وراست تکان‌تکان می‌خورد، نطقش را کور کرد. اخم‌های درهم دخترک و گارد طلبکارانه‌اش، خنده را مهمان لب‌های مرد جوان کرد. دخترک ترکه‌ای و جدّی‌ای که حتی با همین مانتوشلوار ساده هم کلّی دیدنی بود. به ناچار روی صندلی نشست تا دخترک تماسش را بگیرد. ترمه که از خندهٔ مرد فهمید جدّی گرفته نشده، طره مویِ مجعد آبنوسی‌اش را به داخل مقنعه هدایت کرد و کلافه رفت تا با مادر تماس بگیرد. سراغ کیفش رفت. گوشی را خارج و حین گرفتن شمارهٔ دلربا زیرلب غرغر کرد. - مرتیکهٔ مُزلّفِ* گیس‌قشنگِ دندون‌پزشک لازم! هی ردیف دندونای کج‌ومعوجش رو به رخ من می‌کشه. ... اَه‌اَه‌اَه... ! این‌قدر بدم میاد از این مرد بوری‌های* سفید! ایششش! بعداز چند زنگ که تماس برقرار نشد، عصبی قطع کرد. اندیشید؛ مامان کجاست که جواب نمی‌ده؟ تصمیم گرفت با خاله شهلا تماس بگیرد. درحال شماره‌گیری بود، که کاغذهای طراحی از میز جلوی رویش برداشته شد. از ترس هین بلندی کشید و چرخید. مرد جوان با چشمانی باریک‌شده به طرح‌هایش زل زده بود. عجب مرد پرررو و سریشی! نتوانست خودش را کنترل کند و «هوش» بلندی کشید. کاغذها را از دست جوانک درآورد و کلافه، با همان‌ها به سینه‌اش زد. - هوششش! باز که راه افتادین؟ مگه نگفتم بشینین تا مادرم بیاد؟ مرد جوان دوباره به حالت تسلیم دست‌هایش را بالا گرفت. - آخه مادرتون جواب نمی‌ده. رئیس منم ممکنه هر لحظه برسه. خواستم بگم... . ترمه که از تنها بودن با او احساس بدی داشت، با دست بیرون را نشان داد. - اصلاً بفرمایین بیرون! بفرمایین! و با کاغذها دوباره به بازوی مرد جوان زد و به بیرون هدایتش کرد. - بفرمایین! هنوز از اتاق بیرون نرفته بودند که صدای خش‌داری هر دو را از جا پراند. - این‌جا چه خبره؟
Показать все...
👍 60😁 21 6🤔 1😈 1
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_68 مردی پشت‌به‌‌در ایستاده بود، که به‌محض شنیدن صدای باز شدن در برگشت. جوان بود و قدبلند. کیف چرمی بزرگش را دست به دست کرد و با چهره‌ای متعجب به ترمه خیره شد. - سلام! ... خانم کاشفی؟ جوانک آن‌قدر شیک‌وپیک و خوش‌قیافه بود که ترمه دچار لکنت شد. - س... سلام! وقتی دید چشم جوانک به سیب توی دستش است، شرمنده شد. لعنتی! کاش با سیب نیم‌خورده دم در نیامده بود. طبق غریضهٔ ذاتی دخترانه‌اش سعی کرد درمقابل جنس مخالف کم نیاورد، پس دستی که سیب در آن بود پشتش برد و محکم پرسید: - امرتون؟ جوان دستهٔ موهای روشنی که روی پیشانی‌اش ریخته بود را بالا زد و باعث شد، ترمه متوجه رنگ روشن چشمانش شود. - از طرف آقای قبادی اومدم. و روی پنجه‌هایش بلند شد و پشت‌سر ترمه را دید زد. - تولیدی‌تون این‌جاست؟ اجازه می‌دی؟ اجازه گرفت، اما بدون اجازه با کیف بزرگش ترمه را کنار زد و وارد کارگاه شد. ترمه بی‌خبر از همه جا دنبالش رفت. - ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین! من آقای قبادی نمی‌شناسم. جوانک که روی میز‌های دوخت را تماشا می‌کرد، پاسخ داد: - گفتی کاشفی نیستی، درسته؟ ترمه با سر و زبان تأیید کرد. - نیستم. - خب معلومه چرا نمی‌شناسی. ایشون درجریانن. تو دوزنده‌ای، یا ... و به سرتاپای سادهٔ ترمه زل زد. - محصلی؟ ترمه، عصبی از کنکاش‌های مرد جوان، آستین نیمه‌کاره‌‌ را از دستش کشید و روی میز پرت کرد. - اگه با مامانم کار دارین، بفرمایین منتظرشون بمونید. و با دست صندلی گوشهٔ سالن را نشانش داد. مرد جوان از میز بعدی سرویس دَم‌کنی را برداشت و با تعجب در هوا تکان داد. ترمه دوباره آن را هم از دستش کشید، روی میز پشت سرش انداخت و مجدداً با دست صندلی را نشانش داد. جوانک با دیدن گارد ترمه خندید. دستش را بالا گرفت و با قدم‌هایی محتاط به‌سمت صندلی رفت و نشست. - من نشستم. نگران نباش! ترمه نفس عمیقی کشید و خواست مقنعه‌اش را درست کند که متوجه سیب توی دستش شد. با حرص آن را داخل سطل کنار دستش پرت کرد. - باید با مامان تماس بگیرم. جوانک سر تکان داد. - منم باید این‌جاها رو ببینم و تا رئیسم اومد، نظرم رو بهش بگم. به نظرم بهتره من این‌جاها رو دید بزنم و تو...
Показать все...
👍 61 16😁 7🤔 4😱 1😐 1
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_67 پله‌ها را دوتا‌یکی‌ کرد. پشت در که رسید کلید را در قفل چرخاند. داخل کارگاه هیچ‌کس نبود. با خودش زمزمه کرد. - ترمه خانوم خودتی و خودت. بهترین وقت برای طرح زدن. بدون مزاحم و سرخر. از اصطلاح آخر خودش لبخندی بر لبانش شکل گرفت. اگر بابا سیروس یا مامان دلی می‌شنیدند او از این اصطلاحات تیدایی استفاده کرده، برایش لب می‌گزیدند! با به یاد آوردن پدر، غم سنگین نبودنش سینه‌اش را فشرد. بعداز گذشت یک هفته از تجسس پلیس، هنوز خبری از سیروس نبود. انگار قطره‌ای آب شده و در زمین فرورفته بود. سری به قابلمهٔ روی اجاق دوشعلهٔ رومیزی انداخت. ماکارونی خوش‌رنگ و لعاب پخت کرده بود. شعلهٔ اجاق را تا جا داشت کم کرد. یواش‌یواش قوم تاتار گرسنه از راه می‌رسیدند. نگاهی به اطراف کارگاه کرد. دلربا حسابی سر خودش را با سفارشات جورواجور گرم کرده بود. حتی سفارش دوخت وسایل آشپزخانه، مثل دمی‌قابلمه و دستگیره، که قبلاً دور از شأنش بود را هم قبول کرده بود. دلربا اکیداّ توصیه کرده بود، ترمه تنها در خانه نماند، برای همین بچه‌ها مستقیماً به کارگاه آمده و در تایم استراحت دوزنده‌ها ناهار می‌خوردند و دسته‌جمعی به خانه می‌رفتند. وسایل روی میز برش را کناری زد. کیف و وسایل طراحی خودش را روی آن گذاشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نیم‌ساعتی تا آمدن بچه‌ها مانده بود. از ظرف میوه سیبی برداشت و درحین گاز زدن به آن قلم را به دست گرفت. در راه این‌جا توی اتوبوس، با دیدن طرح زیبای مانتوی خانمی، ایده‌ای به ذهنش خطور کرده بود. فوری شروع به طراحی خطوط اندام و سپس طرح لباس کرد. چند دقیقه بعد، راضی از کارش سر کج کرد و از هر زاویه به آن نگریست. گاز دیگری از سیب نیم‌خورده‌اش گرفت و ایده‌ای جدید در ذهنش جرقه زد. سریع‌تر از قبل شروع به طراحی کرد. با خودش فکر کرد اگر این طرح بخواهد دخترانه و شادتر باشد، چه؟ و باز طرح زد و طرح زد. خودش هم نمی‌دانست ایده‌ها از کجا می‌آیند، تنها غَلیان آن‌ها و تراووش‌شان را حس می‌کرد و وقتی مثل حالا تنها بود، می‌کشید و می‌کشید. راضی از طرح‌هایش خواست گاز بعدی را به سیب بزند که زنگ در را زدند. - بر خرمگس معرکه لعنت! خیر! همنشینی تیدا اثرش را گذاشته بود. در دل نالید، مادر کجایی که دخترت از دست رفت. سیب به دست از جا برخاست، تا در را روی وروجک‌ها باز کند، اما باز کردن در همانا ‍و خشک شدنش پشت در، همان.
Показать все...
🤔 54👍 26😱 5 2
00:22
Видео недоступно
کاش میتونستیم روز دختر را به دخترکان غزه هم تبریک بگیم♥️😢 پیشنهاد میکنم به عنوان هدیه برای سلامتی و آزادی‌شون سه مرتبه آیت الکرسی قرائت کنید.
Показать все...
😢 19 6😐 3👍 1
00:56
Видео недоступно
روی پیشونی فرشته‌ها نوشته… هرکی دختر داره جاش وسط بهشته روز دختر بر دختران عزیز کانال و دختر گل خودم مبارک🥳❤️
Показать все...
26👍 3😍 3
کیا مدام ازم سراغ رمان خوب و مطمئن رو می‌گرفتن؟ دوتا رمان براتون پیدا کردم که با خوندنش مدام بیاین بگین بازم چنین رمانی معرفی کن برامون😍😍😍 یکی عروس بلگراد که عاشقانه اش محشره و یه داستان جالب و معمایی داره. https://t.me/+n829eNwKXFBiMTRk ریسک عاشقانه‌ای داغ و پرکشش از مردی جدی و بی‌نهایت عاشق پیشه.به شدت پیشنهاد می‌شه محاله شبیهش رو جایی پیدا کنین. https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 لینکش رو به زور گیر آوردم و فقط برای امروز ازاده پس عجله کنین.
Показать все...
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_66 مرد از جیب بغلِ کت اسپرتش، عینکی درآورد و به چشم زد. آستین مانتویی که شهلا از کمد بیرون کشیده بود را گرفت و درزها را وارسی کرد؛ بعد لبهٔ جلوی مانتو را بررسی، و دقیق به آسترکشی آن نگاه کرد. دل تو دل دلربا نبود. همزمان با کاووش مرد، او هم به درستی برش‌ها و دوخت‌هایشان فکر می‌کرد. خودش همیشه اولین منتقد کارشان بود و از چشم یک بازرس به تولیدات‌شان نگاه می‌کرد و گاهی حتی به خودشان آفرین می‌گفت. اخم‌های مرد که بیشتر و بیشتر درهم رفت، قلب دلربا تندتر تپید؛ یعنی نپسندید؟! - ضعیفه... اصلاً خوب نیست! مرد گفت و لب‌هایش را بیشتر روی هم فشرد. - حتی به استاندارهای ما نزدیکم نیست. شهلا که با افتخار مانتو را نگه داشته بود، انتظار این حرف را نداشت و با لب‌های آویزان شده گفت: - ما با مزون پردیس و مشکین کار می‌کنیم. طرح و برش‌های دلی... ببخشید خانم کاشفی درنوع خودش بی‌نظیره. مرد سر تکان داد. - پسند مشتری‌های ما نیست. عینکش را برداشت تا کرد و داخل جیب بیرون کتش گذاشت. برای اولین بار صورتش از بی‌روحی درآمده و حالتی انسانی به خود گرفت. - متأسفم خانم کاشفی! دلربا که به کار خودشان خیلی اطمینان داشت و با هزار امید به قضایا نگاه می‌کرد، ناباورانه و در سکوت به مرد زُل زد. - اگه قیمت می‌دین در خدمتم، وگرنه مرخص می‌شم. دلربا دست‌هایش را باز کرد و به وسایل و کارگاه اشاره کرد. - نمی‌فروشم. این‌جا تموم سرمایه و‌ محل امرار معاش خونواده‌مه. مرد بدون مکث، بااجازه‌ای گفت و از آپارتمان بیرون رفت. شهلا، روی صندلی نزدیکش وارفت. دلربا با تردید نزدیک شد و مانتو را وارسی کرد. هنوز باورش نمی‌شد کارش را کسی تأیید نکرده باشد. از نظر خودش عیب و ایرادی نداشت. اما این نظر او بود. شاید بهترین‌هایی که در باور او نمی‌گنجید، جایی دیگر شکل گرفته و او خبر نداشت. حالا دنیا که به آخر نرسیده بود، هنوز می‌توانست از جاهای دیگر سفارش بگیرد؛ فقط احتیاج به یک تنفس داشت. خودش را به دستشویی رساند. باید انرژی ته‌کشیده‌اش را احیاء می‌کرد. نباید خودش را می‌باخت، آن‌هم جلوی بچه‌ها. چند نفس عمیق کشید و مشتی آب سرد به گونه‌های گُر گرفته از خشمش پاشید، تا آرام گرفت. سرش را بالا برد و در دل نالید: - چشم خداجونم، چشم! می‌خوای روی پای خودم وایسم؟ چشم! من راضی‌ام به رضای تو، اما تواَم کمک‌هاتو ازم دریغ نکن! تواَم هوامو داشته باش! صدای بچه‌ها را از بیرون می‌شنید. - حالا چی می‌شه خاله... یعنی مجبوریم این‌جا رو خالی کنیم... مرتیکهٔ گنددماغ! حرف آخر برای تیدا بود. قبل از جواب دادن شهلا، در را باز کرد و بیرون رفت. - حرف زشت نداشتیم تیدا خانوم! بعد خطاب به شهلا گفت: - شهلاجون بشین حساب‌کتاب کن ببین از سفارشات قبلی چقدر مونده! بعد تماس بگیر با مزون‌هایی که قبلاً سفارش می‌گرفتیم ببین سفارش جدید داریم! شهلا که همیشه روحیهٔ جنگجویی دلربا را می‌ستود، یاعلی‌گویان از جا برخاست و درحین گذاشتن مانتو توی کمد جواب داد: - چشم آبجی!
Показать все...
61👍 27👌 5
#روزگـار_دلربـا #م_ق_ترنج #پارت_65 بچه‌‌ها که متوجه جریان شده بودند، با ناامیدی به اتاق برگشتند. - این حرف آخرتونه؟ مرد گفت و با نیم‌خیز شدنش نشان داد، حرفش یکی است. صورت پوکرفیس و شانه‌های افتادهٔ بچه‌ها موقع ترک سالن خاری تیز در قلب دلربا بود. می‌خواست امروز در دل‌هایشان بذر امید بکارد، نه ناامیدی، پس عزمش‌ را جزم کرد و گفت: - منم یه پیشنهاد دارم براتون. مرد میان زمین و هوا استپ کرد و آرام روی صندلی برگشت. سگرمه‌های درهم و چشمان تیزش، برخلاف گذشته، این‌بار به دلربا دوخته شد. - گوش می‌دم. دلربا در دل به امید خدایی گفت و توضیح داد: - ما یه گروه تولیدی هستیم. چهارتا دوزندهٔ ماهر دارم و خودمم کمک حالشونم. تموم پونزده سال گذشته خودم طرح زدم و دوختم. گاهی هم برای مزون‌ها دوخت کردم. اگه بتونیم با هم همکاری کنیم، برای ما باعث افتخاره. تابه‌حال به احدی رو نینداخته بود. عرق سرد شرم از شقیقه‌اش جاری شد، اما خریدن ذره‌ای امید برای فرزندانش مهم‌تر بود. مرد با شگفتی به دلربا خیره شد. اخم‌های درهمش باز و چشمان آبی‌خاکستری‌اش خودشان را نشان دادند. به فکر فرورفت و چند لحظه‌ای با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. بعد بلند شد و با اشاره به بچه‌ها و شهلا پرسید: - اینا همکاراتونن؟ - بله. نه. ایشون یکی از دوزنده‌هامون هستن. و به شهلا اشاره کرد. - بقیه بچه‌هام هستن. مرد تنها هومی گفت. - نمونه کارهاتونو باید ببینم. من دوزنده عالی و تمیز می‌خوام. شهلا به سرعت سراغ چند لباس آمادهٔ سفارش‌شان که به رگال کمد آویزان ‌بود، رفت. - بفرمایین! اینم نمونه کار ما.
Показать все...
👍 86 13🤔 5