cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال رمان‌های محبوبه‌فیروزخانی (جاندخت)

آنلاین: جاندخت(جمعه‌ها ۶ پارت) چاپ شده: آوازی‌ازباران‌بخوان دردست‌چاپ: مهروماه 🛇کپی‌ممنوع‌حتی‌باذکرمنبع🚫 لینک گروه نقد https://t.me/joinchat/cVJA7kdtqZA3ZTBk

Больше
Рекламные посты
2 622
Подписчики
-224 часа
-127 дней
-7130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۱۲ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع مردونگی کرد مازیار رو گذاشت جات و همونجا حذفت نکرد... حالا می‌خوای بری چی بهش بگی؟ ... می‌خوای بگی شرمنده استاد من کلا اینجوریم... وسط کار جا می‌زنم... خب این آدم دیگه اسمتم نمیاره که...» «پوریا...» «کوفتو پوریا... هی پوریا پوریا... هرچی می‌خوام هیچی نگم... باز هی کار خودشو می‌کنه... داره آیندۀ خودشو به باد می‌ده... اونم برای چی؟ ... اونم برای کی؟... برای یه آدمی که... لااله‌الاا...» تحمل حرف‌های پوریا زیادی سخت بود. انگار تمام کلماتش وزنه‌ای می‌شدند و روی شانه‌هایم جا خوش می‌کردند. از سوی دیگر مطمئن بودم فکری که به سر شهاب افتاده درست نیست. رفتن به ایلام و رویارویی دوباره با برزان و باشار و بقیه، آخرین چیزی بود که در زندگی می‌خواستم. باید فکر دیگری می‌کردم. اصلا وقتی نشمین اینجا و این همه به ما نزدیک بود، رفتن به ایلام فکر عاقلانه‌ای به نظر نمی‌رسید. باید فکری که به ذهنم رسیده بود را عملی می‌کردم. زیپ کیفم را باز کردم و گوشی همراهم را بیرون کشیدم و بی‌معطلی شمارۀ گایار را گرفتم. جای شکرش باقی بود که شهاب وسط جر و بحثش با پوریا متوجه من شد و به طرفم برگشت. «به کی زنگ می‌زنی؟» «به گایار...» «گایار؟!!! برای چی؟! قطعش کن ...» «باید مطمئن بشم...»
Показать все...
👍 30 12
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۱۱ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع «خب... خب... گایار تقریبا هر هفته باهام تماس می‌گیره... از حال و روزم می‌پرسه... از درسام ... از وضعیت امتحانام...» دلیلم قانع کننده نبود که رنگ نگاه آن دو تغییری نکرد. توضیحش سخت بود. «خب... چطوری بگم... اصلا همین دو سه ماه پیش... که رفتم خونۀ عمه خانم... گایار بهم زنگ زد. نگران بود... انگار می‌دونست که از اون خونه رفتم. وقتی براش توضیح دادم که جام امنه و پیش عمه توام، قانع شد و هیچی نگفت. اما بعد از نیم ساعت دوباره زنگ زد. هی بهم هشدار داد که توی اون خونه نمونم و به اون آدما اعتماد نکنم.» «خب... چرا اینو زودتر نگفتی؟ آره... ممکنه... گایار تنها کسی بود که از سوری بودنِ ازدواج ما خبر داشت. نشمین خیلی بهش اعتماد داشت...» شهاب این را متفکرانه گفت و به فکر فرو رفت. اخم غلیظی به پیشانی پوریا افتاد و به شهاب نزدیک شد. «ببینمت... به سرت نزنه پاشی بری دنبالِ...» «چارۀ دیگه‌ای ندارم... باید برم... باید ...» «استاد امجد روت حساب کرده الاغ... به همین راحتی می‌خوای دستشو بذاری تو پوست گردو...» «می‌رم باهاش حرف می‌زنم... حتما درک می‌کنه... انقدر آدم دور و برش داره که مطمئنم بهتر از من رو جایگزین می‌کنه...» «آخه ابله... تو چرا یادت می‌ره... چرا فراموش می‌کنی که استاد امجد دستت رو گرفت و بلندت کرد. به خدا همون دو تا اجرای آخر که ادا و اصول از خودت درآوردی و گفتی حالم خوب نیست و نمی‌تونم بزنم...
Показать все...
👍 22 11
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۱۰ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع پوریا دوباره بالای منبر رفت و فاز نصیحت برداشت. باز شروع به وراجی و تکرار خزعبلاتش کرد. شهاب را کنار در گیر انداخته بود و باز هشدار می‌داد و باز از توطئه و نقشه برایش می‌گفت. اگر می‌توانستم توطئه و نقشه‌ای نشانش می‌دادم که تا عمر دارد فراموش نکند. حرف‌های بی‌سروته و تکراریش حرصم را درآورده بود که اشک‌هایم را پاک کردم و از جا برخاستم. «گایار...» هر دو به طرفم برگشتند و سوالی نگاهم کردند. «اون از همه چی خبر داره...» انقدر این جمله را با اطمینان گفتم که شهاب فکری شد و به طرفم آمد. پوریا هم انگار از رفتن پشیمان شد. باید قبل از آنکه زیر نگاه‌های بی‌رحم پوریا قالب تهی می‌کردم، ادامه می‌دادم. «من مطمئنم گایار از همه چی خبر داره...» شهاب اندیشمندانه به طرفم آمد و سری به معنی تکذیب تکان داد. «بعید می‌دونم... اون روزا که دنبال نشمین می‌گشتیم... حال گایار خیلی بد بود... اونم... نگران نشمین بود... بعیده که...» «خبر داره... مطمئنم...» «از کجا انقدر مطمئنی؟» خیلی هم مطمئنم نبودم. شاید همین الان این را حس کرده بودم. اما باید دلیلی پیدا می‌کردم.
Показать все...
👍 22 11
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۹ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع حق با شهاب بود. باید دست از آبغوره گرفتن برمی‌داشتم. باید درست فکر می‌کردم و نشانه‌ای از نشمین می‌یافتم. «پوریا تو به دوربینای بیرون از مجموعه دسترسی نداری؟ اونا رو نمی‌تونی چک کنی؟» صدایی از پوریا در نیامد اما انگار سوالی شهاب را نگاه کرد که شهاب مجبور به توضیح شد. «خب ... می‌خوام بدونم از کجا اومده... با چی اومده... شاید اینجوری بتونیم یه ردی ازش پیدا کنیم.» «تا همینجاشم پشیمونم که کمکت کردم. دیگه از اینجا به بعدش، اصلا روم حساب نکن... فعلا...» چقدر این پوریا آدم مزخرف و حال به هم زنی بود. آمد و گوشی همراهش را از دستم کشید و نگذاشت یک دل سیر نشمین را ببینم. اصلا همان بهتر که برود. همان بهتر که شرش را کم کند. اصلا نیازی به او نیست. شهاب چرا برخاست و به دنبالش رفت تا او را از رفتن منصرف کند؟ «صبر کن پوریا... بیا یه دقیقه بشین... به همفکریت نیاز دارم... من اصلا مغزم کار نمی‌کنه...». «من از تو بدترم... اینجا بمونم یه چی می‌گم، بهت برمی‌خوره همه چی خراب‌تر می‌شه.» «پوریا... صبر کن... حداقل اون عکسا رو برام بفرست.»
Показать все...
👍 21 7😭 3
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۸ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع حق داشت... راست می‌گفت... هنوز تمامِ تن‌مان از ماجرای عمه خانم و شهره زخمی بود و هنوز آن ماجرا را هضم نکرده بودیم. حالا هم که پوریا با خبر خوشِ زنده بودنِ نشمین آمده بود، دست از یاوه‌گویی برنمی‌داشت و اعصابمان را به بازی گرفته بود. «من یه سال با کابوس مرگِ این آدم دست به یقه نشدم که حالا که نشونی ازش پیدا شده، بیخیال همه چی بشم. درکم کن رفیق... من باید تا ته این ماجرا برم... تا نفهمم که چی شده و چه اتفاقی برای نشمین افتاده و چرا خودشو از من و از دخترش پنهون کرده، بیخیالِ هیچی نمی‌شم. نمی‌تونم بیخیال بشم... بفهم پوریا...» انگار پوریا تسلیم شد که دیگر هیچ نگفت. صدای بازدم کلافه‌اش نشانۀ ناراضایتی‌اش بود اما خوب شد که دیگر زبان در کام نچرخاند و چرندیاتش را تکرار نکرد. «بیا بشین. فکرامونو بذاریم رو هم ... ببینیم الان باید چی کار کنیم.» پوریا هیچ نگفت و شهاب کنار من نشست. «خوبی روناک؟» سری تکان دادم و شهاب ادامه داد. «ببین روناک... می‌دونم الان حالت خوب نیست. هنوز از شوک اون ماجرا در نیومدی... اما تو باید الان خوب فکر کنی... ببین غیر از اون صلیب، چیز دیگه‌ای به ذهنت می‌رسه که بتونه برای پیدا کردنِ نشمین، کمکمون کنه... چون به هر حال اگه نشمین زنده باشه، از تو غافل نمی‌شه... تو رو ول نمی‌کنه...»
Показать все...
👍 25 7
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۷ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع لبانم کش آمدند و دیدم دوباره تار شد... این بار برای بهتر دیدن، به جنگ اشک‌ها نرفتم. وقتی شهاب می‌گوید که نشمین زنده است، حتما همینطور است. دیگر جایی برای شک و شبهه وجود ندارد. «شهاب خر نشو... یه کم فکر کن... ببین چرا الان که داری برای خودت کسی می‌شی باید سرو کلۀ این آدم پیدا بشه؟...» چرا شهاب این پوریای لعنتی را از خانه بیرون نمی‌انداخت؟ یا حداقل ساکتش نمی‌کرد؟ «این ماجرا کلا بو داره... با تعریفایی که تو کردی، اصلا اگه این آدم زنده باشه، دخترش رو ول می‌کنه به امون خدا؟ این همه مدت بی‌خیالِ دخترش می‌شه و می‌ره دنبال خوشیِ خودش؟» «پوریا بس کن... بذار درست فکر کنم.» «درست فکر کنی که به چی برسی... فکر درست اینه که من می‌گم. این ماجرا هرچی که هست همینجا بیخیالش شو و برو دنبال پاس و...» «پوریا...» صدای فریادگونۀ شهاب، پوریا را ساکت کرد. من را هم روی مبل نشاند. بیشتر از این توان ایستادن نداشتم. شهاب نفسی گرفت و کلافه و سردرگم کش موهایش را باز کرد. «یه دودقیقه زبون به دهن بگیر ببینم چه خبره... باورت نمی‌شه که از صبح تا حالا من کجاها بودم و چیا دیدم و چی کشیدم. حالا اومدی بیخ گوش من هی وزوز می‌کنی...»
Показать все...
👍 24 9
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۶ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع نه ... صبر کن... حالا وقت خاموش شدن نیست... باید درست می‌دیدم. باید دقیق می‌دیدم. اگر حتی خیال باشد.... باید دوباره می‌دیدم. فاصله‌ام زیادی دور بود. از کنار پوریا گذشتم و به شهابی که گوشی را به طرفم گرفته بود رسیدم. «خاموش شد...» شهاب هم حال عادی نداشت که با تاخیر متوجه منظورم شد. نگاهی به گوشی انداخت و انگشتی بر صفحۀ آن کشید. «پوریا رمز گوشیت چی بود؟» پوریا با اکراه آمد و خطوطی روی صفحه کشید و دوباره آن عکس ظاهر شد. با حال عجیبی که دقیقا نمی‌دانم چه بود، گوشی را از شهاب گرفتم تا بهتر ببینم... تا مطمئن شوم... تا خاطر جمع شوم... اما... اما... لعنت به این اشک‌های لعنتی... آمدند و دیدم را تار کردند. نگذاشتند درست ببینم... شمشیر را از رو بسته بودند و من هم به جنگشان رفتم. با آستین مانتو پاکشان کردم و دوباره به عکس خیره شدم. با حرکت انگشت قصد بزرگ کردن تصویر را داشتم که موفق نشدم. انگار بزرگتر از این نمی‌شد. «خودشه روناک... خودشه...» شهاب هم مانند من دیوانه شده بود یا ... این تصویر ... تصویرِ نشمین بود؟ تصویر مادر من؟! «روناک... نشمین زنده ست...»
Показать все...
👍 32 11🥰 9
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۵ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع همه رو می‌ریختم دور... تو الان باید فکر خودت باشی... فکر زندگیت... فکر آینده‌ت... فکر اینکه چجوری بری بالا بالاها... به خدا این تور اروپا سکوی پرتابت می‌شه...» به جای شهاب من از کوره در رفتم. صبر و حوصلۀ من هم حدی داشت. هم سوالم بی‌جواب مانده بود و هم شبیه متهمی شده بودم که بدون آنکه بتوانم از خود دفاع کنم برای حکم صادر شده بود. «می‌شه به منم بگید اینجا چه خبره؟» هر دو به طرفم برگشتند. شهاب مبهوت نگاهم کرد و پوریا پوزخندی تحویلم داد. «چه خبره؟! تو نمی‌دونی اینجا چه خبره؟ یه پای این خیمه شب بازی خودتی... باز می‌گی اینجا چه خبره؟ همون دیشبی که با التماس اومدی کنسرت نباید رات می‌دادم. الکی دلم برات سوخت... الکی ...» باور کردنی نبود... این امکان نداشت... حتما خواب می‌دیدم... شاید هم بلایی سرم آمده بود و خودم خبر نداشتم... حتما همینگونه بود. حتما تهمت‌های بی‌ربط پوریا من را دیوانه کرده بود که این همه اشتباه می‌دیدم... این عکسِ نقش بسته بر روی گوشی ... این قدر واضح... این قدر روشن... این قدر زنده... این عکس نمی‌توانست تصویری از یک دوربین مدار بسته باشد. حتما توهم بود... حتما خیال بود...
Показать все...
👍 24 11
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۴ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع چرا شهاب عکس‌العملی نشان نمی‌داد؟ چرا تکان نمی‌خورد؟ چرا حرفی نمی‌زد؟ مگر در آن گوشی لعنتی چه بود که به آن خیره مانده و حتی پلک زدن را به فراموشی سپرده بود. «شهاب ... خر نشو... به خدا اینا همش نقشه‌ست... باور کن اینا همش نقشه‌ست... اینا ... با هم دست به یکی کردن که تو رو روانی کنن...» باز شهاب تکانی نخورد و اجازه داد پوریا به خزعبلاتش ادامه دهد. پوریا صدایش را پایین آورده بود اما گوش‌های من زیادی تیز بودند. «من که می‌گم همین دختره ست... خودشو این ریختی کرده اومده کنسرت... خواسته هواییت کنه... به نظرم... اون عمه خانمت شیرش کرده و فرستاده...» بالاخره شهاب حرکتی کرد و گوشی را از دست پوریا گرفت. «همینه... یا بازم هست؟» هر دو حضور مرا نادیده گرفته بودند. پوریا مانند شکست خورده‌ها "ورق بزن"ی لب زد و شهاب در گوشی همراهِ پوریا غرق شد. «شهاب یه وقت خر نشی گول بخوریا... من نمی‌دونم پشت پردۀ این ماجرا چه خبره... نمی‌دونم هدفشون چیه... ولی می‌دونم هرچی که هست برای تو جز عذاب چیز دیگه‌ای نداره رفیق... بیا همینجا تمومش کن... به خدا من جای تو بودم همین الان اینا عکسا و هرچی اتفاق و ماجرا توی ذهنم مربوط به این آدم هست رو پاک می‌کردم.
Показать все...
👍 26 10
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۳ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع به خدا می‌خواستم همۀ فیلمای اون شب رو پاک کنم ... اصلا دلم می‌خواست همه رو آتیش بزنم. می‌دونی به خاطر چی؟ به خاطر تو... به خاطر رفیقم... اصلا اگه اون گوشی لعنتی رو جواب می‌دادی و می‌تونستم درست فکر کنم پا نمی‌شدم بیام اینجا... همه اون فیلما رو پاک می‌کردم و تمام...» «پوریا...» من که اصلا از حرف‌های پوریا چیزی نمی‌فهمیدم. باز خدا خیرش بدهد این شهاب را که صدایش را بالا برد و پوریا را ساکت کرد. پوریا و شهاب برای لحظاتی چشم در چشم شدند و بالاخره این پوریا بود که از شهاب روی برگرداند. «باشه ... خودت خواستی... همیشه همین بوده... همیشه همینجوری بودی... همینقدر کله شق... همینقدر احمق...» سرش توی گوشی‌اش بود و معلوم نبود مخاطبش کیست. با شهاب حرف می‌زد یا با خودش؟ معلوم نبود توی گوشی به دنبال چه می‌گشت که بالاخره آن را پیدا کرد و گوشی را به طرف شهاب گرفت. «بیا... ببین... دنبال این بودی؟ این چیزیه که چند روزه تو رو به هم ریخته؟ چند روز که چه عرض کنم یه ساله که زندگیت رو زیر و رو کرده...» نمی‌دانم چه شد، اما شهاب خشکید... انگار جریان برق قوی به او وصل شده بود که مثل مجسمه‌ای بی‌حرکت ماند. چه اتفاقی افتاد؟
Показать все...
👍 22 12😱 3
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.