cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

شــــــــــــ🍷ــــــــــــراب

نویسنده: راحیل مسیح کتاب های من: شکوه جنون، ترانه عشق یخ زده (در دست چاپ) آنلاین: شراب

Больше
Рекламные посты
15 020
Подписчики
-1124 часа
-907 дней
-42130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

خرید فایل کامل رمان شراب فقط با ۳۰هزارتومان 6274121197351174 به نام بهروز فرجی بانک اقتصاد نوین @month_sun4
Показать все...
Repost from N/a
با نجوایی که از هر فریادی وحشتناک تر است،رعشه به تنم می ریزد: _ _قراره تاوان پس بدی خرگوش کوچولو! به آنی پس گردنم را چنگ می زند و تن نحیفم به دنبالش کشیده میشود.. مقابل آینه ی قدی می ایستد و بدنم را جلو می کشد.. نگاهم خیره می ماند به انعکاس دخترک عریان درون آینه‌‌.. تنم را از پشت به خودش می فشارد.. نگاهم از روی دخترک کنده میشود.. جا خوش می کند روی لب های کج شده و نگاه تحقیر آمیز مردی که او را در بر گرفته.. _ _ نگا کن..خوب نگا کن دستش از پس گردنم می لغزد و دور فک و چانه ام می پیچد.. با انگشت شست و اشاره،فشاری به لپ هایم می آورد و سرم را کمی بالا می کشد.. _ _چی می بینی؟ https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 دخترکی نحیف و لاغر.. دخترکی که چشم هایش ورم کرده و صورتش سرخ است.. نگاهم روی سینه های کوچک و ناچیز دخترک می لغزد و خجالت می کشم.. نگاهم پایین تر می خزد و لرز هیستریکی به جانم می افتد.. دست خودم نیست که بی اراده دست پیش می برم و می پوشانمش.. صدای پوز خند آن مرد مثل تیزی در قلبم فرو می رود.. نگاهم،شیشه ای و بغض آلود است وقتی در آینه به چهره ی پر تفریحش نگاه می کنم.. _ _از چیزی که دیدی..خجالت می کشی؟ چشم می بندم و شانه هایم را جمع می کنم.. فشار انگشتانش بیشتر می شود و تکانم می دهد.. خشن بیخ گوشم می غرد: _ _ نگا کن پلک هایم را محکم تر روی هم می فشارم.. دخترک لعنتی درون آینه حالم را بد می کند.. نمی خواهم او را ببینم.. مو های گیس شده ام را با دست دیگرش می کشد.. درد میان پوست سرم می دود و ناله می کنم.. _ _ نگاه کن شمرده و آمرانه می گوید.. با لحنی که جرعت سر پیچی از آن را ندارم.. چشم باز می کنم.. ارتعاش چانه ام مهار نشدنیست.. دستش همچنان فکم را در بر گرفته و پوست تیره اش،رنگ پریدگی ام را بیشتر به چشم می آورد‌‌.. بدن لرزان دخترک چیزی به خاطرم می آورد و صدای آن مرد در گوشم می پیچد.. "خرگوش کوچولو" دقیقا همین است.. دخترک شبیه خرگوش لرزانیست،که میان دستان شکارچی گرفتار شده.. صدایش را از پشت سرم می شنوم.. _ _می خوای بهت کمک کنم؟ نگاهم روی سیاهی های بی رحم شکارچی می لغزد.. قصد دارد با طعمه اش بازی کند.. اینطور لذتش بیشتر است.. گردن خم می کند و لب هایش کنار گوشم قرار می گیرند.. _ _من حقارت می بینم پچ زده.. با صدایی بدون خش.. اما پر از حرص و کینه.. دستش چانه ام را رها می کند.. می آید و دور گردن باریکم می خزد.. سرش را بالا می کشد و نخوت آلود نگاهم می کند.. _ _ترکیب فوق العاده ای می بینم از حقارت و قدرت https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 دستش پایین می آید و سینه ام را چنگ می زند.. _ _تو موجود ناچیزی هسی آیه.. سینه ام را به بازی می گیرد و نفس در پیچ و خم سینه ام راه گم می کند.. _ _پیش پا افتاده ترین آپشنا برای برانگیختن یه مردو هم نداری دستش پایین تر می خزد.. _ _بیشتر شبیه یه پسر بچه ی لاغر مردنی میمونی دستش دور ناف دخترک دایره ای فرضی می کشد و سرما از ستون فقراتم بالا می رود.. _ _اما می دونی چرا وارث تاج و تخت کیاشاهی،تورو واسه تختش انتخاب کرده؟ دستش از حرکت می ایستد و بی نفس به انعکاسش نگاه می کنم.. لب هایش لاله ی گوشم را نوازش می کند و از داغی نفس هایش گر می گیرم.. _ _چون پرشان کیاشاهی اگه بخواد چیزی رو داشته باشه،پس دارتش دستش دست لرزانی که اندامم را پوشانده کنار می زند و رمق از پاهایم می رود.. _ _ حتی اگه اون چیز یه خرگوشِ لاغر مردنیِ کثیف باشه تنم شل میشود و روی دست هایش می افتم.. با لذت و غرور نگاهم می کند.. سرم گیج می رود و محتویات معده ام تا دم حلقم بالا می آید.. https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 https://t.me/+ZpMHib9gVdI2NTI0 اربابِ زخم خورده و تنهایی که دلبسته ی خدمتکارِ ریزه میزش میشه اما اون دختر مردِ دیگه ای رو بهش ترجیح میده و پسش می زنه .. اما گذر پوست به دباغ خونه میوفته و دخترمون مجبور میشه برای نجات عزیز تریناش دوباره به عمارت تاریک ارباب قدم بزاره .. اما اینبار ارباب براش شرط داره ...😈🔞
Показать все...
Repost from N/a
_جرعت داره کسی به زنِ من چیزی بگه با بغض به مرد بی معرفتم نگاه کردم که چطور برای یه زن دیگه سینه سپر کرده بود با قامتی خم شده از جام بلند شدم که نگاها‌ سمتم‌ کشیده شد _من‌..من‌ طلاق میخوام..هرکاری میخوای بکن .. صابر قلدر و دریده قدمی جلو گذاشت و با تهدید و نیشخند سرشو‌ نمایشی جلو کشید _چی گفتی ؟ درست متوجه نشدم یکبار دیگه تکرار کن ... نگاهی به جمع خانوادش کردم و سعی کردم قوی تر باشم _من طلاق میخوا.... با چنگ شدن موهام دستش جیغ خفه ای کشیدم و رو سینش پرت شدم که عصبی تو چشمام غرید _یکبار دیگه اسم طلاق بیاری قلم پاهاتو خورد میکنم حتی نتونی دستشویی بری چه برسه این گوه خوری ها چیه میخوای طلاق بگیری بری پی اون عشقِ بی ناموست؟؟؟ فاتحانه‌ نیشخندی زد و از بالا تو چشمای ترسیدم نگاه کرد _این آرزورو‌ به گور میبری عزیزم کاری نکن قاطی کنم بزنم دک و پز جفتتونو‌ بیارم پایین با گریه مشتی تو سینش کوبیدم _تو خیانت کردی ...رفتی زن گرفتی مقصر منم اره؟؟؟ نفس بریده تو صورتم آروم لب زد _صابر واسه اون چشمای نازت بمیره سگ توله گریه نکن توضیح میدم واست... https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk https://t.me/+iii4Lm5J2Vo0M2Rk صابر گنده لات و بی کله ای که یه شهر ازش حساب میبرن ولی اون دل میده به دختری که دلش‌ جای دیگست‌ ولی اون مردی نیست که از حقش‌ بگذره...♨️
Показать все...
Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
Показать все...

👍 2
Repost from N/a
-دخترخونده‌ت به نامزدت پیام داده که ازت حامله‌ست! مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد. -کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا این‌و گفته؟! پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید: -خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر... با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجه‌ی آفتاب داری... رفتی دخترخونده‌ت رو حامله کردی؟! تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت. -شیرم‌و حلالت نمی‌کنم بوران... ای خدا من‌و بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم. بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند. چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید. -چی داری میگی مادر من؟! این دختره‌ی بی‌حیا کدوم‌گوریه که این خزعبلات‌و توکوش شما خونده؟! پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد: -یعنی می‌خوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتی‌ش هم تو می.خری؟! می.خوای بگی دروغه که درد پریودش‌و تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟! پوف! دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند. انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش... -دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟! مگه کس و کاری هم داره جز من؟! اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد. -خدا من‌و از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو... جواب مردمو چی بدم؟! بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید. -به پروانه گفته تو حامله‌ش کردی، عقدو به هم زدن وسیله‌هاتو پس فرستادن چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟ دخترک را میکشت! -به گور هفت جدش خندیده... د بگو کجاست این ورپریده تا حسابش‌و بذارم کف دستش؟! -خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن... دوروز دیگه شکمش بالا بیاد... کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمی‌فهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید: -کدوم شکم مادر من؟! یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟! حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند. یک بند سرزنشش میکرد. -مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟! کجا این خبط‌و کردی؟! با دختر خسرو؟! پونزده سال ازت کوچیکتره... نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد. -من میگم کاری نکردم شما دنبال سه‌جلد بچه‌ای؟؛ کدوم گوری رفتی سوفیا؟! پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریده‌ی دریده او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد. از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد. -این چه غلطیه کردی؟! آبروی من اسباب بازی دست توئه؟! سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد. همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود. -لال شدی الان؟! از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت: -راهی نداشتم که عقدت‌و به هم بزنم. مجبورم کردی... بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت. -عه؟! الان کجاست اون توله‌سگی که به نافم بستی؟! جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد. دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد. نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد: -حرف بزن دیگه... چطور تخم من‌و کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟! گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود. ترسیده و لرزان به تته پته افتاد. -د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج.... بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد. -د نه د... گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم. که حامله‌ت کردم آره؟! یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره... دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید... https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 بوران مهدوی... پدرخونده‌ی جوون و سکسی‌ای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون... دختری که می‌دونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنش‌و داره اما بوران کنار می‌کشه... اون‌شب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودش‌و تو بغل یه مرد دیگه می‌ندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بی‌اراده....😱🤤
Показать все...
خرید فایل کامل رمان شراب فقط با ۳۰هزارتومان 6274121197351174 به نام بهروز فرجی بانک اقتصاد نوین @month_sun4
Показать все...
پارت جدید آپ شد
Показать все...
🗿 6👍 2
Repost from N/a
-دخترخونده‌ت به نامزدت پیام داده که ازت حامله‌ست! مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد. -کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا این‌و گفته؟! پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید: -خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر... با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجه‌ی آفتاب داری... رفتی دخترخونده‌ت رو حامله کردی؟! تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت. -شیرم‌و حلالت نمی‌کنم بوران... ای خدا من‌و بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم. بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند. چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید. -چی داری میگی مادر من؟! این دختره‌ی بی‌حیا کدوم‌گوریه که این خزعبلات‌و توکوش شما خونده؟! پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد: -یعنی می‌خوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتی‌ش هم تو می.خری؟! می.خوای بگی دروغه که درد پریودش‌و تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟! پوف! دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند. انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش... -دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟! مگه کس و کاری هم داره جز من؟! اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد. -خدا من‌و از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو... جواب مردمو چی بدم؟! بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید. -به پروانه گفته تو حامله‌ش کردی، عقدو به هم زدن وسیله‌هاتو پس فرستادن چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟ دخترک را میکشت! -به گور هفت جدش خندیده... د بگو کجاست این ورپریده تا حسابش‌و بذارم کف دستش؟! -خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن... دوروز دیگه شکمش بالا بیاد... کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمی‌فهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید: -کدوم شکم مادر من؟! یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟! حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند. یک بند سرزنشش میکرد. -مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟! کجا این خبط‌و کردی؟! با دختر خسرو؟! پونزده سال ازت کوچیکتره... نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد. -من میگم کاری نکردم شما دنبال سه‌جلد بچه‌ای؟؛ کدوم گوری رفتی سوفیا؟! پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریده‌ی دریده او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد. از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد. -این چه غلطیه کردی؟! آبروی من اسباب بازی دست توئه؟! سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد. همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود. -لال شدی الان؟! از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت: -راهی نداشتم که عقدت‌و به هم بزنم. مجبورم کردی... بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت. -عه؟! الان کجاست اون توله‌سگی که به نافم بستی؟! جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد. دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد. نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد: -حرف بزن دیگه... چطور تخم من‌و کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟! گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود. ترسیده و لرزان به تته پته افتاد. -د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج.... بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد. -د نه د... گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم. که حامله‌ت کردم آره؟! یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره... دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید... https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 بوران مهدوی... پدرخونده‌ی جوون و سکسی‌ای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون... دختری که می‌دونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنش‌و داره اما بوران کنار می‌کشه... اون‌شب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودش‌و تو بغل یه مرد دیگه می‌ندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بی‌اراده....😱🤤
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.