کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
رمانی از نویسنده رمانهای آغازانتها زندگی به نرخ دلار«نشرصدایمعاصر» الهه درد«صدایمعاصر» او عاشقم نبود«صدایمعاصر» تبسم تلخ«نشرشقایق» زوجفرد انیسدل مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند «نشرعلی» @Sedighebehravan
Больше9 896
Подписчики
-524 часа
-657 дней
-25130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
00:08
Видео недоступно
من کیوانم!
معروفترین دندانپزشکی که کل فرانکفورت به خودش دیده...
وقتی دانشجو بودم طی یه سانحه، تصمیم میگیرم از همه چیز و همه کس دور شم پس ایران رو ترک میکنم...
و بالاخره بعد از ۱۰ سال به هدفم میرسم و روز و شب فقط کار میکنم و وقتم رو با مریضام سپری میکنم...
سمت هیچ دختر و رابطهای نمیرم. جوری که حتی دوستام باورشون میشه که هیچ حس مردونهای ندارم...
اما یه روز دختر ریزه میزهای پا به مطبم میذاره که چشمهای عسلی رنگش، دنیامو زیر و رو میکنه و سرسختیای که ذاتا توی وجودش بود، کل سد دفاعیم رو درهم میشکنه...
و من برای اولین بار جذب دختری میشم که بعد از سی و دو سال تمام حسهای مردونهام رو بیدار میکنه و...🙊🔥
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
- چشمات میتونه بیاحساسترین مرد هارم از پا در بیاره دختر جون!
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
توصیهی ویژه♨️
#قلم_قوی
11100
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
7600
Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
11900
#پارت_۴۰۷
#پارت_واقعی
تنها چند ثانیه زمان برد جای گرفتن موبایل کنار گوشش و پیچیدن صدای بم و مردانه او در حیاطی که یکی از گلبرگ های گلِ آهارش درست مانند یک فیلم کند شده،پس از پیچیدن رایحهی بینظیرش در فضا به روی زمین افتاد:
_سحر خیز شدی یا کلا نخوابیدی؟!
انگشتانش به دور بدنهی گوشی سفت شدند و چرا بغض کرده بود.چرا قلبش برای لحظه ای دچار حالتی ناشناخته شده بود؟ممکن بود برای این باشد که با شنیدن صدایش برای چند لحظه باز هم آن آغوش را تصور کرد و نتوانست بگوید که حسش واقعی نبوده است:
_سَ..سلام!
تمام توانش را جمع کرد.هرچه نیرو داشت را برای نشان ندادن لرزش صدایش به کار گرفت تا همین کلمهی ساده را بیان کند
_خب..میشنوم...
دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما درست همان ثانیه دردی کوتاه و طاقت فرسا در قسمتی از سرش پیچید:
_عاای..!
صدای ظریف و دردناکی که از دهانش به بیرون رانده شد کوتاه و آرام بود اما توانست اخم های امیر را در هم قفل کند،آنقدری که میانه راه در جا ایستاده و لب بزند:
_احتمالا زنگ نزدی که این و بگی!
لحنش،این که هیچ اثری از شوخی در آن دیده نمیشد و کاملا جدی بنظر میرسید،موجب شد دخترک با تصور اینکه تا دقایقی پیش برای چه کسی نفس هایش تند شده و اشک ریخته است با حرصی خنده دار که ناخودآگاه در وجودش رخنه کرده بود بگوید:
_نخیرم..بادوم موهام و چنگ ز...
گویی تازه فهمید در حال گفتن چه چیزی است،بی آنکه فعل جمله اش را کامل کند،لب زیر دندان کشید.چرا هر بار باید جلوی این مرد یک نمایش سراسر مسخره و ضایع را به اجرا میگذاشت؟
آن سوی خط اما،امیر حین بالا بردن پایش برای نشستن روی موتور،تک ابرویی بالا انداخته و بیخیال گفت:
_موی بلند دردسرای خودش و داره!
و این چه معنی ای میداد جز اینکه او میداند قد موهای دخترک چه اندازه است؟چه معنی داشت جز هشدار این مورد که من موهای مواج و به رنگ آسمان شبت را دیده ام؟!
چشم های دخترک درشت شد و صدای ضعیف رها شدن نفسی که با شنیدن آن حرف چند ثانیه درون سینهاش حبس کرده بود؛به گوش مرد رسید.زبانش انگار قفل شده بود و ذهنش در حال پردازش اینکه مرد چگونه توانسته موهای او را ببیند؟!
نمیدانست مردی که با یک ژست آسوده،آرام و بیخیال،انگار نه انگار آن شخصی که تا دقایقی پیش با بالاترین سرعت ممکن میان کوچه های تنگ و تاریک میدویده او بوده،رقص موهای پر پیچ و تاب او را در همان خانه ای که حال درونش قدم میزد دیده است.
و چقدر بد جنس شده بود که با لبخندی یکوَری در حال شنیدن نفس های دخترک بود و کلامی به زبان نمیآورد.
_من...من اشتباهی بهتون زنگ زدم..یعنی دستم خورد!
به قدری هل شده بود که خودش هم نمیدانست این حرف را از کجا آورده است.گویی کسی که امشب نزدیکی تخت حیاط ایستاده و یک دست به کمر تکیه داده،نفس نبود.و میشد گفت نفس هر گاه که مخاطب حرف هایش این مرد بود؛آن نفس همیشگی نبود؟!
آن سمت خط،امیر با همان لبخند یک وری،باز هم ابرو بالا انداخت و برای برداشتن کلاه کاسکتی که در قسمت جلویی موتور بود دست دراز کرد:
_خیلی خب.پس فعلا..
_نهه!
نه آنکه اخم کند اما حد فاصل میان ابروهایش کمتر شد و دستی که در حال فاصله دادن موبایل از گوشش بود را به سر جای قبلی خود بازگرداند.جدیت در صدایش طنین انداز شد وقتی که پرسید:
_چی شده؟!
_شما..حالتون...خوبه؟!
میخواست مطمئن شود،میخواست از زبان خود او بشنود که حالش خوب است و آن وقت باور کند تمام آن صحنه ها تنها یک خواب بوده است.و چرا حس میکرد اگر او را از نزدیک میدید تپش های قلبش آرام می گرفتند؟
_شما..کِی بر میگردید..یعنی..اصلا..بَر..بر میگردید؟!
_دلت تنگ شده؟
بدون مکث گفت.سریع و ضربتی گفت و ندانست چه بر سر قلب بینوای دخترک آمد وقتی ریتم تند شدهاش پشت سر هم پرسید:
" آیا واقعا دلتنگ او شده ای؟"باید باور میکرد که دلتنگش شده است؟
نفس شاید او را نمیدید اما کنجی از ذهنش،توانست لبخند محو مرد را حین زدن چنین حرفی تصور کند و لعنت به آن لبخند های مردانه اش!
_زمان اومدنم مشخص نیست...ولی فعلا میتونی چشم به راه باشی!
اذیتش میکرد؟باید باورش میشد مرد در این ساعت از نیمه شب شیطنتش گل کرده و سر شوخی را با او باز میکند؟!
_چشم به راه شما نیستم..!
موتور روشن شد و امیر با همان لحنی که توانسته بود حرص دخترک همیشه آرام را در بیاورد بیخیال تر از قبل لب زد:
_از اونجایی که سابقهات تو دروغ گفتن زیاده،نمیشه به حرفت اعتماد کرد..!
کلاه کاسکت را با دست آزادش اندکی بلند کرده و حین قرار دادنش به روی ران پا پر شیطنت ادامه داد:
_الانم برو بخواب...چشم به راه موندن انرژی زیادی میخواد..!
خلاصه ای از پارت های ۴۰۷ تا ۴۱۱ رمان🥹
لینک این رمان فقط تا ۲۴ ساعت قابل استفاده هست پس به هیچ وجه از دستش ندید👇🏻🔥
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
6400
Repost from کانال رسمی صدیقه بهروانفر «همخون»
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk
7700
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم
_ آخ دســتم.... آییی.... مُردَم.... بدادم برسید....
_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.
یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.
اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اونطرفتر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.
_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لتوپار شده نگاه میکنه!
-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...
بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمیدیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.
عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم میمیرم از درد...
البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟
آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:
_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.
_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.
_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.
باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
_وای وای منو برسونید بیمارستان
مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.
نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...
خندهای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.
اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.
-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!
صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمیکرد.
رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد
+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...
اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
7400
Repost from N/a
- منتظری بادیگارد عزیزت بیاد نجاتت بده؟
سرش را کج کرد تا دست نجسش به صورتش برنخورد و در همان حال غرید:
- اون میاد! سامیار میاد و من رو پیدا میکنه...زمانی که منو پیدا کرد باید دنبال سوراخ موش باشی که دستش بهت نرسه...خودت خوب میدونی که تو خشن بودن حرف نداره!
قهقهی بلندی زد و سرش به عقب پرتاب شد.
- آخی کوچولو! نکنه عاشق بادیگاردت شدی؟
نگاهش را چپ کرد تا مرد از چشمانش راز دلش را نفهمد.
- ماهلین ستوده عاشق شدی؟ ولی نباید عاشق میشدی...نباید اعتماد میکردی جوجه کوچولو!
دلش هری پایین ریخت و مضطرب نگاهش را به مرد داد. مرد اشارهای به پشت سرش زد و با دیدن هیکل بزرگش، رنگ از صورتش پرید.
- راستش اول اینو استخدام کردم برای کشتنت ولی خب...سامیار راه حل بهتری برای از بین بردنت داشت!
آوردن اسم سامیار کافی بود تا مردمکش بلرزد و نفسش بند بیاید. در باز شد و سامیار وارد اتاقک شد و نگاهش بهت زده ماند.
- سامیار اعتقاد داره راه حل بهتری برای کشتن یه زن هست.
تمام تنش به لرزه افتاد و مرد به سمت سامیار چرخید:
- کارت تموم شد بگو بچهها با همون وضع بفرستنش جلو در خونه باباش...
با التماس خیرهی سامیار ماند و مرد از اتاق بیرون زد. سامیار پا جلو گذاشت و او با اشک درون چشمش سرش را تکان داد.
- نه! تو این کارو نمیکنی! سامیار تو این کارو نمیکنی!
دست سامیار پیراهنش نشست و لب باز کرد:
- ببخشید که مجبورم عشق توی چشمات رو ندید بگیرم و پای انتقامم بمونم!
ادامه...👇🏻
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
ماهلین ستوده، دختر قدرتمندی که صاحب یکی از بزرگترین هولدینگهای ایرانه و رقبا برای از بین بردنش نقشهی قتلشو ریختن و اون دنبال یه بادیگارده و کی بهتر از سامیار راد که خیلی وقته دنبال انتقام از دشمن دیرینشه؟🔥
https://t.me/+N8bwGBIAuf83MDM0
5000
Repost from N/a
.
من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم
دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی
داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم
چشمش دنبال شوهر من بود!
چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد.
باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم
فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه
از رادمان خوشم میومد.
من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم
چهارسال از خانوادم دور شدم.
_ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان
اینا میگم زود شوهرش بدن.
چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود.
ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری
ازدواج کنم.
باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم
منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان
بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن.
خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید
صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک
بشنوم.
چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم.
و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم.
لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم.
تمام ذوقم کور شده بود.
اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو…
به رادمان فقط سری تکون دادم.
_سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم.
لبخندی زدم
_منم همینطور مامان جونم.
اینبار سها با کنایه گفت
_فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای
خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ
خبری نیست؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم.
خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم
شنیدم
_ببخشید..
به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی
برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود.
فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون
اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم
_اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم
آشنات بکنم.
مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم
پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش
گرفتم به کنار خودم کشیدمش.
_بیا همه منتظرن.
بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون
میکردن برگشتم.
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
اول نگاهمو به مامان و بابا بعد به سها انداختم
_ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما
میخواستم سوپرایز بشید.
این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من
دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم.
صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن.
زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم.
چشماش درشت شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام
ریختم تا فقط همراهی بکنه.
بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد
_سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه…
مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی
بهم رفت به طرف بابا برگشت.
دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد
_خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید
اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود.
قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط.
دستشو به طرف محمد گرفت لب زد
_خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام
مطمئنم براتون از من زیاد گفته.
_خیلی تعریف کرده…
مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و
فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون
محرم نبود.
دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم
_سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده!
با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد.
مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت
_خیلی خوش اومدی پسرم.
بعد به طرف بابا چرخید
_سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم
میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم.
با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد.
توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه..
با احترام سریع لب زد
_اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه!
مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت
_اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ،
باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو
بیارید…
و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف
ماشین کشوند….
داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان
راجبم چه فکری میکنه…
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
11300