cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

تلخ و شیرین ... ♡

بعضی از خاطرات نه میزارن بمیری نه میزارن زندگی کنی!

Больше
Иран141 041Язык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
903
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

تلخ و شیرین 🥺❤️ پارت 35 بعد اینکه ماکان کاراش تو ایران تموم شد سریع برگشتیم دبی....... ناگفته نماند که چقدر مارال بهم زخم زبون زد....... ماکان راست میگه مارال شبیه بابا وشایان هست......... خاله یه مجلس بزرگ گرفته بود برا مون ومن به عنوان تنها عروس خانواده مک دونالد شناخته شدم بابا ماکان هم از آمریکا اومد دبی چه مرد مهربونی بود تو این چند روز انقد خوب باهام رفتار کرد که تموم کمبود محبت هایی که داشتم جبران شد الان من تو یه خانواده خوشبخت زندگی میکنم...... همه چیز دارم از همه مهم تریه نامزد دارم که میدونم همه جوره عاشقمه ودوسم داره....... تو اتاق مشترکمون رو تخت نشسته بودم که ماکان صدام کرد ماکان:خانومم حوله رو بهم میدی سریع بلند شدم حوله رو بهش دادم میخواست بره شرکت خیلی وقت بود شرکت نمی‌رفت و اگ الان بره منم حوصلم سرمیره وحوصله کنایه های مارال رو ندارم....... حوله رو دور خودش پیچونده بود وبا بالا تنه برهنه اومد بیرون موهاشم خیس بود پریفام:ماکان سرما میخوری ها داشت نگام می‌کرد سریع یه حوله سر از توکمد برداشتم به طرفش رفتم که دستاش دور کمرم حلقه شد به شیطونی هاش توجه نکردم وموهاشو خشک کرد پریفام:داری میری شرکت ماکان:اره قربونت برم پریفام:خب تو بری من اینجا حوصلم سرمیره ماکان:میخوای توام باهام بیا یه فکری به سرم زد ولی بعید میدونم ماکان قبول کنه دید که ساکتم گفت به چی فکر میکنی جوجو پریفام:خیلی دوس دارم تو شرکتت کار کنم این اجازه رو بهم میدی مه خیلی جدی گفت نه پریفام:ماکان تورو خدا برا یه مدت کوتاه ماکان:پریفام تو زن منی وخانوم ماکان مک دونالد کار نمیکنه یهو یاد اولین روزی افتادم که دیدم چهرشو بهم نشون نمی‌داد سوالی که تو ذهنم بود به زبون آوردم پریفام:ماکان چرا نمیزاری مردم بشناسنت فقط فامیلیتو میشناسن الان تو این شرکت که کار میکنی به به‌همین فامیل اصلیت کار میکنی ماکان:نه عزیزم شب میام بهت کامل توضیح میدم پامو کوبیدم به زمین وگفتم خب بزار منم بیام یکمی فکر کرد وگفت یه مدتی منشیم رفته مرخصی میتونی بجاش وایستی باذوق گفتم آره که گفت آماده شو که بریم سریع آماده شدم..... دلم می‌خواست آدمای جدیدی ببینم وباهاشون آشنا بشم...... باهم رفتیم پایین صبحانه خوردیم وسوار ماشین شدیم عقب کنارماکان نشستم که راننده حرکت کرد پریفام:ماکان میخوام مثل بقیه فقط یه کارمند ساده باشم وکار کنم یه مدت ماکان:چرا اون وقت پریفام:همینجوری باش؟ ماکان:مگه میشه به شماهم نه گفت خندیدم وگونشو بوسیدم یه لبخند خوشگل تحویلم داد که دلم ضعف رفت براش....... بعد چندمین رسیدیم شرکت یه شرکت بزرگ خیلی بزرگ بود که پرسیدم همین یه شرکت رو داری که گفت نه باهم سوار آسانسور شدیم رفت بالا..... پیاده شدیم که بقیه کارمنداش با دیدنش بلند شدن سلام کردن وکه فقط با تکون داد سراکتفا کرد...... ماکان:تو این مدت منشیم نیست خانوم یانگ منشی بنده هستن باتعجب بهش خیره شدم این یانگ رو از کجاش در آورد معلوم بود خندش گرفته..... میز منشی رو بهم نشون داد ورفت داخل اتاقش شد..... رفتم پشت میز رو صندلی نشستم آخيش چه صندلی راحتی داشتم چرخ میزدم بازی میکردم که دیدم همه بادهن باز دارن نگام می‌کنن واااییییی شرفم به باد رفت روز اولی چه گندی زدم....... سریع خودمو جمع جور کردم ویه چشم غره به بقیه رفتم وخودمو با وسایل رو میز سرگرم کردم....... واااای ماکان بفهمه منو میکشه....... یه خنده ریز کردم دوباره مشغول بازی با وسایل شدم.......
Показать все...
یه پارت طولانی 😍❤️
Показать все...
تلخ و شیرین 🥺❤️ پارت 34 جلو در حیاط وایستاد چقدر دلم برا محلمون تنگ شده بود صبح بود وهمه همسایه ها مثل همیشه تو کوچه نشسته بودن ودر حال غیبت کردن بودن....... بادیدن ماشین مدل بالا ماکان همه سرها برگشت ومنتظر به ما خیره شده بودن...... باترس به ماکان خیره شدم....... که گفت ماکان:نگران نباش عزیزم چیزی نیست پریفام:اگ چیزی نیست پس چرا اومدیم اینجا من دیگه طاقت شکنجه ندارم ماکان:هییییس قرار نیست ‌ شکنجه بشی زود باهم برمیگردیم باحرفاش یکم آروم شدم در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم....... همه بهم خیره شده بودن منو نمیشناختن نمیدونم چی در گوش هم گفتن وبلند شدن اومدن طرفم به طرف در حیاط رفتم یکی از زنای فضول پرسید _پریفام خودتی کجا رفتی این همه مدت ویه اشاره به ماکان وماشینش کرد گفت مثل اینکه داره بهت خوش میگذره خواستم جوابش رو بدم که ماکان مانعم شد..... ماکان:ببینید خانما بهتره برید بکارتون برسید ومزاحم منو خانومم نشید ماکان دستمو گرفت وبادست دیگش زنگ زد که بعد چند دقیقه صدای شایان اومد که گفت کیه ماکان:میشه درو باز کنید شایان:بیام تو میگم بامکث درو باز کرد داخل حیاط شدیم دوباره خاطرات بدی که از این خونه داشتم اومد جلو چشمام صدای جیغ زدنای مامان گریه های من دادفریاد های بابا شایان.... دوباره بغض کردم دلم برا مامانم تنگ شده بود...... شایان بابا از خونه اومدن بیرون منو نشناختن بایدم نشناسن چون بهترین لباس ها تنم بود آرایش کرده بودم عینک رو صورتم بود..... کنار ماکان وایستاده بودم که شایان گفت :شما کی هستین شایان یه نگاه هیز بهم انداخت که از چشم ماکان دور نموند ماکان رفت رو پله های جلو در خونه نشست همه منتظر بودیم که حرف بزنه یه نگاه بهم انداخت وگفت ماکان: معصومه حیدری می‌شناسید؟ بابا رنگش پرید وباترس گفت نه که ماکان یه پوزخند زد وبلند شد به طرف بابا رفت دستشو گذاشت سرشونش ماکان:میشناسی حمید آقا خوبم میشناسی شایان:گیریم که میشناسیم تورو سنن ماکان:من پسرشم که بابا شایان همزمان گفتن چی ماکان:آره درست شنیدین من پسرشم یعنی پسر خاله شایان پریفام وقتی ماکان اسم منو گفت بابا شایان یه نگاه بهم انداختن هه اینا هنوز منو نشناختن عینکمو برداشتم پریفام:نیاز نیست بترسید که باوحشت نگام کردن بابا:تو تو زبونش بند اومده بود شایان هم باحیرت نگام می‌کرد پریفام: آره من تموم این چند ماه خونه خالم بودم بابا:از کجا فهمیدی ماکان:خیلی وقته دنبالشیم اونی که پریفام رو هم ازتون خرید آدم خودم بود بابا کنار حوض نشست که ماکان شروع کرد به حرف زدن ماکان:تو این چند سال اذیتش کردین عذابش دادین وبهش گفتین حروم زاده ولی یه چیزی که خیلی مهمه بابا شایان به ماکان خیره شدن ماکان:پریفام تنها نیست یه خواهر دیگه هم داره البته دو قلو هستن که چند سال پیش خاله از همون بیمارستان داد به مامانم ولی میدونید جالبش چیه اینه که یه دختر کینه ای حسود که به هم خون خودش رحم نمیکنه این دختر به من پریفام ثابت کرد که حقا دختر خودته حمید دختری که وجودش پر از کینس ولی برعکس اون پریفام شبیه خالس مهربون صبور ماکان اومد طرفم دستشو انداخت دور گردنم ماکان:ما برا یه چیز خیلی مهم اینجاییم بابا:چی پسرم ماکان:منو پریفام داریم ازدواج میکنیم البته اینجا نه دبی این مدت ما اونجا بودیم چند روز دیگه مراسم جشن عروسیمونه وهمین الان همه دارن آماده میکنن نیومدم ازتون اجازه بگیرم چون براش پدری نکردید وحق نظر دادن یا مخالفت ندارید اومدم بگم پریفام از امروز زن ماکان مک دونالد میشه اسمشو همه شنیدن مطمعنم به گوشتون خورده....... پری من بهترین زندگی رو داره چیزی که شما نتونستید براش فراهم کنید اون خوشبخته نمیزارم حتی اشک به چشماش بیاد از حرفای ماکان انقد خوشحال شده بودم که دلم میخواست همون وسط حیاط بپرم دو تا بوس بکنمش ولی بابا شایان بود ابرو داری کردم....... انقد غرق فکر بودم که نفهمیدم دیگه ماکان چی گفت بهشون دستمو گرفت به طرف در حیاط رفتیم که ماکان چیزی یادش اومد برگشت یه کارت از جیبش در آورد ماکان:رو این کارت شماره تماس من نوشته شده اگ یه روزی خواستین مارال رو ببینید باهام تماس بگیرید میتونم بیارم یه چند دقیقه ببینیدش بابا:ممنون پسرم بابا رو کرد به من گفت :فقط میتونم بگم حلالم کن شرمندم پسر خالت میتونه خوشبختت کنه براجفتتون آرزو خوشبختی میکنم ومواظب خواهرت باش باحرفاش یه پوزخند بهش زدم وباماکان از حیاط اومدیم بیرون.........
Показать все...
تلخ و شیرین 🥺❤️ پارت 33 بعد چند ماه اومدم کشور خودم وقتی داشتم با اون شیخ میرفتم دبی چقدر گریه کردم وحالم بد بود...... تاکسی جلو یه هتل وایستاد که با ماکان پیاده شدم از قبل همه چیز آماده شده بود ماکان به طرف پذیرش رفت ویه کارت گرفت به طرفم اومد سوار آسانسور شدیم ورفتیم بالا...... از آسانسور اومدیم پایین یه راه رو بزرگ بود ویه عالمه اتاق که ماکان گفت اتاق ته راهرو مال ماست....... داخل اتاق شدیم چه اتاق بزرگی بود هیچی کم نداشت آشپزخانه سرویس کمد تلوزیون همه چیز بود..... خودمو پرت کردم رو تخت...... بااینکه هواپیما ماکان مثل خونه بود همه چیز داشت ولی یکم خسته شدم..... یهو فکرم رفت طرف داداش بابام الان چیکار میکنن زندن مردن دلم نمیخواست ببینمشون..... چشمامو بستم که باحرف ماکان چشمام باز شد ماکان:پاشو عزیزم یه چیزی بخور بعد بخوابیم که صبح باید بریم دیدن کسی پریفام:کی؟؟؟ ماکان:میگم بهت حالا پاشو بیا یه چیزی بخور بلند شدم لباسامو بایه تیشرت بلند رنگ مشکی عوض کردم که تا بالای زانوم بود شلوارمم در آوردم موهامو باز گذاشتم و رفتم کنار ماکان نشستم نگاه های خیرشو رو پام حس میکردم میدونم نباید جلو پسرا اینجوری لباس پوشید ولی ماکان عشقمه غریبه که نیست..... شام رو آوردن مشغول خوردن شدم ولی گاهی نگاه های سنگین ماکان رو حس میکردم...... بعد اینکه شام تموم شد رو تخت دراز کشیدم که چند دقیقه بعد ماکان هم اومد پشت به من دراز کشید واز پشت بغلم کرد.......آروم کنار گوشم زمزمه کرد ماکان:نمیگی اینجوری لباس میپوشی من جنبه ندارم یه کار دستت میدم پریفام:عهههه گونمو بوسید وسفت بغلم کرد...... ونفهمیدم کی خوابم برد...... صبح با صدای ماکان که داشت صدام می‌کرد بیدار شدم ماکان:خانومم بلند شو که دیرمون شد بلند نشدم که گفت پاشو درست بخواب این چه وضشعه لباستو ببین کجا رفته یهو بلند شدم رو تخت نشستم که ماکان خندید وگفت پاشو بریم بیرون یه بی مزه نثارش کردم وحولمو برداشتم رفتم دوش گرفتم....... بعد چند دقیقه اومدم بیرون وباحوله حموم رفتم روبه رو ماکان نشستم وصبحانه میخوردم که ماکان گفت:لااله الله خنده ای کردم وبلند شدم لباسامو پوشیدم ودر آخر یه شال هم انداختم سرم موهامو بافته بودم...... ماکان هم بلند شد آماده شد گوشیمو برداشتم وباهم از اتاق رفتیم...... که یه پسر اومد طرف ماکان _آقا ماشینتون آمادست ماکان سری تکون داد وهمراه پسره به طرف ماشین رفتیم ماکان اشاره کرد بشینم تو ماشین در جلو رو باز کردم نشستم که بعد چند دقیقه خودشم اومد نشست وحرکت کرد..... چقدر دلم برا تهران تنگ شده بود هیجا کشور خود آدم نمیشه آسودگی که این جا داری هیجا نداری...... داشتم بیرون رو نگاه میکردم که متوجه راهی شدم که ماکان داره میره یهو ترس افتاد به دلم ماکان چرا داره راه خونمون رو میره..........
Показать все...
تلخ و شیرین 🥺❤️ پارت 32 تو اتاق نشسته بودم که ماکان داخل اتاق شد بلند شدم به طرفش رفتم که فرار کرد دنبالش کردم از اتاق رفت بیرون از سرصدای ما مارال هم از اتاقش اومد بیرون وبادهن باز داشت نگامون می‌کرد براش جای تعجبه که ماکان مغرور اخمو داره میخنده...... قبل از اینکه ماکان در اتاقش رو ببنده رفتم تو اتاقش که درو قفل کرد به در تکیه داده بودم که دستاشو زد به در خیره شد تو صورتم منم زل زدم بهش...... که سرشو آورد جلو ولبامو بوسید دستامو دور گردنش حلقه کردم وهمراهیش کردم...... بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم ماکان:خانومم آماده شد پریفام:آره ماکان:خب یکم استراحت کنیم بعدش بریم فرودگاه پریفام:باش خواستم از اتاق برم بیرون که مانعم شد منو به طرف تختش برد.... یاد اولین شبی افتادم که اینجا خوابیدم رو تخت نشستم که خودشم رو تخت دراز ومنو کشید تو بغلش سرمو گذاشتم رو بازوش که دستاش دور کمرم حلقه شد....... چشمامو بستم سعی کردم بخوابم........ #ماکان چهار ساعت بود خوابیده بودیم پریفام هنوز خواب بود بلند شدم وسایلمو آماده کردم وبعدش یه دوش گرفتم اومدم بیرون لباسامو پوشیدم رو تخت نشستم گونه پریفام رو بوسیدم واروم صداش کردم..... که چشماشو باز کرد ماکان:پاشو عزیزم آماده شو بریم پریفام:خوابم میاد ماکان ماکان:زیاد خوابیدی پاشو گلم بعد چند دقیقه بلند شد وخیلی غیر منتظره لبامو کوتاه بوسید واز اتاق رفت بیرون یه لبخند به کارش زدم وچمدونم رو برداشتم واز اتاق رفتم بیرون تو راهرو منتظر پریفام بودم زنگ زدم به یکی از راننده ها که بیاد چمدون هارو ببره تو ماشین بعد بیست دقیقه پریفام اومد بیرون این دختر آخر منو دیونه میکنه یه لبخند بهش زدم وبه راننده اشاره کردم چمدون رو ببره...... باپریفام رفتم از مامان خدافظی کردم ومامان دوباره از پریفام بابت قضیه مارال ازش معذرت خواهی کرد که پریفام هم بخشید وگفت دیگه بهش فکر نمیکنه...... از خونه اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم.......
Показать все...
پارت رمان جدیدم جوین بدین 🤞😊❤️
Показать все...
رویای شیرین من....... 🤍 پارت 22 نمیدونم چقدر گذشته بود ولی خوابم گرفته بود خیلی تحمل کردم رو ماسه ها دراز نکشم آرزو:حامد حامد:جونم آرزو:پاهاتو دراز کن سوالی نگام کرد وکاری که گفتم انجام داد منم بالبخند سرمو گذاشتم رو پاش که خندید وگفت خوابت میاد آرزو:اهوم حامد:میخوام برم شهر نمیای آرزو:کی میری حامد:الان آرزو:بزار یکم دراز بکشم بعدش باخنده باشه ای گفت چشمامو بستم که دست حامد رو..... روی گونم حس کردم چشمامو باز نکردم..... خیلی خوابم میومد ولی اینجا جاش نبود بلند شدم گفتم بریم که بلند شد باهم به طرف ویلا رفتیم جلو در ویلا منتظر موندم حامدم رفت ماشینش رو بیاره..... یه بوق زد در جلو رو باز کردم ونشستم کفشامو در آوردم وپاهامو گذاشتم رو داشپرت ماشین وچشمامو بستم...... حامد کرمش گرفته بود داشت اذیتم میکرد ارزو:حامد مثل آدم رانندگی کن میدونی من سرخوابم اصلا شوخی ندارم یهو دیدی جفت پا اومدم زدم دکوراسیون صورتت رو به فنا دادم حامد:عنتر خوب نخواب من حوصلم سرمیره آرزو:پس برام لواشک بخر. خندید وگفت چشم بیخیال خواب شدم وقشنگ نشستم ویه اهنگ پلی کردم وصداشم تاته کردم...... حامد کنار خیابون وایستاد واز ماشین پیاده شد رفت برام لواشک خرید ویه نوشيدني هم خرید اومد تو ماشین نشست...... تشنم بود آبمیوه رو ازش گرفتم ویکمشو خوردم..... همینجور که مشغول خوردن بودم پرسیدم چی میخوای بخری که اومدی شهر حامد:میخوام یه چیزی بخرم یه تای ابرومو دادم بالا گفتم چی خندید وگفت حالا میگم آرزو:خب الان بگو حامد:گیر دادی ازی آرزو:آره بنال باخنده گفت میخوام یه دستبند بخرم آرزو:براکی ماشین رو روشن کرد وجواب نداد منم به حالت قهر برگشتم وبه بیرون خیره شدم...... صدای خنده هاشو می‌شنیدم ولی برنگشتم نگاش کنم..... جلو یه جواهر فروشی وایستاد حامد:ازی جان پیاده شو آرزو:نمی‌خوام از ماشین پیاده شد وماشین رو دور زد اومد در طرف منو باز کرد ودستمو کشید که از ماشین اومدم پایین باهم داخل مغازه شدیم که یه پسر جوون گفت بفرمایید حامد:یه دستبند خوشگل میخوام _در چه قیمتی حامد:قیمتش مهم نیست مهم خوشگلیشه پسره سرشو تکون داد وچند مدل دستبند آورد یکی خیلی خوشگل بود حامد برا کی میخواد بخره یکی بدجور چشمم رو گرفته بود..... حامد نگاه خیره منو رو دستبند دید گفت همینو میخوام بعد سایزدستشونه دیگه بهم اشاره کرد که پسره گفت اره حامد دستمو گرفت تو دستش ودستبند رو انداخت دستم آرزو:این کارا برا چیه حامد:کادو دادن دلیل نمیخواد ولی آدم باید یکیو داشته باش که هروز بی دلیل بهش کادو بده یه نگاه به دستبند تو دستم انداختم چه خوشگل بود حامد:زیباییش تو دستت چندبرابر شد ورو کرد به پسره گفت همینو برمی‌داریم وکارتشو در آورد داد به پسره خواستم از دستم در بیارم که مانع شد حامد:درنیار خریدم که دستت باش با لبخند ازش تشکر کردم _مبارکتون باش خانوم واقعا که آقاتون خوش سلیقن آرزو:جااان حامد:ممنون حامد کارتشو گرفت ودست منم گرفت وباهم از مغازه اومدیم بیرون........
Показать все...
یه پارت طولانی 😍❤️
Показать все...
تلخ و شیرین 🥺❤️ پارت 31 پریفام:ماکان این مسافرتی که میگی کجاست کجا میخوای بری یه نگاه بهم انداخت وگفت ایران یهو یه چیزی ته دلم فرو ریخت..... هروقت اسم ایران میاد تموم خاطرات بدم میاد جلو چشمام وقتی بابام شایان اذیتم میکردن در همسایه ودوستام مسخرم میکردن همه اومد جلو چشمم...... باناراحتی گفتم من نمیام ماکان ماکان:من کنارتم عزیزم کسی اذیتت نمیکنه تو باید بیای به اون همه آدم که مسخرت میکردن نشون بدی که حالت خوبه بهترین زندگی رو داری نزار راجبت فکر بد کنن.... باشه ای گفتم که گفت پاشو آماده شو وسایلتو جمع کن شب پرواز داریم پریفام:بلیط گرفتی ماکان:نه عزیزم من نیاز به بلیط ندارم چون هواپیما از خودمه پریفام:وااای شخصی ماکان:آره خانومم یه لبخند زد که جوابشو دادم واز اتاق اومدم بیرون #ماکان به طرف اتاقم رفتم که وسط راه پشیمون شدم واز پله ها رفتم پایین مامان تو پذیرایی نبود ماکان:سوگند _بله آقا ماکان:خانوم کجاست _رفتن اتاق طبیعت سرمو تکون دادم یه اتاق داشتیم که مامان اونجا رو پر از گل گیاه سبزه کرده بود خیلی خوشگل بود به آدم آرامش میداد مامان بهش میگفت اتاق طبیعت..... در اتاق مهمان رو باز کردم نبود راهرو رد کردم واز پله های چوبی رفتم بالا که یهو چشمم خورد به اتاقی که پریفام منو برا اولین بار اینجا دید یه لبخند اومد رو لبم در کناریش رو باز کردم بله مامان اینجا بود ورو صندلی همیشگیش نشسته بود به طرفش رفتم که گفت:چه خوب شد اومدی خیلی وقته پسر ومادری حرف نزدیم رفتم جلوش زانو زدم که سرمو گذاشت رو پاش..... مامان:ازت غافل شدم تو این چند سال ولی هیچ وقت به روم نیاوردی خودت بزرگ شدی معروف شدی قدرت مند شدی شدی ماکان مک دونالد وحتی عاشق شدی من کنارت نبودم نفهمیدم سرمو گرفتم بالا بهش خیره شدم...... ماکان:من همون چندسال پیش عاشق شدم وقتی گفتی برو خواهر زادمو پیدا کن مامان:پس این همه سال تو بخاطر خودت دنبالش بودی ماکان:اگ بگم نه دروغ گفتم مامان خنده ای کرد ورو موهامو بوسید خیلی خوشحالم که اون دختر پریفام اون میتونه خوشبختت کنه حالتو خوب کنه تواین مدت خودم شاهد حال خوبت خنده های از ته دلت بودم یه لبخند زدم مادره دیگه همه جوره حواسش بهم بوده ماکان:راستی مامان یه چند روزی میخوام برم مسافرت کاری مامان:تنها ماکان:نه پریفام هم همراهم میاد این سفرم خیلی مهمه وآخرین سفرم به ایرانه مامان:چرا ماکان:بیام میگم فقط یه خواهش دارم ازتون مامان:جانم ماکان:تو نبودمون تدارکات جشن ازدواج منو پریفام رو آماده کنید مامان با خوشحالی گفت :حتما پسرم خیالت راحت برات بهترین جشن رو میگیرم یه خنده کردم وبلند شدم رو موهاشو بوسیدم و به طرف در اتاق رفتم مامان:ماکان برگشتم وگفتم جانم از حرفی که می‌خواست بگه شک داشت باتردید گفت :از علاقه مارال به خودت خبر داری ماکان:آره خیلی وقت پیش بهم گفته بود منم بهش گفتم منو تو باهم بزرگ شدیم وتو برام مثل خواهرمی مامان:باش عزیزم برو بکارت برس سرمو تکون دادم واز اتاق اومدم بیرون...... که گوشیم زنگ خورد پریفام بود باخنده جواب دادم ماکان:جونم خانومم با جیغ گفت کجایی ماکان گوشی رو از گوشم دور کردم خندیدم وگفتم چیشده عزیزم پریفام:همه خونه رو دنبالت گشتم خندیدم که کوفتی نثارم کرد ماکان:دارم میام پیشت که باحرص گوشی رو قطع کرد خندم شدت گرفت وپا تند کردم کردم به طرف اتاقش رفتم.........
Показать все...
🥺❤️🙈
Показать все...
3.54 MB