cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

خآڪستر

سلام مهربونم💕 پیام های چنل یه ماه دیگه به صورت خودکار پاک میشن و مرسی که کنارم موندی و خاکستر رو دوست داشتی امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه و اگه نیست بری حال دلتو خوب کنی🙂

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
2 384
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

خب دیگه می‌خوام برم🥲 مراقب خودتون باشین و برای منم دعا کنین حالم خوب بشه نمی‌دونم چرا هیچ حرفی نمی‌تونم بزنم اصلا نمی‌دونم چی بگم فقط بمونید که خیلی خوبین و خوشحالم که کنارم بودین خدانگه‌دار همتون🙂
Показать все...
بلاخره خاکستر با تموم اتفاقات تلخ و شیرینش تموم شد.🙂 من با همشون زندگی کردم و عاشقانه دوسشون داشتم و دارم.🌱 ممنونم از همتون که کنارم موندین💕 و اینکه سعی کردم که پایان خوبی داشته باشه امیدوارم بخاطر همه ی بی منظم هام منو ببخشین و از خوندن آخرین پارت خاکستر لذت ببرین🥲🤍
Показать все...
Фото недоступно
حلقه ی سینا و رادوین و آراد💍🤍
Показать все...
Фото недоступно
حلقه ی ازدواج نیما و امیر💍💕
Показать все...
Фото недоступно
امیر سن:۲۶
Показать все...
Фото недоступно
حسام سن:۲۹
Показать все...
#خآڪستر_2 #پارت_99 - ددی - جانم بیبی شیرینم؟ - میجه دیده با آقا دژدِ حلف نژنی اون پسله بدیه می‌خواد تو لو از من بگیله. موهاشو نوازش کردم و بوسیدم. - نگران نباش عزیزدلم طهماسب خودش یه ددی مهربون داره و طهماسب خیلی ددیشو دوست داره و نمی‌خواد که منو ازت بگیره. چشمای گرد شدشو بهم داد. - واقعا ددی داله؟! - آره بیبی من. - تجاست؟ چلا من نمی‌بینمش؟ - ا‌گه خوب نگاه کنی ددی طهماسب رو پیدا می‌کنی. با صدای عرفان سمت عرفان برگشت و بعد نگاهی به اطراف انداخت و دیدن طهماسب که روی پای حسام نشسته بود و ریز ریز می‌خندید هینی کشید و به عرفان گفت. - هشام ددی اون آقا دژدِ جُده؟ عرفان لبخندی زد و همون طوری که دستمو بین دستش فشار می‌داد گفت. - آره بیبی. کسری از روی پام بلند شد و با حرص داد زد. - حسام می‌کشمت، پسره ی بی‌معرفت حالا رل می‌زنی و یه بیبی ناز ناز و دزد برای خودت پیدا می‌کنی و به من که دوستتم نمیگی. در حالی سمت حسام می‌رفت با حرص و عصبانیت این حرفا رو به زبون می‌اورد. آراد: یه هفته بعد از اینکه فهمیدیم امیر و نیما قراره ازدواج می‌گذشت و امشب همه ی ما رو دعوت کرده بودن تا توی مراسم ازدواجشون شرکت کنیم. نگاهی به اطرافم انداختم، میز و صندلی های یاسی رنگی که همه جای ساحل چیده شده بودن و مسیر سنگی که به جایگاه می‌رسید و از اول تا آخر مسیر رو گل های زیبایی تزئین کرده بودن و پشت جایگاه دریا قرار داشت. با ذوق به امیر و نیما که دست توی دست هم سمت جایگاه می‌رفتن نگاه می‌کردم و دل تو دلم نبود. حلقه توی دستای هم انداختن و بعد جلوی همه ی مهمونایی که دستاشون و فامیل های دور و نزدیک نیما رو شامل میشد، لبای هم‌دیگه رو بوسیده که صدای دست زدن همه با آتیش بازی که زیبایی مراسم رو چندبار کرده بود یکی شد. با لذت به امیر و نیما که داشتن وسط کلی دختر و پسر می‌رقصیدن خیره شده بودم که دستی روی پام نشست. نگامو گرفتم و به سینا دادم که با لبخند بهم نگاه می‌کرد. - آراد - جانم عشقم؟ نمی‌دونم کی ولی بعد چند ماه زندگی کنار هم فهمیدم که منم عاشق هردوتاشونم و بدونشون نمی‌تونم زندگی کنم و الان سینا عشق من بود. - میشه چشمای قشنگتو ببندی؟ بدون هیچ حرفی چشمامو بستم. رادوین دستمو گرفت و بعد از چند لحظه رد شدن جسمی سرد از انگشتم رو حس کردم. - حالا چشماتو باز کن. چشم باز کردم و نگاهی به انگشتم انداختم و با دیدن دو حلقه ای که توی دست چپم و انگشت ازدواج قرار داشت اشک تو چشمام جمع شد. - ای...این... از شدت خوشحالی و بهت نمی‌تونستم حرف بزنم. - این دو حلقه یعنی اینکه تو مال مایی و ما عاشقتیم، آراد ازت ممنونیم که بهمون اجازه دادی که عشقمون بهت ثابت کنیم. بی توجه به اشکام که می‌ریخت سمتشون خم شدم و هر کدوم رو کوتاه ولی عمیق و با عشق بوسیدم و بعد در حالی که با چشمای اشکی به دستامون که توشون حلقه وجود داشت خیره شده بودم لب زدم. - عاشقونم همه ی زندگی من! #پایان
Показать все...
#خآڪستر_2 #پارت_98 میشه گفت دلیل انتقام شایگان از همه ی ما بخاطر ماجرای ۳۰ سال پیشه، زمانی که پدرهای ما با هم دیگه دوست بودن و با هم یه کارخونه می‌زنن ولی بعد از یه مدتی ورشکست میشین و میفهمن که مقصر شایگانِ، اون همه پولا رو برداشته بود و از کشور خارج میشه. چند سال بعد زن و بچه ی شایگان توی آتش سوزی کشته میشن و شایگان هم بعد از اون اتفاق برمی‌گرده ایران و با یه نقشه ی حساب شده پدر عرفان و سینا و آراد رو می‌کشه و بعد از چند ماه با مادر عرفان ازدواج می‌کنه تا مثلا از همسر و پسر بهترین دوستش مراقبت کنه غافل از اینکه هدفش انتقام بوده. همه ی ما به نحوی از این انتقام زخم خوردیم ولی الان دیگه شایگانی نیست که زندگیامون رو تهدید کنه و از همه مهم تر ما الان کنارمون کسایی رو داریم که ازشون آرامش می‌گیریم و دلیل خوشبختیمونن. دست امیر رو توی دستش گرفت و فشار داد. - و دلیل اصلی دعوت شما، خب راستش من و امیر قراره با ازدواج کنیم. شوکه بهشون نگاه می‌کردم که یهو با صدای دست به خودم اومدم. اولین نفر سامان بود که از جاش بلند شد و سمت امیر رفت. امیر هم بلند شد که سامان بغلش کرد. - تبریک میگم امیدوارم که خوشبخت بشی. سمت نیما رفت. - می‌دونم که همه چیزو می‌دونی و فقط ازت یه چیز می‌خوام امیر رو خوشبخت کن چون لیاقت بهترینا رو داره. انتظار داشتم که بینشون بحثی پیش بیاد ولی خوشبختانه همچنین اتفاقی نیفتاد. - و اینکه امیر همیشه برام مثل برادرم بود، درسته که بهش آسیب زدم ولی هیچ وقت دستم به دستش نخورده و مثل برادرم می‌دیدمش. بعد تبریک گفتن ما، هممون نشستیم و مشغول حرف زدن با هم دیگه شدیم. من و طهماسب داشتیم باهم حرف می‌زدیم و طهماسب دستشو روی پام گذاشته بود و می‌خندید که یهو کسری دستشو پس زد و روی پام نشست، دستشو دور گردنم حلقه کرد و بوسه ای لبام زد. تک خنده ای کردم و کنار گوشش لب زدم. - پسر کوچولوی من حسودیش شده؟ بیشتر بهم جسبید و با اخم و ناز گفت. - نه تی دُفته؟ من حزودی نتلدم فقد می‌هواشتم به آقا دژدِ بدم ته ددی مهلداد فقد مال منه اون هق ندله ته به ددیم بجشبه و بلاش دلبلی تونه. بیشتر به خودم فشارش دادم و در حالی لباشو می‌بوسیدم گفتم. - آخ که تو چقدر دلبری! من فدای تو و غیرتی شدنت بشم پسر کوچولوی من!
Показать все...
#خآڪستر_2 #پارت_97 امیر نگاهی به نیما انداخت و بعد رو به ما گفت. - ممنونم که اومدین، راستش قراره بعد از چند سال نیما یه چیزایی بگه که حقیقت برملا بشه. نیما وقتی که دید که ما ساکتیم و همه ی حواسمون بهش معطوف کردیم کمی توی جاش جا به جاش شد. - خب من و امیر برای دعوتتون به اینجا دو تا دلیل داشتیم‌. اولین دلیل همون طوری که امیر گفت قراره حقیقتی که باید بدونیم رو بگم. نگاهی به سامان انداخت. - دو سال پیش اومدی و دلیل کارای شایگان رو گفتی ولی همه ی اون حرفایی که شایگان بهت زده بود، ماجرای انتقامی که مهرداد می‌خواست از عرفان بگیره و اون همه اتفاق ربطی به پدر بزرگترهاتون نداره و همه چیز تقصیر خود شایگانه. نگاشو از سامان گرفت و به عرفان داد. - عرفان دانیال یا همون شایگان پدر تو نیست نه تنها بلکه پدر امیر و امیرسام هم نیست. متعجب شدن عرفان رو دیدم، خودمم تعجب کرده بودم ولی خوشحال هم بودم اگه شایگان واقعا پدر عرفان نبود، عرفان کمتر عذاب می‌‌کشید حداقل اینطوری دلش به این خوش بود که پدرش عامل همه اتفاقات تلخ زندگیش نیست. - پدر شما خیلی وقت پیش وقتی که امیر چند ماهه بود از دنیا میره و بعدش شایگان با مادرتون ازدواج می‌کنه تا مثلا ازتون مراقبت کنه در حالی که یه هدف داشت و می‌خواست ازتون انتقام بگیره. عرفان فقط با بهت بهش نگاه می‌کرد حق هم داشت، یهو بهت بگن مردی که از بچگی تا همین الان پدر خودت می‌دونی پدرت نیست و پدر واقعیت خیلی وقته مرده. دست عرفان رو گرفتم و بعد رو به نیما گفتم. - انتقام چی؟ آخه این همه سال ما رو برای چی انقدر اذیت کرد؟ - توی این سه سال من و امیر دنبال دلیل انتقام شایگان بودیم و میشه گفت تونستیم دلیلشو بفهمیم.
Показать все...
پاک میشه همه ی پیامای چنل به صورت خودکار تا یه ماه دیگه پاک میشن
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.