cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

Keynglish

لینک اولین پست کانال 👇👇👇 https://t.me/English_with_Elham/2 آیدی ادمین👇👇👇 @Sama_golab Please message us on WhatsApp👇🏼 📲 Tel 1: +98 935 202 0852 📲 Tel 2: +98 922 306 5993 📺 Instagram: Keynglish

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
1 184
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#short_story #zabanshenas #داستان_کوتاه #زبانشناس The Robinsons خانواده رابینسون CHAPTER NINE فصل نهم The Sledge سورتمه Later in bed, I thought, 'That barrel of butter was very heavy. We must find a way to carry heavy things.' I thought about our animals, tied up at the foot of the tree at night. They weren't safe. We must make huts for them. We needed wood for this, but more than we used for the floor of our house. We also needed bamboo. بعدها در رختخوابم فکر کردم: "بشکه‌ی کره خیلی سنگین بود. باید راهی برای حمل چیزهای سنگین پیدا کنیم. به حیواناتی که شب پای درخت بسته شده بودن فکر کردم. جاشون امن نبود. باید براشون آلونک درست کنیم. برای این کار نیاز به چوب داریم، ولی بیشتر از چوبی که برای ساختن کف خونه استفاده کردیم و همچنین به بامبو هم نیاز داریم. The donkey couldn't carry so much, so we must make a sledge. Those two pieces of wood on the beach were just the right shape for the bottom of a sledge. الاغ نمی‌تونه بار زیادی برداره. پس باید یه سورتمه بسازیم. اون دو تا تیکه چوبی که تو ساحل دیدم، دقیقاً مناسب ته سورتمه بودن." So early in the morning, Ernest and I climbed quietly down the ladder. I took some tools, nails and a piece of light rope. We found the two pieces of wood, and nailed them together with smaller pieces. Then we put a lot of bamboo and wood across the top. I tied a rope on the front, and we pulled the sledge back along the beach. It moved very easily across the sand. صبح خیلی زود من و ارنست بی سر و صدا از نردبون پایین اومدیم. من چند تا ابزار، میخ و یه تیکه طناب سبک برداشتم. دو قطعه چوب رو پیدا کردیم و با میخ و قطعه‌های کوچک‌تر به هم وصلشون کردیم. بعد بامبو و چوب زیادی روش گذاشتیم. یه طناب رو بستم جلوش و سورتمه رو در امتداد ساحل کشیدیم. روی ماسه به آسونی حرکت می‌کرد. When we were finishing our breakfast, we heard a loud noise from the chickens. We all ran to them. وقتی داشتیم صبحانه‌مون رو تموم می‌کردیم، صدای بلندی از مرغ‌ها شنیدیم. همه به طرفشون دویدیم. 'It's the monkey!' cried Ernest, 'He's running after them.' ارنست داد زد: "میمونه! داره مرغ‌ها رو دنبال میکنه." Then we saw the monkey hiding behind a tree. He was eating an egg. The monkey ran away to another tree, and Ernest ran after him. Soon Ernest came back with four more eggs. My wife went and looked in the grass. بعد دیدیم میمون پشت یه درخت قایم شده. داشت تخم مرغ می‌خورد. میمون دوید پشت درخت دیگه و ارنست پشت سرش دوید. کمی بعد، ارنست با ۴ تا تخم‌مرغ دیگه برگشت. زنم رفت و توی علف‌ها رو گشت. 'One of the chickens is sitting on her eggs,' she said. 'Soon we'll have some little ones. We must make a safe place for the chickens. Then we can keep the monkey away from them.' گفت: "یکی از مرغ‌ها روی تخم‌هاش نشسته. به زودی جوجه‌ خواهیم داشت. باید یه مکان امن برای مرغ‌ها درست کنیم. بعد میتونیم میمون رو ازشون دور نگه داریم." After lunch, Ernest and I went out again with the donkey. The donkey pulled the sledge to the beach. We put more wood and bamboo on the sledge, and then I looked at the sky. بعد از ناهار من و ارنست دوباره با الاغ رفتیم بیرون. الاغ سورتمه رو به طرف ساحل کشید. ما چوب و بامبوی زیادی روی سورتمه گذاشتیم و بعد به آسمون نگاه کردم. 'We must go home,' I said. 'There are clouds in the sky, and the wind is getting stronger.' گفتم: "باید بریم خونه. آسمون ابریه و باد داره قوی‌تر میشه." Then I looked at the place where the ship was still on the rocks. Another storm could carry the rest of it away. We must make one more journey to the ship before it broke into pieces. Why was I so stupid on our last journey? We brought back the animals, butter, salt meat, bedclothes, gunpowder, some books. But we knew then that we were on the island for a long time - a year, two years... perhaps for the rest of our lives. Why didn't I think of other, more important things? بعد به مکانی که کشتی هنوز روی تخته سنگ‌ها بود نگاه کردم. یه طوفان دیگه می‌تونست بقایای کشتی رو با خودش ببره. باید قبل از اینکه تیکه تیکه بشه یه سفر دیگه به کشتی بریم. چرا در سفر آخرمون انقدر احمق بودم؟ ما حیوانات، کره، گوشت، پارچه بادبان، باروت، و چند تا کتاب آوردیم، ولی می‌دونستیم مدتی طولانی- یک یا دو سال، یا شاید برای کل زندگیمون در جزیره هستیم. چرا فکر چیزهای مهم‌تر دیگه رو نکردم؟
Показать все...
#short_story #zabanshenas #داستان_کوتاه #زبانشناس The Robinsons خانواده رابینسون 👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰 👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰 The sledge 🛷🛷🛷 Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
AUD-20210902-WA-AudioConverter.m4a2.73 MB
CHAPTER EIGHT فصل هشتم Back to the Tent برگشت به چادر After breakfast, Fritz and I started to make a table. Suddenly, we heard a loud BANG, and a small bird fell almost at our feet. بعد از صبحانه من و فریتز شروع به ساختن میز کردیم. یهو، یه صدای بلند شلیک شنیدیم و یه پرنده‌ی کوچیک افتاد تقریباً جلوی پامون. 'That was a good shot!' said Ernest, picking it up. He was very proud. ارنست برش داشت و گفت: "شلیک خوبی بود." به شلیکش افتخار می‌کرد. 'It wasn't good,' I said. 'We can't use our gunpowder like that. We can use the guns to shoot large animals for food. But for birds and small animals, we must use bows and arrows. Look at the bow and arrow that I've made, Ernest. Try to make better ones - and learn to use them.' گفتم: "خوب نبود، نمی‌تونیم اینطوری از باروت استفاده کنیم. میتونیم از تفنگ‌هامون برای شلیک به حیوانات بزرگ‌تر برای غذا استفاده کنیم. ولی برای پرنده‌ها و حیوانات کوچیک باید از تیر و کمان استفاده کنیم. به تیر و کمانی که ساختم نگاه کن، ارنست. سعی کن بهترش رو درست کنی، و یاد بگیر چطور ازشون استفاده کنی." When midday came, we put some barrels round the new table. We were ready to eat our first meal at it. وقتی ظهر شد، چند تا بشکه دور میز جدیدمون گذاشتیم. آماده خوردن اولین غذامون روش بودیم. 'Where are Ernest and Jack?' asked my wife. زنم پرسید: "ارنست و جک کجان؟" 'Let's start. If they come late, they won't have any lunch.' "بیاید شروع کنیم. اگه دیر بیان، ناهار گیرشون نمیاد." 'Maybe something has happened to them,' said my wife. 'I can't eat if they're not here.' زنم گفت: "شاید اتفاقی براشون افتاده. تا نیان نمیتونم غذا بخورم." We waited. منتظر موندیم. 'I'm sure nothing has happened to them,' I said at last. 'They're young and silly and don't notice the time. Put the food on the table.' بالاخره گفتم: "مطمئنم هیچ اتفاقی براشون نیفتاده. جوون و احمقن و توجهی به زمان ندارن. غذا رو بذار روی میز." Then Ernest and Jack arrived, carrying bows and arrows. بعد ارنست و جک تیر و کمون به دست رسیدن. 'Look!' said Jack, before I could speak. He held out two very small birds. 'We shot them with our bows and arrows!' قبل از این که بتونم حرفی بزنم، جک گفت: "ببین!" دو تا پرنده‌ی خیلی بزرگ رو بالا گرفت. "با تیر و کمون زدیمشون!" 'I'm very pleased about that. But I'm angry because you're late. Your mother's been worried about you. Sit down and eat your lunch.' "خیلی خوشحالم، ولی به خاطر اینکه دیر کردید هم عصبانیم. مادرتون خیلی نگران‌تون بود. بشینید و ناهارتون رو بخورید." We only had meat and a little bread for lunch. The bread was very hard. The meat was an animal that I shot the day before. برای ناهار فقط گوشت و کمی نون داشتیم. نون خیلی سفت شده بود. گوشت مال حیوونی بود که روز قبل بهش شلیک کرده بودم. 'I left some things at the tent,' said my wife. 'If we get them, I can give you better meals.' زنم گفت: "چند تا چیز رو گذاشتم تو چادر مونده. اگه اونا رو بیاریم میتونم غذای بهتری براتون بپزم." We left and walked towards the beach. The dogs went in front; this time, the little monkey was riding on Turk's back. Then came Fritz, Ernest and Jack with their bows and arrows. My wife and Franz and I came last. There was still a lot of wood on the beach, and I noticed two long pieces, just the same shape. Their ends were turned up. در طول ساحل قدم زدیم. سگ‌ها جلوتر می‌رفتن، میمون کوچولو این بار پشت تورک نشسته بود. بعد فریتز، ارنست و جک با تیر و کمان‌هاشون بودن. من و زنم و فرانز آخر بودیم. هنوز هم چوب زیادی در ساحل بود، و من متوجه دو قطعه دراز دقیقاً هم شکل شدم که انتهاشون به طرف بالا برگشته بود. 'Now where,' I thought, 'have I seen pieces of wood shaped like that? Ah! I remember! In Switzerland, of course!' با خودم فکر کردم: "چوب‌های این شکلی رو کجا دیدم؟ آهان! یادم اومد! البته، در سوئیس." We reached the tent and found everything in the same place as before. Everyone looked for the things that they wanted. Fritz got some gunpowder, while I found the butter. My wife pointed to a bag that I remembered putting into our boat. به چادر رسیدیم و دیدیم همه چیز درست همونطوریه که قبلاً بود. همه دنبال چیزهایی گشتن که می‌خواستن. فریتز باروت برداشت و من کره پیدا کردم. زنم به کیسه‌ای اشاره کرد که یادم اومد تو قایقمون گذاشته بودم.
Показать все...
#short_story #zabanshenas #داستان_کوتاه #زبانشناس The Robinsons خانواده رابینسون 👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰 👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰 Back to the tent 🛳🛳🛳🛳🛳 'What is it?' I asked. پرسیدم: "چیه؟" 'Ah!' she said. 'That's what I wanted for our lunch. Potatoes!' گفت: "آه! چیزی که برای ناهار می‌خواستم. سیب زمینی!" 'There are only enough for one meal,' I said. 'But if we plant them, we'll have plenty next year - enough for all our meals.' Jack was listening to this. 'We can eat these potatoes and then we can find wild potatoes,' he said. 'You found sugar and coconuts.' گفتم: "فقط به اندازه‌ی یک وعده است. ولی اگه بکاریمشون، سال بعد کلی سیب زمینی خواهیم داشت- به اندازه تمام وعده‌های غذایی." جک داشت به حرف‌هامون گوش می‌داد. گفت: "می‌تونیم این سیب‌زمینی‌ها رو بخوریم. بعد میتونیم سیب زمینی خودرو پیدا کنیم. شما شکر و نارگیل پیدا کردید." 'No, Jack. Wild potatoes grow on the top of high mountains. And they're very small and not very good to eat. These potatoes are different from wild ones. We must make a garden and grow potatoes in it.' "نه، جک. سیب‌زمینی خودرو بالای کوه‌های بلند رشد می‌کنه. خیلی کوچکن و برای خوردن هم خوب نیستن. این سیب‌زمینی‌ها با اونها فرق دارن. باید یه باغچه بسازیم و توش سیب‌زمینی بکاریم." 'But what can we eat now?' asked Jack. جک پرسید: "ولی حالا چی بخوریم؟" 'I'll see what I can find,' I answered, 'until our garden's ready. There are some wild plants that we can use.' جواب دادم: "بذارید ببینم تا وقتی باغچمون آماده بشه چی میتونم پیدا کنم. چند تا گیاه خودرو هست که میتونیم ازشون استفاده کنیم." Next, Fritz and I went to get salt. The sea water dried on the rocks and left salt behind. We were able to get enough to give our food some taste. But we were stupid not to take more than that! بعد من و فریتز رفتیم نمک بیاریم. آب دریا روی سنگ‌ها خشک شده بود و نمک روشون مونده بود. تونستیم نمک کافی برای اینکه به غذامون طعم بده برداریم، ولی احمق بودیم که بیشتر از اون بر نداشتیم! Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
Keynglish

لینک اولین پست کانال 👇👇👇

https://t.me/English_with_Elham/2

آیدی ادمین👇👇👇 @Sama_golab Please message us on WhatsApp👇🏼 📲 Tel 1: +98 935 202 0852 📲 Tel 2: +98 922 306 5993 📺 Instagram: Keynglish

#short_story #zabanshenas #داستان_کوتاه #زبانشناس The Robinsons خانواده رابینسون 👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰👨‍🦰 👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰 Back to the tent 🛳🛳🛳🛳🛳 Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
audio9141.oga1.63 MB
#slang #چطور_بگیم Lesson 10 💃💃💃 Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
#collocation #همانند Lesson 1 House Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
5.15 MB
#Essential_words #لغات_ضروری Lesson 1 Word 10 Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
1.88 MB
#زنگ_روانشناسی #چرا_روانشناسی_؟ 🔺چرا به مشاوره روانشناسی نیاز داریم؟ شما برای انواع بیماری‌های جسمی مثل درد کلیه، معده، کمر و سایر اعضای بدنتان به پزشک مراجعه می‌کنید. حتی ممکن است به تشخیص یک پزشک اکتفا نکنید و بخواهید نظر چند متخصص را بدانید. در نهایت اگر پزشک تشخیص دهد که باید دارو مصرف کنید یا عمل جراحی انجام دهید، نگران سلامتی خود می‌شوید و حتی اگر در ابتدا مقاومت کنید، درد ناشی از بیماری باعث می‌شود نهایتا به گفته‌های پزشک عمل کنید. آیا اهمیت ذهن و روحتان برای شما کمتر از جسمتان است؟ آیا مشکلات روحی باعث رنجش شما نمی‌شود؟ آیا درد روحی از درد فیزیکی آزاردهنده‌تر نیست؟ ✨اگر مشاوره توسط یک مشاور و روانشناس حرفه ای صورت بگیرد می تواند به افراد کمک کند که به راحتی از شرایط سخت زندگی خود عبور کنند و درست‌ترین تصمیم را بگیرند و راه درست را در پیش بگیرند. مدیریت دپارتمان روانشناسی زبان ( مجموعه کینگلیش) 👩‍🏫#سمانه_حسنیان_روانشناس Join us 👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
#IELTs #آیلتس Part 1 🤗🤗 Join us👇 https://t.me/joinchat/myW9V-LBMMtjZDNk
Показать все...
61.23 MB
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.