cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

خط سوم

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
242
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
Показать все...
Suri Ava- The black magic of death ثرى آوا - جادوى سياه مرگ

….:جادوى سياه مرگ!غرور آفتاب با نور اش زبياستو ماه هم مثل خورشيد شب ها سرد زمستان زبياست. و اما فصل پاييز! نه غرور افتاب،نه خورشيد شب از دل سوز ناك پاييز خبر...

Repost from N/a
Показать все...
Suri Ava -Noise After death هياهو بعد مرگ

Written BY Iman Mix and master by Iman Label: Emehs Telegram channel: Emehs label Instagram page: Emehs label

Показать все...
Suri Ava - My black heart قلب سياه من

متن ؛ قلب سياه من! سياهى بين دو قلب نگفته هاى پنهان خيابان نارنجى٬ چراغ هاى كه از جنس سنگينى هزاران درد كه دنبالهٔ خود را، به پايان تلخ همان نگفته هاى دو قلب پنهان زير سفيدى نور خورشيد دفن ميكند٬ ندا، سازى در سياهى قلب من شعله ميگيرد٬ شعلهٔ از سردى هوا گرم ، در آيندهٔ كه مقابل اش ايستادم و هر شب مثل امشب بازهم برايم قصه هاى زندان تاريكم را بازگوميكنم. دفن سياهى كه در جسم دو قلب شكسته بازگو مي شود٬ داستانى تازه برايم نوشتم تا شايد داستان زندانی تاريكم براى قلب سياه من كافى نباشد٬ و شايد هم اين را به خيالم هديه كردم. تا شايد زندگى اش پر از نور قرمزى تاريك در ميان شگوفه هاى سپيده در دل خسته گى بهار غرق شود. سياهى بين دو قلب نگفته هاى پنهان قلب سياه من بود. نگفته هاى كه در قلب من گير كرده بود، قلبى كه با سياهى خاطرات اش در ميان شگوفه سفيد قلب اش در نبرد طولانى زخم برداشته بود٬ و در كنار سياهى قلبم گير كرد بود و در دل خسته گى بهار كنار زخم ها تازه يار خيالم دفن خاك فضاى تيره شام آخرم شدم و اين شايد پايان قلب سياه من باشد و پايان سياهى كه در زير خاك آن دفن شدم. Written BY Iman Mix and master by Iman Label : Emehs Instagram : Emehs label Telegram : Emehs label

ben - Age farda bi man shoroo shoad .mp33.67 MB
Показать все...
12min- SuriAva - Fantasies with death(خيالات همراه مرگ)

متن : خيالات همراه مرگ : دوست دارم در دنيا خيال خودم دفن شوم،نه در اين شهرى كه نور هاى آن مثل خيابان هاى نارنجى يا مثل ماه ى تيره كه رنگ زردى فصل ناميدى را بر چهره ى خود گرفته است. خيالات همراه مرگ با او در قلبم جريان پيدا كرد، مثل جريان آبى در درياى بدون آب، كه هنوز نامش دريااست. و شايد جريانى كه در قلب هر دو ما شكل گرفت ، يا شايد تنها در قلب منى ، كه وقت قدم هاى رنگى خود را در دل طوفان مشترى گذشته بود ، رنگ خوشحالى گرفت . خوشحالى كه از جنس افسانه ى خيال بود، اما اين خوشحالى مثل مِهِ در سپيده دم اسمان شقايق تير نخورده بود. افسانه ى كه فكر كردم در خيالات همراه مرگ با او تجربه ميكنم، اما فقط افسانه ى تاريك سياره ى مشترى بود، و در طوفانى احصار گذشته بعد او زندانى شد. ديگر قلب اش رنگ سياهى را به خود هديه كرد . هديه ى كه از طرف او در قلبش ماندگار شد و در دل طوفان قلبش زخم آن هديه كرد. خيالات همراه مرگ سرانجام به پايان مبهم خود رسيد. پايانى كه دو روح در يك جسم باهم زندگى كردن و تا شايد براى تنها كسى زنده در خيال خود دفن شده كافى باشد. #12min #2 Written BY Iman Mix and master by Iman Label: Emehs Telegram channel:

https://t.me/Emehs_label

Instagram: Emehs_label

قسمت هشتم محبت ناوقت شب شد و از ریحان خبری نبود، بلاخره به مشکل صبح شد و ریحان به خانه آمد دروازه را باز کردم و با عصبانیت برای ریحان گفتم، کجا بودی دخترم؟ ریحان در حالیکه گریه میکرد ریحان:- از همه شما متنفر هستم فریب کار ها. صنوبر:- میخواهی چی بگویی عزیزم؟ وحید از اطاق بیرون شده و به اطاق نشیمن آمد با دیدن ریحان خوشحال شد وحید:- دخترم کجا بودی؟ خوب هستی؟ ریحان:- نفرت دارم از تو واقعا خیلی بد هستین. دستانم را سوی ریحان بردم و او خودش را دور کرد صنوبر:- عزیزم کجا بودی شب؟ ریحان:- نزد مادرم بودم. صنوبر که چشمانش از جا بلند شد و به طرف وحید نگاه کرد به مشکل استرس اش را کنترول کرده و لبخندی بر لبانش ایجاد کرد، صنوبر:- دخترم تو خوب هستی؟ مادر یعنی چی؟ من مادرت هستم دخترم، ریحان:- حالا هم میخواهین دروغ بگویین ای خدا اینها میخواهند چی را ثابت کنند؟ شما فامیل من نیستید. وحید:- دخترم کمی ارام باش کی برایت چنین گفته اصلا غلط گفته ما فامیل تو هستیم من پدرت هستم این مادرت است عکس های طفلیت شما پیش ما است پس چه چیزی باعث شده چنین بگویی؟ ریحان:- از شما به پولیس شکایت میکنم شما من و خواهرم را در طفولیت اختتاف کردین و مادرم مرا پیدا کرد. من در حال که دیوانه میشدم فریاز زدم صنوبر:- بس است این همه حرف ها دروغ است شما اولاد های من هستید دخترم لطفا مرا هیچ گاهی ترک نکن. ریحان:- واقعا بد هستین از همه شما شکایت میکنم ریحان خانه را ترک کرد و هر چقدر عذر کردم به حرف هایم توجه نکرد، روز ها سپری میشد و از ریحانه نیز خبری نبود از تشویش بسیار روز ها مریض میبودم، با وحید شب ها گریه میکردیم، بلاخره وضیعت روحی من وخیم تر شد و به داکتر مراجعه نمودم، خانه امدم اطاق های دخترا به حالت اول شان برگشته بود، قسمی که بیست سال پیش بود، گریه کردم و وحید مرا به اطاق خودم برد، روز ها گذشت اما مهر و محبت دختران ما از, دل های خسته ما کم نمیشد. بلاخره کمی به نبودن شان عادت کردیم و مصروف زندگی خود شدیم، حالا سن وحید به شصت سال رسیده بود و اما کار هایش همانند افراد جوان بود، خیلی عاشقانه رفتار میکرد. خیلی مریض بودم و شب زمستانی بود وحید غذا آماده کرد و لباس خیلی شیک بر تن داشت. لباس های زیبای بر تنم کرد و بر سر میز غذا رفتیم، عاشقانه ترین غذا آماده کرده بود همه جا زیبا بود، ادامه دارد... کاپی ممنوع نویسندهA.w
Показать все...
قسمت هفتم محبت ریحان و ریحانه ما را پدر و مادر شان میدانستن، و با محبت ما بزرگ میشدن بلاخره اطاق های هر دو دختر را جدا کردم، خیلی با هم دعوا میکردن، به مکتب شامل شدن و وحید هم خیلی میکوشید تا پول بدست بیاورد، در وجودم تحولات زیادی ایجاد شده بود، گاهی میخواستم جای دور بروم، و از همه دور شوم، ریحان همیشه نمرات پایین را به دست میاورد، و ریحانه همیشه نمرات بلند بدست میاورد، ریحان خیلی متوجه زندگی نبود، همیشه اشتباه میکرد اما ریحانه خیلی درس میخواند و مراقب همه اموالش میبود، سال ها گذشت و دختر های ما بزرگ شدن، ریحان در یک رستورانت نزدیک شهر کار میکرد، و ریحانه در پوهنتون هم درس میخواند و هم کار میکرد، از پس مشکلات شان برامده میتوانستن، وحید هم شبها از درد کمر شکایت میکرد، چند شب پیش تولد ریحانه بود، برایش وحید کمپیوتر قشنگ هدیه داد، دختر ما خیلی خوشحال بود، ریحان از این عمل پدرش خفه شد، و خیلی با خواهرش دعوا کرد، وحید امروز برای وی نیز یک دسته کمپیوتر خرید ساعت ناوقت شب بود، ولی ریحان به خانه نیامده بود، تلیفون اش نیز خاموش بود، خیلی دل واپسش بودیم، وحید به محل کار اش رفت و رییس اش گفت امروز ریحان وظیفه نیامده گفت پدرش مریض است، اما شما مریض معلوم نمیشویین، وحید از شرم بسیار هیچ چیزی نگفت و محل را ترک کرد، خیلی نگران به خانه آمد، من که با ریحانه منتظر وحید بودیم، شتابان سمت اش رفتیم و وحید از نگرانی زیاد حرفی بر زبانش نمی آورد، ریحانه نزد پدرش رفت و گفت من خواهرم را پیدا میکنم، وحید:- هیچ جای نرو بلاخره میاید من در حالیکه گریه میکردم سرم را بلند کردم صنوبر:- ریحانه عزیزم تو جای نرو خواهرت بلاخره میاید ریحانه در حالیکه گریه میکرد به اطاقش رفت،و منتظر خواهرش ماند، ادامه دارد... کاپی ممنوع نویسندهA w
Показать все...
گاهی بعضی افرادما را اهمیت نمیدهند میدانی چرا؟ چون بعضی اوقات خودت مقصر هستی با هر کی همانند خودش رفتار نکن بگذار بگویند ساده است، دیوانه است، تو برای خودت خود را به اثبات برسان، برای خودت بیآموز گاهی احمق ترین آدم ها همان های هستند که همه را همانند خود فکر میکنند اما دوست خوبم هیچ کسی مثل تو فکر نمیکند، با دشنام دادن، یاد کردن گذشته فرد، حقیر ساختن، توهین کردن، تو خیلی بزرگ و دانا معلوم نمیشویی بلکه به اندازه منطق ات کوچک معلوم میشویی، یک کلمه بگو اما منطقی بگو چه سود هزاران حرف بگویی ولی بیهوده اگر میخواهی خیلی بزرگ معلوم شویی ظاهر بینی نکن، کمی صبور باش، کمی, شفقت کن، نه من نمیگویم در حق مردم فقط در حق خود خوبی کن، خودت را دوست داشته باش و برایت احترام قایل شو، بعدا مردم همه ترا خواهند دوست داشت. کاپی ممنوع نویسندهA.w
Показать все...
قسمت ششم محبت از خواب بیدار شدم و به اطاق نشیمن رفتم، وحید با اطفال خواب بودن، اطاق گرم بود،به سمت اطفال رفتم زیبا خواب بودن، به آشپز خانه رفتم و غذا را اماده کردم، چشمانم به بیرون از منزل افتاد کسی از گوشه به طرف خانه ما نگاه داشت با دیدنم پنهان شد، دوباره دیدم اما هیچ کسی نبود حس کردم خیال بود، به اطاق رفتم و وحید نزد ام آمد وحید:- بیدار شدی؟ خوب هستی صنوبرم؟ صنوبر:- بلی خوب هستم اطفال خوب هستند؟ وحید:- بلی صنوبر:- او مرد کی بود؟ اطفال را از کجا پیدا کرده؟ وحید:- به جنگل به خاطر پیدا کردن چوب آمده بود وقتی دیده اطفال گریه دارن آنها را برده خانه بعدا برای ما آورد. من بدون گفتن حرفی آشپز خانه را ترک کردم، نزد اطفال رفتم و خیلی بازی کردیم، یک لیست ضروریات اطفال را آماده کردم که شامل تخت خواب لباس غذا همه چیز بود، شب باز به مشکل خوابیدیم، صبح شد اطاق را آماده کردم اطفال را پاک کردم و غذا دادم،نزد کلکین نشستم، و وحید نیامد، تلویزیون را روشن کردم و اصلا لذت بخش نبود، به آشپزخانه رفتم و کیک میوه برای وحید آماده کردم اطفال را خواباندم، آتش را روشن کردم، هوا سرد تر ازدیروز بود در سر چوکی وحید نشسته بودم و تلویزیون هم روشن بود، صدای به گوشم رسید ای بیا ببین اینها چی هستند عشقم؟ به طرف کلکین رفتم، وحید فریاد میزد عشقم بیا، به طرف وحید نگاه کردم و خندیدم در پشت اش یک موتر کلان پر از اموال بود، نگاه هایم به وحید بود چقدر خوشحال بود، او پدر دو طفل بود، و حسی خوب داشت که فامیل خورسند دارد، به بار دوم عاشقش شدم چقدر میخندید و میگفت حی بیا ببین؟ شتابان به سویش رفتم و او همه اموال را نشانم داد وحید:- عشقم ببین این تخت خواب ریحان ما است تخت به رنگ سرخ و از چوب قیمتی ساخته شده بود صنوبر:- عالی است عزیزم وحید:- این ببین تخت خواب ریحانه ما است تخت خواب به رنگ گلابی و سفید خیلی زیبا صنوبر:- عاشقش شدم عزیزم وحید:- بیا اموال را ببریم داخل لباس هایشان را ببین عزیزم بهترین لباس و قیمتی ترین لباس ها را خریداری کردم برای دختران ما، اموال را وارد منزل کردم و وحید راننده را پول داد و وارد منزل شد، در اطاق نشیمن به دنبال من آمد و همه اموال را نشان داد,لباس های قیمتی تمام اش رنگ های مختلف بودن و محتویات مختلف داشتن، هر دو خوشحال بودیم و عاشقانه ترین زندگی را در پیش داشتیم، روز ها سپری میشد و ریحان ریحانه بزرگ میشدن هر دو یکجا راه میرفتن و با ما بهتر صحبت میکردن اولین بار برایم مادر گفتن حس قشنگ بود، اشک صورتم را نوازش میداد ریحانه با دستان کوچک اش اشک های گرم ام را پاک میکرد، برای اولین بار وقتی وحید قهر بود هر دو اطفال برایش پدر گفتن از شدت خوشی نمیدانست چی کار کند؟ روز ها میگذشت و محبت اطفال بیشتر میشد. ادامه دارد... کاپی ممنوع نویسندهA.w
Показать все...
Siaal (ft Saher) - Gonah - 08 - Gonah.mp310.29 MB
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.