کانال رسمی زریماه🌙
رمانهای ^سارا عشق نفرت^ و ^ 'هانیه' ^ ,^' روی امواج برکه '^کامل شد🔥 رمان " ماهیکوچولویطلایی" درحال تایپ... پارت گذاری روزانه و منظم ( حتی جمعه ها) 😈 🚫 داستانیست برگرفته از واقعیت🚫 گروه نقد زریماه https://t.me/joinchat/J2BiglDDqrKyGuLX5GKHGA
Больше1 034
Подписчики
Нет данных24 часа
-47 дней
-2230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#زیبا_گل_مریم
#پارت_هفتاد_و_یکم
چه خوش خیال بودم و خوش باور. به اون عشق که همون آغوش،دلم رو آروم کرد و گمان کردم.
خب دریا چند روزی رو میمونه و وقتی ببینه صدرا خیال رفتن نداره باز میدان رو برای من خالی میذاره و میره.
اما عمر این حد از خوش خیالی تنها تا روز بعد بود.
وقتیکه لنگ لنگان از پلهها پایین میرفتم و چشمم به کفشهای زیبای پشت در خونهی ایران بود و گوشم به صداها که به گمانم زیادی بلند بودن که به این وضوح به گوشم میرسیدن.
-:عمه واقعا باورم نمیشه،چطور صدرا تونسته این دختره رو بیاره پیش خودش؟!
لحن ایران برخلاف مواقعی که با من صحبت میکرد بسیار ملایم و منعطف بود.
-:ای عمه جان چقدر تو سادهای!مگه صدرا رو نمیشناسی؟اون فقط دلش برا این دخترهی بی کس سوخته آوردتش بهش سر پناه داده تا باباش درمان بشه و برگرده،آخه ذلیل مرده معلوم نبود چه کثافت کاری کرده بود که سینا طفلی غیرتش به جوش اومده بود زده بودش،انگار از زیر دست و پای سینا جمعش کرده،هعی خواهر بدبخت من...
لحظهای سکوت
-:اصلا آدمیزاد عقل داره دیگه،چطور ممکنه با وجود تو صدرا حتی به این نگاه کنه؟
باز هم صدای ایران بود.
-:خودت که دیروز و دیشب دیدی عزیزم،نگاههای شیفته و پر از عشق و علاقهاش رو ندیدی مگه عزیزم؟
دیدمی که دریا گفت محکم و رسا بود!
فرو ریختم.
تازه متوجه شدم دقایقی هست که گوش ایستادم.
-:تازه اگر تو بری تکلیف درمان صدرا چی میشه؟
صدرا که در کوچه رو باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:پس چرا نمیای مریم؟!دیرمون شدا...
تکانی خوردم و سست فکری حرکت کردم.
در طول مسیر صدرا صحبتهایی کرد اما تمام ذهن من درگیر شنیدههام بود.
آنقدر این مسائل ذهنم رو درگیر کرده بود که حتی یک درصد هم به این مسئله فکر نکردم که شاید ایران برادر زادهاش با علم بر وجود من توی راهپلهها اون حرفها رو میزدن.
https://t.me/zarimah57
#زیبا_گل_مریم
#پارت_هفتاد
کنجکاو و منتظر چشم دوختم به دهانش و برای لحظهای سوزش پا و خون رو فراموش کردم.
صدرا با طمأنینه و آرام آرام حرف میزد.
شاید قصدش بیشتر از تعریف قضایا و برطرف کردن حس کنجکاوی من پرت کردن هواسم و کم کردن اون درد و سوزش کوفتی بود.
-:آره میگفتم،مامان زنگ زد و ازم خواست بیام دنبالشون بریم فرودگاه،اول قبول نکردم و گفتم که کار دارم.
نگاهش از پام گرفته شد و لحظهای روی چشمهام نشست.
دست خودم نبود طرز نگاهم،مسلما اون همه اشتیاق به دونستن رو دید.
کجخندی زد و ادامه داد.
-:اما مامان اصرار کرد و گفت،از طرف من به دایی و زندایی قول داده.
لبهام رو به هم پیچاندم که از سر حرص حرف نا مربوطه نزنم.
باز مشغول شد و من در جا از شدت سوزش پیچ و تابی به خودم دادم و فس فسی کردم.
-:الان تموم میشه.
در همون حال به حرفش ادامه داد.
-:انگار دانیال حیف نون با اینکه میدونسته خواهرش داره میاد رفته بوده با دوستاش الواتی،خب منم تو رودروایسی قبول کردم.
در حالیکه صدام گرفته و خشدار شده بود با طلبکاری گفتم:آفرین به تو که با دیدن دایی و زندایی و البته دریا خانوم من رو فراموش کردی و حتی بهم اطلاع هم ندادی!
بچه بودم و نمیدونستم ممکنه با این حرفها نتیجهی معکوس بگیرم.
تکخندی زد و گفت:ببخشید،نمیدونستم آنقدر طول میکشه،تازه میخواستم باهات تماس بگیرم که خودت تماس گرفتی.
باز نگاهش به چشمهام که حالا پر از دلخوری و طلبکاری بود رسید.
-:بعد هم که آنقدر مشغول شدی که تا نیمه شب طول کشید،نه؟
این بار نگاهش رنگ شرمندگی گرفت و چشم دزدید.
-:دایی با اصرار نگهم داشت.
دایی!
یادم به بچگیهام افتاد،روزهای عید و تولدها همیشه برام سئوال بود که چرا دایی سوده خواهرم رو میبوسه و باهاش دست میده،اما با من نه روبوسی میکنه نه دست میده.
شمسی همیشه در جواب سئوالم رو ترش میکرد و جواب میداد.
-:اِوا خرس گنده،به بچه حسودی میکنه!تو دیگه بزرگ شدی،زشته....
و من دیگه جرأت نداشتتم بپرسم پس منا که از من بزرگتره!
همیشه حس دوستداشتنی نبودن بهم میدادن.
خب البته که دوستم نداشتن و شاید هم یه جورایی حق داشتن.
-:خب تمام شد.
و لبخند خستهای زد.
بی توجه به ضعفی که همهی وجودم رو گرفته بود با قهر از جا بلند شدم تا برم که سرم گیج رفت و روی کاناپه که پشت سرم بود آوار شدم.
-:ای وای چی شدی مریم جان؟
بی رمق نگاهش کردم.تازه یادم اومد امروز هیچی نخوردم.
چرخی دور خودش زد و انگار تازه فهمید چکار کنه که به سرعت سمت آشپزخونه رفت و دقیقهای بعد با شربت شیرینی برگشت.
چند جرعهای که نوشیدم رمقم برگشت.
ناگهان بغضم بی اراده ترکید و لیوانی که صدرا به لبهام چسبانده بود رو پس زدم و از جا بلند شدم و در حال گریه لنگان به سمت اتاق حرکت کردم که بازوم از پشت کشیده شد و توی آغوش امن و مهربانش فرو رفتم و انگار معجزه شد که دلم آروم گرفت.
آره معجزه بود،حال به اون بدی به معجزهی عشق و محبت پاک شد و رفت.
https://t.me/zarimah57
#زیبا_گل_مریم
#پارت_شصت_و_نهم
خوب بود که قد بلندش جلوی نور رو گرفتهبود و چشمهای غضبناک من رو نمیدید.
به بهانهی جمع کردن خوردههای لیوان شکسته روی زانوهام نشستم.
هیچ دلم نمیخواست اشک روان شدهام رو ببینه،ضعف و ناتوانیم رو در مقابل رفتار امشبش ببینه.
اما تا دست جلو بردم داد زد.
-:دست نزن!
با روشن شدن برق آشپزخونه سریع سرم رو پایین انداختم و پلکهام رو به هم فشردم.
-:مریم،مریم جان؟!پاشو عزیزم دست نزن.صبر کن برم دمپایی بیارم،نری روی خرده شیشهها
سرم همچنان پایین بود، پشتش رو کرد تا دمپاییها رو برداره، با آستین اشکم رو پاک کردم و از کنار خرده شیشهها زدم از آشپزخونه بیرون
لحظهی آخر تیزی شیشه و سوزش پام رو حس کردم،اما صدام در نیومد.
-:مریم،وای مریم خون!
نمیخواستم باهاش هم کلام بشم،دلم شکسته بود.
یعنی نه اینکه همین امروز شکسته باشهها
رفتارهایی که طی این هفته دیده بودم و حالا هم امروز کاملش کرده بود.
میونهی راه بازوم اسیر دستش شد و ناغافل دست زیر زانوم برد و به آغوشم کشید.
لحظهای قلبم از تپش ایستاد و لحظهای بعد چنان پر هیاهو به تکاپو افتاده که مطمئنم صدرا هم حسش کرد.
همه چیز رو فراموش کردم و چنان خیرهی چهرهی دلربا و نگاهه نگرانش شدم که باز هم دلم لرزید.
جوری با احتیاط من رو روی کاناپه گذاشت که انگار تمام استخوانهام شکسته.
جلوی پام زانو زد و پای مجروحم رو بالا آورد.
با دیدن خونی که از کف پام جاری بود انگار که تا به اون لحظه گرم بودم و تازه فهمیدم چه بلایی به سر خودم آوردم که ترسیده فشارم افتاد و وا رفتم.
از بچگی همین بودم،از خون میترسیدم.
تازه تازه درد و سوزش رو حس کردم.
-:وای وای ببین چی شده!
-؛آخ آخ صدرا میسوزه،ای وای
-:آرون باش،بذار ببینم شیشه توی پات نمونده باشه.
نگم براتون که چه زجری کشیدم تا پام رودبا بتادین شستشو داد و پانسمان کرد.
در همون حین شروع به صحبت کرد.
-:ظهر از بانک رفتم کارگاه تازه از راه رسیده بودم که مامان تماس گرفت.
https://t.me/zarimah57
#زیبا_گل_مریم
#پارت_شصت_و_هشتم
مقاومت بی فایده بود.
فکر کردن به همین اتفاق کافی بود تا اشکم روان بشه.
یک به یک سختیهای این مدت،دوری کردنهای صدرا و حرفهای سنگین و آزار دهندهی ایران،همه و همه جلوی نظرم میومد و بیشتر و بیشتر اشکم روان میشد.
آنقدر این اتفاق نا امید و ناتوانم کرده بود که نتونستم از تخت جدا بشم.
هر دقیقه ساعت گذشت،اما گذشت و نیمههای شب صدای در خبر داد که صدرا بالاخره برگشته.
چشمهام رو به در دوخته بودم تا صدرا به سراغم بیاد و من با گلههام بر سرش آوار بشم.
ولی هر چقدر چشم به در دوختم خبری ازش نشد.
با خاموش شدن برقها فهمیدم که صدرا به رختخواب رفته،بدونه اینکه حتی به من فکر کنه.
بس بود...
هر چقدر گریه کرده بودم کافی بود.
سر درد امانم رو بریده بود و تا قرصنمیخوردم و نمیخوابیدم خوب بشو نبود.
اصلا دوست نداشتم در حال حاضر با صدرا رو در رو بشم.
پس صبر کردم تا خوابش ببره و بعد برم و مسکن بخورم تا شاید خوابم ببره و مغز پر از صدا و غصهام خاموش بشه.
بعد از ربع ساعتی از تخت جدا شدم.
با صدای استخوانهام فهمیدم که مدت زیادی در یک حالت مانده بودم.
در بی صداترین حالت ممکن خودم رو به آشپزخانه رساندم.
دیوار کوب ابتدای راهروی ورودی طبق معمول هر شب روشن بود.
عاقبت دلم بر قلبم پیروز شد و نگاهم از بالای اپن سمت هال و جایی که صدرا هر شب میخوابید کشیده شد.
با وجودیکه ازش دلخور و عصبانی و دلشکسته بودم،اما بیشتر از همه دلتنگش بودم.
بی حرکت و آروم بود.
آهی کشیدم و سمت کابینتی که پلاستیک داروها توش بود رفتم و با فکری مشغول ژلوفن رو بین داروها پیدا کردم.
ذهنم مدام در حال تصویر سازی بود.
اینکه در این مدت صدرا کجا بوده و بعد دیدن دریا چه حسی داشته که تا این وقت شب بی توجه به من و تنهاییم رفته مهمونی؟!
باز آهی عمیقتر از قبلی کشیدم.
لیوان رو از شیر آب پر کردم.
قرص رو توی دهانم گذاشتم و جرعهای از آب نوشیدم.
-:چرا داری قرص میخوری مریم جان؟!
هینی کشیدم و لیوان از دستم رها شد.
https://t.me/zarimah57
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.