cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سایه روشن ( نیلوفر علی پور )

چشمانت آرزوست ( در دست چاپ ) سایه روشن ( در حال تایپ ) پیله ( کتاب آینده ) تنهایی ماه ( کتاب آینده ) پارت گذاری ♥️روز های زوج ♥️ تمامی حقوق محتوای این کانال محفوظ و کپی برداری از آن مجاز نمی‌باشد!

Больше
Иран127 229Фарси121 186Категория не указана
Рекламные посты
999
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

عزیزای دلم پارت گذاری از اینجا به بعد سه روز در هفته انجام میشه شنبه ♥️ دوشنبه ♥️ چهارشنبه ♥️
Показать все...
#سایه_روشن #پارت_شصت_هشت کمی مانده بود ساعت از هشت بگذرد که کیارش خودش را رساند . تیام ساعت ها بود حاضر و آماده به انتظار نشسته بود ، کمی از فکر کردن به بود و نبود ترلان غافل شده بود و ذهنش هول محور قرارش با کیارش می گذشت . تیام حضور مردانه ای را هیچگاه کنار خودش احساس نکرده بود … اما حالا مردی بود که برایش وقت می گذاشت ،دلچسب بود انقدری که هزار بار در دل گفت :” کاش کیا بابای من بود “ . _ مراقبش باش کیارش . اخم هایش سمج تر از قبل در هم بودند . حتی حضور تیام هم نتوانست کمی پادزهر باشد . _ مراقبشم . صدای گاز موتور با تک جیغ کوتاه و هیجان زده ی تیام یکصد شد و راهی شدند . مغزش می گفت کاش هر چیزی که مربوط به ترلان هست را زیر پا بگذاری و قلبش می خواست این موجود کوچک و عزیزکرده ی ترلان را سفت میان بازو هایش نگهدارد . _ کیا؟ صدای کودکانه ای که نمی دانست از فرط هیجان است یا شلوغی بالاتر از حد معمول بود حواسش را پرت کرد : _ جونم ؟ _ من کی اندازه تو بزرگ میشم ؟ لبخندی نا واضح روی لبش نشست : _ میخوای بزرگ شی که چی بشه ؟ _ اخه می خوام اندازه تو که شدم برم ترلا رو پیدا کنم ! چیزی در وجودش فروریخت : _ مگه گم شده ترلان؟ _ نه من گم می شم ، ولی اشکال نداره خودم میرم پیداش می کنم ! خیال کرده بود ترلانش نمی آید ! ترلان آدم دیر آمدن بود اما بالاخره می آمد . ترلان چه می دانست این جمع عجیب مردانه پر است از دلتنگی او … یکی دلخور ، یکی ترسیده !
Показать все...
#سایه_روشن #پارت_شصت_هفت جوری در خود جمع شده بود که گویی خود را سفت به آغوش کشیده ، انگار نه انگار آفتاب بی رحمانه می تازد ، او می لرزید . دو روز بود که ترلان را ندیده بود … هر چند صورت غرق در خوابش ساعت ها میهمان نگاه پر از عشق خواهرش بود اما نگاه او‌بود که دلتنگ بود . دلتنگ و ترسیده از نیامدن ! بغض کرده و پر از مقاومت در برابر اشک ریختن تصویری از پیش چشمانش می گذشت … میدید که روز ها به انتظار نشسته …اما این در به روی ترلانش باز نشده . او نیامده و تیام برای همیشه گم شده … شاید پدرش می آمد ! باز هم او را به آن مرد عصبانی می داد ؟! اگر باز هم کسی راضی نمی شد نقاشی هایش را بخرد سرش داد می زد و هلش می داد؟! از نقاشی کشیدن بدش آمده بود … دیگر هیچوقت نقاشی نمی کشید ! _ پسر خوشگل من چطوره ؟ صدای سوزان از جا پراندش … در عالم خودش بود . طوری بی صدا ساعت ها در خود مچاله شده بود که گویی نه یک کودک چهار ساله که مردی مسن است و پر از بارهای به دوش کشیده . _ ترلا نمیاد سوزان جون؟ سوزان با تکیه دستانش به چهارچوب در روی پله کنار پسرک نشست : _ گفتم که اومد مامان ، اومد …کنارت خوابید …حتی کلی خوراکی برات خریده … دیدی که . صبحم باید می رفت سر کار دیگه ! این حرف ها سرش نمی شد، او دو روز بود خانواده اش را ندیده بود . _ دلم براش تنگ شده ، نمی تونم ببینمش دیگه؟ من و دوست نداره؟ بغض از کلمات پسرک لبریز شده بود و دل سوزان را از جا می کند . _ این چه حرفیه جانم!معلومه که دلش تنگ میشه ،خیلی به فکرته، حتی می دونی به من چی گفت ؟ چشمان نم دارش کنجکاوانه چرخید : _ چی؟! دست سوزان پر مهر موهای روشنش را نوازش می کرد . عجیب لانه کرده بود در جانش …حسابش از خواهرش سوا بود . _گفت امروز کیارش بیاد دنبالت با موتورش با هم برید بیرون …گفت داداشم حوصله اش سر رفته ! نام کیارش و یاد موتورش کمی حواسش را پرت کرد : _ راست گفته؟! دوست داری بری؟ دوست داشت و می رفت اما باز هم نام ترلان رهایش نمی کرد . _ ترلا هم میاد ؟ سوزان دل به دلش داد . آرومی نداشت این کودک چهارساله اینهمه پذیرای حقایق باشد . _ خیلی دلش می خواست بیاد … ولی ، گوشت و بیار جلو ! در گوشش ادامه داد : _ من گفتم تیام و کیارش می خوان مردونه برن بیرون ! غرور و ذوقی در دل کوچکش دوید . او و کیارش قرار بود دوتایی بیرون بروند …تجربه ای متفاوت بود برای تیام زیادی بی تجربه .
Показать все...
عزیزای دلم اگه مایلید آخر هفته پارت ها رو بخوانید تا من تا جایی که میتونم بذارم تا خط داستان هر متوقف نشه تو ذهنتون♥️ ممنونم که کنارمید و اینقدر ماه و صبورید♥️🫀
Показать все...
#سایه_روشن #پارت_شصت_شش کمی اخم کرد : _ تو هم فهمیدی من به این قرض گفتنت آلرژی پیدا کردم هی میگی ! خودم را به نفهمی می زنم ، امیدوارم در جواب حرف من او هم دنباله رو من باشد . _ کجای حرفم مشکل داره شهروز ؟ _ مشکل اینجاست که الان کنار منی ، تو خونمی ، تو بغلمی اما نمی دونم کجای زندگیتم ... کار امروز و دیروزتم نیستا ... یک ساله من تو همین وضعیتم ! انگشتانم را در هم قفل میکنم. _ توی کمترین حالت رفیقت نیستم ؟ كلمات را پشت هم می چیدم و بی ربط بلغور می کردم. _ من رفيق نمی خوام بچه ... من میخوام مال خودم باشی . مال کسی بودن ... جز اموال یک مرد به حساب آمدن خطرناک بود ... من یک عمر جز اشیاء اتاقک یک مرد بودم .... بدنم از آتش سیگارش سوخته بود .... قلبم از اطاعت اوامرش ایستاده بود ، نگاه های زشتی تن و بدنم را لرزانده بود ... من خاطره خوبی ندارم ... از هیچ چیز ! حرف از دهانم خارج نشده صدای زنگ گوشی دهان باز شده ام را بست. صفحه را نگاه کردم ، کیا بود .... کیا و حضورش بی موقع اش در زندگی ام هیچگاه تمامی نداشت. نمی خواستم جواب دهم اما ترسیدم شبه بر انگیز باشد و پایان گفت و گویم با شهروز را به بی راهه بکشاند. صدای گوشی را کم کردم و تماص را وصل ... از جا برخاستم _ الو ؟ _ دلت نمی خواد برگردی؟ _ امشب دیر بر میگردم ، منتظر من نباشید. لحظه ای سکوت کرد و خواستم قطع کنم که به حرف آمد . _ داداشت و مهدکودک نذاشتی که هر وقت دلت میخواد میری و میای ، اگه میدونی خیلی اضافه کاری دوست داری…. حرفش تمام نشده، صدای شهروز قلبم را از جا کند. _ بریزم برات ؟ سکوت معنادار کیا حالم را بد کرد. منی که نمی خواستم جوابش را بدهم حالا از سکوتش دستم یخ بست . _ ببخشید . نگاهم مبهوت و پوچ شده به بطری شرابی بودم که شهروز با چشم به آن اشاره کرده بود . آرام عذر خواهی کرده بودم و خودم هم نمی دانستم برای کدام موضوع ، برای برادرم که ناچار شده بودم به آن ها بسپارمش .... برای دیر برگشتنم .... یا برای فهمیدن دلیل دیر کردنم و صدای شهروز ... برای شکستن دل و غرورش ! تماس قطع شد و در دلم شهروز را به فحش بستم ؛ با خودم که تعارف نداشتم ، تنها کسانی که در این دنیا دلم نمی خواست فکر بدی درباره ام داشته باشند کیارش و سوزان بودند، به جز این دو ... همه آزاد بودند . دل و دمغ نداشته ام کمرنگ و کمرنگ تر شده بود .... حتی دلم نمی خواست صدای نفس هایش را بشنوم چه برسد به خواهش من و انکار او .... لیوان تا نیمه پر شده را برداشتم و گوشه کاناپه خزیدم ... کاش کیارش فراموش کند ... این دیر برگشتن را ، صدای مرد نا آشنا را ... من... نه ! من را نه ..
Показать все...
اگه تایپ و ادیت پارت ها به امشب نرسید فردا حتما اپلودشون میکنم♥️
Показать все...
بابت این غیب طولانی عذر میخوام تا فردا شب جبران این چند روز و میکنم عزیزای دلم🥲🤍
Показать все...
این یه پارت تمام توان امشبم بود تقدیم نگاه زیباتون تا دست پر تر بیام زود ♥️
Показать все...
#سایه_روشن #پارت_شصت_پنج " ترلان " خوب بودم . بعد از سال ها می شد گفت خوب بودم . در آن خانه ی غریبه آسوده سر به بالین می گذاشتم، راحت تر از تیام دل می کندم و موقع برگشت از سرکار تن و بدنم از تصور خوب و بد بودن تیام نمی لرزید . سوزان مهربان تر از مهربان ترین های زندگی ام بود .... در ظاهر زیاد گرم نمی گرفت اما در نبود من همچون یک مادر به تیام می رسید ... کوله بار شرمندگی و بدهکاری ام به این خانه روز به روز سنگین تر می شد و نمی دانستم زمان رفتن چگونه جبران کنم .... امان از زمان رفتن ! زمانی که لحظه به لحظه به من نزدیک تر میشد و من همچنان درجا می زدم . _ خانم این کتونی ها رو هم بندازم توی ماشین ؟ کمی از جا پریدم . یقه ی تی شرت را کمی جمع کردم تا شانه لختم را بپوشاند . _ جانم با من بودی ؟ بی لبخند ، با همان خستگی نگاهش حرفش را تکرار کرد . _ نمی دونم بذار از خودش بپرس . با مفهوم سر تکان داد و راهش را کج کرد میخواست با نگاهش بگوید الکی "خانم " را خرجت کردم . خانم این خانه نیستی که خانمی کنی ... کلافه از حرف هایی که بارها دوره کرده بودم و حالا مغزم اشباع شده از همه شان ارور میداد، موهایم را بالای سرم جمع کردم و با کش دور مچم شلخته بستمشان . دل به دریا زده بودم برای حرف زدن و نزدیک شدن به شهروز ... آن قدر زیاد که وقتی گفت کارم طول می کشد و با کسی قرار ملاقات دارم گفتم، در خانه منتظرت میمانم و لبخند رضایتش را سخاوتمندانه به رویم پاشیده بود. صحنه پیش رویم شبیه به یک کتاب هزار بار خوانده شده بود! بدری که چرت می زند ... سرش آنقدر به زمین نزدیک میشود که در آخر کج می افتد . شبیه به یک مجسمه فقط نگاه میکنم ... نه دلم می خواهد و نه انگیزهای دارم برای قدمی برداشتن .... با یادآوری چیزی کمی بیشتر اطاف را با نگاه طی میکنم ... یک چیز کم است می فهمم نبود چیزی استرس به جانم انداخته اما فقط قدرت نگاه کردن را دارم . سر می چرخانم ... بابا نیست! دیگر هیچکس نیست... فضای نیمه تاریک خانه وحشت به جانم می اندازد ... به یاد می آورم ... تیام نیست ... دهانم برای صدا کردن ناهید باز نشده مینا از در وارد میشود . خوشحال است ، خوشحالی اش حرصم را در می آورد و با همان حرص می پرسم : _ تیام کجاست ؟ _ تیام کیه مامان ؟ چشمانم از تصور اینکه بلایی به سرش آوردند و حالا حضورش را انکار میکنند گرد میشود و .. _ ترلان ؟ عزیزم ؟ وحشت زده چشم باز میکنم. از خواب وحشتناکی که دیده ام یک نفس حبس شده سوغات آورده ام که با دیدن شهروز آزادش کردم . _ خواب بد دیدی کوچولو ؟ با لبخند بی مفهومی سر تکان می دهم ، لباس راحتی که به تن داشت نشان می داد تاره نرسیده و با حدس اینکه من را در چه حالتی دیده کمی معذب بودم ، کنارم نشست و آغوشش را باز کرد و محتاج استقبال کردم . بوسه های نرمش روی شقیقه ام حال خوبی داشت ... احساس دلتنگی کردم ... نمی دانم دقیقا برای چه کسی اما شهروز را محکم تر چسبیدم . _ خواب بود قربونت برم .... تموم شد . _ قراری که داشتی خوب پیش رفت ؟ حرکت دستش روی گونه ام متوقف نمی شد : _ بد نبود .... یه سری فرش قراره بفرستیم واسشون عمان ... تا ببینیم چی پیش میاد. شهروز همیشگی! هیچگاه از جزئیات حرف نمیزد. _ خودتم میری ؟ _ نرم ؟ دوست داشتم بگویم برو ، من و تمام مطعلقاتم را هم ببر! _ نه ! _ می خوای با هم بریم ؟ کمی از آغوشش کناره گیری کردم _ دلم می خواد اما نمیتونم مامان بزرگم و تنها بذارم فعلا . حرفی از تیام نزدم .... هیچگاه واضح از او نگفته بودم! جایی در پستوی ذهنم همیشه هشدار می داد آس ت را رو نکن ... نگذار همه بفهمند بودنت به بود و نبود یک نفر بند است ! _ تو هم کشتیمون با مامان بزرگت ... چیزی خوردی ؟ نخورده بودم اما مهم موضوع دیگری بود که برای رسیدن به آن باید از او سوالش میگذشتم _ خوردم یه چیزایی ، شهروز ؟ کاملا روی مبل لم داده بود. _ جون شهروز؟ _ اگه بخوام .... یه خونه بگیرم ... می تونی بهم کمک کنی ؟ با دیدن نگاه عجیب و نا مفهومش اضافه کردم : _ به عنوان قرض !
Показать все...
بابت بدقولیم‌منو ببخشید امروز حتما پارت داریم🥺♥️
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.