cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

عاشقانه ها

❣️در لحظه دلتنگیاتون، عاشقانه کنارتونیم ❣️ لینک کانال : @asheghn_sad 💐 مدیر کانال : @ghasem_c_r_7🌹

Больше
Рекламные посты
198
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

00:40
Видео недоступноПоказать в Telegram
بزم سازان جهان، می از سبوی پر خورند من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را ... ✍باران نیکراه
Показать все...
2.68 MB
نفسم بنفست بنده😍 قلب منی❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
Показать все...
149782700_.mp33.16 MB
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...❤️😞
Показать все...
Hayedeh-Shanehayat هایده شانه هایت(M4A_128K).m4a4.36 MB
Amin-Rostami-In-Ghad-To-Ro-Doost-Daram.mp34.66 MB
آهنگ_آهای_عالیجناب_عشق_از_ایوان.mp33.80 MB
00:57
Видео недоступноПоказать в Telegram
🔺 مکان‌های باورنکردنی در چین 🌹😯😯❤️
Показать все...
7.42 MB
بعضي وقتها سڪوت ميكني چون واقعا ... حرفي واسه گفتن نداري... ولي بيشتر وقتها سڪوت واسه اينه ڪه هيچ ڪلمه اي نميتونه غمي رو ڪه تو وجودت داري توصيف كنه..😔 💔😔😔😔😔💔
Показать все...
سلام اینم ۱۰پارت از رمان ماهرخ تقدیم شما
Показать все...
#پست۳۶۸ حاج عزیز اخم کرد و ماهرخ در حالی که به شانه شهریار تکیه داده بود، گفت: بزار حرفاش رو بزنه، من حالم خوبه...! شهریار بهش توپید: اره دارم می بینم اونقدر خوبی که اگه من نگرفته بودمت پخش زمین می شدی، اینقدر لجباز نباش دختر...! بعدا هم میشه حرف زد...! ماهرخ بی توجه به شهریار رو به حاج عزیز گفت: چطوری مهراد رو مجبور کردین که بره...؟! شهریار با اخطار نامش را صدا زد اما نگاه ماهرخ از حاج عزیز جدا نشد. حاج عزیز نگاه اخم های پسرش و سپس صورت بی حال و لجباز ماهرخ کرد و لبخند محوی زد. دخترک لجباز بود. -با یه صحنه سازی براش پاپوش درست کردم...! ماهرخ چشمانش کمی درشت شد. حاج عزیز را نباید هیچ وقت دست گرفت. ماهرخ اما نفس خسته و عمیقی کشید: ای کاش قبل از آنکه دیر می شد، اقدام می کردین...! صفیه آمد و با لیوان آبی به سرعت کنار شهریار رفت و قرصش را داد... ماهرخ قرصش را خورد و کمی چشم بست تا آرام گیرد اما ضربان قلبش بالا بود و چشمانش تار می دید... حاج عزیز سمت ماهرخ رفت و پوشه سفید را به سمتش گرفت... - نمی خواستم اذیتت کنم اما برای تبرئه از خودم باید باهات حرف می زدم... تو برام مثل گلرخی...! من هرکاری کردم چون نخواستم از دستت بدم اما عصیان و خشم تو قابل کنترل نبود...! ماهرخ فقط نگاهش کرد وگرنه درونش پر از حرف بود. حرف ها آنچه را که در دلش بودند را نمی توانستند نشان دهند، پس سکوت کرد و با چشم ها دردهایش را فریاد زد... حاج عزیز هم عمیق و پر نفوذ نگاهش کرد و بعد از مکثی گفت: مراقب خودت باش... تو دختر گلرخی و به همون اندازه هم قوی هستی...! گفت و در مقابل چشمان مبهوت بقیه رفت. حتی به شهریار فرصت تعارف و پذیرایی برای ماندن نداد... ماه منیر نگاه عمیقی به برادرش انداخت و اشکش را پاک کرد. سپس با همان نگاه رو به ماهرخ برگشت... - داداشم عاشقته ماهرخ... حاج عزیز دلتنگته....!!!
Показать все...
#پست۳۶۶ سینه حاج عزیز تیر کشید. تمام حرف های ماهرخ درست بودند و او هم به نوبه خود حق داشت. -منکر حرفات نیستم اما خب اون موقع و اون شرایط تصمیم گیری سخت بود ولی منم حق داشتم چون پای آبروم وسط بود. ماهرخ تیز نگاهش کرد... -حفظ آبروت به مرگ مادرم منجر شد...! -حق داری اما خب نمی خوام خودم رو توجیه کنم ولی منم دلایل خودم رو داشتم...! -چه دلیلی مهم تر از جون یه آدم...؟! -من نمی دونستم به قیمت جون گلرخ تموم میشه...! ماهرخ با چشمانی اشک بار نگاهش کرد و با لب هایی لرزیده گفت: هم جون گلرخ هم روان منی که هیچ فرقی با یه مرده ندارم که وقتی بزنه به سرم دیوونه میشم و میخوام خودم از شر افکار و مهراد و ادما نجات بدم...! ای خدا، منم همراه گلرخ مردم...! حاج عزیز هم بغض کرد اما سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند... -مهراد می خواست تو رو ببره دوبی و بدبختت کنه... می خواست در ازای مبلغ پول هنگفتی تو رو به یه شیخ بفروشه...! ماهرخ مات حاج عزیز شد. اثری از شوخی درون حرف هایش نبود. شهریار، ماه منیر و صفیه هم ساکت و متعجب بودند. حاج عزیز نگاه از ماهرخ بر نداشت... -من فقط وقت می خواستم که هم تو رو نجات بدم هم اون زمین و مدارک رو... نمی دونستم توی همون مدت زمان هم مهراد مار میشه و چنبره میزنه دورت و بهت نیش می زنه...! نمی دونستم همون زمانی که برای من حکم حیات داشت برای تو حکم مرگ رو داره...! ماهرخ نگاه پر آبش به حاج عزیز بود اما ذهنش پی کارهایی بود که مهراد به سرش اورد... عقب عقب رفت و روی مبل آوار شد. اشک هایش راه گرفتند... صدایش می لرزید. -هنوز هم رد دستاش و حس می کنم... می خواست... می خواست بهم... تجاوز کنه که شما زنگ زدین....!
Показать все...
#پست۳۷٠ شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد. حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود...؟! دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن... ماه منیر تیز نگاهش کرد. -اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود... شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته... شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز...! -گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد...! شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود...؟! ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه...! شهریار وا رفت. اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود. -حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم...؟! ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود...! _مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟! -با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره...! شهریار ابرو در هم کشید. گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد. چون خودش هم عاشق ماهرخ بود...!!!
Показать все...
#پست۳۷۱ -نمی تونم حاج عزیز رو شماتت کنم چون خودم حاضرم برای ماهرخ جون بدم...! ماه منیر با سر حرفش را تایید کرد. -عقدش کن شهریار... پشت و پناهش باش و تو تلاش کن تا اتفاقی نیفته... نذار مهراد به این دختر نزدیک بشه...! شهریار نگاهی به جانب ماهرخ غرق در خواب انداخت: نمیزارم اتفاقی براش پیش بیاد...! هرچند در دلش افزود: کار مهراد تموم شده اس چون که تو دامی که برای من پهن کرده اسیرش می کنم و تمام...! **** ماهرخ گذشته و آینده برایم معنا و مفهومی نداشت. یاد گرفته بودم در زمان از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم...! روزهای سختی که در گذشته داشتم بهم اجازه فکر کردن نمیدهد چون برایم درد دارد. آینده را هم نمی دانم و به قول گلرخ ترجیح می دهم در حال از زندگی لذت ببرم و با آدم هایی وقت بگذرانم که برایم شادی آورد هستند... نگاهم را به چشمان بسته شهریار دوختم. این مرد برایم ارزش داشت، از همان آدم هایی بود که شادی را برایم به ارمغان می آورد و همینطور حس خوبی که دلم را به تب و تاب می اندازد. دست بالا اوردم و کف دستم را روی گونه اش گذاشتم و با شستم کمی پوستش را نوازش کردم که باعث شد پلک هایش تکان بخورد... چـشم باز کرد و بهم خیره شد اما یکدفعه نیم خیز شد که دستم از روی صورتش به پایین افتاد... -حالت خوبه...؟! بهت زده گفتم: خوبم شهریار چرا همچین می کنی...؟! شهریار کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پشت سرش را به بالش کوبید: فکر کردم حالت بد شده...! نخودی خندیدم و خودم را روی سینه لختش کشیدم... -حالم خوبه اما انگاری زیاد خوابیدم که دیگه خوابم نمیبره... شهریار دست دور کمرم پیچید و بالا کشیدم. خمار گفت: انگار بیخواب شدی تا من با روش خودم خوابت کنم
Показать все...