cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ققنوس‌من- لیلاحمید

آثار قبلی: ازدواج من آخرین برگ روی دیوار سایه‌ی رؤیا با خیالت می‌رقصم @lilium1001 عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂👇 @romanhayeashegha

Больше
Рекламные посты
13 410
Подписчики
-2224 часа
+357 дней
+15630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

فکر می‌کردم قراره یه ماموریت سه روزه‌ باشه. وقتی نمونه ها رو جمع‌ کردم، برمی‌گشتم خونه اما... قرار نبود اونو ببینم، قرار نبود یه ناجی باشم، یه کلید آزادی که سرنوشت، صدها سال پیش وعده‌اش رو به اون داده بود! اما من یه دختر معمولی بودم، کسی که از طرف خانواده‌اش طرد شده و تنها زندگی می‌کنه و قطعا اونقدر خاص نیست که برای یه بازی بزرگ انتخاب بشه. من... قرار نبود معشوقه‌ی نفرین شده‌ی اون باشم! https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
Показать все...
👍 1
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍 https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
Показать все...
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
Фото недоступно
‍ پسره شب اول ازدواج رخت‌خوابشون رو از هم جدا می‌کنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه چون ازدواج‌شون اجباری بوده🥺 صدای قدم‌های والا در پله‌ها پیچید...دلم پیچ خورد. مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر می‌گذرد، گفته بود. حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود. ازش بدم نمی‌آمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم هم‌کلام نبودیم...حالا زن و شوهر... قلبم یکی‌درمیان می‌‌زد. والا یک دور نگاهش را بین لباس‌های تنم و آرایش صورتم که خوب می‌دانستم ناشیانه بود، چرخاند چشمانش یک جوری شد... می‌دانستم که دوستم ندارد.  در تاریکی جلو آمد. نشست کنار تشکم... نفس در سینه‌ام حبس شد و فکر کردم می‌خواهد کنارم دراز بکشد، اما....والا داشت تشک‌های به‌هم چسبیده‌مان را از هم جدا می‌کرد؟! نگاهم بی‌اختیار نشست روی صفحه‌ی موبایلش. والا برای کسی پیام فرستاده بود: «دارم مزخرف‌ترین شب زندگیم را پشت سر می‌ذارم!» به شب اول ازدواج‌مان می‌گفت مزخرف؟ هم‌خونه‌ای پر از تعلیق و هیجان😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌ #بدون_سانسور
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۶۱ _ عروس عمارتتون قانون تنظیم کردن که هیچ‌کس درباره‌ی رفت‌وآمد و کارایی که انجام می‌دن، سوال و جوابشون نکنه! حرصم گرفت از دست پیرزنی که نمی‌دانستم چرا با من سرلج داشت و چشمش برنمی‌داشت که یک لحظه آرام باشم. قبل از اینکه عماد واکنشی نشان دهد، خودم را جلو‌ انداختم و گفتم: _ می‌شه یه قهوه برام بیارین؟ سرم خیلی درد می‌کنه. _ بهتره نوشیدن قهوه رو کم کنید، خانوم! _ برای نوشیدن قهوه هم، از شما باید اجازه بگیرم؟ _ برای خانوم قهوه بیار، خاتون! وقتی عماد طرفم را گرفت، نوری در چشم‌هایم درخشید؛ اما به روی خودم نیاوردم و همانقدر باجدیت نگاهم را درون چشم‌های سرد پیرزن نگه داشتم که او زیرلب گفت: _ چشم آقا! او که رفت، تیز به سوی عماد برگشتم. -فکر نمی‌کنی بهتر باشه طرف دیگه‌ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت می‌شینی، شبیه تبعیضه؛ درحالی که فکر نمی‌کنم بین ما فرقی از دیدگاه انسانی باشه! عمادخان، آقای عمارت، شوهر دوروزه‌‌ام، فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه‌ای بنوشد، نگاهی به لباس‌های بیرونی که برتنم بود، انداخت. _ جایی می‌ری؟ _ باید اجازه بگیرم؟ _ اجازه نه؛ اما خبر دادن ضروریه! _ به تو؟ شوهری که هنوز شب اولی باهاش نداشتم؟! فنجان در دستش پایین آمد. خودم را جلو کشیدم و با حرص گفتم: _ ببخشید استاد! یه سوال… تو کتاب قانون چیزی درباره‌ی سلب شدن حق و حقوق مردی که هنوز به زنش دست نزده، ننوشتن؟ مثلاً نگفتن این مرد حق نداره تو کارای زنش دخالت کنه؟ دیگر حیا و متانت برای من مهم نبود. غرورم لگدمال شده بود. شخصیتم، احساساتم… مگر یادم می‌رفت که دوشب پیش، چطور تا صبح به در اتاق خیره شده بودم؟ عماد نفس تندی کشید. فنجان را روی میز کوبید و با صدایی کنترل شده گفت: _ برای بالا بردن سطح اطلاع عمومیت نه؛ اما برای اینکه یه‌بار برای همیشه شیرفهم بشی و دیگه به خط قرمزای من نزدیک نشی، می‌گم… مکث کرد و لحنش بوی تهدید گرفت. _ مرد درهرحال حق و حقوق کاملی نسبت به زنش داره، اما حتی اگه قانون هم این حق و حقوق رو بهم نمی‌داد، زنِ من باید طبق خواسته‌هام رفتار می‌کرد! روشنه؟ پوزخند محکمی که زدم، اخمش را غلیظ کرد. _ من ولی برای بالا بردن سطح اطلاعات عمومیت می‌گم… به عنوان یه پزشک، یاد گرفتم جون آدما رو‌ نجات بدم، اما اگه‌ پاش بیفته، بهتر از هرکسی می‌تونم یه نفرو بفرستم اون دنیا! اونم طوری که صدتا آدم حقوقی مثل تو نتونن ردمو بزنن! آن کلمات را به حدی جدی گفتم که چشم‌هایش تا انتها بیرون زد. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. روبه‌روی او، بر لبه‌ی میز نشستم و با حرکاتی خاص دست روی شانه‌‌هایش گذاشتم. _ اگه خواستی امشب هم تو یه اتاق دیگه بخوابی، حتماً قبلش، تقاضانامه‌ی طلاق منو تنظیم کن! _ خیلی عجولی… سرعت برات خوب نیست. _ تو کُندی، آقای عمادالدین زرمهر! اون بیرون کلی مرد هست که می‌تونن با سرعتِ من یکی بشن، پس تا قبل از اینکه حوصله‌م سر بره، یه خودی نشون بده. _ کدوم مرد؟! طوری تند‌ و عصبی پرسید که شک کردم. آن نگاه بی‌احساسِ لحظه‌ای قبل را باور می‌کردم یا حساسیتش بر حضور مردی دیگر در زندگی‌ام؟ _ تو فکر کن یه پلنِ بی دارم! چنگ زد به پهلویم. _ فراموش نکن که زنِ عمادالدین زرمهر بودن، چه معنایی داره. اگه مردی رو اطرافت ببینم… از غضب و اخمش نترسیدم. جلو رفتم و لب‌هایم را در یک‌سانتی لب‌هایش نگه داشتم. _ فراموش نکن که هنوز زنت نشدم! کلام معنادارم کفرش را درآورد. تقریباً پهلویم از فشار دستش بی‌حس شده بود که صدای خاتون باعث شد فاصله بگیرد. _ آیدین‌خان تشریف آوردن. با شنیدن نام آیدین چشم‌هایم برق زد. از روی میز بلند شدم و حینی که هردو برای استقبال از پسرعمویم آیدین آماده می‌شدیم، پچ زدم: _ می‌دونستی آیدین خواستگارم بود؟! سرش یک‌ضرب به سویم چرخید و تکان آشکار و وحشتناک تنش، همان چیزی بود که می‌خواستم… https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk هیچ غیرممکنی برای یه زن وجود نداره!😎 دختر قصه‌ی ما، مردی رو مغلوب خودش می‌کنه که احتمال عاشق شدنش کمتر از یک درصد بود! ترمه عصیانگره و مصمم... عماد رو به زانو درمیاره!🔥🔥
Показать все...
Repost from N/a
_چرا خواستید همو ببینیم؟ حسام کلافه بود. این را سروشکلش که به مرتبی دفعات قبل نبود داد می‌زد. از آن غروری که ذره‌ای از آن نمانده بود‌ و از کلمات نرم و مؤدبانه‌ای که در پیامش، مکالمهٔ تلفنی‌شان و همین ملاقات حضوری‌شان بود. حسام لب پایینش را مکید، آب‌دهانش را قورت داد و بعد دهان باز کرد: _هر چی که برادرت فهمیده درسته! اون زنا... اون دو تا بچه... نه جای انکار داره نه جای دروغ و پیچوندن. دستش را روی میز مشت کرد و به سمت خودش کشید: _بابا شرطش برای خیلی چیزا اینه که با دختر انتخابی خودش ازدواج کنم... نگاهش روی چشم‌های سرد و عاری از احساس کمند بود. از چشم راست به چپ و از چپ به راست می‌رفت تا شاید نیمچه واکنش مثبتی ببیند اما کمند مثل یک تکه چوب خشک بود که حتی نمی‌شد وقت طوفان و بیچارگی چنگ انداخت و برای کمک گرفتن به آن دل‌خوش بود. مشتش به سمت موهایش رفت و پنجه‌اش میان تارهای سیاه و تک‌وتوک سفیدش لغزید و ادامه داد: _انتخاب بابا تویی. کمند با همان نگاه یخی‌اش گفت: _چه افتخاری! حسام چشم بست. لبش را گزید. وقتی چشم باز می‌کرد تصمیمش را گرفته بود. هر دو آرنجش را روی میز گذاشت و تنه‌اش را جلو کشید و گفت: _یه پیشنهاد دارم برات... کمند دستهٔ فنجان را گرفت و وقتی انگشت شستش را لبهٔ آن می‌کشید و به سفیدی آن خیره بود گفت: _می‌شنوم. _تو قبول کن با هم ازدواج کنیم منم اسفندیارخانو راضی می‌کنم دخترتو بیاری پیش خودت... کمند پلک زد. حرف‌های حسام را خوب می‌فهمید. هر دو پدرهایی داشتند کاسب و اهل معامله. این به‌خودی خود بد نبود تنها ایرادش این بود که گاهی روی آدم‌ها، عواطف، احساسات و شرافتشان هم معامله می‌کردند. کمند نگاهش را بالا برد و پوزخند زد: _شدی دایهٔ مهربان‌تر از مادر؟! حسام دست روی موهایش کشید و در انتها گردنش را فشرد. به تلخی گفت: _فکر کن آره. کمند هم مثل او خودش را روی میز کشید و خیره در چشم‌هایش گفت: _چرا فکر می‌کنی من حاضرم از چاله دربیام بیفتم تو چاه تو؟ حسام اخم کرد: _من چاه نیستم کمند! با من می‌آی تو بهشت. یه جوری هم حرف نزن و رفتار نکن که انگار شوهر قبلیت یه شوالیه بوده و برات شاخ غولو شکونده. یه پسربچهٔ سوسول خرخون که تنها کاری که بلد بوده خوندن ترانه‌های عاشقانه بیخ گوشت بوده و حتی عرضه نداشته... _خفه شو! https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
Показать все...
زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇

https://instagram.com/bishbaharr

_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Показать все...

👍 2
sticker.webp0.63 KB
Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۱۶۹ _ تبریک می‌گم. داری بابا می‌شی داداش! پناه حامله‌ست! رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم: _ چ‌چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم‌ گفت: _ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم پناه! فقط به خاطر هلن‌بانو الان نشستم سر جام. دلم شکسته بود. انتظار این عکس‌العمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود… چشم‌هایم ناباور و خیس شد: _ چ‌چی… می‌گی؟ بی‌بی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه می‌کرد پرسید: _ اون بچه، آینده‌ی خاندان ماست. مراقبش باش. زن‌دایی قرص قلبش را خورد و گفت: _ اگر بچه‌ی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید: _ با کدوم حروم‌زاده‌ای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمی‌گرده؟ _ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز می‌خونی، داری تهمت می‌زنی؟؟ _ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…! داشت سکته می‌کرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل می‌کرد. _ به خدا داری اشتباه می‌کنی… حس می‌کردم دستم دارد می‌شکند. غرید: _ تا عملِ قلب هلن‌بانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم می‌کنی از این خونه می‌ری. هلن‌بانو شربت بیدمشکش را هم می‌زد. به ما مشکوک شده بود. پرسید: _ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟ گرمای دستش را از دستم کشید. برخاست و با قدم‌های بلند به سمت اتاقمان رفت. همین‌که وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت: _ اون شب با کی بودی؟؟ _ با هیچ‌کس… به روح پدرم قسم، هیچ‌کس. _ خفه‌شو دروغ نگو! خفه‌شو! خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوری‌اش را نداشتم. توان اثبات بی‌گناهی‌ام را نداشتم. همه‌چیز به فیلم‌های پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمی‌گشت. ولی این بچه، بچه‌ی خودش بود… از اتاق رفت و برنگشت. از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانی‌اش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه ‌حتی اسمم را صدا زد. https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk چهار روز بعد باران می‌بارید. مقابل بیمارستان اشک‌هایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت: _ به سلامت! _ چه‌جوری می‌تونی ان‌قدر نامرد باشی امیر؟ هلن‌بانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم… عربده کشید: _ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفه‌ی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله می‌کنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم. ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم. _ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی! همه‌ی وجودم درد می‌کرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس می‌کردم از بغض و خشم دارد می‌میرد… ما عاشق هم بودیم… ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود… ولی نمی‌دانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو یه شب بارونی با بچه‌ای که می‌گفتن آینده‌ی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردیگفت دیگه دوستم نداره و منِ بی‌حیا رو واگذار می‌کنه به خدا! مردی که می‌پرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر می‌تونست بچه‌‌ی مریضشو ببینه. بچه‌ای که به محبت پدرش نیاز داشت... بعد سال‌ها من و امیر با هم روبه‌رو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقه‌ی انگشتش https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.