مربــــای پــ🍊ـرتقال
همهی بنرها واقعی هستند🔥 پارت گذاری هرروز🕙 🟠رمان عاشقانه، طنز 🟠پایان خوش نویسنده: بهار محمدی پارت یک👇 https://t.me/c/1226351178/33 (کپی حتی با نام نویسنده ممنوع❌)
Больше42 104
Подписчики
-6124 часа
-4177 дней
-1 77130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Фото недоступно
با ادمین تبلیغات تو تلگرام ماهانه 15 میلیون درآمد داشته باش💸:
@Admin
1 16700
Фото недоступно
با ادمین تبلیغات تو تلگرام ماهانه 15 میلیون درآمد داشته باش💸:
@Admin
21500
⭕️ فووووووری اخبار تعویق امتحانات !
⭕️تاریخ جدید امتحانات تغییر کرد :👇🏻
🔴 Khabar_nahaii
100
1 52620
Repost from N/a
- عروس اگه شیکم وزیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن !
سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است.
- خانجون !
- زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه !
بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم.
- دلش با من نیست خانجون!
- زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن !
دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد.
- پاشو !
-چرا ؟
دستم را می کشد.
- بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر وصورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم.
ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم.
مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد.
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود.
از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند.
سر می چسبانم به در .
- خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟
- این دختره کوش؟ نمی بینمش !
- این دختره اسم داره مادر!
همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم.
- ول کن خانجون دور سرت !
- خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت!
پوف بهمن را می شنوم.
- زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه !
دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم.
- بهمن !
- خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه.
- مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ...
- داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا !
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم، اتاقی روبروی اتاق من.
رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم.
کاش عاشقش نبودم.....
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
https://t.me/+utuOGhgKZ-MwMmFk
50850
Repost from N/a
#پارت130
جیغ و نالههای نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
92520
Repost from N/a
بوسه به شانه لخت دخترک زد و در گوشش پچ زد❌
_ خمشو
استرس تمام تن دخترک را فرا گرفت و روی میز ناهار خوری به اجبار خمشد و چشمانش رو بست
_یکم آروم... باشه؟
مردونه آرام خندید
_نترس قسمت دردناکش و دو روز پیش گذروندی دیگه کم کم عادت میکنی
با پایان جملش زیپ شلوارش را پایین کشید و لباس کوتاه مشکی دخترک رو بالا زد و خودش رو به بدن دخترک کشوند
منتظر بود دخترک هم داغ شود تا بی قراریش را هر چه سریع تر رفع کند
صدای ناله کوتاه دخترک که بلند شد دیگر صبر نکرد
کمر عروسکش را محکم گرفت و خودش رو به او فشرد و از تنگی لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت
اما صدای جیغ نازدانه اش نشونه از درد بود
_آی آرکان آی... آروم آروم
دخترک قصد داشت کمی خودش را جلو بکشد اما ارکان کمرش رو ول نکرد
_یک مین تکون نخور بزار عادت میکنی
با پایان جملش شروع به حرکت های آرام کرد... اما سرعتش رو زیاد نمیکرد تا نازدانهاش هم به او عادت کند
_دنیا آه بکش برام لبات و گاز نگیر... میخوام صدات و بشنوم
_آی درد داره... مثل سری قبل نشه ها آروم
با این جمله به جای اینکه حرکاتش رو کمتر کند محکم تر خودش رو عقب جلو کرد و اهمیتی به صدای جیغ دخترک نداد... دنیا دستش را روی میز مشت کرده بود و اعتراضانه صدایش زد
_آرکــــــان
همین یک کلمه از زبان دنیا کافی بود که آرکان به اوج لذتش برسد
ناله کوتاه مردونه ای کرد و در کمال تعجبش ارضا شد..
_حتما اورژانسی بخور
دخترک دیگر حال نداشت و ارکان در همون حال خم شد و بوسه ای دیگر به کتف سفید دنیا زد
_آخ که تو مثل قند و نباتی برام...
دخترک ناراحت بود
_برو اونور اذیتم کردی
از دخترک فاصله گرفت و خیره به اثری که ساخته بود شد
_ نازدونه ی منی تو... اما توی تخت تو باید با من بسازی
بیرون تخت من نوکرتم هستم پاشو تموم شد.
پاشو ببرمت بشورمت
https://t.me/+oYlXUKBPNxE1N2Nk
https://t.me/+oYlXUKBPNxE1N2Nk
https://t.me/+oYlXUKBPNxE1N2Nk
https://t.me/+oYlXUKBPNxE1N2Nk
https://t.me/+oYlXUKBPNxE1N2Nk
بچه ها این چنل مسائل زناشویی و به همراه یه داستان جذاب در اختیارتون گذاشته❤️
پیشنهاد میکنم اگه دخترید و تازه عروس عضو شید تا بدونید با دوست پسر یا شوهرتون و کلا پسرا چطور رفتار کنید
چه تو سکس چه تو روابط عادی و دور همیا:))
44760
Repost from N/a
- خانوم دکتر، تو علم پزشکی به تخم سگی که از سه لایه کاندوم و دو بسته قرص اورژانسی قسر دررفته چی میگن؟
دکتر با تعجب به جاوید نگاه میکنه:
- ساک حاملگی کامل تشکیل شده، جنین هم در وضعیت خوبیه...
با لبخند به صفحهی سونو نگاه میکنم:
- جنسیتش مشخص شده؟
جاوید بین حرفم میپره:
- جنسیت نداره که... اژدره! تیر سه شعبهس! بمب هستهایه!
با لبخند حرصی بازوش رو نیشگون میگیرم:
- عزیزم لازم نیست انقدر به بچمون محبت کنی...
دکتر از کلکل ما میخنده میگه:
- پسره بچتون...
جاوید دستش رو روی مانیتور میکشه:
- آقا اژدر... بیا بابا... زود بیا راز موفقیتتو میخوام بهم بگی... تو حق زندگی داری پسرم! تلاشت قابل تحسین بود...
با خنده میگم:
- همین مونده اسم وارث خاندان توتونچی رو بذاری اژدر... اژدر توتونچی!
بشکنی جلوی چشمام میزنه و از دکتر میپرسه:
- خانوم دکتر چطوری میشه اسپرم رو توی گینس ثبت کرد؟
خجالت زده صداش میکنم:
- جااااوید!
بی خیال شونه بالا میندازه:
- والا به خدا تو ببین نتیجه رو! دوست دخترمو کرد زن قانونیم، بابای پنجاه سالمو کرد بابا بزرگ؛ داداش الدنگ بیست سالمم عمو کرد.... زن بابای سی سالمم که دیگه نگم!
یک لحظه استرس همه جونمو میگیره.
آستین کتشو میکشم و مضطرب میگم:
- جاااوید... چطور به بابات بگیم حاملهم؟
- هیچی عزیزم چهار ماه دیگه هم به این سفر کاریمون ادامه میدیم، اژدر بابا که به دنیا اومد، فوکول پیچش میکنیم میفرستیم برا حاجی. میگیم جیجیجیجینگ! سوپرایز... اینم نوهت!
مشتی به بازوش میکوبم:
- هی نگو اژدر میمونه دهنت...
- پرهام چطوره؟ بذاریم پرهام! به یاد لحظه ای که فهمیدیم تو حامله ای و پرهایمان کز خورد...
و دوباره توی مانیتور خم میشه.
دستشو روی صفحه میکشه:
- پرهای بابا چطوری عزیزم؟
یک لحظه چشمشو گرد میکنه و سرش رو بیشتر نزدیک میبره.
- یا حضرت عباس... خانوم دکتر بچهم منگلهههه... چهارتا دست داره! وای پرهام منگلهههه... حدس میزدم اون همه قرص اورژانسی نذاره این سالم بمونه...
دکتر عینکشو روی صورتش جابجا میکنه و با دقت به صفحه زل میزنه.
- منگل؟ بچه که مشکلی... عه... مبااارکهههه... دو قلوعه! یه قل دیگه پشت سر قایم شده بود.
جاوید محکم توی پیشونیش میکوبه:
- حالا خوب شد دیگه... گاومون دو قلو زایید!
جیغ میزنم:
- کثافت خودت گاوی.
جاوید با لبخند سکتهای سمتم میچرخه و بی توجه به حرفم میگه:
- دیگه اژدر یک و دو تو جعبه جا نمیشن... همین حالا باید زنگ بزنم حاجی بگم چشمت روشن بچت گل ده امتیازی زده... با یه تیر دو تا نشون!
https://t.me/+-Y4DOBLQsWhhMzlk
https://t.me/+-Y4DOBLQsWhhMzlk
https://t.me/+-Y4DOBLQsWhhMzlk
https://t.me/+-Y4DOBLQsWhhMzlk
دوست دخترش ازش حاملههه شدههه😂😂😂😂😂😂
1 143140