cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

📚 کانال رمانکده📚

کانال رمانکده

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
270
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

💥💫💥💫💥💫 #پارت_391 #خان‌زاده_هوسباز با شنیدن حرفای آقاجون اشک تو چشمهام جمع شد ، آقاجون به حرفای بقیه اصلا اعتماد نداشت این من بودم که بهم اعتماد داشت _ آقاجون به سمتم برگشت و گفت : _ جان _ واقعا ممنون من هیچوقت فکرش رو نمیکردم شما تا این حد به من اعتماد داشته باشید . با شنیدن این حرف من لبخندی روی لبهاش نشست به سمتم اومد پیشونیم رو بوسید : _ مگه میشه به کسی که از خون خودم هست اعتماد نداشته باشم تو جون من هستی !. با شنیدن حرفاش احساس خوبی بهم دست داد اینکه یکی باشه دوستت داشته باشه . از اتاق خارج شدم چشمهام شک نداشتم از شدت خوشحالی داشت برق میزد _ پریزاد به سمت مامان برگشتم و گفتم : _ جان _ آقاجون دعوات کرد ؟ خندیدم : _ نه چشمهاش گرد شد : _ پس چیکارت داشت ؟! _ مامان آقاجون خیلی مهربون و دوست داشتنی برعکس تموم کسایی که این مدت شناختم و باعث شدن اذیت بشم آقاجون رفتار خوبی باهام داشت و ... _ شاید دلش واست سوخته به سمتش برگشتم و گفتم : _ کسی از تو سئوال پرسید یا نظر خواست ؟! پشت چشمی نازک کرد _ نمیشه باهات حرف زد چون واقعا روانی هستی چشم غره ای به سمتش رفتم دوست نداشتم باهاش دهن به دهن بشم ، صدای بابا بلند شد : _ پریزاد نگاهم رو بهش دوختم : _ جان _ بیا پیش خودم یکم صحبت کنیم _ چشم رفتم پیش بابا نشستم که بوسه ای روی سرم زد و گفت : _ نیاز نیست با این دختره که هرزه بودن از سر و روش میباره صحبت کنی اصلا ارزش نداره صحبت کردن با همچین آدمایی _ درسته بابا 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
💥💫💥💫💥💫 #پارت_390 #خان‌زاده_هوسباز آقاجون بهم خیره شد و گفت : _ پریزاد عزیزم زندگی تو عمارت چطوره ؟ خواستم جوابش رو بدم که ماه چهره قبل من جواب داد : _ تا جایی که شنیدم زندگی خوبی نداره همش شوهرش سرش هوو آورده و این زن جدیدش از خانواده اصیل هست که ... _ من از تو چیزی پرسیدم ؟ با شنیدن این حرف آقاجون ساکت شد و چیزی نگفت که پوزخندی بهش زدم : _ چقدر خوب از افتخارات شوهر سابقت با خبر هستی مثل اینکه خیلی پیگیرش هستی . صدای خشمگین کیان بلند شد : _ حد خودت رو بدون خیره به چشمهاش شدم و گفتم : _ چرا عصبی میشی ؟! _ چون تو حق نداری به زن من توهین کنی میفهمی ؟ تو یه دروغگو هستی . _ واسم مهم نیست چ فکری درمورد من میکنی اما کسی که دروغگوئه من نیستم زن توئه خواست چیزی بگه که آقاجون داد زد : _ کافیه همه ساکت شدیم که آقاجون ادامه داد : _ هیچکس حق نداره با پریزاد برخورد بدی داشته باشه ، ماه چهره دفعه آخرت باشه تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی ، کیان تو هم بهتره به جای این حرفا حواست به زنت باشه کیان چشمهاش برق بدی زد اما ساکت شد میتونستم ببینم چقدر خشمگین شده _ پریزاد _ جان _ میشه تنهایی صحبت کنیم ؟ _ آره آقاجون بلند شد که بلند شدم و دنبالش راه افتادم داخل اتاق کارش شدیم که خیره بهم شد و گفت : _ من بهت اعتماد دارم . _ جدی ؟ _ آره _ چرا بهم اعتماد دارید آقاجون مگه ندیدید شوهرم گفت من یه دروغگو هستم ؟ _ مهم نیست چی گفته تو نوه من هستی از خون منی میدونم دروغ نمیگی مادرت درمورد تو بهم گفته بود میدونم چقدر زندگی سختی داشتی اما همیشه مقاوم بودی بخاطر پسرت جنگیدی پس الان هم نباید کم بیاری . 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
💥💫💥💫💥💫 #پارت_389 #خان‌زاده_هوسباز _ اتفاقا همه ی حرفاش دروغ بود و شوهرش تائید کرد مگه نه ؟ خان زاده سرد گفت : _ درسته حرفای پریزاد واقعیت نداشت اما این دلیل نمیشه تو به خودت اجازه بدی با زن من بد برخورد کنی چون من خیلی بد جوابت رو میدم . بعدش گذاشت رفت باورم نمیشد خان‌زاده بهم انگ دروغگو بودن زده بود کیان هم با عصبانیت از اتاق خارج شد که مامان رو صدا زدم : _ مامان به سمتم اومد و گفت : _ جان مامان ناباور بهش خیره شدم و گفتم : _ خان زاده از ماه چهره دفاع کرد کسی که باعث شده بود زندگی من نابود بشه چرا همچین کاری کرد ؟ چرا همیشه من رو به بقیه میفروشه ؟ صدای مامان بلند شد : _ مهم نیست من میدونم تو دروغ نمیگی به زودی دستش رو میشه صدای شیانا تو اتاق پیچید : _ مامان خیره بهش شدیم که ادامه داد : _ چرا پریزاد همچین دروغی گفته ؟ دایی خیلی عصبانی بود اصلا نمیشد کنترلش کرد مامان سرش رو با تاسف تکون داد و گفت : _ دایی بیخود انقدر عصبی شده بعدش به سمت من برگشت و ادامه داد : _ نیاز نیست ناراحت باشی بگیر بخواب به سختی دراز کشیدم و چشمهام رو بستم سرم از شدت درد داشت نابود میشد مگه میشد با حرفایی که شنیده بودم درست حسابی بخوابم _ پریزاد به سمت مامان برگشتم و گفتم : _ جان _ من ماه چهره رو میشناسم دستش رو واسه همه رو میکنم مطمئن باش بعدش همراه شیانا از اتاق خارج شدند ، اشکام روی صورتم جاری شدند تنهای چیزی که الان باعث خراب شدن حال من شده بود حرفای خان زاده بود 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
💙
Показать все...
@Romankade.Bazmande(www.romansara.com).pdf3.35 MB
💙
Показать все...
@Romankade.Bazmande(www.romansara.com).apk1.45 MB
بازمانده ⬆️📚 ✍به قلم : مریم جعفری خلاصه ی از داستان رمان: وقتی نگاهم متوجه ساعت شد از شدت تعجب دهانم باز ماند ! درست از وقتی گوشی را روی تلفن گذاشته بودم مثل مجسمه ها بر جا خشکم زده بود ! به خودم عاری از احساس نگاه کردم . مثل بچه محصلی منضبط دست به سینه به عقب تکیه داده و از بس … #بازمانده #عاشقانه 📒📕📗📘📙📓📔 لینک کانال
Показать все...
@Romankade.Bazmande(www.romansara.com).epub3.55 KB
دونه الماس📚⬆️ نویسنده: #زیبا_سلیمانی ژانر: #عاشقانه تعداد صفحات: ۲۴۲۸ خلاصه: یاسمن با خانواده عمویش در یک آپارتمان زندگی می‌کند. یاسمن با امیرعلی پسر عمویش راحت است و او را مثل برادرش دوست دارد ولی امیرعلی او را عاشقانه می‌پرستد و روی یاسمن حساس و غیرتی است. تا اینکه سروش پسری مذهبی به خاستگاری یاسمن می‌آید و روال عادی زندگی هر سه نفرشان عوض می‌شود. #دونه_الماس #دانه_الماس
Показать все...
دونه الماس.pdf6.99 MB
💥💫💥💫💥💫 #پارت_388 #خان‌زاده_هوسباز _ درست صحبت کن چون اومدی اینجا خیلی زبونت دراز شده اما من خیلی خوب میتونم کوتاهش کنم پس میزارم به وقتش حسابت رو میرسم بابت تموم حرفات پشیمون میشی مطمئن باش . پوزخندی بهش زدم : _ درسته پشیمون میشم اما نه بابت حرفایی که بهت زدم بلکه بخاطر اینکه نتونستم از دستت خلاص بشم . با عصبانیت خواست چیزی بگه که صدای در اتاق اومد با صدایی گرفته شده گفتم : _ بله در اتاق باز شد کیان اومد داخل نگاهی به من انداخت بعدش به خان‌زاده خیره شد و گفت : _ بهتره زنت رو با خودت ببری ما دوست نداریم یه آدمی مثل اون تو خانواده ما حتی شده واسه چند روز کوتاه حضور داشته باشه اون قصد داشت باعث جدایی من و همسرم بشه . فقط میتونستم واسه این مرد تاسف بخورم که داشت گول امثال ماه چهره رو میخورد . _ تو واقعا آدمی هستی که من دلم واسش میسوزه . پوزخندی زد : _ تو باید دلت واسه خودت بسوزه مخصوصا با دروغ هایی که تا حالا گفتی . این شخصی که روبروی من بود اصلا آدم نمیشد منم نمیتونستم بفهممش پس تا میتونستم در مقابل حرفای زشتی که میخواست بگه سکوت میکردم . _ تو حق نداری به همسر من توهین کنی . کیان با عصبانیت به خان زاده توپید : _ پس بهتره حواست به زنت باشه تا بیخود نقشه واسه خراب کردن زندگی بقیه سر هم نکنه ، همراه خودت ببرش زود باش صدای مامان بلند شد : _ دختر من جایی نمیره لبخندی روی لبهام نشست که کیان به سمتش برگشت و گفت : _ دوست داری اینجا باشه و باعث بشه بین بقیه اختلاف ایجاد کنه ؟ _ حرفای پریزاد اصلا دروغ نبود 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
💥💫💥💫💥💫 #پارت_387 #خان‌زاده_هوسباز باورم نمیشد خان‌زاده داشت از ماه چهره دفاع میکرد ، عصبی خندیدم که کیان گفت : _ یعنی من و دوست داره ؟ _ نمیدونم تو رو دوست داره یا نه ، اما میدونم از خانواده اش جدا شده و دلیلش مشخص نیست شاید عوض شده باشه شاید نه هنوز مشخص نیست سرم سوت کشید یهو به سمت خان زاده حمله ور شدم مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و داد زدم : _ تعریف کن این عجوزه چ بلا هایی سر ما آورده چرا لال شدی هان ؟! نگاه سردی بهم انداخت و گفت : _ بهتره ساکت باشی !. پوزخندی بهش زدم : _ چیه ترسیدی چیزی بگی آره ؟! نیشخندی زد : _ من از هیچکس نترسیدم _ تو واقعا یه آدم چندش آور هستی گمشو دوست ندارم دیگه ببینمت من و پسرم قصد نداریم دیگه برگردیم پیشت شنیدی ؟ صدای کیان بلند شد : _ نکنه فکر کردی بعد از تهمت هایی که به زن من زدی اجازه میدم اینجا باشی هان ؟ چشمهام رو با درد روی هم فشار دادم بعدش به سمتش برگشتم و گفتم : _ زن تو یه هرزه هست حالا چ باور کنی یا چه نکنی ، ذات ماه چهره هیچوقت عوض نمیشه این خانواده همیشه پست هستند درست مثل خانواده خان زاده شک ندارم یه دلیلی داره که بهت نزدیک شده و دیر یا زود مشخص میشه اونوقت خودت متوجه میشی دیگه نیاز نیست من بهت بگم درضمن خان‌زاده هم تو نقشه اشون شریک هست وقتی ازش دفاع میکنه . بعدش به سمت اتاقم رفتم داخل شدم نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای باز شدن در اتاق اومد با فکر اینکه مامان هست سرم رو بلند کردم اما با دیدن خان‌زاده اخمام حسابی تو هم فرو رفت و گفتم : _ ببینم تو اینجا چ غلطی میکنی ؟! پوزخندی زد : _ اومدم زن خودم رو ببینم مشکلی هست نیشخندی حواله اش کردم : _ آره چون من دیگه زن تو نیستم _ کی گفته اونوقت ؟ _ من خندید : _ حسودیت شد ؟ _ حسودیم نشد ، چندشم شد ازت متنفرم خان‌زاده تو باعث شدی من روی واقعیت رو ببینم شما همتون باعث شدید زندگی من نابود بشه ، اما خدای منم بزرگ بلاخره یه روزی همتون تقاص پس میدید شک نداشته باش ... اخماش بشدت تو هم فرو رفته بود 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
💥💫💥💫💥💫 #پارت_386 #خان‌زاده_هوسباز داخل اتاق نشسته بودم حسابی داغون شده بودم با دیدن ماه چهره تموم بلا هایی که سرم اومده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد با باز شدن یهویی در اتاق نگاهم به کیان افتاد حسابی عصبی شده بود _ چرا دروغ گفتی ؟ _ یعنی میخوای بگی ماه چهره دخترش نیست آره ؟! _ آره _ باشه من بهت دروغ میگم ، اما برو خان‌زاده رو بیار زن خان زاده بوده اون که بهت دروغ نمیگه ، میگه ؟ نگاهی بهم انداخت و از اتاق خارج شد ، سرم رو میون دستام فشار دادم که صدای مامان بلند شد : _ پریزاد سرم رو بلند کردم خیره به چشمهای قرمز شده اش شدم که گفت : _ خوبی ؟ _ مامان بنظر شما میتونم خوب باشم ؟ اومد کنارم نشست _ من نمیدونستم وگرنه اجازه نمیدادم زن کیان بشه ، واقعیت اینه هیچکدوممون نمیدونستیم . _ مامان نزدیک شدن ماه چهره به داداش شما الکی نیست شک ندارم یه نقشه هایی واسش کشیده ، ماه چهره خیلی هرزه هست صبر کن خان‌زاده بیاد خودتون متوجه میشید من چی گفتم . _ دخترم من بهت اعتماد دارم میدونم دروغ نمیگی _ مامان _ جان _ چرا تموم نمیشه من خیلی خسته شدم دارم دیوونه میشم این همه فشار باعث میشه من طاقت نیارم مامان من رو تو بغلش کشید و گفت : _ هیس عزیزم آروم باش بلاخره درست میشه همیشه قرار نیست اینجوری پیش بره . * * * * بلاخره خان‌زاده اومد ، ماه چهره از اتاقش اومد با دیدن خان زاده هم نگاهش خونسرد بود که خان زاده گفت : _ ماه چهره زن من بود کیان خشمگین شد خواست به سمتش حمله کنه که خان‌زاده داد زد : _ وایستا ایستاد که ادامه داد : _ اما از خانواده اش جدا شده زندگی جدیدش رو باهات شروع کرده 💫💥💫💥💫💥
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.