cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🌺کانال🌺نسیم 🌺افلاک🌺

به کوروش، به آرش، به جمشید قسم به نـقـش و نـگار تخت جمشید قسـم ایران همی قلب و خون مـن است گرفته ز جان در وجـود مــن اســت بخـوانـیـم ایــن جـمـلـه در گــوش بــاد چـو ایــــران مـبــاشـد تــن مـــن مــبــاد به @Nor_na ، به https://t.me/lorariaii @LBaghre

Больше
Рекламные посты
216
Подписчики
+124 часа
+17 дней
+630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رمان #گذشته         قسمت 33 صوفي در حاليكه قصد ترك سالن را داشت در جواب او گفت : من روحم از اين ماجرا بيخبره ... . فريبرز او را روي صندلي در كنار چند تن ديگر از دوستانشان نشاند و يك گيلاس مشروب برايش ريخت. در ميان افراد دور ميز آقاي اردشيري نيز حضور داشت . فريبرز مدتها بود كه دختر اورا كانديد ازدواج با كيان كرده بود و البته هردوي آنها از اين وصلت مصلحتي سود مي بردند . او با چرب زباني لب گشود : خلق خودت رو تنگ نكن كيان جان . امشب بايد فقط خوش بگذروني . فريبرز كنار او روي صندلي نشست و بار ديگر گيلاسي را كه كيان لاجرعه سركشيده بود پر كرد : ببين چه اوضاعي براي خودت درست كردي ؟ انگار واقعاً خالت خرابه ! ... . كيان گيلاس بعدي را نيز بسرعت سر كشيد تا شايد سرش زودتر گرم شود ... دلش مي خواست هر چه ، چندساعت قبل اتفاق افتاده بود را فراموش كند. دلش مي خواست اشكي را كه در نگاه نيلوفرانة باران ديده بود فراموش كند و حتي آن جملة لعنتي ... دخترك چقدر دلتنگش بود وقتي مي گفت مواظب خودتون باشيد ، صدايش هنوز در گوشش بود و آزارش مي داد.... بطري را از دست پدرش گرفت و بار ديگر گيلاسش را پر كرد . گويي نوشيدني هم اثرش را از دست داده بود . حال و روزش خرابتر از آن بود كه با آن چند جرعه رو به راه شود . .... وقتي همراه پدرش سالن بيليارد را ترك كرد و وارد سالن رقص و موزيك شد فريبرز با كنجكاوي نگاهي به اطراف انداخت : پس مهمونت كجاست ؟! كيان متوجه طعنة او شد و جواب داد : من مهموني نداشتم . سپس گوشة سالن به واسطة حال خرابش روي مبلي رها شد. فريبرز روي دستة همان مبل نشست و با نگاه اشاره اي به دختر اردشيري كرد كه با لوندي چندتا از پسرهاي جمع را دور خودش جمع كرده بود : مي خواي بگم قاصدك بياد كنارت ؟.... شايد حالت بهتر بشه . كيان چشمانش را كه داغ تر از گذشته بود كمي تنگ تركرد و در ميان جمع روي قاصدك دقيق شد . او بي شباهت با سعيده نبود . اما حتي سعيده را به آن دخترك بي بندوبار كه مانند رقاصه ها لباس پوشيده بود ترجيح مي داد ... بيشتر در مبل فرورفت و سرش را بر تكيه گاه مبل گذاشت. بعددرحاليكه به پدرش مي نگريست گفت : پيشكش خودت من دور و برم زياد ازاينا دارم . فريبرز به لبخند بي رنگي كه بر لب نشاند بسنده كرد . او هنوز هم جوان وجذاب بنظر مي رسيد. موهايش جوگندمي و كوتاه بود و هنوز نگاهش جذابيت نگاه پسرش را داشت . بوي دود ، صداي موزيك ، صداي قهقهه جوانها و هزاران صداي ريز و درشت ديگر همه در سر كيان پيچيده بود و حس مي كرد مغزش در حال انفجار است . تنش گرم بود و چشمانش مي سوخت . لحظاتي قبل الميرا كنارش نشسته بود و ظاهراً معترض رفتار برادرشوهر عزيزش با پدرش بود. او براي كيان احترام قائل بود و مي خواست دليل اين رفتار را بداند اما كيان با نگاهي تب دار و چشماني كه از فرط سوزش بي اختيار تنگ شده بود او را مي نگريست . حالش به قدري بد بود كه حتي درست نمي شنيد الميرا چه مي گويد و جوابهاي پرت و پلايي كه به زن جوان مي داد الميرا را مطمئن كرده بود كه او مست و خراب است و اصلاً حالش براي يك گفتگوي سالم خوب نيست در صورتي كه او به شدت بيمار بود نه آنچنان مست ... . بعد از رفتن الميرا او نيز برخاست و تصميم گرفت تا جان در بدن دارد خودش را به جاي مناسبي برساند ..... وقتي از ساختمان خارج شد هواي سرد و تازه را با ولع به ريه هايش كشيد. ادامه دارد.....
Показать все...
رمان #گذشته           قسمت 32 باران نگاه دخترانه و معصومش را صادقانه به او دوخت . نگاهي كه قلب كيان را به بازي مي گرفت . آيا اين نيلوفرش بود كه پس از سالها چنين مشوش او را مي نگريست ؟!! : متأسفم ...شب خوبي نداشتي . باران لبخندي بي رنگ و پرحسرت برلبانش نشاند . حتي در تاريك و روشن ماشين هم اشكي كه در چشمانش حلقه زده بود مي توانست فرياد بلند قلب كوچك و عاشقش را به گوش كيان برساند : مهم نيست ...( او به نگاه مرد خيره مانده بود :) مواظب خودتون باشيد . كيان نفس بلندي كه به آه مي مانست ازسينه بيرون داد و نگاهش باران را كه پياده شده بود و كوچة تاريك را طي مي كرد بدرقه كرد ... . صداي پاي كوبي و جشن يك لحظه قطع نمي شد. ويلايي خارج از شهر هميشه مكاني بود براي گردهمايي هاي بزرگ و معاملات بزرگتر. كيان كلافه و تنها با حس انتقام از پدر الميرا به جشن آمده بود چرا كه تصور مي كرد آن دومرد كه ساعتي پيش در منزلش آرامش او را برهم زده بودند از طرف پدر الميرا و به خاطر شكستش در معاملة چند روز قبل بودند . تمام چراغهاي صحن حياط چند طبقة ويلا روشن بودند وقتي مستخدم درب ويلا را برايش باز كرد او چنان به سرعت وارد صحن شد و تاكنار استخر رو باز و سط ويلا پيش رفت كه عصبانيتش كاملاً هويدا بود . تنها صداي بلند موزيك باعث شد صداي ترمز ميخكوب و بلند ماشين او تخفيف يابد ... مستخدم اورا كاملاً مي شناخت و از دور زند جوان را ديد كه با عصبانيت از ماشين پياده شد و با گامهايي محكم به سمت ساختمان ويلا حركت كرد .... همه جا شلوغ بود و هركس به دنبال خوش گذراني خودش بود... . اولين نفري كه به استقبال او آمد ميلاد بود كه كاملاً مست بنظرمي رسيد بوي مشروب دهانش به قدري زياد و زننده بود كه حال كيان را بد مي كرد : پس اين بچه خوشگله رو كجا، جا گذاشتي پسر ؟ منظور او باران بود و كيان بي آنكه جوابش را بدهد پرسيد : صوفي (پدر الميرا ) كجاست ؟!            - همين سالن بغلي . كله گنده ها همه اونجا جمع ان .  كيان مسير سالن مجاور را در پيش گرفت . ميلاد درست مي گفت . تمام كله گنده هاي جمع آنها دور ميز بيليارد يا ايستاده بودند و يا دور ميز كوچك گوشة سالن نشسته بودند. چند نفر از دستمال دور قاب چينها به محض ديدن زند جوان برايش دست تكان دادند ودر سلام كردن به هم پيشي گرفتند . تمام افراد آن جمع مي دانستند كه كيان روي دست پدرش بلند شده است و هر سر معامله اي در دست او باشد قطعاً برد با اوست و اكثريت سود خواهند كرد. چهرة درهم او گواهي حال خرابش بود و به محض ورودش اكثريت جمع فهميدند اتفاق بدي برايش رخ داده است . صوفي يكي از افرادي بود كه كنار ميز بيليارد ايستاده بود و با لبخند به او خوش آمد گفت . كيان با اخمي آشكار فاصلة ميان خودش و اورا با گامهايي سريع پركرد و يقه اش را دو دستي گرفت: براي من آدم مي فرستي ؟ صوفي دستانش را به علامت تسليم بالا برد و پدر كيان بسرعت خودش را به آن رساند : چي شده ؟ ...من هيچ آدمي نفرستادم . فريبرز كيان را از او جدا كرد و به آرامش فرا خواند : آروم باش پسر . كي اومده سراغت ؟ كيان با اكراه سرتا پاي صوفي را از نظر گذراند : خود نامرد بيشرفت مي دوني چي شده . صوفي : مگه من مريضم واست آدم بفرستم ؟ من تو اون معامله كه باهات كردم خودم ذينفع بودم . هر كسي جز فريبرز سعي مي كرد رسماً در آن جروبحث مداخله نكند چرا كه هر كدام به نوعي از خشم زند جوان و صاحب نفوذ مي هراسيدند. حتي صوفي كه فرستادن مأمورينش را كاملاً ناشيانه انكار مي كرد . فريبرز بار ديگر پسرش را به آرامش فراخواند .  -خون خودت را كثيف نكن ...( اورا به سمت ميز كوچك كشيد :) حالت خوب نيست. و با اشاره از صوفي خواست سالن را ترك كند . كيان با صداي بلندي كه به واسطه سرماخوردگي اندكي دورگه شده بود براي صوفي خط و نشان كشيد:يه بارديگه از اين غلطا بكني با خاك يكسانت مي كنم مرتيكه عوضی. ادامه دارد..
Показать все...
رمان #گذشته          قسمت 31 چند لحظه بعد مرد قوي هيكل و اتو كشيده اي كه شبيه گانگسترها بود ميان كوم در پيدايش شد. ديدن آن كلت ميان دستان او نفس را در سينه ام حبس كرد . حتي از صداي نفس كشيدنم هم مي ترسيدم . او با احتياط وارد اتاق شد و مرد ديگري پشت سرش پيدا شد. موهاي جو گندمي اش نشان مي داد كه حدود پنجاه سال را دارد. او نيز مسلح و كاملاً شيك بنظر مي رسيد. اولي داشت به سمت كمد مي آمد و من از ترس زبانم بند شده بود كه كيان را ميان كوم در ديدم كه از پشت سر به روي آنها اسلحه كشيده بود . با ديدن او در اوج ترس و دلهره تمام بدنم شل شد و از هوش رفتم... .  خنكاي قطره هاي آب را روي پوست گرم صورتم حس كردم . پلكهاي سنگينم آرام آرام ميل به باز شدن را نشان مي دادند... چشمانم را گشودم . داخل كمد نشسته بودم و كيان با ليواني آب كنارم زانو زده بود . همه چيز مثل برق از ذهنم گذشت و تمام آنچه را ديده بودم به خاطر آوردم. بي اختيار خودم را كمي جمع و جور كردم و با دقت كيان را ورانداز كردم . عجيب بود ! چهارستون بدنش سالم بود و از آن دو غول بياباني خبري نبود . وحشت زده پرسيدم : شما حالتون خوبه ؟! لبخند زد . براي اولين بار آنگونه به من لبخند زد : از تو بهترم .        – اونا كي بودن ؟!!  ديگر نگاهم نمي كرد و در حاليكه كمكم مي كرد برخيزم پرسيدم : مي خواستن شما رو بكشن ؟ حالا مقابلش ايستاده بودم و او كاملاً جدي بنظر مي رسيد : ببين كوچولو! اين فقط يه تسويه حساب شخصي بود . هرچي رو كه ديدي فراموش كن . واي به حالت اگه به گوش سيمين جون برسه . لحنش مرا ترسانده بود : دارين تهديدم مي كنيد ؟ با دقت به من خيره شد . زير برق نگاهش حتي جرأت نفس كشيدن نداشتم . او گويي اصلاً تمايلي به ادامه بحث نداشت : لبت بدجوري ورم كرده ... . در حاليكه به سمت كلاهم در گوشة اتاق همانجا كه پرت شده بودم مي رفتم گفتم : مهم نيست . ديگه مهموني رو بيخيال شدم . حسابي توي ذوقم خورده بود . اصلاً حالم خوب نبود . ديدن آن صحنه ها دلم را آشوب كرده بود . كلاهم را برداشتم و روي سرم كشيدم و به او نگريستم : من مي رم خونمون . او با گامهايي آرام فاصلة بينمان را از ميان برد : با اين قيافه مي خواي برگردي خونه؟ مثل شكست خورده ها گفتم : با اين قيافه برگردم بهتر از اينه كه اصلاً برنگردم . چشمان تب دار و به خون نشسته اش را كمي تنگ كرد : منظورت چيه ؟          - منظورم اينه كه منظورتون رو خوب فهميدم . فهميدم چرا بايد ازتون فاصله بگيرم.    باران حرفش را زد و از اتاق خارج شد اما كيان در حاليكه بي حركت بر جايش ايستاده بود و رفتن او را مي نگريست حس مي كرد او كمي اين مطلب را دير فهميده است . آن شب همه چيز جور ديگري رقم خورده بود . حالا ديگر شايد هم احساس او دستخوش هيجان گشته بود و هم باران چيزهايي ديده بود كه نبايد مي ديد.... دخترك پالتويش را پوشيده و از ساختمان خارج شده بود . كيان تقريباً به دنبالش مي دويد و چند قدم مانده به درب ورودي ميله اي به او رسيد : صبركن ! مي رسونمت ... . هركس در سكوت ماشين در انديشة دور خودش غرق بود . باران همه چيز را از دست رفته حس مي كرد و حالا ...حالا كه در فاصلة اندكي از كيان روي صندلي گرم ماشين آن مرد جسور نشسته بود فكر مي كرد چه فاصلة دوري با او دارد و اين فكر روحش را آزار مي داد . او تمام تلاشش را كرده بود تا كيان را تحت تأثير خودش قرار دهد و حالا... آه ! گويي همه چيز تمام شده بود . فاصلة دور خانة كيان تا منزل مادربزرگ خيلي دير .... اما زود به پايان رسيد . وقتي كيان ماشينش را سر آن كوچة تنگ متوقف كرد باران برعكس هميشه بي آنكه نگاهش كند ودر نگاهش عشقي هر چند اندك را جستجو كند سرش پايين بود و آرام با گفتن : ممنون ... خدانگهدار . درب ماشين را گشود . كيان بي اختيار گوشة آستين دخترك را گرفت . ادامه دارد...
Показать все...
داستان لری ::  خاطراتی واقعی د یه نسل سوخته :::::  قسمت : بیست و ششم     چند روز گذشت و حالا مغز اریا و گیس نومایی که و بوه دختر چی بوه ، د دلش خیلی راضی بی که بیا وارد ای بهشت با تا سختیا گذشته یادش رون ولی باور نکرد شانسش واش همراه با دونیس آخرش بخت و شانسش کاری کنن ای اتفاق خو درست نوه ، تا یه هفته و ماه منی که شو که تصمیم بیره چی بکنه  برارزاش د شهرستان زنگ زه گوت بوت رته رحمت خدا سو حرکت بکو بیا مراسم ، در جا زنگ زه و رییس فرهنگسرا گوت ، پدرم از دنیا رفته احتمالا فردا قبل از اینکه شما بیایی من برم ترمینال ، رییس هم بعد تسلیت گوت برو ، شوسو وریسا رت ترمینال بلیط گرت سی بعدازظهر وقت زیاد داشت نشیس مین ترمینال و غر آورد  تا ساعت حرکت نزیک بی سوار بین حرکت کردن ، شوسو زی رسی و شهر رت حونه د مراسم شرکت کرد تا چند روز دنبال مراسم بی و دختر هم چند بار زنگ زه وش اریا هم وش گوت پدرم فوت شده آمدم شهرستان ، دختر هم تسلیت گوت وش گوت ، اگر پول لازم داری  تا حواله کنم؟ ،اریا هم وش گوت ، از لطف شما ممنونم پول دارم،  دیی مدت که د حونه بی فکر کرد اگر روه و تیرو بمونه انی دام چی بکنم کی بیا تیش خوش تنیا ؟ داش هم وش گوت روله مه تنیام کاش بیایی ویچه مه تنهایی نتونم بیسم دی حونه چُول،  اریا د دو راهی گیر کردی نونیس چی بکنه، نه تونیس د تیرو بیسه دا تنیا بی نه تونیس بیا و شهر خوش چشش مین چش مردم بزنیه،   د زندگی گَنش هه ای یه گَل شانس آورد تا  زندگیش تغییر بکنه  که بخت سوخته نامردش خروش کرد ،  د تصمیم گرت پا سر بخت خوش بنیه بیا و شهر ته داش زندگی بکنه ،   بعد چند روز رت تیرو ولی و دختر نوت اومامه هه وقتی زنگ زه گوت هام شهرستان، رت ته رییس فرهنگسرا گوت: مادرم توی شهرستان تنهاست پیره و نمیتونه تنها زندگی کنه باید برم شهرستان ،  هر چند که راضی نوی ولی قبول کرد گوت هر وقت امدی تهران اینجا مال خودته بیا کار کن ، تسویه حسو کرد و وسایل جمع کرد وا تموم کارمندیا خداحافظی کرد رت میدان انقلاب ، د میدان انقلاب یه رفیق داشت که مغازه ویدئوکلوپ و فیلم فروشی داشت رت وش گوت میخوام برم شهرستان ویدیوکلوپ بزنم وقتی مغازه اجازه کردم زنگ میزنم فیلمهای روز و اموزشی برام بفرست ،، تلفن دش گرت و رت دوری د میدان انقلاب حرد قری چی خری سوار ماشین بی رت راه آهن بلیط خری ، دو ساعت صبر کرد سوار قطار بین حرکت کردن  ، قطار د قم رد کرد د کوپه  اوما د راهرو دَ  پنجره قطار  سیل ایی  طبیعت حشک و کویر قم کرد و د فکر ارزویایی بی که چی ای بیابان و کویر حشک و شوره زار هرگز  وشو نرسی و حشک بین ، گوشی د جیوش درورد سی آخری بار و دختر رنگ زه بعد سلام و احوالپرسی قضیه سی دختر گوت  که مادرم تنهاست پیش مادرم میمونم دیگه تهران نمیام، وش گوت من به درد شما نمیخورم هزاران مشکل دارم خیلی خیلی از شما و پدر و مادرت شرمنده هستم که بدقول شدم ، گوت  قسمت نشد که به آرزوهایم برسم امیدوارم خوشبخت و پیروز و سربلند بشی،  بعد خداحافظی خط د گوشی درورد  اشکنا د پنجره قطار فر د و هار و آخرین آرزویاش دی بیابون حشک قم  هیشت و جا ، یه ساعت و بخت گَن خوش افسوس حرد ،   اوما مین کوپه صندلیا و تخت درست کردن خویسن هر چند که فکر و خیال نیشت بیوفته .      عباس  (  اریا  )     ادامه داره .....
Показать все...
داستان لری : خاطراتی واقعی د یه نسل سوخته ::::: قسمت : بیست و پنجم وا سلام و خوش آمدگویی خانواده نشیسن، هر چی بی شوم حردن بعد شوم بوه دختر شروع کرد و قصه گوت ، امروز آقا اریا  از اولین امتحان قبول شد و معلوم شد همان کسی هست که من دنبالش میگشتم، حتی یک ریال از پول را هم خرج نکرده و کارت را آورد تحویل من بده گفتم خودت بیا خونه تحویل صاحبش  بده ، اریا که اصلا نونیس پیرمرد چی میگه د دل خوش گوت مه که امتحان نمه چطور قبول بیمه ؟ 😂 پیرمرد و آریا گوت من به دخترم گفتم یک کارت آزمایشی به شما بده ببینم اگر مبلغ را دیدی چکار میکنی؟ آیا مبلغ را می‌بینی و از خود بی خود میشی و خودت را گم میکنی و فرار میکنی یا اصلا پول برات مهم نیست ؟ گوت من دنبال یک آدم حلال میگشتم که فروشگاه زنجیره ای را بدستش بدم چون من دیگه توان کار ندارم و میخوام بازنشست بشم که خوشبختانه شما را پیدا کردم تا اموالم را به دستش بدم ، حالا اگر خودت هم دوست داری بیا در کنار ما زندگی کن و فروشگاه را هم تحویل بگیر تا من با خیال راحت بازنشست بشم ، اریا هم خیلی ناراحت بی وش گوت ، خونت آباد چرا این امتحان سخت را گرفتی شاید من وسوسه شدم و فرار میکردم ؟ او هم گوت اگر فرار میکردی من هم میرفتم بانک حساب را مسدود میکردم 😂 بوه دختر و اریا گوت : من اموال زیادی دارم که نمیتونم به همه رسیدگی کنم ، هم فروشگاه زنجیره ای هست با چند تا نیرو ، هم توی این برج ۵ تا خونه دیگه دارم دادم کرایه هم یک پاساژ بزرگ دارم کرایه دادم و چیزهائی دیگه که به تنهایی نمیتونم به همه برسم، گفتم لااقل یک نفر دست پاک پیدا کنم تا فروشگاه زنجیره ای را بدستش بدم تا وقت داشته باشم به بقیه برسم ، گوت ، از همین الان تا یک ماه دیگه وقت داری تا خوب فکر کنی اگر دوست داشتی از فرهنگسرا تسویه کن بیا با من کار کن شاید از امتحان های بعدی  هم قبول شدی به فامیل اصلی و جزو خانواده تبدیل شدی ، پیرمرد بخاطر امتحان سخت ۱۰ ملیون ایران چک درآورد د و آریا گوت شرمنده با این امتحان ناراحتت کردم مجبور بودم بخاطر خانواده این کار را انجام بدم  این هدیه را قبول کن ، اریا هم گوت من پول نیاز ندارم خرج زیادی هم ندارم ممنون پول نمیخوام، به زور یه میلیو دشو نیا د جیو اریا و گوت ، من ۳ تا پسر دارم همه رفتند خارج فقط این دختر مونده هه میخواد بره من و مادرش اجازه نمیدیم گفتیم اگر بره دیگه بعد از ما اموال را چه کسی نگهداری کنه،   شما هم بعنوان پسرم در کنارم باش ، اریا هم وش گوت ، آن کسی که دنبالش می‌گردید من نیستم ، من اصلا شانس زندگی ندارم بی شانس ترین آدم هستم ، اگر به شما نزدیک بشم تمام سرمایه و مال و اموالت نابود میشن 😂 اریا گوت: کسی خوبه از خودم نگهداری کنه که تمام مشکلات دور و برم را گرفته از این همه فامیل چرا من را انتخاب کری ؟ پیرمرد گوت توی تهران فامیل زیادی نداریم فقط یک خواهرزاده دارم که اطمینان بش ندارم چون خودش هم سرمایه زیاد داره میترسم بیاد مال من را هم بفروشه بره خارج ،   چون شما بچه ننر و لوس نبودی و با سختی بزرگ شده قدر داشته های خود و امانت مردم را میدونی ، گوت بچه های خارج به پول من احتیاج ندارند چون سهم خود را بردند تازه هر ماه پول به حساب مادر و خواهرشون واریز می‌کنند به من احتیاجی ندارند هر چه دارم به این دختر میرسه به شرط اینکه پیش ما بمونه ،    به آریا گوت حالا شما برو فکرها را بکن تا یک ماه دیگه خبرم کن تا کلید فروشگاه را تحویل بدم اگر دوست نداشتی بیایی هم خبرم کن ، اریا هاج و واج اصلا نونیس پیرمرد ها چی گُوَه  چون باور نکرد وارد ای زندگی با وا حالت گیجی دشو خداحافظی کرد اوما فرهنگسرا ، اوما نشیس صد بار قصیا پیرمرد مرور کرد تا آخرش کمی فمیس چه خبره ، هه د فکر بی که هادش مه ادمی نوم که پیرمرد انتظار داره و زندگی زرق و برق عوضم کنه د دا و بوه یادم روه  که روم تیشو ، خیلی تصمیم گیری سختی بی ، هه دی فکریا بی تا کم کم خووش برد .    عباس  ( اریا ) ادامه داره .....
Показать все...
00:31
Видео недоступноПоказать в Telegram
9.21 MB
An_mXjc_HNcEms4_XJNJi8WOM_mS5K_exNReAZatacMbPAu6yAYv9qcKTgBlHHa.mp44.38 MB
An_CNcAU5Ykr_sesqDZ7wTKcKRcxju4mn7dgp6yOOUwmGQqNvzbWTWk9Sot2OXo.mp42.59 MB
Фото недоступноПоказать в Telegram
⚫ انا لله و انا الیه راجعون ⚫ عرض تسلیت به خاندان معزز و معزای نوروز پور روح جوان درگذشته شاد و قرین رحمت لایزال الهی باد ⚫⚫⚫⚫⚫
Показать все...
داستان لری : خاطراتی واقعی د یه نسل سوخته ::::: قسمت : بیست و چهارم      چند روز گذشت و آریا سرگرم کار بی و اصلا یادش رت یه کارت پیل ها د جیوش ، تا ۱۰ روز بعد منی برگه د جیب کرد هر چی کرد پیدا نوی ، تموم برگیا د جیو کت درآورد نیا سر میز تا پیداش کنه که یه کارت بانکی د وسط برگیا دیی ، اول فکر کرد که مه دی کارتیا ناشتمه د جیو مه چی کنه ؟ افتا یادش گوت وه یه کارت دخترکا که نیاشه د جیو کت ، کارت نیا د جیو جومه تا ور دست با تا بعدازظهر که رت چی بخره سیلش بکنه بنیم چنی پیل ها دش ، بعدازظهر اداره تعطیل بی رت مغازه قری چی بخره رت عابربانک کارت هم  ازمایش بکنه، کارت نیا د دستگاه و رمزش هم زه دیی نوشتی  ۲۰۰   ملیون،    اول باور نکرد ، چشش گری ولویی تا خو بینه دواره کارت نیا رمزه زه دواره نوشتی  ۲۰۰  میلیون، برگه هم گرت خو سیلش کرد هم نوشتی  ۲۰۰  میلیون تومان ناقابل موجودی ها دش  😂 ۲۰۰  ملیو سال ۷۸ خیلی زیاد بی اوسه حونه خویی د تیرو ۵۰ ملیو بی ، کارت درآورد نیا د جیو فکر کرد حتما ای دختر مشکل مغزی داره که ای کارت پر پیل دیه و مه انی ایم سالم نیهَ و نشنخته چطور چنی اشتباهی کنه؟ رت فرهنگسرا  غرو  زنگ زه و دختر وش گوت قبلا تصادف نکردی ، مغزت ایراد نداره؟ دختر هم خنیس و هم ناراحت بی گوت نه ، چرا این حرف را زدی ؟ وش گوت : مگر آدم سالم کارت  ۲۰۰  میلیونی به آدم غریب میده؟ من یادم رفته بود کارت توی جیبمه تا امروز دیدم ، دختر وش گوت یعنی هنوز ازش خرج نکردی؟ وش گوت نه اصلا یادم رفته بود تا امروز وقتی مبلغ را دیدم برق از سرم پرید  فوری رفتم یک خونه شیک در ونک خریدم ، دختر هم خیال کرد راست میگه حتما رته پیل دیه و حونه چون اوسه مد پیامک نوی که اگر برداشت با پیام روه سی صحو حسو ، د قصه تلفنی  تمام تمام بی ، بعد نیم ساعت بوش زنگ زه و آریا گوت ، اگر وقت داری یک سر بزن فروشگاه کار دارم ،  اریا رت فروشگاه سلام و علیک گرمی کردن نشیین، بوه دختر گوت : مبارکه مثل اینکه خونه خریدی ؟   اریا خنیس گوت: خانه برای چیمه، مگر زندگی  دارم خونه بخرم ، با کدام پول ، مگر پول دارم خانه بخرم؟ وش گوت  مگر کارت دخترم همراهت نبود پول داخلش بود ؟ اریا گوت دخترت را سرکار گذاشتم تا دفعه ای دیگه از این کارها نکنه من چطور پول مردم را خرج میکنم ؟ کارت د جیو درآورد نیا سر میز و بوه دختر گوت : این کارت دخترته لطفا تا گم نکردم خودت ببر براش چون من هنوز به این کارت‌ها عادت نکردم ،   بوه دختر گوت هر کسی که کارت به شما داده به خودش بده من کاری ندارم ، الان میریم خونه خودت کارت را به دخترم بده ، اریا گوت ، من اصلا عادت ندارم مزاحم کسی بشم نمیتونم بیام خونه خواهش میکنم خودت کارت را ببر ، هر چی گوت نیام فایده ناشت وا یک حرکت کردن ویلا حونه ، حونه هم نزدیک بی وقتی رسین دم حونه چشش حرد و یه برج شیک و با کلاس دی کلید ون وا در بازش کرد،  رتن وا می ، اریا که خیال کرد ها د خو ها خو رنگی دینه باور نکرد ها رو مین ای کاخ ، رتن طبقه اول زنگ یه حونه شیک زه د وکلی اریا باور نکرد ، در واز بی و زور وا تعارف زیاد رت مین حونه ، سیل مین حونه کرد گوت مه کجا ای کاخ کجا مه چطور اومامه ویچه، ویچه چی کنم  ؟ .😂 عباس ( آریا ) ادامه داره .....
Показать все...
داستان لری ::  خاطراتی واقعی د یه نسل سوخته::::: قسمت : بیست و سوم ،      یه بار فرهنگسرا دو روز تعطیل بی  بعدازظهر دختر و اریا زنگ زه گوت : من  میخوام برم  پارک ملت( نزدیک فرهنگسرا )  اگر تو هم دوست داری بیا پارک یک دوری بزنیم ،  اریا تعجب کرد گوت یعنی وا مه چکار داره ؟ وا تعجب گوت باشه الان آماده میشم میام پارک ، کت و شلوار تیپ توخالی پوشی رت و طرف پارک ، رت در ورودی پارک دی دختر ها ووچه ، بعد احوال پرسی یه قدم زن مین پارک رتن نشیین ری صندلی شروع کردن و صحبت که دختر د گذشته اریا و بچه کجایی سوال پرسی ، اریا وش گوت : گذشته من به چه درد شما میخوره ؟ ، همش زجر و بدبختی و دوندگی بوده شما را هم ناراحت میکنم ، ولی الان همینی که میبینی ، اس و پاس و بی خانمان و تنها 😂  گفت اشکال نداره هر چه توی دل داری بریز بیرون تا خالی بشی من ناراحت نمیشم  ، اریا هم اتفاقات و بدبختیا که و سرش اومایه سیش گوت که د دست روزگار و ای فرهنگسرا پناه اوردمه، د سرگذشت تلخ آریا خیلی ناراحت بی او هم د خوش گوت که من هم ۳ تا برادر دارم که ۲ تا خیلی وقته رفتند آمریکا تخصص گرفتند و همانجا ازدواج کردند و مشغول کار هستند، و یکی دیگه هم رفته آلمان درس بخونه و بعد از تخصص قراره بره آمریکا پیش برادرها و من هم پیش پدر و مادرم موندم اجازه نمیدن تا من هم برم پیش برادرها تخصص بگیرم میگن آنها رفتند دیگه نمیزاریم شما برید ما هم در مرحله پیری هستیم چه کسی پیش ما باشه؟ تا چند ساعت مشغول صحبت و قدم زدن د پارک بین که کم کم د پارک درومان خداحافظی کردن رتن حونه ، اریا وارد دفتر بی هنوز د شک بی که ای اتفاق افتایه هه د فکر بی که اصلا گذشته و حال مه و چه درد او حرد که پرسی ،؟   هر چی بی وا خو و گَن گذشت و بعضی شویا هم تلفنی وا یک قصه کردن ، تا ۵ ماه د قضیه گذشت ولی سی اریا چند روز بی 😂  دختر دِ  کلاس تافل تموم کرد و اوما وا فرهنگسرا تسویه کرد و وا کارمندیا هم خداحافظی کرد و رت ، ولی بعضی شویا وا تلفن احوال اریا پرسی ، بعد دو هفته یه روز جمعه بعدازظهر و اریا زنگ زه وش گوت ،میخوام برم پارک شما هم بیا کار دارم ، اریا هم کت و شلوار توخالی پوشی رت و پارک گری هیسا دختر هم اوما ، احوال پرسی گرمی کردن و دو ساعت هم د پارک قدم زن و قصه کردن د هاستن د پارک درآن رون که دختر یه کارت بانک که تازه مد بینی د کیف درورد دش و اریا گوت ، این کارت پیشت باشه که اگر پول لازم داشتی از از آن بردار ، چیز زیادی هم داخلش نیست ، اریا خیلی ناراحت بی وش گوت : من یک نفرم و خرج زیادی ندارم و حقوقم هم خوبه دیگه به پول نیاز ندارم، کارت د دختر نگرت ، دختر هم گوت : میدونم نیاز نداری ولی بزار جیبت تا بعد و رمز کارت را هم گفت و به زور د و دسش ، اریا هم تشکر کرد و کارت نیا د جیو کت و قاطی کرد وا برگیا تر و خداحافظی کردن و رتن حونه . عباس ( اریا ) ادامه داره .....
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.