cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستان کوتاه

Больше
Рекламные посты
26 616
Подписчики
-1424 часа
-1917 дней
-51930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 #تلنگرانہ یک همکار پرستار داشتیم که عشق ماشین‌های آفرودی بود، هروقت مریض می‌آورد یک دستش پرونده بود و یک دستش بدون استثنا روی پست‌های اکسپلور این ماشین‌ها. همیشه هم می‌گفت:« کاش آدم این‌ها را نبیند؛ راحتتر است، من تا آخر عمر آن مدل تویوتای ژاپنی را نمی‌توانم بخرم..آخر این چه زندگی‌ست؟!» دقیقا در این نقطه، نقطه‌ی _ دیدن آرزویت در دست دیگری_ هر آدمی به هم می‌ریزد، خواستن است و نتوانستن.. در اینجا پای اعتقادها میلرزد؛ چرا خدا به بعضی همه‌ می‌دهد و به بعضی، هیچ؟! خدا می‌دانست که این سوال در ذهن مخلوقش خواهد آمد و برایش فراتر از جواب فرستاد. اول بیان مکرر یک حقیقت؛ (بنده‌ام! دنیا؛ متاع اندک، فانی، مایه آزمایش، سرگرمی و تمام‌شدنی‌ست) و بعد یک راهکار و آن اینکه؛ (چشم ندوز روی داشته‌ و نعمت دیگری و نداشته خودت. روی این خلأ متمرکز نشو، نگاه تو باید بر کسانی باشد که در هر حالی به یاد پروردگار مشغول‌اند...) انگار پروردگار گفته اگر برای چیزی میخواهی غبطه بخوری بر درجات ایمان باشد و اگر می‌خواهی پیشی بگیری در خیرات سبقت بگیر... امروز پشت چراغ قرمز تصادف شده بود. دوباره دیدمش، کنار یک تویوتا. آشفتگی‌اش اما به یک به آرزو رسیده نمی‌خورد، وقت ترمز از پشت زده بود به سپر آرزویش؛ تویوتای ژاپنی.. داشت برای افسر توضیح می‌داد که مقصر نیست و راننده جلویی بی‌موقع ترمز کرده، ولی من خوب می‌دانستم که همه‌چیز زیر سر ماتِ آرزو شدن بوده.. بعضی آرزوهای دنیا این شکلی‌اند، حتی زیاد به فکرشان بودن هم دردسرساز می‌شود..یک آن به خودت می‌آیی و میبینی به جای رسیدن، با آن تصادف می‌کنی و همان داشته‌ی خودت را هم باید خرج چراغ شکسته‌‌ی آن آرزو بکنی. مدل بعضی از آرزوها این شکلی‌‌ست..در یک نقطه از تعقیبشان همه‌چیزت را می‌بازی، همه‌چیزت را... ش.ا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
00:41
Видео недоступноПоказать в Telegram
⭕️ این جمله بوعلی سینا را باید با طلا نوشت که میفرمایند : هر چیزی کمش دارو است متوسطش غذا است و زیادش سم است ۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" میشود. ۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" میشود. ۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" میشی... از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن. ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
2.22 MB
👍 2
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️    •°☆🌹#داستان_شب🌹☆ ⭕️ #بوسه_آموزگار اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود. مأمور بهداشت به مادرم گفت: "این بچه سوء تغذیه دارد". هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد. آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام "مستمع آزاد" در کلاس اول می‌نشستند. جایم آخر کلاس و هم نیمکتی‌ام "سکینه"؛ دختری از فامیل پدری‌ام و همسایه دیوار به دیوارمان بود که جثه ای درشت و حرکاتی کند داشت. بعدها فهمیدم که محصول زایمانی سخت و مبتلای "فلج مغزی" بوده است. هر دوتایمان به حساب آموزگار و دانش آموزان دیگر نمی‌آمدیم و سرمان به کار خودمان بود. کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد. شبها با مادرم به خانه آنها می‌رفتیم مادر او و مادر من در کنار چاله ای پر از آتش مرکبات، قلیان می‌کشیدند و ما در گوشه‌ای به درس و مشقمان مشغول می‌شدیم. در اتاقی با دیوارهای خشتی، سقفی چوبی و دوداندود و دری ساخته شده از حلبی و چوب که اغلب اوقات گوساله یا بزغاله‌ای هم در گوشه دیگر آن همزیست اهالی خانه بود و خوراکمان سیب زمینی آب پز؛سیمای"فقر مطلق"! پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد. کالبد بی‌جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند گرگ‌ و میش یکی از آخرین غروب های آذرماه بود و این بیخودترین نامی است که بر این ماه سرد و بی"آذر" گذاشته اند. در پیش چشمان وحشت زده و مغموم من و در میان شیون و ضجه های جانخراش زنانی که صورتشان را به ناخن خراشیده بودند، مردان ده، تخته را بر دوش گذاشتند و بردند تا او را در جوار خفتگان بی‌آزار" به خاک بسپارند سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛  مدرسه را رها کردم. سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثه‌ام ریز بود. با این تصور که هنوز "مستمع آزاد" هستم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند. آموزگارمان خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش"ثریا"، هم نوجوان بود و هم نو عروس؛ در لباس های رنگین عشایری چون طاوسی خوش خط و خال رخنمایی می کرد و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لچک و طرّه زلفهای سیاهش چون"خوشه پروین"می‌درخشید. دبستانهای آموزش و پرورش در روستا هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری کار می‌کردند هنوز قامت خانم معلم‌های عشایری و روستایی در چادر و مقنعه و روپوش"سیاه" دفن نشده بود. خود از عشایر بودند و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی)که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی زانرو به شاگردانش دستور داده بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند. لباس پر نقش و نگار آنها با الهام از طبیعتی که در آن می‌زیستند داستانی از نقش خیال بود بر قامت آن فرشتگان"عشق" و "آگاهی"و امید بخش"زندگی"و "نشاط" و آنها نیز چه خوب درس استاد را در گوش شاگردان زمزمه می‌کردند. چه پرشور اما بی‌توقع آموخته‌هایشان را در جان ما می‌ریختند تا ثابت کنند که معلمی کردن و "آموختن" تنها به"عشق" میسر می‌شود نه به "مزد". پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید. دانش آموز رسمی، نشسته بر آخرین نیمکت، خاموش و منتظر، نام"مستمع آزاد" را بر خود می‌کشید. تعطیلات نوروز که تمام شد آموزگار پرسیدن آغاز کرد. گویی همه درس‌ها در چهارده روز تعطیلی از کله‌ها پریده بود. کسی جواب نداد. آموزگار دوباره پرسید. با ترس از شنیدن جواب"نه" دست بلند کردم و گفتم: - خانم اجازه! -مگر بلدی؟ -خانم اجازه بله -بفرما برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم. قامتم به تخته سیاه نمی‌رسید. خانم با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم و دلسوزی، چهار پایه‌ای زیر پایم گذاشت و من مسلط و چابک، سراسر میدان فراخ "تخته سیاه "را یک تنه، با سلاح" گچ سفید" و رگبار "کلمه"ها فتح کردم. آموزگارم جیغی کشید و سرخ شد. از خوشحالی بود یا شرم از بی‌توجهی؛ نمی‌دانم. هر چه بود متواضعانه خم شد، مرا بغل کرد و بوسید. مهربانی او در میان امواج عطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست. بی‌درنگ مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد. همان سال شاگرد اول شدم و سال‌های دیگر هم. امروز در گذر از میانسالی با خود می‌اندیشم اگر در زندگی توفیقی داشته‌ام و اگر از *"انسانیت"* چیز ی بر جان من نشسته باشد به اعجاز آن *"مهربانی بی‌دریغ"* و آن نخستین *"بوسه آموزگار "* بوده است. 👤: دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
👍 1
ساخت اپل ایدی بدون نیاز به شماره مجازی با جیمیل و مشخصات درخواستی شماوهمکاران همراه با سوالات امنیتی و تمام مشخصات لازم برای خرید پیام بدهید:👇🏻 @mohamad_softwaree @mohamad_softwaree
Показать все...
00:17
Видео недоступноПоказать в Telegram
به هرکسی اندازه لیاقتش بها بده👌 ‎‌‌ 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
5.12 KB
😁 2👍 1
🌷🌷🌷 کارهایی برای شروع یک زندگی جدید و قشنگ: ۱- سحر خیز تر بشین. ۲- راستگو باشین. ۳- درروز چند بار نفس عمیق بکشید‌. ۴- آهنگ های شاد یا بیکلام گوش بدید. ۵- مدیتیشن کنید و روتین داشته باشید. ۷- ورزش کنید و رژیم بگیرید. ۸- سالم غذا بخورید و استراحت کنید. ۹- سفر برید. ۱۰- مطالب مفید وارد ذهنتون کنید. ۱۱- با آدمای جدید و هم هدفتون اشنا شید. ۱۲- بنویسید. نقاشی بکشید. بخونید. بنوازید. ۱۳- از موبایل فاصله بگیرید. آدمای سمی رو حذف کنید. ۱۴- یکی از اهداف خودتونو محقق کنید. ۱۵- هرروز ده صفحه کتاب بخونید. ۱۶- هفته ای یکبار شنا کنید. ۱۸- بولت ژورنال درست کنید. زبان یاد بگیرید. ۱۹- دوروبرتونو مرتب نگه دارین. حرفه یاد بگیرید. ۲۰- روزتونو با تکرار جمله های مثبت اغاز کنید. ۲۱- برای خودتون یک هدیه بگیرید. ۲۲- علایقتونو بنویسید. به رویاهاتون فکر کنید. ۲۳- گذشته رو رها کنید. توی حال زندگی کنید. ۲۴ - از خوشی های‌کوچیک غافل نشید. ۲۵- دیر تر از ۱۲ شب نخوابید و خودتونو باور و دوست داشته باشید. 📚 @irDastanak 📚 🌷🌷🌷
Показать все...
00:13
Видео недоступноПоказать в Telegram
بعضی وقتا باید اجازه بدی همه چیز اتفاق بیوفته! ‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
46730367_418366054477480_9015866256894232770_n.mp42.50 MB
👍 2
sticker.webp0.14 KB
sticker.webp0.14 KB
⚘🍃⚘🍃⚘🍃🍃⚘🍃⚘🍃⚘ ☆⚘☆⚘☆⚘☆⚘☆⚘☆⚘☆⚘ 💟#داستان_کوتاه در کشور چین، دو مرد روستایی میخواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند. فردی كه می خواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.» فردی كه می خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه می خواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد. نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است. ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود. در بانك ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را كه مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد. فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری كرده و آن را «خاك گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت. در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند. از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستشوی تابلو افتتاح كرد. شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض كرده بود به یاد آورد. ✅ همه‌ی اتفاقات خوب و بد زندگی‌ات از خودت شروع می‌شود! 📚 @irDastanak 📚
Показать все...
👍 10 2🥰 1