cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

『 Zahranovels 』

کانال رسمی زهرا زنده‌دلان🌓 آوای ستاره، همه‌ی‌ من، انقضای‌ عشق‌ تو سیزدهمین‌ روز‌ از‌ پاییز، زعم زرد خودکشی‌ با‌ خرده‌‌شیشه، سرزمین بی‌تعصب خوندن رمان‌های نویسنده فقط در همین کانال و اپلیکیشن باغ استور، قانونی‌ و با رضایت نویسنده می‌باشد✅

Больше
Рекламные посты
7 282
Подписчики
+2224 часа
-577 дней
-38430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Показать все...
4
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان پوزخندی می‌زنه و حین خروج از اتاقم کنایه‌‌وار می‌گه: - پس بگو چرا ازش خوشت اومده. شما بچه‌ها تو سن پونزده شونزده سالگی توهم‌ فرق گذاشتن برمی‌دارید و مخ خانواده‌هاتون رو می‌خورید. خلاصه باید ما مادر پدرها رو یک جوری پیر کنید تا بزرگ بشید‌. به دنبالش می‌رم و همزمان با گذاشتن ظرف میوه روی جزیره‌ی کوچیک هال جوابش رو می‌‌دم. - ما دیوونه نیستیم که توهم بزنیم. هر چه‌قدر هم سن‌مون کم باشه آدمیم و احساس داریم، خیلی اوقات هم احساسات آدم‌ها بهشون دروغ نمی‌گه. نمونه‌ش همین بابا، قول می‌دم از سرکار که اومد اول سراغ رضا رو بگیره تا من. اول حال اون رو بپرسه تا من، همیشه توی محبت کردن من نفر دومم ولی توی گیر دادن و محدود کردن نفر اول. از معدود دفعاتیه که دارم از مشکلم این‌طور صریحانه حرف می‌زنم و از بی‌شمارترین دفعاتیه که مامان با یک تشر در دهنم رو می‌بنده. - خوبه خوبه! شبیه روان‌شناس‌ها وایسادی جلوم داری حرف می‌زنی در صورتی که هنوز دهنت بوی شیر می‌ده. عیش و نوشت رو با دوستت کردی حالا غرهاتو آوردی برای من، پاشو برو سر درس و مشقت اعصاب منو بیشتر از این به‌هم نریز. نگاه گله‌مندم رو از مامان می‌گیرم و بی‌رغبت به اتاقم برمی‌گردم. توی این دو سه سال اخیر خیلی سعی کردم احساسم رو به مامان و بابام بفهمونم‌. چندین بار بهشون گفتم که حس تبعیض من رو عذاب می‌ده و هر بار هردوشون انکار کردند طوری که حتی خودم هم باورم شده و فکر کردم یک حس بچگانه‌ست اما مگه می‌شه این حس چندین بار تکرار بشه و اشتباه باشه؟ اگر حسم اشتباهه چرا مامان و بابام سعی نمی‌کنند توی عمل بهم ثابت کنند که اشتباه فکر می‌کنم؟ چرا محبتشون بیشتر نمی‌شه؟ چرا رفتارشون ذره‌ای عوض نمی‌شه؟ **** به آخرین سؤال برگه‌ی روی میز نگاهی می‌ندازم و بعد از مرور جوابش از روی صندلیم بلند می‌شم. با لبخندی رضایت‌مند به‌سمت معلم نگارش‌مون می‌رم و با تحویل برگه بهش به سرجام برمی‌گردم. طبق معمول من جزء اولین کسایی هستم که برگه‌ی امتحانی رو تحویل می‌دن و این حس با وجود تکراری بودنش حالم رو خوب می‌کنه. به مهگل و آیناز نگاهی می‌ندازم و می‌بینم که با خستگی به برگه زل زدند. مهگل تقریباً برگه‌اش رو کامل کرده و مشخصه داره مرور نهایی رو انجام می‌ده اما آیناز برگه‌اش خالیه و این قضیه حسابی اذیتم می‌کنه. توی این مدت بارها شده بخوام ازش بپرسم دلیل درس نخوندنش چیه اما در نهایت از پرسیدنش خجالت کشیدم. می‌دونم که مشکلات زیادی داره و شاید به همین دلیل حوصله‌ی درس خوندن نداشته باشه اما خب چرا درس خوندن رو یک نوع راه فرار نمی‌دونه؟ چرا به این فکر نمی‌کنه که با درس خوندن می‌تونه از اون خونه دور بشه و مستقل بشه؟ سرم رو به‌طرف نغمه مایل می‌کنم و می‌بینم که در حال بلند شدن از روی صندلیشه، نگاه معنادارش رو به‌سمتم حواله می‌کنه و به قصد تحویل برگه‌ی امتحانی قدمی برمی‌داره. اصولاً اهل تقلب رسوندن نیستم اما با نگرانی به برگه‌ی خالی آیناز نگاهی می‌ندازم و زمزمه‌‌کنان می‌گم: - سؤال یک و دو گزینه‌ی سه و دو. ذوق رو توی چشم‌هاش می‌بینم و همین که می‌خوام باز هم کمکش کنم فاطمه‌ی عوضی رو به خانم معلم می‌گه: - خانم؟ رایقی داره به عارفی تقلب می‌رسونه. معلم سریع سرش رو به‌طرف ما متمایل می‌کنه و با نگاهی ملامت‌‌آمیز رو به من می‌گه: - رایقی؟ از تو بعیده! پاشو برگه‌ی دوستت رو برام بیار. می‌خوام حرفی بزنم اما آیناز خیلی زود برگه‌اش رو به دستم می‌ده‌. از اینکه با تسلیم شدنش مُهر تأییدی به حرف فاطمه می‌‌زنه حرصم می‌گیره و با غیضی آشکار از سر جام بلند می‌‌شم. نگاه خشمگینم رو به فاطمه‌ای که لبخند مرموزی به لب داره می‌ندازم و به‌طرف معلم می‌رم‌. سرم رو پایین می‌ندازم و برگه رو روی میز معلم می‌ذارم. می‌خوام به روی خودم نیارم اما خانم معلم آهسته چیزی می‌گه و عذاب وجدان به خوردم می‌ده. - تو الگوی کلاسی رومینا، لطفاً دیگه اینکار رو تکرار نکن. حس بدی می‌گیرم و با شرمندگی «چشم» ای می‌گم. عقب گرد می‌کنم و حین برگشتن نگاه سراسر نفرتم رو به فاطمه می‌ندازم. این دختر باید تنبیه بشه وگرنه قطعاً به‌زودی از حرص منفجر می‌شم.
Показать все...
12👍 6😡 4
قشنگ‌های من با نصب برنامه‌ی باغ استور (معتبرترین برنامه‌ی رمان‌خوانی) میتونید همه‌ی رمان‌های من رو به‌صورت قانونی و بدون سانسور بخونید. با سرچ اسم من در ذره بین برنامه، لطفاً پروفایلم رو لایک کنید و به رمان‌هام امتیاز بدید تا من هم انرژی بیشتری برای نوشتن داشته باشم. دوستتون دارم♥️
Показать все...
👍 3 1
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
Показать все...
👍 1❤‍🔥 1 1
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان هم‌چنان مشکوک نگاه‌مون می‌کنه و من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا از زیر نگاه موشکافانه‌ی مامان در بریم. آیناز به محض ورود به اتاقم به قصد عذرخواهی می‌گه: - ببخشید، من نمی‌دونستم داداشت خونه‌ست‌. لبخند کم جونی می‌زنم و «اشکالی نداره» ای زمزمه می‌کنم. - به‌نظر میاد مامانت سر اینطور مسائل حساسه نه؟ خوبه که دختر باهوشیه و زود می‌فهمه چی به چیه اما چرا وقتی دید رضا خونه‌ست به اتاق برنگشت؟ چرا حتی دستپاچه نشد؟ توی دلم به خودم بابت این فکرهای مزخرف فحشی می‌دم و در جواب آیناز می‌گم: - آره، حتی به پوشش من هم جلوی داداشم گیر می‌ده. سری به تأیید تکون می‌ده و حس می‌کنم تعمداً این رو می‌گه: - برعکس مامان من، اصلاً به این جور چیزها گیر نمی‌‌ده. خودش هم همیشه تو خونه راحته، به همین خاطر منم با این وضع اومدم. به هر حال ببخشید. یکمی بابت فکرایی که کردم عذاب وجدان می‌گیرم. به هر حال این دختر توی یک خانواده‌‌ی دیگه بزرگ شده و قرار نیست مثل من فکر و رفتار کنه‌. هنوز هم مونده تا به شناخت کافی از من و خانواده‌ام برسه، پس من نباید مثل مامان قضاوتش کنم و یا با نگاهم معذبش کنم. سکوت می‌کنم و اون در همین حین شال و کیفش رو برمی‌داره و قصد رفتن می‌کنه. هردو از اتاق بیرون میایم و فقط مامان رو می‌بینیم. خبری از رضای جن زده نیست ‌و سعی می‌کنم به رفتارهای عجیبش بی‌اعتنا باشم. آیناز با لطافت خاصی از مامان بابت پذیرایی تشکر می‌کنه و در نهایت بعد از خداحافظی از من و مامان خونه‌مون رو ترک می‌کنه. هنوز صدای قدم‌هاش روی پله‌ها میاد و مامان حتی صبر نمی‌کنه این دختر کامل از ساختمون خارج بشه و می‌گه: - این دختره چرا اینجوریه رومینا؟ مضطربانه «هیس» ای می‌گم و به مامان نزدیک‌تر می‌شم‌. - آروم‌تر! مگه چه جوریه؟ مامان چشم غره‌ای می‌زنه و به‌طرف اتاقم قدم برمی‌‌داره‌. - حرف زدنش، حرکاتش، کلاً مدلش شبیه بقیه دوستات نیست. تک خنده‌ای می‌کنم‌. - مگه همه‌ی آدم‌ها باید شبیه همدیگه باشن مامان؟ با ورود به اتاقم ظرف‌های کثیف شده‌ و باقی خرت و پرت‌ها رو از روی زمین برمی‌داره. - باقی آدم‌ها رو نمی‌دونم ولی دوست‌های تو باید مثل خودت باشن وگرنه جز دردسر چیزی برات ندارن‌. توی جمع کردن ظرف‌ها کمکش می‌کنم و با لحن ترحم آمیزی می‌گم: - بابا این طفلی کلی بدبختی داره، چه دردسری برای من به وجود میاره؟ مامان کنجکاوانه نگاهم می‌کنه. - چه بدبختی‌ای داره مثلاً؟ توی گفتن ماجرای آیناز دودلم، از یک طرف دوست دارم بگم تا مامان زیاد بهش گیر نده و از طرف دیگه می‌دونم اگه بفهمه فکر می‌کنه این ماجرا روی من تأثیر بدی می‌ذاره و مجبورم می‌کنه با آیناز قطع ارتباط کنم. بعد از مکثی طولانی، ترجیح می‌دم یک توضیح کوتاه بدم. - با ناپدریش زندگی می‌کنه، اون همش بین این و برادرهاش فرق می‌ذاره.
Показать все...
18👍 11😡 1
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Показать все...
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط سیزده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Показать все...
3
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با
Показать все...
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_15 گاهی اوقات آهسته آهسته درددل می‌کنیم و گاهی بلند بلند می‌خندیم. درسته آیناز دوست جدید منه و عمر دوستی‌مون کوتاهه اما من کنارش احساس راحتی خاصی دارم. احساس می‌کنم اون بیشتر از مهگل و نغمه من رو می‌فهمه، به‌خصوص وقتی از حسش به داداش‌هاش و تبعیض‌هایی که توی زندگیش هست حرف می‌زنه. کنار هم این‌قدر غرق صحبت می‌شیم که متوجه‌ی گذر زمان نمی‌شیم. هوای بیرون که رو به تاریکی می‌ره آیناز قصد رفتن می‌کنه. دلم می‌خواد تا شام کنارم بمونه اما از اون‌جایی که اجازه‌اش رو ندارم بهش تعارف نمی‌کنم. اون هم بلند می‌شه تا آماده بشه اما قبل از پوشیدن مانتوش جویای دستشویی خونه می‌شه. سریع در اتاق رو باز می‌کنم و می‌خوام در دستشویی رو نشونش بدم که همون لحظه نگاهم به نگاه رضا که سروساکت روی مبل نشسته گره می‌خوره. این کی اومده خونه که من متوجه نشدم؟ مثل این که مامان واقعاً گوشش رو پیچونده که تا الان ساکت مونده و کرمی نریخته. می‌خوام چیزی به رضا بگم که همون لحظه آیناز از اتاق بیرون میاد و من تازه حواسم پی وضعیت لباسش می‌ره. هر چه‌قدر که من هُل می‌کنم آیناز به همون اندازه ریلکسه. می‌خوام تا مامان خبردار نشده آیناز رو راهی دستشویی کنم اما «سلام» بلند رضا امون نمی‌ده. آیناز سریع جوابش رو می‌ده و رضا با نگاهی خاص بهش زل می‌زنه. مضطرب به آیناز نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور تند تندی در دستشویی رو نشونش می‌دم. وقتی آیناز با قدم‌های آرومش به‌طرف دستشویی می‌ره سرم رو برمی‌گردونم و به قیافه‌ی عجیب و غریب رضا زل می‌زنم. این پسر چشه؟ چرا یک جوریه؟ آیناز به داخل دستشویی می‌ره و همون لحظه صدای بسته شدن در بالکن میاد. کمی بعد مامان از آشپزخونه بیرون میاد و اول از رضا و بعد هم از من می‌پرسه که چی‌شده. رضا سریع بهونه‌ای می‌گیره و به داخل اتاقش می‌ره. من هم با لحن ضایع‌ای می‌گم: - هیچی آیناز رفته دستشویی. بعد هم زود فرار می‌کنم و به اتاقم برمی‌گردم. سریع مانتوی آیناز رو برمی‌دارم و دم در اتاق منتظر می‌مونم تا مامان مشغول کارهاش بشه. همین که مامان رو تقریباً سرگرم می‌بینم در دستشویی رو به آرومی باز می‌کنم و با یک دست مانتو رو به دست آیناز می‌دم. کمی طول می‌کشه تا آیناز متوجه‌ی منظورم بشه و همین که از دستم می‌گیره، از شانس بدم مامان وارد هال می‌شه. من رو که دم در دستشویی می‌بینه متعجب می‌پرسه: - در رو چرا باز کردی؟ زشته بذار دختره کارش رو بکنه. صدام کمی می‌لرزه. - آیناز دستمال می‌خواست بهش دادم. مامان ابرویی بالا می‌فرسته. - دستمال که تازه گذاشتم. سوتی پشت سوتی، کار همیشگی من. - حتماً نتونسته پیدا کنه. مامان بدون قانع شدن بهم زل می‌زنه و آیناز با خروجش از دستشویی نجاتم می‌ده. خداروشکر که مانتوش رو پوشیده وگرنه اگه مامان می‌فهمید که آیناز با اون تاپ جلوی گل پسرش ظاهر شده حتماً الم شنگه به پا می‌کرد.
Показать все...
16👍 12😱 1
سلام قشنگام♥️ پارت جدید تقدیمتون. لطفاً داستان رو بخونید و نظراتتونو برام بفرستید. حواستون به کانال باشه و زود زود چکش کنید، چون رمان قبلی‌ام تموم شده و کانال ریزش داره، حواستون باشه به کانال تا منم بی‌انگیزه نشم🥲♥️
Показать все...
20👍 1