cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

DastanSara | داستان سرا

👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻 @Dastansara_admin . صفحه انستاگرام داستان سرا: www.instagram.com/Dastansara_Bookstore ❤️☘️🥰😏

Больше
Рекламные посты
24 110
Подписчики
+824 часа
+487 дней
+9230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

طغیانگر 🕊️ژانر: #خودیاری #عاشقانه #غمگین 🪶نویسنده: محمد جان مقدمه: رمان افغانی گاهی باید به افسانه های قشنگ دید و گذشت این قشنگی ها میتواند تا ما را از ریشه ویران کند شاید در دل او چیزی دیگر است بجای دوست داشتن. #شما_فرستادید #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
👏 2
شاید اگر مردم بخواهند جای دیدن ظاهر یک دیگر شان باطن یک دیگر را ببینند نه افسرده ای باقی می ماند ، نه دردی ، و نه هم غمی ... و از نظر من هیچ دردی بیشتر از این نیست که کسی را نیابی درکت کند ... بیایید هم دیگر را درک کنیم ... "احرار"
Показать все...
11👏 2
من همیشه باختم ... برای نو جوانی ، خنده های کودکی را ‌... برای به بلوغ رسیدن ، سال های نو جوانی را ... برای آرزو ها ، جوانی را ‌... برای بر آورده شدن اهداف ، عمر خود را ... چند فردایی که زنده ام غرق همین مسئله هایم و نمی دانم آنچه از دست می دهم عمر گران بهایم است که با به دست آوردن بهترین چیز ها نمی توانم یک لحظه اش را که رفته بر گردانم ... و چه بیهوده گذشت این عمر ... من همیشه باختم ... و گران بها ترین چیز عمرم را ... "احرار"
Показать все...
👍 9 2
سلام و حرمت حال‌ دل‌تان چه‌طور است برای‌ام‌ دعای خیر می‌کنید👍
Показать все...
👍 12 7💔 2
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_دهم عصبی گفتم: _مریم با من درست صحبت کن این را می‌دانی که این‌جا بودنم هم به اجبار خان‌کاکا است. سرش را تکان داده گفت: _می‌دانم تازه باید برایت بگویم که این‌جا آمدنت خیلی برایت خوب شد! پرسش‌گونه گفتم: _چگونه خوب شد؟! شانه‌ای بالا انداخته گفت: _حالا بگذریم بعداً خواهی دانست. تا می‌خواستم بگویم: _مریم عجله کن... با لب‌خندِ که در لبان‌اش جاخوش کرده بود، همان‌گونه به مقابل خود خیره شده، ساکت شد. رد نگاهِ او را دنبال نمودم که با دیدن همان دختر سرکش آخمِ کوچکِ میان دو ابروهایم جا گرفت. فقط نمی‌دانستم این همه خندیدن‌های مریم برای چه بود؟! برای همین آهسته در کنار گوش‌اش گفتم: _برای چه این‌گونه می‌خندی؟ او که در حال تماشایی همان دختر مغرور بود گفت: _خوب همان دختر زیبا و مهربان قرار است خانم برادرم شود. دستان‌اش را به هم کوبید که برای لحظه‌ای نگاهِ او با نگاه‌ام قفل شد و اما عصبی روبرگرداند؛ اما با حرفِ که از دهان مریم خارج شد گویا همه اتفاقات را فراموش نمودم. متعجب بسوی مریم نگاه کرده گفتم: _چه خانم برادرِ؟ در مورد چه صحبت‌ می‌نمایی مریم...؟ هنوز هم بسوی آن دختر عصیانگر نگاه می‌کرد که با این حرف من لب‌خند‌ِ که در لبان او جاخوش کرده بود عمیق‌تر شده گفت: _خوب خان‌کاکا در مورد همین دختر صحبت می‌کرد.‌ يعني پدرش راضی به انجام این پیوند شده است تازه این نخستین خواستگارِ است که این‌چنین از او استقبال می‌شود. ماشاءالله خانم برادر زیبایم درست شبیه خودم است هر خواستگارِ می‌خواهد به خانه‌ای آن‌ها سر بزند دوباره پا به فرارمی‌گذارند بس که شرور است. نگاه‌ام را بسوی همان دختر سرکش انداخته گفتم: _مریم من را مسخره نکن... می‌دانی که فقط برای حرف خان کاکا این‌جا هستم ورنه من هرگز قبول نخواهم کرد. اهِ کشیده و غمگین نگاه‌اش را بسوی من دوخته گفت... #بانو_کهکشان این هم از دو قسمت جدید منتظر حمایت‌های قشنگ تان خواهم بود.🥰❤️ #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
20👍 6
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_نهم _چرا این‌ چنین نگاه دارید قدرِ چشمان خود را درویش کنید بهتر است، گویا این نخستين بارِ است دخترِ به زيبايي من دیدید... سپس هم بیدون این‌که پاسخ از سوئ او باشم راهِ مطبخ را در پیش گرفته و آن‌جا با خاله کریمه مصروف هم‌کاری شدم. هر چند حق‌اش بود تا باشد و دیگر برای من دستور ندهد. من که نمی‌توانستم همان‌گونه ساکت بسویش خیره شده سپس ناراحت شده اشک بریزم. بعد هم اندوه‌گین شده و در گوشه‌ای از اتاق خود نشسته بگویم: _وای آن پسر برای من دستور داد.. گاهي اوقات اندوه که از حد بگذرد جایش را  به یک بی‌اعتنایی مزمن  می‌دهد. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن، آن‌چه اهمیت دارد یک کشتار رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمی‌کشاند و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه می‌کنی و نگاه می‌کنی. من همین‌ام که هستم و برای همین است که این‌گونه رک بودن خود را دوست می‌دارم. عزیز... تازه می‌خواستم لب به سخن بگشایم و اما او که مجال سخن گفتن را برای من نداد کافی نبود که با سرعت از مقابل دیده‌گانم محو شد. من که راست می‌گفتم او دخترِ است سرکش و گستاخ... نگاه‌ام را به دست‌ام دوختم که فرو رفته‌گی‌های دندان‌هایش به وضع مشخص بود و این حال مرا بیشتر عصبی می‌نمود. الحق که سرکش است و جز عصیانگر بودن کارِ را بلد نیست. بیشتر از این با خود همانند دیوانه‌ها بحث را ادامه نداده و یک راست وارد اتاق شدم. همه را از نظر گذرانده و نگاه‌ام قفل نگاهِ مریم شد که با چشمانش برایم می‌فهماند تا آمده و در کنارش بنشینم. مریم خواهر بدجنس من دوباره چه نقشه‌ای بر سر داری؟ بی‌وقفه در کنارش نشستم. او هم با همان لب‌خند دندان‌نمایی خود بسویم نگاه کرده گفت: _دست‌ات در چه موقعیتِ قرار دارد؟ سپس با چشمانش بسوی دست‌ام که همان دختر عصیانگر به دندان گرفته بود اشاره نمود. _خدا را شکر خیلی خوب است. خندیده گفت: _اهممممم که خیلی خوب از همان فریاد هایت مشخص است، اصلاً آبرو نگذاشتی برای مان...! عصبی گفتم... #بانو_کهکشان #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
👍 7 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
می‌گویند میگذرد اما به چه بهایی عُمر مان که همین چند روز است نه چیزی بیشتر اینقدر درد که اکنون کشیدیم را به پای چه چیزی حساب کنیم اینها جوابی ندارند؟ گاهی از ادامه دادن این راه خسته میشوم و نمیفهمم چطور خودم را  از این گودال بیرون کنم گویا این زندگی، زندان بدون راه فرار است که علاج آن جز مرگ چیزی دیگری نیست می‌خواهم چند روزی را برای خودم زندگی کنم همراه با خودم در مورد خودمان حرف بزنیم و با هم بخندیم از مشکلات و سختی ها گله کنیم و با هم از پس آن بربیاییم ولی مدت زیادی است که من آن خود را گم کرده ام نمیدانم در کجای این روزگار دست او را رها کرده بودم که حالا پیدا کردنش اینقدر دشوار گردیده اما این را میدانم که بسیار دلتنگش هستم امیدوارم  روزی نه چندان دور او را دوباره ببینم  در آغوش بگیرم و از اعماق وجودم برای  پیدا کردن دوباره اش لبخند بزنم.
نامه یی به منِ گمشده
#فاطمه-هدیه #شما_فرستادید #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
👍 7 3😢 2💔 1
در آغوشم بگیر؛ هم‌مانند مهتابِ که آفتاب‌اش را در آغوش‌اش می‌گیرد... ✍🏻|#مقدسه_اکبری| #4May2024 #23:18PM #شما_فرستادید #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
👍 4
می‌دانید؛ انسان‌ها فقط یک‌بار می‌توانند مارا بکشنند، ولی همان یک‌بار تا مرگ یادمان می‌ماند. ✍🏻|#مقدسه_اکبری| #4May2024 #23:24PM #شما_فرستادید #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
💯 8
غروب ها به طور عجیبی با شکوه اند نه..؟ شبیه ... مادری بی فرزند .. یک پدر ناامید.. ..یک مرد خسته از روزگار... یک زن تنها.. یک پسری فقیر.. و شبیه به زوال رفتن بانوی بی رحمانه.....!! نامردانه.... روی افق های ناهموار روزگار....!!! زندگی وقتی حلاوت داشتن، که به افسانه های کتاب ها و کارتون های کودکی ایمان داشتیم... آرام گونه.. زوال واژه ها.. #اشراق...💌 #شما_فرستادید #sᴀғᴀ ✎☾︎⭒۟  ׁ⭒𓂃𖦹 ╰➣‌﹝@Dastansara_bookstore﹞⏎
Показать все...
5👍 2