cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

𝑴𝒐𝒓𝒇𝒊𝒏

لف نده بزار رو بیصدا :) ایدی عدمین چنل @Benalll

Больше
Рекламные посты
358
Подписчики
Нет данных24 часа
-107 дней
-4430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#دخترممنوعه♥️ #پارت_242 سر تکون دادم و گفتم‌ - آره... بریم.‌ با هم رفتیم از پله ها بالا و گفت - شهاب که ازش خبری نشد؟ با تکون سر گفتم نه وارد اتاق بهزاد شدیم و گفتم - از رویا دیگه خبری نشد!؟ خندید گوشیشو گذاشت رو پا تختی و گفت - چرا رگباری مسیج داد! خوابم پرید و گفتم - چی گفت؟ بهزاد دراز کشید منتظر نگاهم کرد و گفت - کلی خط و نشون کشید که تا کل مهریه اش رو نگیره طلاق نمیگیره و این حرفا! - تو چی گفتی؟‌ بهزاد خندید و گفت - گذاشتم همه حرف هاش رو بزنه. حرفش تموم شد گفتم سرطان پدرت کم بود، میخوای مادرتم زمین ‌گیر کنی! دلم پیچید به بهزاد نگاه کردم و لب زدم - اینجوری نگو! نگاهم کرد و گفت - حقیقته! چشمان، رویا از من دزدی کرد! نه فقط مالی، که چندین برابر مهریه اش رو برد، اون روحی و روانی هم از من دزدی کرد، اون سال های عمر منم دزدید... سکوت کردم. نمیدونستم چی بگم من جای بهزاد نبودم… محکم بغلم کرد و گفت - نه تنها حاضر نیستم ریالی بهش بدم، بلکه دوست دارم ازش انتقام بگیرم. انتقام تمام رنجی که به سرم آورد… اینبار نتونستم سکوت کنم آروم گفتم - به انتقام فکر نکن... من از انتقام متنفرم. سوالی نگاهم کرد تو تاریکی شب، صورتش خسته تر به نظر میرسید. نگاهمو ازش گرفتم. به پنجره تاریک و چراغ های کم سو پشت پرده حریر چشم دوختم و گفتم - من سالها قربونی حس انتقام بودم، انتقام‌پدرم از من، بخاطر ترک مادرم... سکوت شد سکوت طولانی… موهام رو بوسید و گفت - بخوابیم... بسه حرف های منفی! لبخند بی جونی زدم اما فکرم پر شده بود از حرف های منفی… سعی کردم به صدای قلب بهزاد گوش بدم، تا خوابم ببره. اما اینبار، صدای زنگ موبایل من اتاق رو پر کرد. قبل من بهزاد بلند شد به صفحه گوشیم نگاه کرد شماره سیو نشده بود بهزاد اما گفت - شماره رویاست... @moorfinchanl
Показать все...
👍 1
#دخترممنوعه♥️ #پارت_241 اما گوشی رو نبرد کنار گوشش همونطور که روی میز بود، زد رو بلندگو گوشی و گفت - بله؟ صدای رویا اومد که گفت - پدرم مرخص شد، میای مارو برسونی؟ بهزاد سریع گفت - نه! خواست قطع کنه، که رویا گفت - تو باعث شدی حالش بد شه! بهزاد نگاهم کرد نگاهمو ازش گرفتم و گفت - تو با رفتارت با زیاده خواهیت با دروغات با عوضی بازی هات، کار رو به اینجا رسوندی! تو مقصر حال بد پدرتی! شاید اصلا سرطان پدرتم، تاوان عوضی گری های تو باشه! شوکه برگشتم به بهزاد نگاه کردم. انتظار این حرف هارو از بهزاد نداشتم! بهزاد اما ادامه داد - شاید هم مریض شد، چون انگلی مثل تو رو تحویل جامعه داد! رویا از پشت خط جیغ زد - پست فطرت! تو... اما بهزاد قطع کرد نفسشو با حرص بیرون داد و گفت - جلو یه عوضی، بهتره عوضی تر باشی! با ابرو بالا پریده، نگاهش کردم که گفت - نمیخوام در موردش حرف بزنیم! شامت رو بخور. سر تکون دادم میگفتم نه، چرا این حرف هارو به رویا زدی؟‌ دوباره بهش عذاب وجدان بدم ناراحت بودم از حرف هایی که بهزاد زد اما حرف نزدم. رویا هم دیگه زنگ نزد. شام خوردیم رفتیم رو کاناپه نشستیم. بهزاد دستشو انداخت دورم و گفت - اخبار ببینیم بعد بریم بالا. سر تکون دادم باشه سرمو گذاشتم رو شونه بهزاد رکس سرشو گذاشت رو پای من با صدای اخبار و گرمای بدن بهزاد خوابم برد. به خودم اومدم، دیدم بهزاد داره بغلم میکنه. سریع صاف نشستم و گفتم - بیدارم! خودم میام. اما بهزاد جای اینکه بلند شه دستش نشست رو گونه من خم شد نرم لبمو بوسید و با من آروم، رو کاناپه دراز شد. وزنش رو انداخت رو تنم بوسه هاش رو دوست داشتم… رفت سمت گردنم سینه ام رو تو دستش فشرد دستش رو برد بین پام که دوتایی خشک شدیم... بهزاد سرشو عقب برد نگاهم کرد لب زدم - پریودم هنوز... یادم نبود! اروم ‌خندید از روم بلند شد و گفت - منم! دستم رو گرفت بلندم کرد و گفت - من فردا دانشگاه کلاس دارم. میخوای تو هم بیای؟ @moorfinchanl
Показать все...
import_mix_1.flac39.48 MB
import_sar derd remix _1.mp33.16 MB
#دخترممنوعه♥️ #پارت_240 منم از پشت در داد زدم - نمیخوام ببینمت... نمیخوام باهات حرف بزنم! برو! سکوت شد بهزاد آروم گفت - دروغ میگی… اشکم بیشتر شد مکث کردم نمیدونم‌ چقدر گذشت اما میدونستم دروغ گفتم! در رو آروم باز کردم بهزاد هنوز پشت در بود نگاهش کردم چشمام تار بود از اشک لب زدم - دروغ گفتم... نمیخوام دیگه بری پیش رویا! حتی اگر داره میمیره هم نمیخوام بری سمتش! ازت ناراحتم که پیش اون بودی! حتی بخاطر دعوا کردن هم نمیخوام پیش اون باشی! بهزاد بازوم رو گرفت منو کشید تو بغلش حرف نزد فقط بغلم کرد من فقط گریه کردم. یکم گذشت آروم گفت - فکر نمیکردم انقدر ناراحتت کنم. باز هم حرف نزنم منو از خودش جدا کرد به صورتم نگاه کرد و گفت - چشمان... ببین صورتتو چکار کردی! نگاهش کردم و گفتم - پس دیگه نرو سمت رویا! سر تکون داد دوباره بغلم کرد موهام رو بوسید و گفت - چشمان، من نمیتونم پول زور بدم به این خانواده. من برای ریال به ریال پولم زحمت کشیدم… مکث کرد و گفت - مدارکی که نشون میده رویا سرویس های طلا و جواهراتی که برای مادرم بوده رو برده و فروخته، داره جور میشه. کم از من نکشیده، که الانم بهش مهریه بدم! حق داشت بهزاد اما من فکر میکردم هیچ پولی، ارزش از دست دادن آرامش رو نداده… بهزاد از من جدا شد و گفت - میخوای بریم بیرون شام بخوریم؟ با تکون سر گفتم نه دوباره رفتم تو بغلش و گفتم - نه... فقط خونه باشیم. کنار هم. بهزاد لبخند زد و گفت - باشه… برو دست و صورتتو بشور. من پایینم. سر تکون دادم از بغل بهزاد جدا شدم دست و صورتمو شستم. تو آینه نگاه کردم دلم سنگین بود میدونستم بهزاد باز میره پیش رویا٫ اون خدای عذاب وجدان دادن به خودش بود! رفتم پایین رو میز آشپزخونه، بهزاد وسایل شام رو چیده بود. تیشرت و شلوارک خونه تنش بود دوست داشتم هر شب این صحنه تکرار شه دوست داشتم زندگیمون یه روتین ثابت و آروم باشه. بهزاد نگاهم کرد و گفت - چرا نگفتی شام درست کردی؟ نشستم و گفتم - نمیدونستم دوست داری یا نه هر دو نشستیم بهزاد آروم گفت - چشمان… چیز دیگه ای هست که ناراحتت کرده؟ چرا همچنین ناراحتی؟ خواستم جواب بدم اما گوشی بهزاد رو میز ویبره زد نگاه کردیم اسم رویا بود! بهزاد گوشی رو سایلنت کرد و جواب نداد نگاهم کرد و گفتم - بخاطر همین ناراحتم.‌.. رویا ولت نمیکنه! بهزاد کلافه لب هاش رو فشرد اما چیزی نگفت هر دو به گوشی نگاه کردیم رویا مجدد زنگ زد پوزخند زدم و گفتم - جواب ندی میاد جلو در خونه! بهزاد گفت - احتمالا! گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد… @moorfinchanl
Показать все...
#دخترممنوعه♥️ #پارت_239 لب هام رو به هم فشردم. قطع کردم بغضم شکست چرا از صبح نیست؟ رفته پیش رویا!؟ چرا پدرشو برده بیمارستان؟ عصبی بودم انقدر عرض خونه رو رفتم، تا بلاخره بهزاد اومد. با خودم قرار گذاشتم دعوا نکنم با آرامش حرف بزنم. بهزاد اومد تو لبمو گاز گرفتم و نگاهش کردم سلام کرد و اومد سمتم رکس رو نوازش کرد نگاهم کرد و گفت - معذرت میخوام، امروز خیلی شلوغ بود. نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه حرف میزدم اشکم در میومد. با وجود قولم به خودم اما نمیتونستم آروم باشم و منطقی… دلم میخواست فقط بهش عذاب وجدان بدم و دعوا کنم! بهزاد پشت سرم اومد و سوالی گفت - چشمان؟ رفتم کنار چای ساز ایستادم پشت بهش گفتم - چرا پدر رویا رو بردی بیمارستان؟ - چون وسط حرفمون حالش بد شد! برگشتم سمتش و گفتم - زنگ میزدی آمبولانس! بهزاد گفت - زدم. منم پشت سر آمبولانس رفتم. بغض داشت خفه ام میکرد بهزاد هم گره افتاد بین ابروهاش شاکی گفتم اخمش بیشتر شد و گفت - فکر کن با رویا! اونوقت چی میشه؟ پوزخند زدم نفس عمیق کشیدم رفتم سمت بهزاد و گفتم - هیچی! چی میخواد بشه! من کیم اصلا کاری کنم و چیزی بشه! اصلا به من چه! از کنارش زد شدم و گفتم - اونم که زنته! رد شدم از کنار بهزاد گفتم - من کی هستم بخوام... اما حرفم ناقص موند چون بهزاد بازوم رو گرفت منو چرخوند سمت خودش عصبانی گفت - چشمان من رفتم خونه پدر رویا، تا با پدرش حرف بزنم. دعوامون شد. حال پدرش بد شد‌ . زنگ زدیم آمبولانس. اون وسط مجبور بودم رویا رو ببرم! دستم رو از دستش بیرون کشیدم تن صدای بهزاد رفته بود بالا منم ناخوداگاه صدام رو بردم بالا و گفتم - چرا رفتی خونه اش حرف بزنی؟ چرا بیرون حرف نزدی! الان پدرش چیزیش بشه هم لابد تو عذاب وجدان میگیری! الان زنگ بزنه کمک بخواد هم، حتما تو میری! عقب رفتم بهزاد کلافه بود. دیگه اشکم ریخت و گفتم - اون یه بار تو جوونی بازیت داد! الان که کار کشته و با تجربه است ببین چطور بد تر از قبل بازیت میده! بهزاد خواست جواب بده، که دوییدم سمت پله ها عصبانی داد زد - چشمان! مکث نکردم رفتم اتاقم در رو کوبیدم و قفل کردم.‌ صدای بهزاد از پشت در اومد دستگیره در رو بالا پایین ‌کرد ضربه محکمی به در اتاق کوبید و داد زد - باز کن این در رو چشمان! جواب ندادم کوبید به در و گفت - باز کن تا نشکستم این درو... @moorfinchanl
Показать все...
#دخترممنوعه♥️ #پارت_238 نگران به بهزاد نگاه کردم و گفتم - نباید میگفتم؟ بهزاد کلافه گفت - دقیقا چی گفتی؟ آروم گفتم‌ - بهش گفتم نه، من ارث پدرم چند برابر خونه بهزاده! از این حرفم، بهزاد نفس راحتی کشید و گفت - خوبه… اصلا اسمی از اون زمین و سند نیار! نگران گفتم - چرا؟ بهزاد نگاهش به مسیر بود و گفت - چون اون سند ها الان داستان داره. همین رو کم داریم یکی بیاد ادعا خرید بکنه و مدرک سازی کنه‌! با استرس گفتم - مگه ممکنه؟ بهزاد گفت - وقتی پای پول وسطه، هر کاری ممکنه! لب گزیدم باید به تجربه بهزاد، تو این چیز ها اعتماد میکردم. منو رسوند خونه و گفت - سعی میکنم شب زود بیام... بهم زنگ بزن کاری بود. چشمی گفتم و خداحافظی کردم. برعکس قول بهزاد زود نیومد و پیام داد کارش طول کشید منم شام تنهایی خوردم و براش نوشتم شامت تو دیگ هست. رفتم اتاق خودم اما دلم نمی اومد این ور بخوابم رفتم اتاق بهزاد، رو تختش خوابیدم. رکس هم نرفت سر جای خودش روی تخت پایین پای من خوابید. چون تنها بودم ترجیح میدادم رکس نزدیکم باشه. خواب و بیدار بودم، که حس کردم بهزاد اومد رکس رو بلند کرد و برد پایین خودش اومد رو تخت بغلم کرد و بدون حرفی، دوباره خوابیدیم. صبح بیدار شدم نزدیک ده بود بهزاد برام رو کاغذ نوشته بود -دوست داری امروز برو دانشگاه. برای دانشگاه رفتن دیر شده بود. صبحانه خوردم و زنگ زدم به بهزاد میخواستم بگم دانشگاه نرفتم ازش شکایت کنم چرا شب دیر اومد و صبح زود رفت من ندیدمش! اما جواب تلفنمو نداد یه مسیج داد - بهت زنگ میزنم. اما تا ساعت ۴ خبری نشد! کلافه شده بودم دست و دلم به هیچی نمیرفت. پریودمم برعکس همیشه، که با دو سه روز جمع میشد اصلا تمومی نداشت انگار! مجدد زنگ زدم بهزاد باز هم جواب نداد خودم مسیج دادم - میشه حداقل بگی کجایی و کی میای؟ مسیج داد - من پیش پدر رویام، بعدش میام خونه برات توضیح میدم.‌ دلم ریخت حالا ترجیح میدادم همچنین نمیدونستم کجاست! با سردرگمی، تو خونه میگشتم. غذا درست کردم دمنوش گذاشتم ساعت شد ۹ باز هم بهزاد نیومد! عصبی و با استرس، زنگ زدم به بهزاد جواب داد - چشمان جان، بهت زنگ میزنم عزیزم. شاکی گفتم - من زنگ نمیخوام. خودتو میخوام! کجایی؟ مکث کرد آروم گفت - بیمارستانم. پدر رویا رو آوردم، چند دقیقه دیگه میام خونه. @moorfinchanl
Показать все...
👍 1
#دخترممنوعه♥️ #پارت_237 ابروهام بالا پرید! بهزاد صاف نشست. تکیه داد به صندلیش و گفت - نه! به هیچ وجه! سکوت شد پدر شهاب نفس عمیقی کشید. مثل بهزاد تکیه داد و گفت - چرا؟ بهزاد گفت - شما چرا میخواید پاک شه؟ +تا مطمئن باشیم دوباره شکایت نمی‌کنید! بهزاد خندید و گفت - ما هم دقیقا به همین دلیل میخوایم نگه داریم، که مطمئن شیم دوباره مزاحمتی ایجاد نمیشه! سکوت شد پدر شهاب صاف نشست و گفت - باشه... همین که شما شکایت رو پس بگیرید، ما از شما ممنونیم. بهزاد سر تکون داد بلند شد منم بلند شدم بهزاد رو کرد به شهاب و گفت - ما پس میگیریم! امیدوارم دیگه واکنشی بین شما ایجاد نشه! شهاب سریع گفت - خیالتون راحت. پدر شهاب هم تایید کرد بهزاد گفت - خوبه... باهاتون بعد پس گرفتن شکایت تماس میگیرم. دست دادن و خداحافظی کردیم. تو آسانسور بلاخره یه نفس راحت کشیدم. باورم نمیشد تموم شد! رو به بهزاد گفتم - چه کار خوبی کردی شکایت کردی! بهزاد سر تکون داد و گفت - خیلی ها از شکایت کردن میترسن. اما ما بخاطر کارمون، دست به شکایتمون خوب شده. چشمکی بهم زد و گفت - کلی هم از من شکایت کردن! ابروهام بالا پرید - از تو؟ چرا؟ بهزاد خندید و گفت - قبلا ها تو کار یا حتی تو ساخت یا کارمندام برای بیمه. تو بهترین آدمم باشی، باز بقیه شاکین! الانم که رویا ازم شکایت کرد! برگشتم سمت بهزاد و گفتم - رویا؟ چرا؟ - شکایت کرده من تمکین نداشتم، برا همین ترکم کرده! چشمام گرد شد و گفتم - حالا چی میشه؟ بهزاد ریلکس، به سمت ماشین رفت و گفت - هیچی... وکیلم مدارکمو جمع میکنه، که جواب بدیم! سوار ماشین شدیم و بهزاد گفت - تو بگو شهاب بهت چی گفت! کمربندم رو بستم و بدون نگاه کردن به بهزاد سعی کردم مثل خودش ریلکس باشم و گفتم - هیچی، گفت اگر از سر فقر با بهزاد عروسی کردی، بگو که کمکت کنیم! از این حرفم، بهزاد بلند خندید و گفت - میگفتی بهش وضعت از من بهتره! پوفی کردم و گفتم یهو بهزاد شاکی، برگشت سمتم و گفت - چی؟ @moorfinchanl
Показать все...
👍 1
#دخترممنوعه♥️ #پارت_236 حس کردم واقعا قلبم تو سینه ام افتاد! با نگرانی، به بهزاد نگاه کردم. بهزاد سر تکون داد و گفت - هرجور خودت دوست داری. نه نه نه نه! من این جواب از بهزاد رو نمیخواستم! من میخواستم بگه نه بگه همینجا حرف بزنین اما با این حرف… من باید انتخاب میکردم! یاد حرف بهزاد افتادم، که گفت ناراحتی و خشمت رو بروز نده… ترسم چی؟ ترسمم بروز ندم؟ یا بگم نه و از جام تکون نخورم!؟ شهاب بلند شد و نگاهم کرد لب گزیدم و بلند شدم رفت بیرون پشت سرش رفتم. دقیقا به سمت اتاق رو به روی این اتاق در سمت دیگه سالن رفت وارد شد و عقب ایستاد منم وارد شدم - درسته با هم دعوا کردیم و اون حرف ها رو بهت زدم اما واقعا دارم میگم چشمان! اگر از رو فقر، با بهزادی به من بگو. بتونم کمکت میکنم! ابروهام بالا پرید اما ناخودآگاه خندیدم. تو دلم خداروشکر کردم که تو این لحظه میتونم بدون دروغ جواب بدم. نگاهم تو چشم هاش چرخید و گفتم - یادته بهت گفتم پدرم مرده؟ سر تکون داد و گفتم - ارثی که به من رسیده، ده برابر خونه ای میشه که بهزاد داره! ابروهاش بالا پرید یه خونه ویلایی حیاط دار، این منطقه تهران همه می‌دونستن قیمت نجومی داره! شهاب ناباور نگاهم کرد یه لحظه پشیمون شدم نکنه حالا طمع ارث منو بکنه!؟ اما سر تکون داد لبخند زد و گفت - خوبه... اما حالا بیشتر حسرت میخورم... کاش قبل بهزاد دیده بودمت! هنگ نگاهش کردم اما اومد از کنارم رد شد و رفت بیرون. اینو که جدی نگفت؟ جدی گفت! نه اینکه من بهش حسی داشته باشم اما واقعا انتظار این حرفشو نداشتم! زود چرخیدم برگشتم اتاق شهاب نشست و گفت - من معذرت میخوام، من فقط میخواستم حرصم رو خالی کنم! فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه! اما نمیخوام برای خودم سابقه درست کنم. به بهزاد نگاه کرد و گفت - فکر نمیکردم واقعا شکایت کنید! بهزاد سر تکون داد و گفت - منم قصدشو نداشتم. اما با اون فیلم و عکس و تهدید مجبورم کردی! شهاب سرشو پایین انداخت پدر شهاب گفت - میشه همینجا این قضیه رو حل کنیم، شما شکایت رو پس بگیرید و فیلم و عکس رو پاک کنید؟ بهزاد گفت - میتونیم با توافق، شکایت رو پس بگیریم. اما مدارک همچنان پیش من میمونه! به عنوان تضمینی بر صداقت شما. پدر شهاب صاف نشست و گفت - جسارت نباشه، اما برام سواله... میتونم اون مدارک رو از شما بخرم؟ @moorfinchanl
Показать все...
#دخترممنوعه♥️ #پارت_235 دل تو دلم نبود. فقط سر تکون دادم. بعد پارک ماشین هر دو پیاده شدیم. با آسانسور بالا رفتیم و تو آینه آسانسور، خودمون رو چک کردم. حالا میفهمم چرا بهزاد لباسش رو عوض کرد! اینجوری تیپش بیشتر به من می‌خورد تا وقتی که با کت و شلوار رسمی بیاد. دوست داشتم برای همه توجه های ریز و درشتش، ازش تشکر کنم. اما در آسانسور باز شد و تا خارج شدیم، شهاب رو دیدیم. پشت در یه واحد ایستاده بود برگشت سمت ما با دیدن ما، اخمش تو هم رفت اما بدون حرفی رفت داخل. بهزاد گفت - اگر حرفی زد که ناراحتت کرد یا عصبانیت کرد بروز نده. سعی کن ظاهرتو ریلکس حفظ کنی! لب زدم -چشم بازو بهزاد رو گرفتم و به سمت همون در رفتیم. بهزاد زنگ واحد رو زد دوباره شهاب در رو باز کرد و کنار ایستاد بهزاد بهش سر تکون داد منم چیزی نگفتم وارد شدیم و پدر شهاب، از یه اتاق اومد بیرون و گفت - جناب بهروز! بهزاد و پدر شهاب، سلام و احوال پرسی کردن منم سلام کردم و وارد اتاق پدر شهاب شدیم. میز منشی تو سالن خالی بود انگار بقیه پارتیشن ها هم خالی بود! فقط ما و پدر شهاب و خوش بودیم. پدر شهاب نشست پشت میز ما هم نشستیم شهاب خواست بشینه، که پدرش گفت - کسی نیست خودت برو قهوه بیار! اما بهزاد گفت - نه ممنون‌… بهتره زودتر صحبت کنیم، من یه جلسه کاری دارم. پدر شهاب سر تکون داد شهاب هم نشست سکوت شد سرم پایین بود سنگینی نگاه رو، رو خودم حس کردم. با خودم گفتم من که مقصر نیستم! چرا سرم مثل شرمنده ها پایین انداختم!؟ سرمو بلند کردم با پدر شهاب، چشم تو چشم شدم که داشت به من نگاه میکرد. نگاهمون که قفل شد زود به بهزاد نگاه کرد و گفت - بعد از اینکه شما به من گفتید چی شده، من با شهاب صحبت کردم. با این حرف، به شهاب نگاه کرد شهاب سرشو پایین انداخت پدرش گفت - شهاب تاره به من گفت چی شده! البته کاش زودتر میگفت! به بهزاد نگاه کرد و گفت - شهاب فکر نمی‌کرد شما ازدواج کردین! وگرنه هیچوقت این کار رو شروع نمیکرد. شهاب سر بلند کرد به من نگاه کرد و گفت - آخه چشمان اول گفت شما داییش میشید. برای همین بعد که من از خونه، رابطه شما رو دیدم فکر بدی در موردش کردم! تنم یخ شد فکر نمیکردم اول بسم الله این بحث باز شه! بهزاد ریلکس گفت - چون من تو همون دانشگاه بودم. خودم به چشمان گفتم بهتره کسی ندونه همسر منی، چون نمیخوام فکر کنن که پارتی بازی شده! سکوت شد بهزاد بخاطرم دروغ گفت… شهاب گفت - دایی هم فامیل میشه دیگه! پدرش گفت - شهاب... این قضیه گناه تورو کم نمیکنه! حتی اگر رابطه دیگه ای بود، باز هم تو نباید اون عکس و فیلم هارو میگرفتی! شهاب به من نگاه کرد و گفت - میشه یک دقیقه با چشمان تنها حرف بزنم؟ @moorfinchanl
Показать все...