📚داستانک
زیباترین دلنوشته ها وداستانهای ایران وجهان ارتباط با ما @foroghi51
Больше1 152
Подписчики
-124 часа
-47 дней
-2230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Фото недоступноПоказать в Telegram
شمااگر در عربستان بدنیا می امدید قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا میامدید احتمال زیاد مسیحی
اگر در اسراییل بدنیا می آمدید،یهودیمیشدید،
و اگر در ژاپن بدنیا می امدید
شینتو میشدید،
دین پدیده ایست که جغرافیا برای شما تعیین میکند.
پس تعصب برای چیست...
آنچه مهم است
اخلاق و انسانیت است
که به جغرافیای زمان ومکان محدود نیست
آدم هایی که روح بزرگی دارند،
شعوربیشتری دارند وقلب مهربانتری.
✍️چارلی چاپلین
📚@dastanakir 📚
❤ 4👎 1
🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳
🔖#جالب_و_خواندنی
این چالہ میدون ڪہ میگن یعنی چه ؟
شاید شما هم شنیدین میگن فلانی مثل چاله میدونی هاست یا حرف زدن فلانی چاله میدونیه و حتما جالبه اگه بدونید قضیه این چاله میدون چیه و کجاست؟
اوائل دوره قاجار میخواستن یک حصار دور تهران قدیم بکشن، اونهمه بیابان خدا اطراف تهران رو رها کردند و رفتند محلات چسبيده به شهر دوتا چاله کندند به چه بزرگی، بعد هم خاکش رو خشت و ملات کردند و دادند دست عمله بنا ماله بکشه روی اون دوچاله ی دور شهر که مثلا حدود تهران مشخص باشه و یکوقت با قزوین و قم و رشت اشتباه گرفته نشه آن دو چاله هم شدن "چاله میدون" و چاله حصار اما بعد از مدتی که تهران وسیعتر شد دیدن این چاله های عمیق افتاده وسط شهر موندن باهاش چکار کنن مخشون رو بکارانداختن چاله ها رو کردن محل تخیله زبالهٔ تهران و چون عمق داخلش از هیچ جای بدون برج و بنای تهران اونروز قابل دیدن نبود کنار همان زباله ها شد بهترین پاتوق یک مشت ارازدل بیکار که از خروسخون سحر تا بوق سگ بروند وسط اون گودال و روزگار علافی شون رو بگذرونن ، هر الواطی و قمار و شرط بندی هم که فکرش رو کنید داخل اون چاله انجام میدادند از تاس بازی و شلنگ تخته و خروس جنگی و شاه دزدبگیر تا عرق خوری و شیره کشی ، برای دزدا و خلافکارا هم شده بود یک جای اَمن واسه قرارمدار و تقسیم غنایم دزدی و خلاصه واسه خودشون جماعتی شده بودن با فرهنگ و ادبیات خاص چاله میدونی (که هنوز هم در گویش بعضی ها رواج دارد) هرکی هم از اونجا می اومد بیرون فورا از رخت و لباس و قیافه خاکی و بهم ریخته اش و بوی گند زباله میفهمیدن که از "چاله میدون" اومده بیرون
بعدها طوری شد که وقتی میخواستن کسی رو یه لاقبا و بی سروپا معرفی کنن میگفتن فلانی چاله میدونیه (یعنی انگار بیکار و علاف صبح تا شب رو تو چاله میدون سر میکنه) تا اینکه تو دوره رضاشاه وقتی دیدن این جماعت به اسم چاله میدونی، شدن گنده لات و شرخر و قُرق گیر محل و بقیه ملت ازشون حساب میبرن دوباره رفتن از اطراف تهران کلی خشت و خاک آوردن و ریختن اونجا و چاله میدون را پر کردند ولی انگار بعد از اینهمه سال هنوز هم در ذهن مردم شهر پر نشده و هر از گاهی یکی درونش میفته و گیر میکنه و بهش میگن چاله میدونی
𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔
حرفهای بند تنبانی !
در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان کار و حرف بی ربط را به
حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
📚@dastanakir 📚
👍 1
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
🔴 این حیوان از کارگاه ارده(خرد کردن
کنجد) فرار کرده است با اینکه به میله دوار
بسته نیست و قید و بندی ندارد، اما ذهنش
در بند است !!!
حکایت آشناییست !!!
#اندکی_تفکر
📚@dastanakir 📚
2.39 MB
👍 3❤ 1
🔖حکایت_بهلول
● میگویند: مسجدی میساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه میکنید؟ گفتند: مسجد میسازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد میکنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نمیکند.
📚@dastanakir 📚
❤ 2👍 1👎 1
💎روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.
#کارل_گوستاو_یونگ
📚@dastanakir 📚
❤ 2👍 1👏 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار میشدند "بچه شیطان" و "تخم جن" میگفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند چون بغیر از این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟!
پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم آخرالزمان میگفتند.
تهران قدیم جعفر شهری
📚@dastanakir 📚
👍 4
💎روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.
#کارل_گوستاو_یونگ
📚@dastanakir 📚
👍 2
📌 خودکشی دسته جمعی!
بلیط رفت و برگشت به نیویورک آمریکا شده بود،نزدیک ۴ هزار تومان!
برای ما که دانشجو بودیم،نصف بها حساب می کردند،یعنی ۱۹۵۰ تومان!
صبحانه و نهار و شام به همراه ویسکی درجه یک شیواز،آبجو،آب پرتقال،دسر شیرینی تازه،سالاد،میوه پرتقال و موز و سیب!
به مهماندارها می گفتیم ببخشید،انار دون کرده ندارید؟!
همیشه می گفتند انشالله بعدا!
خیلی وقت ها از هواپیما در نیویورک پیاده نمی شدیم،می گفتیم به کاپیتان بگوئید ما یک چرتی می زنیم تا برگردیم ایران!
اونهایی که با پرواز ۷۴۷ ایران ایر به نیویورک رفته بودند،می دانستند که
محل پارک هواپیماهای ایران ایر کنار پارکینگ پان آمریکن بود!
دوباره در برگشت چون ساعت ۱۰ صبح پرواز بود،قهوه با کیک،بعد آب پرتقال،بعد نهار و بعد از ظهر انواع مشروبهای ویسکی شیواز و آبجو و شراب تا وقت شام که سئوال می کردند استیک یا شنیتسل مرغ با سالاد فرانسوی؟!
بعد کمی چرت زدن و دوباره صبحانه و بعدش میوه و بعدش شراب قرمز با نهار همراه با دسر میوه موز و پرتقال و سیب!
اما آخرین باری که با پرواز مستقیم نیویورک به تهران داشتم برمی گشتم،آخرش خیلی بد بود!
مهماندار گفت مسافرین محترم،خانمها روسری ها رو سرتان کنید،رسیدیم!
از مهماندار پرسیدم روسری برای چی؟!
گفت انقلاب شده!
من آنقدر رفته بودم و آمده بودم،با تمامی مهماندارها رفیق شده بودم!
آخرین باری که پیاده شدم،یک مهماندار بود موهایش بور بود به اسم زری!
من رو صدا کرد و گفت پیاده شدی،انار دون کرده یادت نره!
هیچوقت متلکی که بارم کرد یادم نمیره!
ده سال گذشت!
با یک پرواز از تهران به مالزی با ایران ایر می رفتم!
چند دقیقه ای هواپیما از زمین بلند شده بود!
مهمانداری یک ظرف آب نبات جلوی من گرفت و گفت دونه اناری بردار!
پرسیدم زری تو هستی؟!
چرا این شکلی شده ای؟!
گفت نباید آرایش کنیم!
مسافران تحریک می شوند!
پرسیدم چیکار می کنی؟!
گفت سر مهماندار شدم،پرواز نیویورک که مالید،به جزیره پاتایا مسافر می زنیم یا کوالالامپور!
بعد گفت بگذار آب نبات بدم به این بدبخت ها،بهت میگم بیای انتهای هواپیما،آشپزخانه با هم صحبت کنیم!
چند دقیقه بعد صدایم کرد،گفت آب میخوری یا آب پرتقال؟!
گفتم آبجو!
گفت جو داریم،اما آبش رو نه!
گفت مرد،گذشت اون روزهایی که سه روز هیچی نمی خوردید،پرواز می کردید به نیویورک!
گفتم سالهاست که دنبال تو می گردم تا یک سوالی ازت بپرسم!
چرا اون روز به من گفتی پیاده شدی،انار دون شده بخور؟!
جواب داد من با پرواز همه جای دنیا می رفتم!
همه جور مسافری با هر ملیتی می دیدم!
مشخص بود ملتی که ۴ هزار تومن می دهند می روند نیویورک و برمی گردند و ۶ وعده غذا با ویسکی و آبجو و شراب و شامپاین و تکیلا رو قاطی با هم می خورند،بعد
کاسه انار دون شده هم می خواهند،بالاخره از خوشی زیاد خودشون رو خیس می کنند!
ظهر شده بود،مهماندار از من پرسید نهار کوکو سبزی می خورید یا کوکو سیب زمینی؟!
پرسیدم خانم با چی میدین این کوکو بره پایین؟!
گفت با آب معدنی!
و چقدر زود چهل سال گذشت!
یاد حرف ژیسکار دستن رئیس جمهور سابق فرانسه افتادم که گفت شورش ملت ایران در سال ۵۷ همچنان برای من معمایی مثل خودکشی نهنگ هاست که گاهی به شکل دسته جمعی و به دلایل نامعلومی اتفاق می افتد.
📚@dastanakir 📚
👍 4👎 1😢 1
قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمیدانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم وقتی از پزشکی حرف میزد فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
اما اصلیترین تصمیم زندگیام را در پانزده سالگی گرفتم...
پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسیست.
بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه.
اما مهندسی خیلی بهتر است چهار سال درس میخوانی، میشوی مهندس، یک امضا میزنی و تمام.
بعد ماشینهای خوشکل و مدل بالا میخری، خانههای آنچنانی. حتی میتوانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. اینها را میگفت و لذت میبرد.
احساس میکرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانهمان و دو بادیگارد مشکیپوش خوشتیپ من را بدرقه خانه کردهاند.
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانهشان روبروی خانه ما بود.
درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم میآمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم.
هر شب برایش نامه مینوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامهها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم.
و توضیح دادم که مهندسها خانهها و النگوهای بهتری برای همسرشان میخرند...
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا میآمدم تصمیمی بگیرم،
قرارهایمان عوض میشد.
یک روز راننده اتوبوس میشدم، یک روز حسابدار، یک روز فوق تخصص قلب میشدم
و یک روز مخترع سامانههای موشکی.
فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آیندهات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم...
یک روز هم دیدم که دست به دست پسری حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم میزند. رگ غیرت شرقیام باد کرد و آمدم دوباره همهی نامهها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک....
شاعر شدم و تمام زندگیام با کلمه گذشت. یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود...
به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانهی زیبا،
برای معشوقش قشنگ بخندد و جرأت کند که روزی چند بار به او بگوید:
دوستت دارم.
مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار میخورد.
پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوقاش را چگونه باید دوا کند، آمپول زن هم نیست.
بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچهای که نامههای زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.
| مهدی صادقی |
📚@dastanakir 📚
👍 6❤ 1
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.