cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

قـۘۘقـنـ℘ـوس ⃟🐦‍🔥༻

«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل» ... زندگی یعنی همین ! ... عشق از سر دیوانگی ... و دیوانگی از سر عشق https://t.me/joinchat/pUAcCdYhSmxjNjE0 ✨✅تبلیغات درکانال پذیرفته میشود @Anjel_1377

Больше
Рекламные посты
13 413
Подписчики
-1924 часа
-717 дней
-31630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#چالش_تایم امشب🍋‍🟩🥒 بهترین خریدی که تا به حال انجام دادی چه بوده؟
Показать все...
Repost from N/a
استوری های مفهومی ساعت ۲۳ شب :) !@StoryNab ✨🌙تک بیتی ابتهاج برای بیوت بردار عزیزم ..@BioGraphi ♥️🌱نوشته‌های‌قشنگ‌برای‌چسبوندن‌به‌دیواراُتاقت@Caption 📖🔖  › پروفایل ست کاپلی | زوجِ پیشی معروف :@Loveism ♥️💍
Показать все...
آشپـزون🍕
رمان‌چـ❥ـی🧿
بیـوڪده🖼
استوریجات🎃
سریـآل🎥
حالخوب🍭
بیوتلگرام🪷
استـآنبـولے☪
ملڪہ‌هآ🚀
محبوبم💍
رمانسرا⭕️
تیکه☄
سبز🌱
هدفآم☑️
خآنومانه🧕🏻
آغوش🫀
دلبریآششـ♥️
عڪآسے🎆
تراپیست🪫
مـــــاهِ مـن!🫂
دلبریجات😻
پرنسس👸🏻
امام‌حسینی‌ام▪️
چادریها🧕🏻
بی‌کلام🎹
دلبر🧚‍♀
مشاوره🟠
موزیک🎵
نویسندگـی📖
پُرتقـآلیسـم🍊
دوبیتی ✅
گوگولیجآن🍑
دلـنـوشـتـه 🌱
موفقیت🔥
تکـستـ❤️‍🩹
ܥ‌ࡋߺࡅߺ߲ܝ‌ܭܩܢ‌‌🤎
آشپزشو👩‍🍳
ࢪفیـقونہ‌👻
محرم🏴
رقص🟨
معشوق🫀
ڪپشن🩶
دل‌نامه‍📨
نرم افزار📱
میڪآپ💄
نورخدا🤍
ضربآنم❤️‍🔥
استورے🍒
کلیپ خام 🪢
شرکت در لیست↪️
آموزش صفـر تا 💯 کسب درآمـد با گـوشـی :
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی #فخرالدین_عراقی🦢🍃 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
رمان #به_سادگی_مجنون قسمت دویستوچهلوپنجم صدای شیون آرام زنی را درست در کنار گوشش می شنید. سعی کرد دستش را تکان دهد اما بندبند وجودش درد داشت. با لب های بسته ناله ای کرد و دوباره از هوش رفت. * بهرود کنارش روی تخت نشسته بود و به رد کمرنگ کبودی بر صورتش نگاه کرد. جای زخم هایش کمی بهتر شده بود اما هنوز به هوش نیامده بود. از آساره و طلا می شنید که شب ها ناله می کند و دلش می سوخت. دست جلو برد و نرم موهایش را نوازش کرد. قلبش در سینه می کوبید و نمی کوبید. تپش داشت و نداشت. با درد کشیدن تیام او هم درد می کشید. چروکی که هراز گاهی بخاطر درد کنار چشم های تیام می افتاد هر مردی را از پا در می اورد چه برسد به اویی که تاب و توان تحمل آخ گفتنش را نداشت. دست جلو برد و انگشتانش را نوازش کرد. از سرمای قبل خبری نبود. چشم بست و سرش را روی تخت گذاشت. خسته بود اما داغی که بر دلش سنگینی می کرد تمام مدت مجال خوابیدن نمی داد. بچه اش را از دست داده بود و حالا تنها منتظر بهوش آمدن تیام بود. تیامی که انگار بازی اش گرفته بود قصد باز کردن چشم هایش را نداشت. اگر می شد دیگر به هیچ پرستاری اجازه ی تزریق مرفین ومسکن را نمی داد. دلش بیدار شدن تیام را می خواست. آن نگاهی که آب بر آتش بود برایش. انگشت تیام که ظریف تکان خورد مشتاق سر بلند کرد و به او چشم دوخت. پلک هایش می لرزید و لب های خشکش کمی از هم فاصله گرفت. ـ بهرود...صدایش از ته چاهی عمیق به گوش می رسید اما بازهم برای گو ِش درمانده ی بهرود کافی بود. از جا برخاست و کنارش روی تخت نشست. دست بر پیشانی اش کشید و موهایش را از روی آن کنار زد. ـ بله! اینجام تیام. چشمات رو باز کن. تیام به زحمت پلک هایش را ازهم فاصله داد. نور به مردمکش هجوم برد و رگ چشم هایش را سوزاند. ابرو درهم کشید و نالید. ـ چشم... چشمام... بهرود جلو خم شد تا از وجودش برای تیام سایه بان بسازد. ـ چشمات رو باز کن تیام. خواهش می کنم نگاه کن. اینبار راحت تر از قبل چشم گشود. مردمکش می رفت و چشم هایش به سفیدی می زد. بهرود صورتش را در دست قاب گرفت و موهایش را با دقت نوازش کرد. ـ می تونی من رو ببینی؟ تیام سرش را بر بالشت فشرد و اخم کرد. زبانش سنگین بود. ـ درد.. دارم... بهرود خم شد و بوسه ی عمیق و گرمی بر پیشانی اش گذاشت. از همان فاصله ی کم چشم های خسته اش را نگاه کرد و زمزمه کرد. ـ اگه چشمات رو باز نمی کردی، اگه نمی دیدمت، نابود می شدم تیام! تیام بی آنکه چیزی بگوید پردرد چشم بست. نفس کشیدن برایش دردناک بود و سینه اش خش خش می کرد. حس می کرد کسی در ریه اش آتش روشن کرده که اینطور می سوخت. ـ بهرود دست بهرود نرم گونه اش را نوازش کرد. انگشت بر ل ِب زخمی اش کشید. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
👍 7😢 2
رمان #چالش_تایم قسمت دویستوچهلوچهارم برای یک لحظه دنیا مقابل چشم های بهرود تیره و تار شد. گیج و منگ به دکتر جوان نگاه کرد که کیفش را باز می کرد و گوشی اش را درون آن جا می داد. ـ کسی رو دنبال آمبولانس فرستادین؟ شرایط خوبی ندارن باید بستری شن. تیمور دندان بر هم فشرد. چانه اش از خشم می لرزید و جز به جز رگ های سرش پر قدرت نبض می زد. ـ الان می رسه! برنجی خود را سمت دکتر و جسم بی جان دخترش کشید. ـ دخترم چی خانوم دکتر؟ دخترم زنده می مونه؟ دکتر بی آنکه در چشم هایش نگاه کند اخم ظریفی میان ابروهایش نشاند. ـ انشاا... . شوهر این خانوم کیه؟ بهرود به زحمت لب زد. ـ منم. دکتر از جا برخواست و به تبع آن قمر هم دست بر زانو زد و بلند شد. لطفا بعد از بهبود حالشون خانومتون رو به پزشکی قانونی ببرید. احتمال تعرض هست! آساره لب گزید به بهرود نگاه کرد. تیمور شرمگین سر زیرانداخت و چشم بست. تمام وجودش می سوخت و نمی توانست چیزی بگوید. برنجی بر سرخود کوبید و بی حال گفت: یا فاطمه ی زهرا. بی حال به دیوار تکیه داد. اساره هم ویرا را برداشت و به اتاق برد. توان ماندن در جمع را نداشت. دیدن خورد شدن دو مرد از توانش خارج بود.بهرود اما بی هیچ حرکتی جای خالی دکتر را نگاه می کرد. حرفی که شنیده بود برایش قابل درک نبود. تعرض؟ آن هم به تیاِم او؟ تیام او حامله بود. قرار بود بچه دار شوند. اصلا تیام که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید و کسی پیدا می شده دلش بیاید او را آزار دهد؟ به پاکی اش دست درازی کند؟ نفسش رفت و مشت میان موهایش کشید. دوست داشت تک تک موهایش را از ریشه بیرون بکشد. آب دهانش را قورت داد بلکه کمی از خشکی گلویش کم شود. صدای مهدی که آمد او را از فکر وخیال بیرون کشید. ـ آمبولانس اومد. عجله کنید. نگاه گنگ پسرش را که دید جلو رفت. تیمور هم گوشه ای نشسته و سر روی زانویش گذاشته بود. ابرو درهم کشید و غرید. _ مردای مارو ببین. دلمون به کیا خوشه!خودتون رو جمع کنید الان وقت عزا گرفتن نیست. سپس برشانه ی بهرود زد. _ تیام دستت امانت بود و از پسش بر نیومدی.. تنها کاری که می تونی بکنی اینه که خودت رو جمع و جور کنی و برسونیمش بیمارستان. لب برهم فشرد و برای بار هزارم آب دهانش را بلعید. خیلی طول نکشید تا تیام را سوار کردند و به سمت شهر راه افتادند. تیمور و برنجی آساره به همراه عفت و طلا هم پشت سرشان به راه افتادند. یادش نمی آمد کجاست. سرش با سنگ هزارتنی برابری می کرد. مژه هایش سخت بهم چسبیده بودند و نمی توانست چشم هایش را باز کند .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
👍 2
رمان #به_سادگی_مجنون قسمت دویستوچهلوسوم دست لرزانش را جلو برد و موهای تیام را که بی رمق برصورتش افتاده بود کنار زد. رنگش انقدر سفید بود که بی اراده دست جلوی بینی اش گذاشت. با لمس نفس گرم و ضعیِف تیام که بر دستش فرود می آمد بغض کمرنگش شدت گرفت و آب شد. دست زیر پای تیام برد و او را در آغوش کشید. تنش سرِد سرد بود. سرجلو برد و شقیقه اش را بوسید. قطره ی اشکش بر روی صورت تیام فرود آمد. باید زودتر به خانه می رفت. *** عفت روبه طلا فریاد زد. ـ زودباش دختر. بهرود تیام رو پیدا کرده. باید بریم. طلا همانطور که چادر بر سر می کشید از پله ها پایین می دوید پرسید. ـ بابا کجاست؟ بهش گفتی؟ ـ آره اون خیلی وقته رفته. بیا. صدای گریه و شیون دلخراش برنجی تا آخر کوچه می رفت. قمر با تشتی بالای سر تیام نشسته بودو خو ِن صورتش را پاک می کرد. ـ بهرود رفت دنبال دکتر؟ آساره تشت را برداشت. ـ آره. خیلی وقته الان دیگه می رسه. برنجی مدام پیچ و تاب می خورد و باعث و بانی اش را لعنت می کرد. قمر بغضش را به زحمت بلعید و آه سردی کشید.دستی به موهای ژولیده ی تیام کشید و نوازشش کرد. ـ خدا به بچه ات رحم کنه طفل معصوم! با این خون ریزی که تو داری... . در خانه که باز شد، عفت و طلا خود را داخل پرت کردند. برنجی با دیدنشان شیون سرداد. عفت وقتی تیام را در آن شرایط دید نتوانست خود دار باشد. گونه اش را چنگ زد. انتظار هرچیزی را داشت جز این!طلا زیر بازویش را گرفت بلکه از افتادنش جلوگیری کند. حال خودش هم دست کمی از مادرش نداشت اما الان زمان غش و ضعف نبود. برنجی دوباره تن خود را به اطراف تاب داد. ـ دیدی چه خاکی بر سرم شد عفت؟ دیدی به سر دخترم چی اومد؟ عفت به کمک طلا گوشه ای نشست و بی آنکه چیزی بگوید به صورت کبود تیام چشم دوخت. د ِلی نداشت درست، اما تیام بیچاره گناهی نداشت که این بلا سرش آمده بود. از برنجی خوش صدای تیمور از حیاط آمد. ـ دکتر اومد. از جا برخواست و به سمت در رفت. دکتر که ز ِنی بود سر سریع نگاهی به اطرافش قمر سراسیمه جوان انداخت و به سمت تیام رفت. قمر کنارش نشست. دکتر روبه بقیه دستور داد. ـ بالای سرش رو خالی کنید لطفا. بهرود مادرش را به سمت در برد. ـ بیرون بشین مامان. تیمور هم کنار برنجی نشست و دستش را گرفت. برای هزارمین بار در این مدت آرزو کرد که کاش پدرش بود. شاید اگر حسین الان حضور داشت، شرایط جور دیگری پیش می رفت. متاسف به دامن تیام نگاه کرد و سر تکان داد. دکتر بعد از معاینه، خون ـ با توجه به شرایطی که دارن، احتمال سقط جنین باالاست .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
رمان #به_سادگی_مجنون قسمت دویستوچهلودوم چی گفتی؟ لب برهم فشرد. تا این جا آمده بود و نباید عقب نشینی می کرد. تا کی پنهان کاری و دروغ؟ ـ من همه چیز رو می دونم. تیمور قدم بلندی سمتش برداشت. ابروهایش درهم شده بود. دست هایش را مشت کرده بود. انگار که هرلحظه بخواهد آن را بر صورت بهرود فرود بیاورد. ـ چی گفتی؟ بهرود نفس عمیقی کشید و از جا برخواست. بی هیچ کینه ای تیمور را نگاه کرد و آرام تر از قبل گفت: تمام این مدت همه می دونستید و به من نگفتید؟ برنجی سر زیر انداخت. شرمنده بود . بهرود حق داشت که بابته پنهان کردن این ماجرا از آن ها ناراحت باشد. نفس های تیمور اما کوتاه شده بود. رگ پیشانی اش با شدت بیرون زده و نبض می زد. انگار اوهم می خواست یقه ی بهرود را پاره کند. ـ تیام گم شده! دزدیدنش و تنها مشکل تو اینه که خانواده ی واقعیش ما نیستیم؟! _ من فقط دنبال یه چیز هستم. خوِد تیام هم از این جریان با خبر بوده؟ سکوت جوابش شد. پس درست فهمیده بود. تیام هم از این جریان خبر داشت. دلش می خواست سرخود را به نزدیک ترین دیوار بکوبد. فکر اینکه تیام تمام مدت او را یک احمق دیده باشد دیوانه اش می کرد. برنجی سر بلند کرد و با عجز گفت: اجازه بده تیام پیدا شه پسرم، بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر.اینبار نگاهش را به چشمان پر درد برنجی دوخت. کلافه دستی به موهایش کشید و دندان هایش را برهم فشرد. صدای فکش به گوش تیمور هم رسید. لابد فکر می کردند حالا می خواهد تیام را طلاق دهد و در این شرایط دست از او بکشد! ـ گذشته ی تیام برای من کوچکترین اهمیتی نداره. از این مطمئن باشید! این را گفت و بی آنکه منتظر حرفی باشد از خانه بیرون زد. خودش هم نمی دانست کجا می رود. دست در جیب فرو کرده بود و بی آنکه به مقابلش نگاهی بیاندازد راه می رفت. تمام سرش پر شدها بود از فکر های منفی و پوچ.حالش بد بود. انگار که قلبش تبدیل به سنگ شده باشد. دوست داشت هرچه زودتر پاسخ تمام سوال هایش را بیابد. سر بلند کرد و با دیدن جسِم بی جانی که در چادری سیاه پیچیده بود کنار رود، ایستاد. چند بار پلک زد و چشم ریز کرد بلکه دقیق تر ببیند. از همان فاصله هم موی پیچ و تاب خورده یر نارنجی رنگش را می دید که روی صورتش افتاده. جان از پاهایش رفت. انگار به یکباره تمام کوه را روی شانه اش گذاشته بودند که سرجایش خم شد. نگاهش همچنان بر جسم بی جان تیام بود. به زحمت قدمی جلو گذاشت که پایش پیچ خورد. برای حفظ تعادلش تنه ی درختی که کنارش بود را چنگ زد. قلبش بی صدا گوشه ای از سینه اش نشسته بودو فقط نگاه می کرد. انگار اوهم از دیدن تیام در آن وضعیت سنکوپ کرده بود. انداخت. صورت کبود و رد خو نی پاهایش را به زحمت دنبالش کشید و خود را کنار تیام خشک شده کنار لب هایش، دلش را به خاک و خون کشید .ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
👍 3
رمان #به_سادگی_مجنون قسمت دویستوچهلویکم به زحمت بلندش کرد. درد امان تیام را برید. بازوی مرد را چنگ زد و جیغ کشید. پلک هایش را برهم فشرد و لبش را گاز گرفت. شوری خون را بیش از پیش در دهانش چشید. به زحمت چشم باز کرد و گنگ مرد را نگاه کرد. قطره های عرق از پیشانی اش سر می خورد تا گردنش پایین می آمد. نفس هایش تند شده بود. انگار می ترسید اطرافش از هوا خالی شود که آنطور با ولع نفس می کشید. مرد کمر تیام را محکم گرفت و به رنگ و روی پریده اش نگاه کرد. نگران پرسید. _ تو واقعا حامله ای؟! نگاهش بر لب های مرد ثابت ماند. حامله بود. واقعا حامله بود و مرد تازه این را می پرسید. دوست داشت بلند بخندد ولی توان نداشت. تا همین جاهم زیادی پوست کلفتی به خرج داده بود. دیگر طاقت نیاورد و چشمانش بسته شد. بهرود سر زیر انداخته و به لیوان چای ایی که آساره مقابلش گذاشته بود نگاه می کرد. صدای هق هق ریز برنجی را می شنید اما حواسش جای دیگری بود. حرف های بازپرس مدام در گوشش چرخ می زد و حالش را بد می کرد. نگاه گنگی به تیمور انداخت که چطور عصبی لبش را می گزد. ـ خبری نشد؟ پلیس چیزی پیدا نکرده؟ بهرود به سختی آب دهانش را قورت داد و سر تکان داد. انگشتش را لبه ی استکان چای گذاشت وآن را به بازی گرفت. _مادر خانوِمتون از موضوع خبر داشتن. فکر اینکه تیام تمام مدت این جریان را می دانسته و او را به بازی گرفته باشد دیوانه اش می کرد. اگر از خودش می شنید اهمیتی نداشت. برایش مهم این بود که زیر سایه ی برنجی و حسین بزرگ شده و چی بهتر از این؟ این وسط فقط پنهان کاری تیام بود که آزارش می داد. صدای برنجی باعث شد نگاهش را از استکان که حالا چای درون آن یخ زده بود بالا کشیده و برصورت برنجی ثابت ماند. ـ این همه مصیبت بس نیست خدا؟ حتما باید یکیمون از دست بره که دست از امتحان کردنمون برداری؟! لب باز کرد چیزی بگوید، شاید دلداری اش دهد اما زبانش برای آرام کردنشان کوتاه بودو برای مآخذه اشان بلند! اصلا برای همین هم آمده بود. باید می فهمید تیام واقعا از این موضوع با خبر بوده یا نه. باید با گوش های خودش می شنید. تیمور از جا برخواست ـ می رم یبار دیگه اطراف رو بگردم. برنج بی توجه به ناله ی او بر زانویش کوبید، پیرهنش را چنگ زد و زمزمه کرد. ـ حالا جواب حسین رو چی بدم؟ اگه بفهمه، اگه خبردار شه، دق می کنه. بهرود نگاهش را بر قالی قرمز الکی رنگ سرداد و آرام گفت: با وجود اینکه تیام بچه ی خودتون نیست؟! بازم نگران می شن؟ تیمور سرجایش ایستاد و به سمت بهرود برگشت. نگاه همه میخ او شده بود. کسی انتظار چنین حرفی را از بهرود نداشت. نگاهش را از برنجی گذراند و به تیمور چشم دوخت. تیموری که به وضوح در حال لرزیدن بود. اگر همین حالا دندان هایش را خورد می کرد اصلا تعجب نمی کرد! ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
👍 3
Фото недоступно
کوه دماوند، سال ۱۳۳۹♥️ @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
4
Фото недоступно
برای خودت دنبال بهانه‌های آرامش‌بخش باش آرامش بدست نمی‌آید مگر دل پریشانی را به سامان برسانی... @ghognooss 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показать все...
2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.