cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

یگانه اولادی «دردسرهای نگار»

کاری از نویسنده‌ی رمان‌های👇 شیرینی یک تلخی. مرد من یک مشت خالی از زندگی پاقدم مستاصل وداع آخر اقاوخانم هیچکس ما دیوانه زاده می‌شویم خنیاگر غمگین دو پرنده بی‌سرزمین

Больше
Рекламные посты
13 314
Подписчики
-1224 часа
-717 дней
-30230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.07 KB
Repost from N/a
دختر ۹ ساله رو به عنوان غرامت میبره و بهش تجاوز میکنه😢 https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk #پارت_172 - این جنگ تموم نمیشه ... مگر اینکه غرامت بدی ! پروانه ایستاده بود پشت ستون ، عروسک مو طلاییشو توی بغلش گرفته بود و با ترس و لرز به حیاط گل الود نگاه میکرد ... اون مرد ترسناک رو میدید که نشسته بود روی صندلی و باغرور ... اتتهای شلاق چرمی رو به کنار تخت می کوبید . پدر بزرگ با ترس و لرز و استغاثه مقابلش زانو زده بود : - غرامت میدم ... خانزاده ! چشمم رو بخوای از کاسه در میارم پیش پات میندازم ! - چشمت رو نمیخوام ! نگاهش چرخید دور تا دور حیاط ... ادامه داد : یکی از دختراتو میخوام ! صدای هین بلندی که از چهار طرف حیاط برخاست ... پروانه دید که پدربزرگش تقریبا مرد و زنده شد ! - و... ولی خانزاده ... دخترای من همه یک مشت دختر روستایی هستن ! به درد شما نمیخورن ! شما شانت بالاست ...با سوادی ! فرنگ رفته ای ! خانزاده ی ترسناک عربده زد : همین که گفتم! در ضمن دخترت میشه صیغه و زیرخواب من نه چیز بیشتری پیری ! - ولی خانزاده ... با بلند شدن خانزاده از جاش ... پدربزرگ وحشت زده ساکت شد . هیچکس جرأت نداشت مقابل خانزاده مغرور این ده حرفی بزنه ... خیلی نگذشت که پنج دختر جوون اقا بزرگ به صف ایستاده بودن توی حیاط ... گریون و لرزون ! خانزاده دورشون می چرخید و با نگاهی انگار که اومده بود اسب مادینه ای بخره ... شلاق رو زیر گردن جواهر برد و گفت : - راست میگفتی پیرمرد ... دخترات مفت نمی ارزن ! ولی من از حرفم نمیگردم ... باید یکیشونو ببرم ! دختر دیگه ای نداری ؟؟ عمه ها از ترس هق هق میکردن . اوازه ی سیاوش خان همه جا پیچیده بود ... خان سادیسمی روانی که از زجر دادن همبسترهاش لذت میبرد ! طوبی یک دفعه سر بلند کرد و نگاه خیس و زهردارش رو به پروانه ی ترسان داد . - چرا ... پروانه هم هست ! اقا بزرگ گفت : چی میگی طوبی ؟ پروانه بچه است ! - چرا ما باید عین برده حراج بشیم ؟ چرا باید تحقیر بشیم ؟ بابای اون دختر بود که مسبب همه چی شد ! چرا ما بتید تاوان بدیم ؟؟ سیاوش با علاقه ای مریض گفت : اوه ... احد یک دختر داره ؟ ... باید ببینمش ! خیلی نگذشت که یقه ی لباس پروانه رو گرفتن و کشون کشون انداختنش پیش پای خانزاده . دخترک از ترس نفس نفس میزد ... سر تا پاش گلی شده بود ... میلرزید و عروسکش رو توی بعلش می چلوند . سیاوش انتهای شلاق چرمش رو زیر چونه ی دخترک گذاشت و سرس رو بالاتر اورد و با چشم های سیاهش زل زده بود به اون ... آقا بزرگ التماس میکرد : - پروانه بچه است ... هنوز خونریزیش شروع نشده ! شما رو نمیتونه راضی کنه ! هر کدوم از دخترای منو میخوای بردار ... ولی پروانه ... - همینو میخوام ! https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk - یالا تکون بخور تا سیاه و کبودت نکردم ! دخترک با گریه هق هقی کرد و چنگی به ملافه تخت زد - نمی خوام ... اما سیاوش خان با بستن دست و پای دخترک کار خودش رو راحتتر کرد و با اولین ضربه بی رحمانش ... - آخ بابا جون ! - امشب که نه هر شب باید تاوان گهی که بابات خورد رو بدی زن صیغه ای ! https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk خانزاده ای که دختر ۹ ساله دشمنش رو به غرامت میبره و با صیغه کردنش بهش تجاوز میکنه اما کم کم با دیدن ناز و عشوه های ناخودآگاه پروانه دلش براش میره و ...❤️‍🔥❤️‍🔥
Показать все...
پروانه ام 🦋

نویسنده : صدف ز (بچه مشد) پارت گذاری منظم 🤗 آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... 🍷

Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показать все...
Repost from N/a
_تب دخترتون با بستری شدن و دارو قطع نمیشه تبش بخاطر فشار عصبی و اضطرابه مگه مادرش کجا بوده؟ آب دهنمو فرو دادم و نگاهمو به زمین دوختم. مصطفی بجای من جواب داد: _جدا شدیم..بچه ها آخر هفته ها پیش منن.. با این حرف دکتر ابرویی بالا انداخت. _که اینطور! مکثی کرد و دوباره پرسید: _جدیدا بی قراری چیزی نداشته؟ با این سوال دکتر مصطفی گفت: _چرا آقای دکتر امشب قبل خواب کلی گریه کرد که چرا مادرش پیش ما نیست! پلک روی هم فشردم و سکوت کردم. سنگینی نگاه دکتر رو روی خودم حس می کردم. لای پلک هامو باز کردم. دکتر دست نوازشی روی موهای پناهم کشید. نگاهش بین پناه و پرواز رد و بدل شد و گفت: _با وجود دوتا بچه باید قبل از هرتصمیمی بیشتر فکر می کردین! چیزی نگفتم و بازهم سکوت کردم. _بهتره امشب هر دو باهم کنارش باشید تا این تنش و فشار آروم بشه کم کم تبشم قطع میشه! بغضمو با آب دهنم فرو دادم. و باز هم مصطفی بود که در جوابش سری تکون داد. دقایقی میشد توی ماشین نشسته بودیم. سکوت توی فضا حکم فرما بود. هیچکدوم هیچ حرفی نمی زدیم! پناه توی بغلم خواب بود. دستی به موهای فرفریش کشیدم. سرش هنوزم داغ بود. بخاطر همین لباس هاشو کم کرده بودم. لغزش اشک هام روی صورتم دست خودم نبود. نگاه های مصطفی رو روی خودم حس می کردم. نگاهم از پنجره به سکوت و خلوتی خیابون های اون وقت شب بود. حالم اصلا خوب نبود. و نیاز داشتم چند ساعتی گریه کنم! کنار هم قرار گرفتنمون یعنی زنده شدن خاطرات گذشته و چه کسی می دونست با این اتفاق چه غوغایی تو دلم بر پا میشه! نمی فهمیدم چمه..! اما دلم می خواست اون لحظه داد بزنم فریاد بزنم گریه کنم اونقدی که دلم خالی بشه.. قدم هام برای رفتن به خونش یاریم نمی کردن اما به اجبار به طرف آسانسور قدم برداشتم. وارد خونه شدیم و هنوز سکوت بینمون شکسته نشده بود. مصطفی پرواز رو توی اون یکی اتاق برد. و منم با پناه راهی همون اتاقی که حدس می زدم اتاق مصطفی بود شدم. حس می کردم دیوارهای اتاق قصد بلعیدنمو داشتن.. پناه روی تخت گذاشتم و خودمم پایین تخت نشستم و درمونده سرمو کنارش گذاشتم. تقه ای به در وارد شد و پشت بندش مصطفی داخل اتاق شد. دست داغشو توی دستم گرفتم و به لبهام چسبوندم. قطره ی اشکم اینبار روی دستش چکید. _مامانی..مامانی.. باصدای ناله وارش سرمو بلند کردم. مصطفی هم بالای سرش اون طرف تخت نشسته بود. _پناه مامان من اینجام عزیزدلم.. _مامانی..منو تنها نذار..مامان جون.. چشماش بسته بود و مشخص بود بچم داشت هذیون می گفت.. خودمو روی تخت کشیدم و کنارش دراز کشیدم. _پناهم مامان من اینجام دخترم پیش تو.. لای پلک های بی رمقش آروم باز شد. _بابایی..باباییم..کجاست؟ مصطفی هم مثل من اون طرف تخت کنارش دراز کشید و اون یکی دستشو توی دستش گرفت. _منم اینجام بابایی..هم منم هم مامانی.. دستشو توی دستم محکم کرد. انگار می ترسید خواب باشه.. می ترسید پاشه و ببینه یه کدوممون نیستیم.. متوجه شدم که اینکار رو با دست مصطفی هم کردو دست اونم سفت و محکم چسبید! و بعد با خیال راحتی دوباره پلک روی هم گذاشت. اشک هام بند نمی اومد و هرلحظه مقابل نگاهم تار میشد. توی خواب لبهاش داشت می خندید. انگار توی خواب وجود هردومون حس کرده بود. عجیب بود اما کم کم داشت تبش پایین می اومد. حتی مصطفی هم متوجه شد که گفت: _داره تبش پایین میاد.. با بغض لب زدم: _آره.. صدام زد: _نانا؟ بازم مثل گذشته نانا خیلی وقت بود این مخفف نشنیده بودم. _بله؟ _منو ببخش.. سرمو لای فرفری های پناهم فرو بردم و اینبار بغضم با صدا ترکید. با پشت دست گونه ی خیسمو نوازش کرد. _گریه نکن دردت به جونم.. بابغض ترکیده ای زمزمه کردم: _هیچی نگو مصطفی فقط دیگه هیچی نگو.. قرار نبود اینطوری بشه.. قرار نبود زندگیمون اینطوری پیش بره.. چی به سر عشق بینمون اورده بود؟! قرار نبود من باشم..اون باشه..توی یه اتاق باشیم..روی یه تخت..اما.. دیگه احساس گذشته نباشه.. _میشه برگردی؟ این حرف مثل اتم توی وجودم ترکید. طوریکه دیگه پناه و وضعیتش از یاد بردم بلند شدم و روی تخت نشستم و انگشتمو مقابل بهت نگاهش تکون دادم. _حتی اگه خدا از عرش به زمین بیاد دیگه هیچوقت نمی بخشمت! نگاه پر کینه و زخمی مو کوبیدم توی نگاهش.. _اینو تو گوشت فرو کن جناب آقای مصطفی جوادی حتی اگه یه روزی بخاطر بچه هام مجبور به برگشت بشم اما دیگه هیچوقت هیچوقت دوست نخواهم داشت! https://t.me/+SBX0yFY9u99hYjlk https://t.me/+SBX0yFY9u99hYjlk
Показать все...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! https://t.me/+kUY6rMWND045NzFk https://t.me/+kUY6rMWND045NzFk شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند... ،
Показать все...
پارت جدید😍❤️
Показать все...
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟ کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد - چون دختر از خیابون آوردی خونه‌ات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟ زده بود... دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید - شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...! - اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟ با حرف مادرش دستانش مشت شد - بفهم چی داری میگی مادر من... - چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟ دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید - اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم... - کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟ صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید پر از حرص و ناباوری گفت - مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ... حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود - باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی... سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد - حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ... https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
Показать все...
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показать все...
Repost from N/a
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0 https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0 https://t.
Показать все...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.