🔻پیتـوســ 🏴
🍃برای اشتیاقش به زندگی و تکثیر🍃 دانشجوی ابدی فلسفه -البلاءُ لِلولاء- [💙☁️🐳]
Больше273
Подписчики
Нет данных24 часа
+57 дней
+1530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
کشتنش تیر نمیخواست، نسیمی بس بود...
یا رازق الطفل الصغیر💔
بمیریم برای دل شکستهت حسین
بمیریم برای حیرون شدنت عزیز داغدار ما...
با پسرخالهها و دخترخالهها حرف زدم. گفتم بیایید روی پشتبام خانه تعزیهی خودمان را اجرا کنیم. پیراهنم را توی شلوار کردم. روسری مهمانی خواهرم را پیچاندم و گذاشتم به جای دم. حرمله و شمر و یزید و عمر سعد و زعفر جنی هم بودند. از آدمخوبها فقط حضرت عباس را داشتیم که سرش دعوا شد و دست آخر رسید به کسی که زورش از همه بیشتر بود و توی تعزیه هم تا میتوانست دشمن را تارومار کرد و کسی هم نتوانست حتی یک تار مو از سرش بکند، چه رسد به قطع کردن دست. هیچکدام جرئت نکردیم امام بشویم. توی عالم بچگی هم او از بازی ما بزرگتر بود. تعزیهی ما تعزیهگردان و ترکهی توت نداشت. هرکس هر آرزو و تصوری را که از نقش خودش داشت، به کمال بازی میکرد. زیر تیغ آفتاب توی خاکوخلِ بلندشده از تاختوتاز دشمنان امام، حرمله و شمر به جان هم افتاده بودند. خودشان با هم میجنگیدند. حرملهمان میخواست جلوی شمر را بگیرد اما شمر بدجور توی نقشش فرو رفته بود و پشیمانی هم نداشت. زعفرجنی تلاش میکرد بچههایی را که نقش سیاهیلشگر سپاه دشمن را بازی میکردند، بترساند. پیش خودش حساب کرده بود امام با حملهی او و لشکر اجنه به سپاه یزید موافقت کرده است. من هی میغریدم و از این سر تا آن سر پشتبام چهاردستوپا میدویدم. جوراب پوشیده بودم و دمپاییهام را دستم کرده بودم. عمرسعد از عمل زشتش پشیمان شده بود و سعی میکرد یزید را از دایرهی تعزیه بیرون بیندازد. تشویقم میکرد که به یزید حمله کنم و یزید پسرخالهی کوچکم بود با لپهای گلانداخته از گرمای آفتاب.
ما یاران امام داشتیم پیروز میشدیم.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "من شیر بودم"
با مادربزرگ که میرفتم، هربار چیزی با خودمان میبردیم. هر کس خوراکیای میآورد و میگذاشت توی سینیهای سکوی جلوی در. مردم هم موقع رفتن چیزی برمیداشتند و کنار دیوار کوچهی بنبست روی چهارپایههای چوبی میخوردند و میرفتند پی کارشان. روضه زنانه مردانه نداشت. هر کس فقط چند دقیقه جایی از خانه مینشست و بعد میرفت. آن خانه را دوست داشتم. به مادربزرگ میگفتم «ما هم تو خونهمون هرروز روضه بگیریم. چرا فقط ده روز باشه؟» میگفت «همین یه جا برای یه شهر بسه. بشه دوتا، خراب میشه. یه جا باشه برای آدمای دلگرفته، کافیه.» نمیدانم هنوز سماور روضه توی خانهی حاجی هست یا نه. شاید باشد و مثل بشقابهای استیل توی آشپزخانهی هیئت شده باشد وبال گردن.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "مثل همهی خیابانها"
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی...
و گفت: «چون من نخست به جنگِ تو آمدم، خواهم پیش از همه نزدِ تو کشته شوم...»
من حسین (ع) را از برق چشمهای دیگران میشناسم. از تعداد نفسهای عمیق از ته دلم، وقتی به آنهایی که میشناسندش و دوستش دارند برمیخورم. من حسین (ع) را از دیدن آن دسته از دوستان قابلاعتمادش که بار روی شانههایم را سبکتر میکنند، میشناسم. تنها آیین محرمی که برای خودم دارم هم از یک لبخند یکی از دوستانش میآید، از لبخند مامانم.
من محرم حسین (ع) را نه به خاطر داستان پر از اشک و آهش، نه به خاطر آزادی و آزادگی، که به خاطر همین روح جمعی و به خاطر استمرار سادهی «دوست داشتن» دوست دارم. به خاطر آدمهای مهربانی که به یک درد مشترک ایمان دارند و دلشان از ظلم میشکند. به خاطر همهی آدمهایی که نزدیک هزار سال داستان این ۷۲ نفر را برای همدیگر تعریف کردهاند. زور دکترها و معجزهها و توسلها به زنده نگه داشتن لبخند مامان من نرسید اما من، بعد از مامان، به چیزهای خیلی کوچک اما محسوس تکیه میدهم تا شبح وجودم را ذره ذره زندهتر کنم. در نماز ظهر عاشورا گره میخورم به بدن بیجان مامانم، به ایمانش که هنوز زیر سنگ و خاک نپوسیده و به سبحاناللهها و اللهاکبرها و کلمههای مشترکی که انگار از گلوی او و من، با هم، درمیآیند. من در نماز ظهر عاشورا گره میخورم به همهی جاهایی که نیستم و همهی آدمهایی که نمیشناسم.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "او را به نداشتنش میشناختم"
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.