cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

حکایات کوتاه

Рекламные посты
198
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

🔸 آيا خدا قدرت دارد دنيا را درون تخم مرغی جای دهد؟ 🔸 هشام بن حَكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (علیه السّلام) بود، روزی یكی از منكران خدا به نام «عبدالله دَیصانی» با هشام ملاقات كرد و پرسید: آیا تو خدا داری هشام: آری عبدالله: آیا خدای تو قادر است هشام: آری، هم توانا است و هم بر همه چیز مسلّط است عبدالله: آیا خدای تو می‌تواند همه دنیا را در میان تخم مرغ بگنجاند، بی‌ آن‌كه دنیا كوچك شود، و درون تخم‌مرغ، وسیع گردد هشام: برای پاسخ به این سؤال به من مهلت بده عبدالله: یك سال به تو مهلت می‌دهم هشام، سوار شد و به حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ رسید، و عرض كرد: «ای فرزند رسول خدا، عبدالله دَیْصانی نزد من آمد و سؤالی از من كرد كه برای پاسخ به آن، تكیه‌گاهی جز خدا و شما كسی نیست». امام: او چه سؤالی كرد هشام: او گفت، آیا خدا قدرت دارد كه دنیا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد، بی‌آن‌كه دنیا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نماید امام: ای هشام تو دارای چند حسّ هستی هشام: داری پنج حسّ هستم (بینائی، چشائی، شنوائی، بویائی و بساوائی (لامسه)) امام: كدام یك از این پنج حسّ، كوچك‌تر است هشام: حسّ بینائی. امام: اندازه وسیله بینائی (عدسی چشم) چقدر است هشام: به اندازه یك عدس، یا كوچك‌تر از آن است. امام: ای هشام! جلو و بالای سرت را نگاه كن، به من بگو چه می‌بینی؟ هشام نگاه كرد و گفت: «آسمان، زمین، خانه‌ها، كاخ‌ها، بیابان‌ها، كوه‌ها و نهرها را می‌نگرم». امام: خدائی كه قادر است همه آن‌چه را با آن‌همه وسعت كه می‌بینی، در میان عدسی چشم تو قرار دهد، می‌تواند همه جهان را در درون تخم‌مرغ قرار دهد، بی‌آن‌كه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود. در این هنگام، هشام خم شد و دست و پای امام صادق ـ علیه السّلام ـ را بوسید، و گفت: «ای پسر رسول خدا! همین پاسخ برای من بس است». هشام به خانه خود بازگشت، فردای آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت: من برای عرض سلام آمده‌ام نه برای گرفتن جواب آن سؤال. هشام گفت: اگر جواب آن سؤال را می‌خواهی، این است جواب آن (سپس جواب امام را برای او بیان كرد) عبدالله دیصانی (تصمیم گرفت شخصاً به حضور امام صادق ـ علیه السّلام ـ برسد و سؤالاتی را مطرح كند) به خانه امام صادق ـ علیه السّلام ـ رهسپار شد و اجازه ورود طلبید، به او اجازه داده شد، او به محضر آن حضرت رسید و نشست و گفت: «ای جعفر بن محمّد! مرا به معبودم راهنمائی كن. امام: نامت چیست عبدالله، بیرون رفت، نامش را نگفت، دوستانش با او گفتند: چرا نامت را نگفتی. او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بنده خدا) است می‌گفتم، از من می‌پرسید: آن‌كه تو بنده او هستی كیست دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: «مرا به معبودم راهنمایی كن و از نامم مپرس». عبدالله بازگشت و به امام صادق ـ علیه السّلام ـ عرض كرد: «مرا به معبودم راهنمائی كن و از نامم مپرس». امام اشاره به جایی كرد و فرمود: در آن‌جا بنشین. عبدالله نشست، در همین هنگام، یكی از كودكان امام كه تخم‌مرغی در دست داشت، و با آن بازی می‌كرد، به آن‌جا آمد، امام به كودك فرمود: «آن تخم مرغ را به من بده» كودك، تخم‌مرغ را به امام داد. امام، آن را به‌دست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود: «ای دَیصانی! این تخم را نگاه كن كه سنگری پوشیده است، دارای: 1ـ پوست ضخیم است. 2ـ زیر پوست سخت آن، پوست نازكی قرار داد. 3ـ زیر آن پوست نازك، (مانند) نقره‌ای است روان (سفیده) 4ـ سپس طلائی است آب شده (زرده) كه نه طلای آب شده با آن نقره روان بیامیزد، و نه آن نقره روان با آن طلای روان مخلوط گردد، و به همین وضع باقی است، نه سامان دهنده‌ای از میان آن بیرون آمده كه بگویید: من آن را آن‌گونه ساخته‌ام، و نه تباه كننده‌ای از بیرون به درونش رفته، كه بگوید من آن را تباه ساختم، و روشن نیست كه برای تولید فرزند نر، درست شده یا برای تولید فرزند ماده، ناگاه پس از مدّتی شكافته می‌شود و پرنده‌ای مانند طاووس رنگارنگ، از آن بیرون می‌آید، آیا به نظر تو چنین تشكیلات (ظریفی) دارای تدبیر كننده‌ای نیست عبدالله دیصانی در برابر این سؤال، مدّتی سر به زیر افكند، سپس (در حالی كه نور ایمان بر قلبش تابیده بود)سر بلند كرد و گفت: «گواهی می‌دهم كه معبودی جز خدای یكتا نیست و او یكتا و بی‌همتا است، و گواهی می‌دهم كه محمّد ـ صلّ الله علیه و آله ـ بنده و رسول خدا است، و تو امام و حجّت از طرف خدا بر مردم هستی، و من از عقیده باطل و كرده خود توبه كردم و پشیمان هستم». 📚(ثقه الاسلام کلینی)-اصول کافی جلد۱صفحه ۷۹
Показать все...
🌸پیرمرد از دختر پرسید: ♦️غمگینی؟ ♦️نه ♦️ مطمئنی؟ ♦️ نه ♦️چرا گریه می کنی؟ ♦️دوستام منو دوست ندارن ♦️ چرا؟ ♦️ چون قشنگ نیستم ♦️ خودشون اینو به تو گفتن؟ ♦️ نه ♦️ ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم ♦️ راست میگی؟ ♦️ آره ، از ته قلبم 🌸دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... ♦️امید به زندگی رو از هیچ كس نگیرید حتی اگر خوبیهاش رو نمی بینید
Показать все...
#قاسم_زندگی قدیم‌ها یک کارگر عرب داشتم که خیلی می‌فهمید. اسمش قاسم بود.‌ از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اول‌ها ملات سیمان درست می‌کرد و می‌برد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را عَلم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همه‌کارهٔ کارگاه:  حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف می‌زد. دایرهٔ لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود، شبیه آلن دلون. اما مهم‌ترین خاصیتش همان بود که گفتم: قشنگ حرف می‌زد. یک بار کارگر مُقّنیِ قوچانی‌مان رفت توی یک چاه شش‌متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد. . رئیس کارگاه رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتش‌نشانی. قاسم موبایل رئیس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.» خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت: «مقنی‌مان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیم‌هایش به هیچ جا بند نیست.» بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس‌زدن خاک‌ها. خاک که نبود! گِل رس بود و برف یخ‌زدهٔ چهار روز مانده. تا آتش‌نشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقاً زیر چانه‌اش. هنوز زنده بود. اورژانس‌چی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک‌وپوزش. آتش‌نشان‌ها گفتند چهار ساعت طول می‌کشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دوساعته و یک‌نفره کنده بودش! بعد هم شروع کردند. همه‌چیز فراهم بود: آتش‌نشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رئیس‌کارگاه هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برف‌ها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمی‌زد! لاکردار داشت برایش نقاشی می‌کرد. می‌خواست آسمان ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. می‌خواست امید بدهد. همه می‌دانستند خاک رس و برف چهارروزه چقدر سرد است. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی، بی‌شناسنامه. اما قاسم کارش را خوب بلد بود. خوب می‌دانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند، اگر درست مصرف‌شان کند. چهار ساعت تمام ماند کنار مقنی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دوروبرش را برایش رنگ کرد: آبی، سبز، قرمز. امید را گاماس‌گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به‌همت قاسم زنده ماند. آدم‌ها همه توی زندگی یک قاسم می‌خواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به‌دروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی این‌همه ابر خاکستری. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسمِ زندگی‌تون را پیدا کنید ... قاسمِ زندگیِ دیگران بشید
Показать все...
ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ ﺍﻓﺮﯾﻘﺎ ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮه‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮه‌ﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮه‌ها ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ دیگر نمی‌توﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ بیاﻭﺭﻧﺪ... ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽ‍ﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‍ﭘﺮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽ‌ﺭﺳﺪ تا ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ مشت‌اش ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ تا از ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ. اما این کار را نمی‌کند و ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ... باور و ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻏﻠﻂ ، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ.... ما زندانی افکار خودمان هستیم...!
Показать все...
ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩافشار در نامه‌ای ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﻋﺜﻤﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ به زﺑﺎﻥ پاﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﺩﺭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ: ﭼﻮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺸﻮﻧﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ ﺳﺤﺮﮔﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮐﻨﯽ ﺍﮔﺮ آﻝ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ ﺯ ﭼﻨﮓ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﻫﺪ ﭼﻨﺎﻧﺖ ﺑﮑﻮﺑﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﺯ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﯾﮑﺴﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻧﻮﺷﺖ: ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﻮﺩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺯ ﭘﯿﺸﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺷﻮﺩ ﻋﻘﺎﺏ‌ﺷﮑﺎﺭﯼ ﻧﺘﺮﺳﺪ ﺯ ﺑﻮﻡ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ خراسان ﺩﻭ ﺻﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﻡ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺩﻫﺪ ﺭﻭﻧﻘﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﯾﻪ ﺯﻧﻢ ﺑﯿﺮﻗﻢ و اینگونه نادر جواب درخوری برای عثمانی فرستاد و به حرفی که زده بود عمل کرد و اگر شورشهای داخلی نبود، بعید نبود تا قلب امپراطوری عثمانی پیشروی کند. ✍به نقل از کتاب “زندگی پرماجرای نادرشاه” از محمدحسین میمندی‌نژاد
Показать все...
( (  والدین یتیم  ) ) احتمالا از شنیدن این کلمه تعجب می کنید زیرا یک عمر شنیده اید کودکان یتیم و این اولین بار است این کلمه را می‌شنوید! متاسفانه باید گفت واقعیت دارد و روزبه روز در این کشور والدین یتیم در حال افزایش هستند. امروز یکی از این یتیمان را دیدم ، پیرمردی ۸۰ ساله که آنچنان به افق دوردست خیره شده بود که متوجه حضور من نشد، دقت کردم بنظر افق دور دست او آنسوی کره زمین است. گفتم: پدر چرا ناراحتی؟ و او گفت: امان از یتیمی، من به سختی خنده خود را نگاه داشتم و گفتم:  پدر شما مگر تازه فوت کرده؟ پیرمرد نگاهی کرد و گفت: ما از پدر یتیم نیستیم ، ما از فرزند یتیم شدیم. جمله سنگینی بود بدنم لرزید ، پیرمرد ادامه داد فرزندانم برای تحصیل و کار مهاجرت کردند و سالها است کسانی را که ادامه زندگی ما بودند در قاب تلفن می‌بینیم. ،بغل کردن ، بوسیدن ، بوییدن و گرمای وجود آنها برای ما خاطره شده است. گفتم: چرا نمی‌روی پیش آنها؟   گفت: فقط بلیط، حقوق یکسال من بازنشسته است. گفتم: چرا آنها نمی‌آیند و گفت: با اینکه کاری نکردند از آمدن به ایران هراس دارند. فکر می‌کنم چون چراغی در این خانه روشن نیست، راه آمدن در تاریکی را پیدا نمی‌کنند. با چشمانی خیس از او دور شدم و برای یتیمی خودم در پیری اشک ریختم. بله به فرهنگ لغات این کشور [ والدین یتیم ]  را اضافه کنید. به احترام  والدین فداکاری که برای روشن بودن راه فرزندانشان سوختند و ساختند تا بسازند!
Показать все...
🔴حکایت ملانصرالدین و روزقیامت یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملانصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم . زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش می‌آیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از‌ آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد . ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند . ملا فرار کرد و به خانه اش رسید  زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند . از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارند ‌🌹🌹
Показать все...
🔅قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛ 🔅اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره! 🔅با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره... 🔅زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌
Показать все...
تصنیف بسیار زیبای « طاووس » با صدای : مرضیه شعر از : معینی کرمانشاهی آهنگساز : پرویز یاحقی ( دستگاه شور )
Показать все...
Tavoos ( Marzieh ).mp35.10 MB
کره خری از مادرش پرسید: این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟! گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد... خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین... بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند... گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود... خر به فرزندش گفت: کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند! 👌هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.