cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 𝗪𝗶𝘀𝗵🖤🥀

[رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم؟🥀]! 𝗧𝗵𝗲 𝗘𝗻𝗱: 𝗛𝗲𝗮𝗿𝘁 𝗪𝗶𝘀𝗵🖤🥀 𝗨𝗻𝗸𝗻𝗼𝘄𝗻 𝗖𝗵𝗮𝗻𝗻𝗲𝗹: https://t.me/joinchat/Uvjnnkn3Nq1ZOKZJ

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
389
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Показать все...
༄ᑎᗩՏᕼᗴᑎᗩՏ༄

𝗨𝗻𝗸𝗻𝗼𝘄𝗻:

https://t.me/BChatBot?start=sc-100955-2ByYkog

سلام 🤍 بعدِ تقریبا ۹ ماه بالاخره رسیدیم به پایان فیک این یه متن خداحافظیه و حقیقتا نمیدونم چی بگم اول از همه میخوام تشکر کنم از کسانی که از فیکم حمایت کردن و اوایل خیلی نظر میدادن.. این فیک سومین یا چهارمین فیکی بود که مینوشتم و وقتی این فیک رو نوشتم نمی‌خواستم چنل بزنم و فقط میخواستم واسه خودم بنویسم چون ایده اش یهویی و دلی بودش و کاملا ازش مطمعن نبودم که طی یه تصمیم ناگهانی چنل رو زدم و آخر گذاشتم و از اینکه خیلیا خوششون اومده کم کم انگیزه دریافت کردمو ادامش دادم. راجب فیک بعدی فکر نمیکنم فیک بعدی در کار باشه با توجه به اینکه اواخر خیلی دیر به دیر پارت گذاشتم ممکنه وقت نکنم و با این روند پارت گذاری هم من اذیت میشم و هم شما پس فعلا به فکرش نیستم شاید بنویسم شایدم نه معلوم نیست. و در آخر امیدوارم از پارت پایانی خوشتون اومده باشه و البته امیدوارم فیک "آرزوی قلبی" رو دوست داشته باشید. خوشحال میشم برای آخرین بار نظرات همتون رو راجب فیک بخونم و هر حرفی داشتید بگین💜
Показать все...
سلام 🤍 بعدِ تقریبا ۹ ماه بالاخره رسیدیم به پایان فیک این یه متن خداحافظیه و حقیقتا نمیدونم چی بگم اول از همه میخوام تشکر کنم از کسانی که از فیکم حمایت کردن و اوایل خیلی نظر میدادن.. این فیک سومین یا چهارمین فیکی بود که مینوشتم و وقتی این فیک رو نوشتم نمی‌خواستم چنل بزنم و فقط میخواستم واسه خودم بنویسم چون ایده اش یهویی و دلی بودش و کاملا ازش مطمعن نبودم که طی یه تصمیم ناگهانی چنل رو زدم و آخر گذاشتم و از اینکه خیلیا خوششون اومده کم کم انگیزه دریافت کردمو ادامش دادم. راجب فیک بعدی فکر نمیکنم فیک بعدی در کار باشه با توجه به اینکه اواخر خیلی دیر به دیر پارت گذاشتم ممکنه وقت نکنم و با این روند پارت گذاری هم من اذیت میشم و هم شما پس فعلا به فکرش نیستم شاید بنویسم شایدم نه معلوم نیست. و در آخر امیدوارم از پارت پایانی خوشتون اومده باشه و البته امیدوارم فیک "آرزوی قلبی" رو دوست داشته باشید. خوشحال میشم برای آخرین بار نظرات همتون رو راجب فیک بخونم و هر حرفی داشتید بگین💜
Показать все...
Показать все...
༄ᑎᗩՏᕼᗴᑎᗩՏ༄

𝗨𝗻𝗸𝗻𝗼𝘄𝗻:

https://t.me/BChatBot?start=sc-100955-2ByYkog

اَگِه‌بآرون‌بِبارِه‌چَترِت‌میشم آفتاب‌بِتاپِه‌اَبرت‌میشَم..💜☁️
Показать все...
Bardia - Motebaher (320).mp37.26 MB
Показать все...
༄ᑎᗩՏᕼᗴᑎᗩՏ༄

𝗨𝗻𝗸𝗻𝗼𝘄𝗻:

https://t.me/BChatBot?start=sc-100955-2ByYkog

سلام 🤍 بعدِ تقریبا ۹ ماه بالاخره رسیدیم به پایان فیک این یه متن خداحافظیه و حقیقتا نمیدونم چی بگم اول از همه میخوام تشکر کنم از کسانی که از فیکم حمایت کردن و اوایل خیلی نظر میدادن.. این فیک سومین یا چهارمین فیکی بود که مینوشتم و وقتی این فیک رو نوشتم نمی‌خواستم چنل بزنم و فقط میخواستم واسه خودم بنویسم چون ایده اش یهویی و دلی بودش و کاملا ازش مطمعن نبودم که طی یه تصمیم ناگهانی چنل رو زدم و آخر گذاشتم و از اینکه خیلیا خوششون اومده کم کم انگیزه دریافت کردمو ادامش دادم. راجب فیک بعدی فکر نمیکنم فیک بعدی در کار باشه با توجه به اینکه اواخر خیلی دیر به دیر پارت گذاشتم ممکنه وقت نکنم و با این روند پارت گذاری هم من اذیت میشم و هم شما پس فعلا به فکرش نیستم شاید بنویسم شایدم نه معلوم نیست. و در آخر امیدوارم از پارت پایانی خوشتون اومده باشه و البته امیدوارم فیک "آرزوی قلبی" رو دوست داشته باشید. خوشحال میشم برای آخرین بار نظرات همتون رو راجب فیک بخونم و هر حرفی داشتید بگین💜
Показать все...
دستامو گرفت و با لحن آروم تری گفت: - ببخشید رهامم.. یکم تند رفتم.. ولی خب اون کاری نکرده که تقاص کار اشتباهم رو خودش بده. رهام همه چیز بهت میگم فقط ازت یه خواهی دارم. + بگو! - بریم بیمارستان دیدار مادرت. خواستم اعتراض کنم که اخمی کرد و جلوم رو گرفت: - میشه نه نگی!؟ + من هیچوقت نتونستم بهت "نه" بگم ولی الان.. -رهام بخاطرِ من.. هوف کلافه ای کشیدم و دستمو از دستش جدا کردم. + بخاطرِ تو! حالا همه چی بهم میگی. - باشه .. من نصف حقیقت رو میدونم بقیش رو باید از مادرت بپرسیم.. رهام یادته تو بچگی وقتی پرسیدی اسم بابات چیه گفتم فرشید هادیان و تو گفتی اسم بابات عباس هادیان در واقع در فرشید اسم بابای واقعیمه. سرشو پایین انداخت و گفت: - بابام خیلی وقته فوت کرده و این شخص فهمیدم بابای واقعیم نیست و اسم واقعیش فرشید نبود بلکه علاوه بر ناپدریم ایشون عموم هم هست. از حرفش تعجب کرده بودم.. پس دلیل کار اون عوضی این بود؟ چون امیر پسر واقعیش نبود اینجور عذابش میداد و بچگیش رو خراب کرد؟ تو بغلم کشیدمش که پسم زد: - نه رهام باید حرفم ادامه بدم اینجور نمیتونم. - وقتی فهمیدیم فامیلمون یکیه جفتمون تعجب کردیم و فکر میکردیم از فامیل های دوریم.. ولی.. ولی.. فرشید.. نه منظورم همین شخصی که ادعا میکرد پدرمه .. اون اون.. + بگو امیر اون چی؟ - اون همون عباس هادیانِ.. پدرت! ناباور بهش نگاه کردم از تعجب چشام اندازه کاسه گرد شد پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: + این چه شوخیِ امیر ؟ میفهمی چی داری میگی ؟ - نه من.. + امیــر حرفاتو بفهم ینی چی؟ اصلا خودت گیج نشدی از این حرفی که زدی ؟ - منم مثل تو بودم تعجب کردم ولی متاسفانه حقیقت بود من.. + باور نمیکنـم. پاشدم و از اتاق خارج شدم که امیر صدام کرد اما بی توجه بهش خواستم بیرون برم که جلوم رو گرفت. - رهام نرو. + میخوام برم تا بعداً بفهمی چی داشتی زر میزدی. - رهــام چرا باورم نمیکنی؟ + خفه شو امیر نمیخوام دیگه چیزی بشنوم. حالا جلو راهم رو نگیر. از جاش تکون نخورد کنارش زدم هنوز دستم رو دستگیره در نزاشتم که سفت بغلم کرد و نزاشت تکون بخورم. - توروخدا نرو. + اینقدر التماس نکن نمیخوام تو این حالت ببینمت بعدا برمیگردم نمیتونم.. نمیتونم حرفات رو هضم کنم. - تو مجبورم میکنی اینکار کنم.. نمیدونستم حقیقت رو از دروغ تشخیص بشم عصبانیت تمام وجودم رو گرفته بود اگه یه در صد حرف امیر حقیقت داشته باشه.. اون عوضی... حال بد مادرم در گذشته.. و همه کار هایی که کرده بود... ازش نمیگذرم.. باورم نمیشد شخصی که اون روز به عنوان بابای امیر باهاش صحبت میکردم بابای امیر نبود بلکه بابای من بود.. و اگر طبق حرفای امیر.. پس امیر پسر عموی منه ؟ چنگی به موهام زدم و با حرص گفتم: + این چی بود دیگه.. واقعا هیـچی نمیفهـمم. - رهام.. ازم متنفر نشو ببخشید من به جاش ازت معذرت میخوام.. من نمیدونم چرا اینکار کرده و شمارو ول کرده من از هیچی خبر ندارم من فقط از همین چیزی که بهت گفتم خبر داشتم و اطلاع دیگه ای ندارم باورم کن.. + چقدر آدم عقده و کینه ایه.. امیر نمیتونم باور کنم نمیتـونم... از عصبانیت نفس نفس میزدم؛ دستمو مشت کردم کوبیدم به دیوار.. فقط میخواستم آروم بشم.. از خونه برم بیرون تا با حرفام امیر رو هم ناراحت نکنم.. - آروم باش رهام. + من میرمـ.... قبل از تکمیل حرفم باز بغلم کرد اعصابم خورد شد با صدای بلندی داد زدم: +ولـم کـن.. تا بهت آسیب نزدم. نمیتونستم از خودم جداش کنم و بهتره بگم نمیزاشت جداش کنم.. دستاشو قاب صورتم کرد ، مچ دستشو گرفتم اما قبل از اینکه کاری کنم لباشو چسبوند به لبام.. با حس گرمی لباش طاقتم طاق شد و تمام حرصمو رو لباش خالی کردم.. محکم میبوسیدمش و اونم هیچ تلاشی نمیکرد ازم جدا بشه بلکه همکاریم میکرد و دستاش دور گردنم حلقه کرده بود. یقه لباسش محکم کشیدم و محکم کوبیدمش به دیوار فرصت نفس کشیدن به جفتمون نمیدادم و اون سعی میکرد آرومم کنه ولی کارش بی فایده بود..‌ بعد چند دقیقه امیر موهامو تو مشتش گرفت لبامو از لباش جدا کردم و سرمو فرو بردم تو گردنش.. جفتمون نفس نفس می‌زدیم و انگار تازه به خودم اومدم... اشک بی اختیار تو چشام حلقه زد.. دلیلش از ناراحتی بود یا عصبانیت یا حرصِ زیاد... حقیقت چند سال پیش رو حالا فهمیدم و نمیدونستم چه واکنشی نشون ندم. پاهام تحمل وزنم نداشت رو زمین افتادم که امیر دستش رو دورم حلقه کرده و بغلم کرد.. نفس نفس زنان گفت: - آروم.. باش رهام.. من پیشتم.
Показать все...
ی نکته ای بگم می‌دونم از این نسبت بینشون ممکنه گیج بشید منم نمیدونم چرا از اول اینجور ایدشو چیدم و و اینکه چون از اول فیک بهش اشاره کردم نمیتونستم الان تغییرش بدم پس اینجا ی توضیح مختصر میدم بابای امیر( بابای واقعیش نیست) در واقع بابای رهام بوده بابای رهام عموی امیره پس امیر و رهام پسر عمو ان امیدوارم گیج نشید سوالی بود هم بپرسید😂💜 حالا پارت آخر رو میزارم💜👇
Показать все...
با دیدن رهام چشاش برق زد ولی وقتی نگاهش به من افتاد اخم کرد، بی جون خواست بلند بشه که رهام جلو رفت. + استراحت کن. دستمو گرفت و کنارش نشوندم. رهام سرش پایین بود و معلوم بود چطور بحث رو باز کنه و چیزی بگه.. نمی‌خواستم دخالت کنم ولی چاره ای نداشتم باید به رهام کمک کنم. - خاله فرزانه ما... فرزانه: نمی‌خوام.. صدا..صدای تو. یکی رو بشنوم. اونقدر خسته بود که بزور حرف زد. رهام دستمو فشرد و گفت: + اون الان برام خیلی مهم تر از قبل شده و خواهشاً باهاش بد حرف نزن چون باز میرم و ایندفعه هیچوقت برنمی‌گردم. - رهام این حرفو نزن. فرزانه: نه پسرم.. نرو.. خیلی وقته ندیدمت.. رهام نفسشو بیرون داد و کلافه چنگی به موهاش زد: + میشه برام توضیح بدی همه چی رو؟ آروم زیر گوشش گفتم: - رهام.. الان وقتش نیست نمی‌بینی حالش رو؟ فرزانه: راجب.. راجب چی؟ + بابام و خانواده امیر! از حرفش جا + بهم بگو.. می‌شنوم! فرزانه: همه.. همه چیز میگم... قبل از تکمیل حرفش در باز شد ، در کمال تعجب به فرد روبه روم نگاه کردم.. اون.. اون چیکار میکرد اینجا ؟ بابا اومده.. مگه زندان نبود؟ الان باز اوضاع بهم می‌ریزه. بلند شدم و با عصبانیت سمتش قدم برداشتم. - تو اینجا چیکار میکنی؟ حواس رهام و مامانش هم به ما شد رهام سمتمون اومد و خواست سمتش هجوم ببره که شایان اومد و جلوش رو گرفت. -رهام ولش کن، شایان بگو بره. *شرمنده من فقط میخوام یه چیزی بهتون بگم. صدای بی جون خاله فرزانه اومد. فرزانه: ب..برو. خواست از کنارمون رد بشه ولی جلوش گرفتیم. رهام با صدای بلندی داد زد: + حرف حالیت نمیشه میگم گمشـو... شایان: رهام اینجا بیمارستانه صدات.. +به جهــنم. *آروم باش پسرم.. + خفه شـو پسرت نیستم بفهم! فرزانه: ر..رهام.. حال مادر رهام بدتر شده بود انگار همه سمتش قدم برداشتیم. شایان: خاله آروم باشید الان میره. فرزانه: ب..بزار. حرف.. بزنه. بابا یا بهتره بگم آقای هادیان بی مقدمه گفت: *می‌دونم نمیخواید حرفامو گوش بدید ولی سریع حرفامو میگم و میرم اونموقع مرگ برادرم یعنی بابای واقعی امیر خیلی روشون تاثیر گذاشته بود و واقعا من به عنوان داداش بزرگش نمیدونستم باید چیکار کنم اونموقع مادر امیر حامله بود و هنوز امیر به دنیا نیومده بود از اونجا که بابام با ازدواج منو فرزانه موافق نبود و مرگش رو تقصیر من انداخت مجبورم کرد برای اینکه امیر بی پدر بمونه با نرگس ازدواج کنم تهدید کرد.. مجبور بودم.. مجبور بودم ولتون کنم.. درسته که امیر بدون پدر نموند ولی عوضش رهام پسرم بی پدر موند... اونموقع بچه بودم تو سن کم ازدواج کردیم هیچی حالیمون نبود و هیچی دست خودم نبود، از همه معذرت میخوام.. فرزانه ازت معذرت میخام.. رهام.. امیر.. نمیدونم از کجا باید شروع کنم حق دارید نبخشید منو شرمنده همتونم. هممون مات و مبهوت بودیم و درکی از حرفاش نداشتیم خصوصا رهام.. ممکن بود بخاطر این قضیه ازم متنفر بشه؟ + برو بیرون. نه بخاطر تنها گذاشتمون میبخشم نه به خاطر اذیت کردن امیرم. * امیرت؟ شما.. شما رابطتتون فراتر از یه رفاقته؟ رهام پوزخندی زد و دستمو گرفت. + امیر عشق زندگیمه. رو زمین جلوی تخت مادرش زانو زد. + مادر.. دلیل تنفرم نسبت بهت بی دلیل بود.. از دوری امیر دیونه شده بودم. اشک تو چشاش حلقه زد و دستمونو گرفت. فرزانه: تو روزای آخر زندگیم نمیخوام از کسی دلخور باشم، من میبخشم، همه رو می‌بخشم.. رهام پسرم .. امیدوارم باهاش خوش باشی.. ببخشید که خود منم باعث جدایتون شدم.. رهام سرشو بوسید و گفت: + این چه حرفیه مادر.. شما قرار نیست جایی برید. تو یه لحظه چشماش رو بست و بعدش صدای اون دستگاه لعنتی تو کل اتاق پیچید.. اشک از چشام سرازیر شد و قبل از اینکه رهام واکنشی نشون بده تو بغلم گرفتمش و اشک میریختم...
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.